10-09-2012، 18:59
منتظر نموندم تا حرف ديگه اي بزنه و سريع از در زدم بيرون... با اينكه از داستان خانوم كرامت چيزي نميدونستم ولي گويا
درست زده بودم وسط خال!! با گريه اشو شروين جان گفتنش هر آدم تعطيليم ميتونست تا حدودي داستان رو بفهمه .دلم خنك
شده بود و احساس ميكردم امشب برخلاف چند شب پيش اين منم كه با خيال راحت ميخوابم!!!
ديرتر از هميشه رسيدم خونه,ميل چنداني به غذا نداشتم واسه ي همين بي خيال شام شدم هوا كم كم داشت سرد ميشد واسه ي
همين يه گرمكن طوسي با يه بلوز آستين بلند زرشكي تنم كردم و نشستم روبروي تلويزيون ولي روشن نكردمش تمام ذهنم
روي اتفاقاي چند ساعت پيش بود ..نميدونم چرا دوست داشتم سر به سر مجد بگذارم .. خوذمو گول ميزدم اگه ميگفتم ازش
خوشم نمياد ... با اينكه ميدونستم آدم جالبي نيست ..البته اين طبيعت همه ي آدماست كه دوست دارن نظر كسايي كه همه ي نظرا
دنبال اوناست رو به خودشون جلب كنن و منم از اين قاعده مستثني نبودم ....البته چاشني غرورم از بقيه تا حدود زيادي بيشتر
بود...توي همين افكار بودم كه صداي ماشين مجد اومد سوييت من همه ي پنجره هاش سمت حياط بود وبنابراين به در بيرون ديد
نداشت احساس كردم مجد داره با يكي حرف ميزنه واسه ي همين رفتم سمت در آپارتمان از توي چشمي نگاه كردم صداي
كفشاي مجد با صداي يه كفشه پاشنه بلند مخلوط شده بود و همون موقع مجد با يه دختر قد بلند كه توي تاريكي راهرو درست
قيافش ديده نميشد رفت سمت در آپارتمانش.. خنده ي دختر توي راهرو پيچيده بود و مجدم در حالي كه ميخنديد دائم با عزيزم
و جانم گفتن انو دعوت به سكوت ميكرد .. موقعي در رو واسه ي دختره باز كرد و احساس كردم براي چند ثانيه نگاشو به در
آپارتمان من انداخت و بعد رفت تو ودر رو بست!!!
شونهامو انداختم بالا و اومدم روي كاناپه ولو شدم ....نه قلبم تند ميزد نه مثل روزي كه عكساي عروسي محمد رو ديدم به قلبم
وزنه ي سنگيني آويزون شده بود .. شنيده بودم عشق آدم رو حسود ميكنه .. پس عاشق مجد نبودم ...
زير لب چند بار زمزمه كردم ...محمد ... محمد.. يهو يه بغض بدي چنگ انداخت توي گلوم .. اون كجا و مجد كجا...دلم براي
نگاههاي عسليه مهربونش تنگ شده بود تو كل 4 سالي كه ميشناختمش و 3 ماهي كه نامزد بوديم كوچكترين بدي در حقم نكرده
بود و مطمئن بودم براي اينكارشم دليل منطقي اي داشت ..محمد از يه خانواده ي مذهبي بود ...قدش تقريبا هم قداي مجد بود و
بر خلاف مجد كه چشم و ابرو مشكي بود وبو ي ادكلنش همه جا رو بر ميداشت محمد چشماي عسلي و موهاي قهوه اي روشن
داشت و هميشه فقط بوي تميزي ميداد ...تا قبل از اينكه ازم خواستگاري كنه هيچ وقت تو چشمام نگاه نميكرد ولي روز
خواستگاري زل زد تو چشمام و گفت كه از ته دل دوسم داره ... چه حالي شدم بماند ... روز نامزديمون سلول سلولم خوشحال بود
.. محمد حتي دوران نامزديمونم براي خودش حد و مرزهايي رو تعريف كرده بود .. خيلي كه دلش برام تنگ ميشد فقط دستمو
ميگرفت و مهربون ميبوسيد و ميگفت منو تو محرميتمون الان عين دو تا خواهر و برادره ...بعدم مهربون ميخنديد و ميگفت پس
بهم بگو داداش .. اينجوري پذيرشمم برات راحت تر ميشه..
اما نميدونم چي شد كه يهو همه چي طوفاني شد ... با اين افكار ناخودآگاه تلفن رو برداشتم و شماره ي موبايل محمد رو كه
ميدونستم از شبكه خارج شده رو گرفتم ولي به محض اينكه تماس برقرار شد بوق خورد .. سه متر از جام پريدم و با هزار بدبختي
تلفن رو قطع كردم ... قلبم داشت از سينه ميزد بيرون .. دستم ميلرزيد .. ميدونستم محمد از اين تيپا نيست كه شماره رو بگيره تا
ببينه كي بوده ولي بازم تلفن رو گداشتم رو ميز و خودم در حاليكه پاهامو تو سينم جمع كرده بودم نشستم رو كاناپه و خيره شدم
به تلفن ..با خودم فكر ميكردم اگه الان زنگ زد چي بگم ؟ بردارم ؟ كه يهو تلفن زنگ زد و دوباره شش متر پريدم هوا زنگ
چهارم با هر جون كندني بود دكمه ي اتصال رو زدم و با صدايي كه لرزش به وضوح توش حس ميشد گفتم :
-بله ؟
-سلام خواب كه نبودي؟
با صداي مجد در عينه حالي كه نفسم رو با خيال راحت دادم بيرون نا خود آگاه اخمام رفت تو هم گفتم :
-بر خر مگس معركه لعنت !!! فرمايش!!!!
-اه اه چه لات شدي.. داداش .
احساس كردم جور ي پشت تلفن حرف ميزنه كه شخصي كه بغلشه فكركنه مخاطبش مرده نه زن!!!
-كاري داشتين ؟
نا خود آگاه نگام سمت ساعت رفت نزديك 12 بود و اضا فه كردم :
-نصفه شبي!!!!
- پوزش!!! ميخواستم بگم من مهمون عزيزي دارم كه نميتونم تنهاش بگذارم .. صداي خنده ي پر عشوه اي اومد .و ادامه داد :
-دزدگير با تو .. مرسي ..
بعدم بدون اينكه منتظر جواب من بشه گفت فعلا و قطع كرد ..
تو دلم هرچي بد و بيراه بود نثار خودشو هفت جد و آبادش كردم كه همچين انگلي رو پس انداختن !! البته انگل اجتماع نبود چون
واقعا تو كارش آدم موفق و جدي بود ولي بقول كتي : "انگل دم ذستي" كه بود... با اين فكر خنده اي كردم و ازكمد يه ژاكت
برداشتم و شالمم انداختم رو سرم و رفتم سمت پاركينگ ....
بعد از اينكه رمز دزدگير رو زدم اومدم كه از پله ها برم بالا يهو صداي داد و هوار نامفهومي اومد و كه با باز شدن در آپارتمان
واضح شد .. مجد در حالي كه عصباني بود داد زد :
- از خونه ي من گمشو بيرون ... آدم به كثافتي تو و بابات نديدم برو گمشو مار خوش خط و خال .. گفتم از دوران دانشجويي
فرق كردي ولي ديدم همون آشغالي كه بودي هستي
دخترم در حالي كه سعي ميكرد مجد و به آرامش دعوت كنه با صداي زير زنونه اي گفت :
- شروين جان باور كن اونجوري كه تو فكر ميكني نبود من داشتم فقط...
مجد وسط حرفش پريده و گفت :
- ميري يا پرتت كنم بيرون منو گاگول گير آوردين ..فقط داشتي نقشه هاي پروژه ي خليج رو مي ديدي؟؟؟!!!پس اين فلش
لعنتي چيه هان؟؟؟؟!!!توش فايل طرح هاي مناقصه چي كار ميكنه برو به اون بابا ي بي غيرتت بگو دخترتو به چند ميليون پول
ميفروشي بد بخت؟؟؟!!!
دختره اينبار عصباني در حالي كه تن صداش ديگه اون ملاحت سابق رو نداشت گفت :
-حرف دهنتو بفهم آشغال نذار يه كاري كنم بابام دودمانتو به باد بده!!!
-هر غلطي ميخواين بكنين !! مال اين حرفا نيستين!!
من كه از اين همه عربده كشي شوكه شده بودم با صداي كفشاي پاشنه بلند دختر رفتم زير پاگرد پله ها قايم شدم ...
همينكه دختره رسيد دم در برگشت و من تازه تونستم قيافشو ببينم صورت بدي نداشت شبيه باربي بود البته به لطف جراحي
بيني و پروتز گونه!! با صداي جيغ مانندش گفت :
-تو لياقت منو نداري ..بدم فكر نكن با اون نقشه هاي مزخرفت ميتوني مناقصه رو ببري!!
اينبار مجد از پله ها سرازير شد و دخترم كه ديد هوا پسه جيغ زد و در رفت!
موقعي كه ديدم دختر ه رفت به خيال اينكه مجد رفته بالا سنگرمو رها كردم نميدونم چرا ولي يه حس خوبي داشتم ... دلم
خنك شده بود با اين افكار از پله ها رفتم بالا توي پاگرد اول نشسته و سرشو توي دستاش گرفته.. احساس عذاب وجدان گرفتم
از اينكه دلم خنك شده بود!!! و يه لحظه دلم به حالش سوخت كه تا منو ديد خنديد و گفت :
-تو اينجا چي كار ميكني ؟
نخير! اين بشر اصلا انگار نه انگار ..
-داشتم خرده فرمايشاي شمارو انجام ميدادم داداش!
مخصوصا داداش رو با لحن پاي تلفن خودش گفتم . يهو بلند زد زير خنده و گفت :
-آخه سوئيت روبرو رو ميخواست گفتم اجاره ي يكي از دوستامه از شهرستان اومده!!
-آهان .. از اون لحاظ!!!
يك نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :
-از كي اينجور رو گرفتي؟؟!!!حالا نه به اون روز اولت نه به امروز!!
خندم گرفت كلا ذاتش خراب بود ...سكوتم رو كه ديد پروتر شد و گفت :
-ولي خودمونيم تو درو همسايگي اخلاقت بهتره ها!!!
سعي خودمو كردم نخندم به جاش يه اخم كردم و گفتم :
- شمام كلا فرهنگ آپارتمان نشيني نداري هروزم دارين يه شمشو نشون ميدين الانم بلند شين ميخوام رد شم صبح 7 كلاس
دارم!!!
در حالي كه ميخنديد گفت :
-بله بفرماييد!!!!
بلند شد و من جلو راه فتادم اونم از پشت .. دم در آپارتمانامون كه رسيديم جدي گفت :
- فردا كه مياي 3 به بعد ؟
سري به نشانه ي تاييد تكون دادم .. و اومدم تو داشتم درو ميبستم كه آروم گفت :
-شب بخير همسايه!!
منم با لحن جدي گقتم :
-شب خوش!!!
واسم جالب بود آدم تو داري بود با اينكه شاهد كل جرو بحث بودم ولي هيچ توضيحي نداد كه چي شده و چرا ...منم اونقدر خسته
بودم كه پي اشو نگرفتم سرم به بالشت نرسيده بيهوش شدم!!
درست زده بودم وسط خال!! با گريه اشو شروين جان گفتنش هر آدم تعطيليم ميتونست تا حدودي داستان رو بفهمه .دلم خنك
شده بود و احساس ميكردم امشب برخلاف چند شب پيش اين منم كه با خيال راحت ميخوابم!!!
ديرتر از هميشه رسيدم خونه,ميل چنداني به غذا نداشتم واسه ي همين بي خيال شام شدم هوا كم كم داشت سرد ميشد واسه ي
همين يه گرمكن طوسي با يه بلوز آستين بلند زرشكي تنم كردم و نشستم روبروي تلويزيون ولي روشن نكردمش تمام ذهنم
روي اتفاقاي چند ساعت پيش بود ..نميدونم چرا دوست داشتم سر به سر مجد بگذارم .. خوذمو گول ميزدم اگه ميگفتم ازش
خوشم نمياد ... با اينكه ميدونستم آدم جالبي نيست ..البته اين طبيعت همه ي آدماست كه دوست دارن نظر كسايي كه همه ي نظرا
دنبال اوناست رو به خودشون جلب كنن و منم از اين قاعده مستثني نبودم ....البته چاشني غرورم از بقيه تا حدود زيادي بيشتر
بود...توي همين افكار بودم كه صداي ماشين مجد اومد سوييت من همه ي پنجره هاش سمت حياط بود وبنابراين به در بيرون ديد
نداشت احساس كردم مجد داره با يكي حرف ميزنه واسه ي همين رفتم سمت در آپارتمان از توي چشمي نگاه كردم صداي
كفشاي مجد با صداي يه كفشه پاشنه بلند مخلوط شده بود و همون موقع مجد با يه دختر قد بلند كه توي تاريكي راهرو درست
قيافش ديده نميشد رفت سمت در آپارتمانش.. خنده ي دختر توي راهرو پيچيده بود و مجدم در حالي كه ميخنديد دائم با عزيزم
و جانم گفتن انو دعوت به سكوت ميكرد .. موقعي در رو واسه ي دختره باز كرد و احساس كردم براي چند ثانيه نگاشو به در
آپارتمان من انداخت و بعد رفت تو ودر رو بست!!!
شونهامو انداختم بالا و اومدم روي كاناپه ولو شدم ....نه قلبم تند ميزد نه مثل روزي كه عكساي عروسي محمد رو ديدم به قلبم
وزنه ي سنگيني آويزون شده بود .. شنيده بودم عشق آدم رو حسود ميكنه .. پس عاشق مجد نبودم ...
زير لب چند بار زمزمه كردم ...محمد ... محمد.. يهو يه بغض بدي چنگ انداخت توي گلوم .. اون كجا و مجد كجا...دلم براي
نگاههاي عسليه مهربونش تنگ شده بود تو كل 4 سالي كه ميشناختمش و 3 ماهي كه نامزد بوديم كوچكترين بدي در حقم نكرده
بود و مطمئن بودم براي اينكارشم دليل منطقي اي داشت ..محمد از يه خانواده ي مذهبي بود ...قدش تقريبا هم قداي مجد بود و
بر خلاف مجد كه چشم و ابرو مشكي بود وبو ي ادكلنش همه جا رو بر ميداشت محمد چشماي عسلي و موهاي قهوه اي روشن
داشت و هميشه فقط بوي تميزي ميداد ...تا قبل از اينكه ازم خواستگاري كنه هيچ وقت تو چشمام نگاه نميكرد ولي روز
خواستگاري زل زد تو چشمام و گفت كه از ته دل دوسم داره ... چه حالي شدم بماند ... روز نامزديمون سلول سلولم خوشحال بود
.. محمد حتي دوران نامزديمونم براي خودش حد و مرزهايي رو تعريف كرده بود .. خيلي كه دلش برام تنگ ميشد فقط دستمو
ميگرفت و مهربون ميبوسيد و ميگفت منو تو محرميتمون الان عين دو تا خواهر و برادره ...بعدم مهربون ميخنديد و ميگفت پس
بهم بگو داداش .. اينجوري پذيرشمم برات راحت تر ميشه..
اما نميدونم چي شد كه يهو همه چي طوفاني شد ... با اين افكار ناخودآگاه تلفن رو برداشتم و شماره ي موبايل محمد رو كه
ميدونستم از شبكه خارج شده رو گرفتم ولي به محض اينكه تماس برقرار شد بوق خورد .. سه متر از جام پريدم و با هزار بدبختي
تلفن رو قطع كردم ... قلبم داشت از سينه ميزد بيرون .. دستم ميلرزيد .. ميدونستم محمد از اين تيپا نيست كه شماره رو بگيره تا
ببينه كي بوده ولي بازم تلفن رو گداشتم رو ميز و خودم در حاليكه پاهامو تو سينم جمع كرده بودم نشستم رو كاناپه و خيره شدم
به تلفن ..با خودم فكر ميكردم اگه الان زنگ زد چي بگم ؟ بردارم ؟ كه يهو تلفن زنگ زد و دوباره شش متر پريدم هوا زنگ
چهارم با هر جون كندني بود دكمه ي اتصال رو زدم و با صدايي كه لرزش به وضوح توش حس ميشد گفتم :
-بله ؟
-سلام خواب كه نبودي؟
با صداي مجد در عينه حالي كه نفسم رو با خيال راحت دادم بيرون نا خود آگاه اخمام رفت تو هم گفتم :
-بر خر مگس معركه لعنت !!! فرمايش!!!!
-اه اه چه لات شدي.. داداش .
احساس كردم جور ي پشت تلفن حرف ميزنه كه شخصي كه بغلشه فكركنه مخاطبش مرده نه زن!!!
-كاري داشتين ؟
نا خود آگاه نگام سمت ساعت رفت نزديك 12 بود و اضا فه كردم :
-نصفه شبي!!!!
- پوزش!!! ميخواستم بگم من مهمون عزيزي دارم كه نميتونم تنهاش بگذارم .. صداي خنده ي پر عشوه اي اومد .و ادامه داد :
-دزدگير با تو .. مرسي ..
بعدم بدون اينكه منتظر جواب من بشه گفت فعلا و قطع كرد ..
تو دلم هرچي بد و بيراه بود نثار خودشو هفت جد و آبادش كردم كه همچين انگلي رو پس انداختن !! البته انگل اجتماع نبود چون
واقعا تو كارش آدم موفق و جدي بود ولي بقول كتي : "انگل دم ذستي" كه بود... با اين فكر خنده اي كردم و ازكمد يه ژاكت
برداشتم و شالمم انداختم رو سرم و رفتم سمت پاركينگ ....
بعد از اينكه رمز دزدگير رو زدم اومدم كه از پله ها برم بالا يهو صداي داد و هوار نامفهومي اومد و كه با باز شدن در آپارتمان
واضح شد .. مجد در حالي كه عصباني بود داد زد :
- از خونه ي من گمشو بيرون ... آدم به كثافتي تو و بابات نديدم برو گمشو مار خوش خط و خال .. گفتم از دوران دانشجويي
فرق كردي ولي ديدم همون آشغالي كه بودي هستي
دخترم در حالي كه سعي ميكرد مجد و به آرامش دعوت كنه با صداي زير زنونه اي گفت :
- شروين جان باور كن اونجوري كه تو فكر ميكني نبود من داشتم فقط...
مجد وسط حرفش پريده و گفت :
- ميري يا پرتت كنم بيرون منو گاگول گير آوردين ..فقط داشتي نقشه هاي پروژه ي خليج رو مي ديدي؟؟؟!!!پس اين فلش
لعنتي چيه هان؟؟؟؟!!!توش فايل طرح هاي مناقصه چي كار ميكنه برو به اون بابا ي بي غيرتت بگو دخترتو به چند ميليون پول
ميفروشي بد بخت؟؟؟!!!
دختره اينبار عصباني در حالي كه تن صداش ديگه اون ملاحت سابق رو نداشت گفت :
-حرف دهنتو بفهم آشغال نذار يه كاري كنم بابام دودمانتو به باد بده!!!
-هر غلطي ميخواين بكنين !! مال اين حرفا نيستين!!
من كه از اين همه عربده كشي شوكه شده بودم با صداي كفشاي پاشنه بلند دختر رفتم زير پاگرد پله ها قايم شدم ...
همينكه دختره رسيد دم در برگشت و من تازه تونستم قيافشو ببينم صورت بدي نداشت شبيه باربي بود البته به لطف جراحي
بيني و پروتز گونه!! با صداي جيغ مانندش گفت :
-تو لياقت منو نداري ..بدم فكر نكن با اون نقشه هاي مزخرفت ميتوني مناقصه رو ببري!!
اينبار مجد از پله ها سرازير شد و دخترم كه ديد هوا پسه جيغ زد و در رفت!
موقعي كه ديدم دختر ه رفت به خيال اينكه مجد رفته بالا سنگرمو رها كردم نميدونم چرا ولي يه حس خوبي داشتم ... دلم
خنك شده بود با اين افكار از پله ها رفتم بالا توي پاگرد اول نشسته و سرشو توي دستاش گرفته.. احساس عذاب وجدان گرفتم
از اينكه دلم خنك شده بود!!! و يه لحظه دلم به حالش سوخت كه تا منو ديد خنديد و گفت :
-تو اينجا چي كار ميكني ؟
نخير! اين بشر اصلا انگار نه انگار ..
-داشتم خرده فرمايشاي شمارو انجام ميدادم داداش!
مخصوصا داداش رو با لحن پاي تلفن خودش گفتم . يهو بلند زد زير خنده و گفت :
-آخه سوئيت روبرو رو ميخواست گفتم اجاره ي يكي از دوستامه از شهرستان اومده!!
-آهان .. از اون لحاظ!!!
يك نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :
-از كي اينجور رو گرفتي؟؟!!!حالا نه به اون روز اولت نه به امروز!!
خندم گرفت كلا ذاتش خراب بود ...سكوتم رو كه ديد پروتر شد و گفت :
-ولي خودمونيم تو درو همسايگي اخلاقت بهتره ها!!!
سعي خودمو كردم نخندم به جاش يه اخم كردم و گفتم :
- شمام كلا فرهنگ آپارتمان نشيني نداري هروزم دارين يه شمشو نشون ميدين الانم بلند شين ميخوام رد شم صبح 7 كلاس
دارم!!!
در حالي كه ميخنديد گفت :
-بله بفرماييد!!!!
بلند شد و من جلو راه فتادم اونم از پشت .. دم در آپارتمانامون كه رسيديم جدي گفت :
- فردا كه مياي 3 به بعد ؟
سري به نشانه ي تاييد تكون دادم .. و اومدم تو داشتم درو ميبستم كه آروم گفت :
-شب بخير همسايه!!
منم با لحن جدي گقتم :
-شب خوش!!!
واسم جالب بود آدم تو داري بود با اينكه شاهد كل جرو بحث بودم ولي هيچ توضيحي نداد كه چي شده و چرا ...منم اونقدر خسته
بودم كه پي اشو نگرفتم سرم به بالشت نرسيده بيهوش شدم!!