امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گمراه

#5
سلام دوستان عزیزم
رمان در دو قسمت ویرایش شده
حتما مطالعه کنید

رمان گمراه (4)

کلاس واقعا خسته کننده بود
هرجور شاگردی داشتم از 18 گرفته تا 10 ساله
دستمو کشیدم به گردنم و کمی ماساژش دادم

خشک شده بود
کیفم رو برداشتم و بعد از خداحافظی با همه
از آموزشگاه رفتم بیرون
رفتم سر خیابون تا تاکسی بگیرم
بایدمیرفتم پیش شایان
قرار بود امروز یکیو پیدا کنه بیاد پلمپ رو باز کنه
باید لوازم ضروریمو برمیداشتم
ساعت 8 شب بود
خسته کنار خیابون ایستادم
یه ربع بعد تاکسی گرفتم وآدرس کلانتری رو دادم و ماشین به سمت کلانتری حرکت کرد
....................................

به کلانتری رسیدم بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم و به سمت در ورودی رفتم
نگهبان جلوی در جلوی راهم رو گرفت
بهش گفتم:
- با سرگرد امین کار دارم
- ایشون الآن کار دارن
- بله میدونم کار منم واجبه
- خوب کارتون رو بگین من بهشون میگم
سر و کله زدن با نگهبان بی فایده بود بی فایده
- بگین خانم هوانسیان اومدن جلوی در با شما کار دارن
- باشه
نگهبان رفت کنار جدول نگهبانی نشستم و سرمو تو دستام گرفتم
نمیدونستم باید با خونه پلمپ شدم چی کار کنم
فردا دانشگاه داشتم و یک امتحان سخت
مطمئنا این بی خانمانی خیلی خوبروی درسم تاثیر میگذاره
..............................

رشاد


- بابا عزیز من فردامیارمش اینجا تو خودت رو اذییت نکن میدونی که واست خوب نیست
- آره رشاد میدونم ولی نمی دونی چه حالی دارم اون اینجاست تموم وجود من اینجاست نمیدونی چقدر خوشحالم میخواستم بعد از تموم شدن این بازی مسخره از ایران برم و دنبالش بگردم ولی اون الآن اینجاست من باید ببینمش
- باشه من بهت قول دادم که میارمش اون الآن خونه شایانه تو که میدونی چقدر واسه رسیدن به این نقطه زحمت کشیدیم میخوای تموم زحماتمون رو بر بادبدی ؟ یادت رفته الآن وقتشه . بزار حساب شده بریم جلو
- میدونم چی میگی رشاد ولی دلم طاقت نمیاره اون نباید الآن اونجا باشه تو خونه اون ............
سرفه های پی در پی بالاخره کارش رو یک سره میکنه میدونم
قرصش رو جلوی دهنش بردم و همینطور که سرفه میکرد همراه آب بهش دادم پشت کمرش رو چند بار ماساژ دادم حالش بهتر شد
- ببین آیریک داری با خودت چیکار میکنی ؟ فکر میکنی اون راضیه؟نه آیریک بزار حساب شده میریم جلو ببین حالا آنیکا هم هست اون اگه بفهمه بهمون کمک میکنه
- نه رشاد اون نباید بفهمه اگه بفمهمه نفرت ازآنا تموم وجودش رو پر میکنه نه من نمیخوام
- آره میدونم ولی آخر که چی اون حق داره بدونه اینکه تو گذشته یه سری اتفاقات افتاده به اونم مربوط میشه آنا مادر اونم بوده اون باید بفهمه
- نمیدونم رشاد به مسیح گیج شدم چرا آنیکا الآن اینجاست؟ اونم درست تو خونه شایان نمیدونم ولی نترس بالاخره میفهمیم
رشاد؟
- بله؟
- آنیکا چی شکلی بود ؟
-درست شبیه اون عکسی که از بچه گیش نشونم دادی
- یعنی هیچ تغییری نکرده بود ؟
- نه فقط یه خورده شکسته شده بود انگار سختی زیادی کشیده
- آره میدونم حق داره دختر بیچاره .....
- ولی آروم باش حالا اون پیش توعه خواهرت اینجاست شما دوباره با هم این
- میدونم ولی نمیتونم آروم باشم تا وقتی اون عوضی داره نفس میکشه آرامش واسه من و آنیکا وجود نداره
- درست میشه اونم بالاخره به سزای اعمالش میرسه
- امیدوارم
- خوب حالا وقت خوابه بهتر زودتر بخوابی چون قراره فردا خواهرت رو ببینی
ویلچر و هول دادم و بردم سمت تخت
آروم کمکش کردم تا از روی ویلچر بلند شه و بیاد رو تخت
وقتی دراز کشید پتو رو روش انداختم چراغ رو خاموش کردم لحظه آخر که داشتم میرفتم مچ دستم رو گرفت و گفت:
- رشاد بابت همه چی ممنون
- دستش رو گرفتم و گفتم:
- خواهش میکنم تو که میدونی این کارا روبه خاطر خودت میکنم تو برادریت رو در حق من تموم کردی
- هنوزم بهش فکر میکنی ؟
- شاید
لبخند غمگینی زد و چشماشو بست دستش رو ول کردم و آروم از اتاق بیرون رفتم
در یخچال رو باز کردم یه بطری آب سرد و تا ته سرکشیدم
داروهاشوگذاشتم تو فریزر

حدود 5 ساله که ام اس داره
..............................................................................







امشب با شایان رفتیم و پلمپ خونه رو باز کردیم وسایل و لوازم ضروریم رو برداشتم و و دوباره با شایان برگشتیم خونشون

امشب واقعا سر شام بهم خوش گذشت
شیدا لازانیا درست کرده بود
با شوخیایی که پانیذ و پویان موقع شام میکردن کلی خندیدیم
شایان هم هی سر به سر شیدا میگذاشت و لجش رو در میاورد
آخر سر هم من و پانیذ ظرف هارو شستیم
شیدا و شایان رفتن بخوابن
من اصلا خوابم نمیومد
دیدم پویان و پانیذ هم نشستن تو نشیمن 3 تا فنجون قهوه درست کردم و رفتم سمت کاناپه
پویان با دیدن من لبخندی زد و گفت:
- آخ دستت درد نکنه اینقدر نیاز به یه فنجون قهوه داشتم ممنون
پانیذ اخمی به پویان کردو گفت:
- وا آنیکا جون چرا شما تا وقتی این هست چراشما درست کنی
و مشتی به بازوی پویان زد پویان سریع بلند شد و سینی رو از دستم گرفت
و رو به پانیذ گفت:
- البته این حرفت قبول ولی بهتر نیست یه تکونی به خودت بدی یواش یواش دارم واسه رشاد نگران میشم
پانیذ ایشی کرد و گفت:
- خیلی هم دلش بخواد مگه نه آنیکا !
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
- فکر کنم رشاد رو دیده باشی دوست صمیمی باباست 2 ماهی میشه که نامزد کردیم قراره بعد از کنکور من ازدواج کنیم
لبخندی زدم و گفتم:
- چه خوب آره دیدمش ایشون واقعا عالین
پویان گفت:
- در مورد همه این قدر زود به نتیجه می رسی ؟
- شاید
- در مورد من؟
- شما زیادی خوشحالی نمیدونم چرا ولی این واقعا خوبه ! کمتر کسی رو دیدم که اینقدر بخنده
و خوشحال باشه حتی وقتی مامانتون دعواتون میکنه هم میخندین!
پویان خندید و گفت:
- شاید اینطور باشه و راجب پانیذ؟
- پانیذ دختر خیلی خوبیه هم خوش برخورد و هم روشن فکر خیلی هم نازه
پویان با قیافه حق به جانب گفت:
- روشن فکرفکر نکنم!
پانیذ کوسن روی نشیمن رو به سمت پویان پرت کرد که کوسن محکم خورد تو دهن پویان
پویان صورتش رو جمع کرد و گفت:
- دیدی گفتم
هرسه خندیدیم ساعت حدود 12 بود نمیدونم چرا سرگرد این قدر زود میخوابه بی خوابی بد جور زده بود تو سرم
انگار پانیذ و پویان هم همین شرایط رو داشتن که یهو زنگ در به صدا در اومد
پویان اخمی کردو گفت:
- کیه این وقت شب!
رفت سمت آیفون اخمی کرد و روبه شیدا گفت:
- اووووف خرس قطبیه مزاحم همیشگی واقعا فکر نمیکنه شاید این وقت شب کسی خواب باشه
پانیذ قرمز شد و گفت:

- صدبار بهت گفتم بهش نگو خرس قطبی در ضمن این وقت شب هیچکس خواب نیست حداقل مزاحم خواب تو که نشده
و با یه لبخند بزرگ رفت سمت در
و اونجا منتظر بود تا خرس قطبی که شایان میگفت بیاد
پویان رو به من گفت:
- میبینی تو رو خدا هنوز چیزی نشده کلی ذوق مرگ شده وای به حال اینکه چیزی هم بشه
با اشاره بهش گفتم کیه ؟
که خیلی آروم گفت:
- آقا داماد
ریز خندید و رفت کنار پانیذ
رشاد اومد تو و پانیذ با دیدنش واقعا خوشحال شد پرید تو بغلش و گفت:
- وای عزیزم نمیدونی چقدر خوشحالم که میبینمت ظهر که مامان گفت اومدی و من نتونستم ببینمت خیلی ناراحت شدم ولی میدونستم که تو حتما به دیدنم میای
رشاد آروم سعی کرد پانیذ رو که مثه یه پیچک دورش پیچیده شده بود از خودش جدا کنه و گفت:
- آروم باش بزار حداقل برسم
پویان مشتی زد توبازو رشاد و گفت:
- گفته بودم مثه سیریشه ولی تو گوش نکردی حالا هم دیگه بیخ ریشته
پانیذ ناراحت سرش رو انداخت پایین
رشاد خندید و دست پانیذ رو گرفت و گفت:
- حالا ببینم خانوم کوچولو من حالش خوبه نبینم ناراحت باشه
و با دستش آروم چونه پانیذ رو گرفت و سرش رو بالا آورد
پانیذ هم تو چشمای مهربون رشاد لبخند زد

پانیذ رشاد رو به سمت اتاق نشیمن آورد و رو به من گفت:
- خوب آنیکا جون اینم نامزد من
طرفش لبخند زدم و گفتم :
- بله امروز باهاشون آشنا شدم خیلی بهم میاین
رشاد لبخند زد و گفت:
- ممنون
پویان اومد و گفت:
- بچه ها من خوابم نمیاد یه کاری بکنیم دیگه
پانیذ رو به من گفت:
- از بابا شنیدم بلدی ویولن بزنی میشه واسمون بزنی ؟ البته با ید حتما باهاش بخونی
- راستش آره بلدم ولی خوب سرگرد ازم تعهد گرفته دیگه نخونم راستش میترسم
پویان سریع گفت:
- اونش با من در ضمن اینجا خونس مکان عمومی که نیست
و سریع به سمت پله ها رفت و گفت:
- الان میارمش
پانیذ گفت:
- رشاد خیلی ویولن دوست داره خیلی سعی کردم یاد بگیرم و لی نشد راستی آهنگ ایرانی بلدی بزنی ؟ لطفا ایرانی باشه
به تنها آهنگی که ایرانی بود فکر کردم
- آره بلدم
پویان با یه حرکت ویولن رو آوردو گفت:
- یالا شروع کن
- پدر و مادرت بیدار نشن گناه دارن خیلی خسته ان
- نه اونا الآن خان هفتمن
- خان هفتم؟
رشاد گفت:
- منظورش اینه که حالا حالا ها خوابن
- باشه
چشمامو بستم ویولن رو تو دستم گرفتم ورو شونم گذاشتم آرشه رو روسیم های ظریفش کشیدم:

هیچکی اینجا حال من تنها رو نمی دونه
من احساساتی دیوونه
تو دلم ریختن غم دنیارو
دلم از دنیای خودم خونه
خستم از خوابای پریشون و شب و دلتنگی
خستم از تکرار هر آهنگی
که یادم میندازه چقدر تنهام وسط این آدمای سنگی
منو تنها گذاشت

کوهم اما لک زده روحم واسه اونی که توی دلم جا شه
کجاست اون کسی که میخواست تا قیامت هم نفسم باشه
کوهم اما لک زده روحم واسه اونی که توی دلم جاشه
کجاست اون کسی که میخواست تا قیامت هم نفسم باشه
منم و و رویایی که رنگش رفته و پژمرده
منم و قلبی که ترک خورده
منم ودلشوره و بیتابی یه نفر آرامشموبرده
یه نفر که نیست و نبودش خیلی واسم درده
قفسم تنگه نفسم سرده
به همون بغضی که خفم کرده میدونستم که بر نمیگرده
منو تنها گذاشت
کوهم اما لک زده روحم واسه اونی که توی دلم جاشه
کجاست اون کسی که میخواست تا قیامت هم نفسم باشه
کوهم اما لک زده روحم
واسه اونی که توی دلم جاشه
کجاست
اون کسی که میخواست
تا قیامت هم نفسم باشه

.......................................
بعد از تموم شدن آهنگ

چشمام رو باز کردم هیچکس هیچی نمیگفت
پانیذ با ناراحتی نگاهم میکرد احساس کردم تو چشماش ترحم وجود داره چیزی که ازش بیزار بودم
پویان دیگه لبخند نمیزد
و رشاد
قیافش دیدنی بود
اخم رو پیشونیش که هر لحظه غلیظ تر میشد
و چشمای آبیش که حالا دیگه مشکی شده بود
اینا چشون بود
سعی کردم لبخند بزنم
سریع ویولن رو جمع کردم
پویان با صدای ضعیفی گفت:
- عالی بود ولی چرا این قدر غمگین
-راستش تنها آهنگ ایرانیه که خوب یاد گرفتم
پانیذ گفت:
- خیلی غمگین بود آدم یاد بدبختیای زندگیش میفته حتما تو گذشته خیلی اذییت شدی

رشاد سریع گفت:
- اینقدر زود قضاوت نکن دیدی که گفتن این تنها آهنگ ایرانیه که بلدن ولی به نظر من بی نظیر بود
پانیذ گفت:
- آره خوب ولی خوب بهتره زیاد به این آهنگا گوش ندی مشاورم میگه آدمو داغون میکنه به مرور پیرت میکنه
پویان گفت:
- آره گرچه تو حالا حالاها پیر نمیشی با این لقمه ای که به تو رسیده تا چند قرن مزه ی چربش میمونه زیر دندونت
- اااااا رشاد ببینش خوب یه چیزی بهش بگو
- خوب چی بگم عزیزم داداشته سعی کن بزرگ بشی خودت حقت رو بگیر در ضمن بهتره دیگه بری و بخوابی چون فردا باید بری مدرسه
- باشه رشاد اگه به مامانم نگفتم اصلا حالا باهات قهرم
رشاد سریع گفت:
- نه تو روخدا قهر نکن الان میرم ادبش کنم
و با اینحرف به سمت پویان رفت که مثلا کتکش بزنه ولی پویان هی فرار میکرد و کلی ادا و اطوار از خودش در میاورد
کیف ویولن رو برداشتم که پانیذ بلند گفت:
- واقعا تو گذشتت چی بوده ؟ آنیکا چرا اینقدرناراحتی؟
خودمم نمیدونستم تو گذشتم چی بوده
با این حرفش پویان و رشاد برگشتن طرفم
با حالت جدی گفتم:
- چیز زیادی نمیدونم پدر ومادرم به فاصله یک سال از هم مردن و منو برادرم رفتیم یتیم خونه برادرم 18 سالش که شد از اونجا رفت ولی قول داد که برگرده که بر نگشت فقط همین من اومدم ایران دنبال برادرم چونبهم خبر رسید که اینجاست ولی نبود 3 سال گشتم اینجا نبود منتظرم درسم تموم شه برمیگردم ولگاگراد
اونجا حداقل یه چندتا دوست دارم

رشاد گفت:
- بهتره گذشته رو بریزی دور هیچوقت به پلهای پشت سرت نگاه نکن
لبخند غمگینی بهش زدم و گفتم:
- من بخوام گذشته نمیخواد اون همیشه با منه
رشاد به دیوار روبروش خیره شد و گفت:
- مطمئنا اینا همیشگی نیست
بهش نگاه کردم یه دفعه نگاهش رو به سمت من گرفت
نگاه خیره و غمگینش
نمیدونم چی دیده بود که اینجوری نگاه میکرد
نگاهش رو ازم گرفت و رو به شیدا گفت:
- من دیگه میرم
پویان رفت سمتش
رشاد گفت:
- من دیگه میرم پویان جان دیر وقته به شایان سلام برسون و بگو حتما بهش سر میزنم
- باشه ولی کاش بیشتر میموندی خوش گذشت؟
- آره خوش گذشت
دوباره غمگین رو به پانیذ گفت :
- بهتره بری بخوابی فردا باید بری مدرسه منم میرم خونه خیلی فردا کار دارم
پانیذ به رشاد نزدیک شد ورشاد پیشونیش رو بوسید و یه چیزی در گوشش گفت رفت کنار در و رو به من گفت:
- خداحافظ آنیکا خانم شب خوش
با لبخند کم جونی ازش خداحافظی کردم پویان و پانیذ هم تا دم در رفتن که بدرقش کنن
کیف ویولن رو انداختم رو دوشم و به سمت اتاق خواب رفتم
........................................................................


رشاد
دستم رو از شیشه ماشین بیرون کردم سیگار توی دستم دود ش تو هوا پخش میشد و رایحه تلخش مستقیم توی صورتم میخورد آخ که چه حس خوبی بود



دستم نمیرسه به بارون
این ابر تن پوشم نمیشه
من چیزیو یادم نرفته
چشمات فراموشم نمیشه
با ماه هرشب گریه کردم
تو ماه بودی گریه کردی
من قول دادم باشم اما
تو قول دادی بر نگردی
توقول دادی بر نگردی


دنده رو بادستم عوض کردم
سردردم با کشیدن سیگار کم شده بود
دوباره اون چشمای مشکی لعنتی اومد توی ذهنم
یعنی شب چشمات الان کجاس


هرگز فراموشت نکردم
هرگز تورو از دست ندادم
عکست رو دیوار هنوزم
من خنده هاتو پس ندادم

یاد لبخند شیرینت
هنوز باهامه فرشته ی من
فرشته ی بیگناه من
کاش میدونستم و خیالم راحت بود که جات راحته ولی نیست
جای تو الان راحت نیست میدونم
میدونم اسیر شدی اسیر زیاده خواهی خودت
اسیر ثروت
ولی آیا راحتی
آیا منو یادت هست
چشمام شروع به باریدن کردن



بارون زده رو بالشم
کم مونده که دیوونه شم
دنیام طوفانی شده
هرچیزی بی تو بی خوده
از عشق چیزی کم نزار
اینقدر دلتنگم نزار
چندروز مونده تا بهار
برگرد بسه انتظار

کاش برگردی
من همینطوری که الان هستی قبولت دارم
زیبای من کاش برگردی کاش بیای

هرگز فراموشت نکردم
هرگز تورو از دست ندادم
عکست رو دیوار هنوزم
من خنده هاتو پس ندادم


................................................................................​....

صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم
سرم درد میکرد
دیشب بعد ازرفتن رشاد از بچه ها خداحافظی کردم و رف

تم خوابیدم
به ساعت نگاه کردم
ساعت 7 بود باید تا 9خودم رو میرسوندم دانشگاه
امروز باید به یک دامداری سر میزدیم کار عملی داشتیم
سریع ازروی تخت بلند شدم
با دیدن سرویس توالات تو اتاق لبخند زدم
اینا خیلی به فکر مهموناشون هستن این عالیه
بعد از شستن دست و صورتم حسابی

سرحال شدم
رفتم سراغ
چمدونم و لباسام که دیشب آورده بودمشون
مانتوهامو به کمک پانیذ دیشب قبل
از شام گذاشته بودیم تو کمد . رفتم سراغ کمد یه پالتو سفید از تو کمد کشیدم بیرون امروز هوا سرد شده بود
یه مقنعه مشکی برداشتم و با اتوی تو اتاق مشغول اتو کشیدنش شدم
یه شلوار کتان مشکی هم پام کردم
سریع حاضر شدم
مثله همیشه موهامو با کش بالا سرم جمع کردم مقنعه مو پوشیدم کتابامو گذاشتم تو کوله زغال سنگیم و از اتاق خارج شدم
روی پله ها بودم که پانیذ رو درحال بیرون اومدن از اتاقش دیدم
یه لبخند بزرگ بهم زد و گفت:
- سلام آنیکا جون صبحت بخیر
- سلام پانیذ جون صبح توهم بخیر
- میری دانشگاه؟
- آره
- منم دارم میرم مدرسه بدو بیا بریم صبحونه بخوریم
با پانیذ رفتیم تو آشپزخونه
شیدا مشغول ریختن چای بود و البته قهوه من
که با دیدن ما صبح به خیر گفت
به خاطر من کیک شکلاتی درست کرده بود چون صبحانه نمیخوردم
به خاطر اینکه ناراحت نشه یکم از کیک شکلاتی رو با قهوه خوردم ازش تشکر کردم
واز سر میز بلند شدم
پانیذ هنوز داشت میخورد
- میدونم صبحانه نمیخوری آنیکا جان ولی به خدا اینجوری خیلی ضعیف میمونی تازه اگه صبحونه بخوری سرحالم میشی
- ممنون شیدا جان ولی این یکی از عادتای بد منه نمیشه کاریش کرد
- باشه عزیزم هرجور راحتی میری دانشگاه؟
- بله
- اجازه بده بگم پویان......
- ببخشید شیدا جان ولی اگه میشه بزارین خودم برم اینجوری راحت ترم
- باشه عزیزم موفق باشی
- مرسی راستی من ظهر دانشگاه هم
- یعنی چند برمیگردی ؟
- شاید6 عصر
- اوف باشه عزیزم مواظب خودت باش
- چشم
از پانیذ هم خداحافظی کردم و رفتم سمت در و کتونیهای سفیدم رو پوشیدم
و ا ز در رفتم بیرون
وارد حیاط شدم و بعد از پی مودن اون حیاط سنگی از خونه زدم بیرون
تاسر کوچه راهی نبود
باید تا اون سر میرفتم و بعد وارد ایستگاه مترو میشدم
یقه ی پالتوم رو کشیدم بالا و دستامو گذاشتم تو جیبم
تو افکار خودم بودم که با بوق ماشین عقبی به خودم اومدم یه لامبورگینی سورمه ای
از سر راهش رفتم کنار تا رد شه
اومد از کنارم رد شد
شیشه هاش رو داد پایین
فکر کردم مزاحمه قدم هامو تند تر کردم ولی اون ول کن نبود
برگشتم که بهش بگم بره رده کارش
که دیدم رشاد پشت فرمونشه
با یه لبخند گفت:
- فقط میخوام برسونمتون
خیلی عصبانی شدم پسره پرو داشتم سکته میکردم با اخم گفتم
- ممنون ولی ایستگاه مترو نزدیک تره منم راحت ترم که با مترو برم
واسم عجیب بود که چرا رشاد باید این موقع صبح اینجا باشه
حتما اومده بوده پانیذ رو ببینه
باز بهش نگاه کردم که دیدم دست بردار نیست بدجور زوم کرده بود روم
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- ممنون آقا رشاد من دیگه میرم خداحافظ
اولین قدم روکه برداشتم گفت:
- آنیکا؟
با تعجب برگشتم سمتش که گفت:
- با من بیا
- من؟ کجا بیام؟
- پیش آیریک
با شنیدن اسم آیریک مثه گیج و منگا بهش نگاه کردم
- تو آیریک رو از کجا میشناسی ؟
- با من بیا آیریک منتظرته
- آیریک ؟ تو میدونی اون کجاست؟
- آره با من میای؟
مطمئن نبودم رشاد درست بگه یا نه ولی من اصلا اسمی از برادرم جلوی خانواده ی سرگرد نبرده بودم واین که رشاد اسمش رو میدونست و اینقدر قاطعانه از اسمش حرف میزد واسم عجیب بود
رشاد دوباره گفت:
- آنیکا میای؟
با شک بهش نگاه کردم وگفتم:
- میام
................................................................................​..........................................................

رمان گمراه (5)

رشاد

دختر بیچاره با ترس و لرز سوار ماشینم شد
دیشب که اون ساز غمگین رو زد
دلم به حالش سوخت با آیریک حرف زدم و اونم قبول کرد که اول صبح برم دنبالش
تو چهره اش هیچی نمیشد دید
زیبایی اروپاییش غیر قابل وصف بود
زیبایی که هر چشمی رو مجذوب میکرد
ولی این زیبایی در برابر اونهمه سختی که کشیده بود هیچی نبود هیچی
به چراغ قرمز رسیدیم
آینه رو روی صورتش تنظیم کردم
تو چشماش خیره شدم
چشمایی که هر وقت بهش نگاه میکردم دریایی از آرامش رو واسم میاورد
چشمای آبی روشن
اونم تو چشمام نگاه کرد نمیدونم چی توی نگاهم دید که گفت:
- آیریک رو از کجا میشناسی؟
- خودت میفهمی
- کی؟
- همین امروز
دیگه چیزی نگفت و به بیرون خیره شد
دوباره فضای پر سکوت تو ماشین رو با بلند کردن صدای استریو پرکردم...

نگران آیندتی
دلشوره داری تو هر حالتی
نمیدونی چی خوبه چی بد
نمیدونی چیکار باید کرد
مسیرت از سنگ پر میشه
دلت یه وقتایی دلخور میشه
از این و اون
اما بدون
که هرچی که باید اتفاق بیفته میافته یه روزی
نگران نباش
چون هرچی که باید اتفاق بیفته میافته یه روزی
نگران نباش
به خطای مستقیم مسیرت خیره شو
و هیچوقت اسیر پشت سرنشو
تو خاطره نرو
مثه باد از کنار آدما رد شو
بزار پشت سرت بگن به هم این دیوونه رو
بگن این دیوونه
فقط تو خلوت بگو باخودت همش بگو
بگو هر سقوط یعنی شروع پروازم
تموم دنیا اگه دست به دست هم بدن
سر راه تو یه سد بشن
بازم
هرچی که باید اتفاق بیفته می افته یه روزی
نگران نباش
چون هرچی که باید اتفاق بیفته می افته یه روزی
نگران نباش



نگران آیندتی
دلشوره داری تو هر حالتی
اگه یه وقتایی ترسیدی
اگه جواب خوبی رو بدی دیدی
بدون
برگشتن ورق نزدیکه
دنیا همیشه تنگ و کوچیکه
یه روزی رو برو میشی با آرززززززززززززوتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

به خطای مستقیم مسیر خیره شو و هیچوقت
اسیر پشت سر نشو
تو خاطره نرو
مثه باد از کنار آدما رد شو
بزار پشت سرت بگن بهم این دیوونه رو
بگن این دیوونه رو

فقط تو خلوت بگو باخودت همش بگو
بگو هر سقوط یعنی شروع پروازم
تموم دنیا اگه دست به دست هم بدن
سر راه تو یه سد بشن
بازم
هرچی که باید اتفاق بیفته می افته یه روزی
نگران نباش
چون هرچی که باید اتفاق بیفته می افته یه روزی
نگران نباش


زندگی فقط آبتنی کردن در حوضچه اکنون است نه غرق شدن
برای تغییر دادن اول باید باور کرد
باید باور کرد



................
آنیکا

به یک آپارتمان رسیدیم
یه آپارتمان تماما سفید
سنگهای سفیدش از تمیزی میدرخشید
رشاد ماشینش رو نزدیک ساختمون نگه داشت
از ماشین پیاده شدم
مات و مبهوت به ساختمون خیره شده بودم
یعنی من واقعا تا چند دقیقه بعد برادرم رو میدیدم
چه طوری شد که به رشاد اعتماد کردم
چه طور تونستم
من اینجا چیکار میکنم من داشتم میرفتم دانشگاه
رشاد که از مکث من جا خورده بود اومد نزدیکم و گفت :
-همین جاست بیا بریم
- کجا؟
- پیش برادرت
- من من مممم من میخوام برگردم
- چی برگردی ؟
- آره میخوام برگردم
کیفم رو رو ی دوشم جابجا کردم و فکرم اصلا کار نمیکرد اصلا متوجه نبودم دارم چیکار میکنم
رشاد آروم گفت:
- آنیکا از من میترسی؟
با شک بهش نگاه کردم
- پس میترسی به خدا برادرت دو روزه که منتظرته آنیکا با من بیا آیریک دو روزه تو این خونه منتظرته باید بیای ببینیش
- من نمیتونم قبول کنم من دنبال یه نشونه ام از کجا معلوم راست بگی ؟
- مگه اسم برادرت آیریک نیست
- این درسته ولی بازم نمیتونم قبول کنم شاید رفتی و تحقیق کردی
- آخه دختر جون از کجا وچه طوری چی میگی تو!
- من نمیدونم تا وقتی مطمئن نشم با شما هیچ جا نمیام
- باشه ولی من فکر نکنم کسی تو این کشور بدونه پدرت به خاطر مادرت خودکشی کرد
به گوشام شک کردم
این چی میگفت
آره درست میگفت پدرم
تا جایی که یادمه
تا جایی که خانم ژان گفته بوداین موضوع
سالهاست که مدفون شده
مگه غیر از اینه همون جا تو ولگاگراد
همونجا وقتی بچه بودم
من فراموش کردم
من اون اتفاق رو فراموشش کردم
نمیدونم چرا ولی خوب یادمه پدر من خودکشی کرده بود زیر یک پل
با تزریق آمپول هوا
بعد از مرگ مادرم
این رو خوب یادمه
اما اینجا تو ایران هیچکس نمیدونست
یعنی کسی نبود که بخواد بدونه
ولی رشاد
یه آدم غریبه
نامزد پانیذ
اون چی طور فهمید!
با چشمانی به غم نشسته گفتم:
- میخوام آیریک روببینم
...........................
وارد ساختمون شدیم
واحدی که رشاد به سمتش میرفت یک واحد هم کف بود
رشاد جلو حرکت میکرد و من پشت سرش
بالاخره به در واحد رسیدیم
رشاد در واحد رو با کلید باز کرد اول خودش وارد شد
و به دنبالش من وارد شدم
یک واحد کوچیک بود
کاملا ساده
شبیه واحد خودم تو تهران پارس
فقط این یکم کوچیک تر بود
سرویس مبلمان قهوه ای و رنگ و رو رفته
آشپزخونه کاملا ساده
و فرش کهنه ای که کف سالن بود
واسم عجیب بود اینجا آپارتمان رشاد باشه چون با وجود تیپ و قیافه و ماشینایی که ازش دیدم اینجور خونه ای .....
رشاد به سمت پذیرایی اشاره کرد و گفت:
- لطفا بشین الان میام
و در برابر چشمان منتظر من به سمت اتاق کنار آشپزخونه رفت
................................................................................​.......
رشاد

- حسابی ترسیده بود
البته حق داشت به بدبختی حاضر شد بیاد مجبور شدم یه گریزی به خاطرات تلخش بزنم
- الان اون بیرونه
- آره حالا تو زود باش اینو بپوش بعد از این همه سال خوشتیپ بری جلوی خواهرت
- هههه خوشتیپ البته فکر کنم ویلچر یکم مشکل ساز شه آخه من هیچوقت ندیدم آدم ویلچری خوشتیپ بشه
- حالا تو گوش کن به حرفم ضرر نمیکنی داداش
- باشه داداش
بیچاره آیریک
نه بیچاره آنیکا بعد از این همه سال باید برادرش رو روی ویلچر ببینه
این همه سختی و در آخر ...............
پیراهن سفید رو تنش کردم
چندتا دکمه ی جلوی پیراهن رو باز گذاشتم شلوار کتان مشکی رو هم پاش کردم
موهای قهوه ای تیره اش رو رو به بالا شونه زدم دورش چرخیدم و سوتی زدم
و اون فقط یه پوزخند زد
آیریک واقعا خوشتیپ بود حتی صدبرابر بهتر از من و این نقص این بیماری
هیکلش که خدادادی عضله ای و تو پر بود
بعضی وقتا زورم بهش نمیرسید
ولی حیف
حیف که جوونیش تباه شد
................................................................................​........................

آنیکا
با پام رو زمین ضرب گرفته بودم
پس چرا نمیاد
از جا بلند شدم و صدا زدم
- آقا رشاد پس چرا نمیاین؟
در اتاق باز شد
نگاهم ثابت شد روی در اتاق
وبعد چرخ هایی که روی زمین میچرخید و به سمت من میومد
نگاهم رفت بالاتر
روی پاهای بی حرکت
نگاهم رفت روی سینه ی ستبرش
و بعد دو چشم عسلی
چشمای آشنای مادرم
کودکیم
آیریکم
ویلچر اومد جلوتر تقریبا دو قدمی من رشاد هولش میداد
از چیزی که میدیدم شوکه شده بودم
برادر من جون من تنها کس من روی ویلچر بی حرکت بی جون
حتی قادر نبودم تکون بخورم قادر نبودم کاری کنم
حتی گریه
فقط ماتم برده بود کاش کابوس باشه
مثله کابوسای هرشب من تو ولگاگراد
مثه کابوس مرگ پدر ومادرم
نه دیگه نمیتونم برادرم نه دیگه نههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
آیریک خیره شده بود تو چشمام جوشش اشک رو توی چشماش میدیدم چشمای عسلیش سرخ شده بود
با صدایی که فقط به زور شنیده میشد گفت:
- سلام
- آیریک خودتی؟
- آره عزیزم
افتادم فرو ریختم
شکستم نه این مرد برادر من نبود آیریک من نبود
برادر من فلج شده بود
ای خدا این دیگه چه امتحانیه
یا عیسی این دیگه خیلی سخته
خیلی سخت من مثه مریم صبور نیستم
عیسی به مادر پاکت قسم جون منو بگیر این دیگه خیلی سخته
گمشده ی من حالا...........................
دیگه نفهمیدم چی شد
فقط رشاد رو بالا سرم میدیدم
درحالی که سعی میکرد یه چیزی بگه
فقط لباش تکون میخورد
کر شده بودم
کور بودم
من دیگه نبودم
................................................................................​.........................
رشاد
- ایریک یه لحظه گریه نکن بزار ببینم چه اتفاقی افتاده
......
- آیریک با توام آنیکا آنیکا آنیکا خانوم صدای منو میشنوی؟
- از اولشم اشتباه بود کاش نمیامد کاش...
- آیریک با تو ام اه دیوونه ااااااااااااااااااااااا
به سمت یخچال رفتم و داروهاشو بیرون آوردم حالش بد شده بود ازبس که گریه میکرد نفساش به خس خس افتاده بود آمپولش رو با هزار بدبختی زدم
رفتم سراغ آنیکا بیهوش رو زمین افتاده بود
لیوان آبی که رو میز کنار مبل بود رو برداشتم با دستم آب میپاشیدم تو صورتش
ولی فایده نداشت
آیریک دیگه گریه نمیکرد
فقط آروم داشت به این صحنه نگاه میکرد
چندبار زدم تو صورتش واسمش رو صدا زدم
بالاخره بهوش اومد
آروم آروم چشماش رو باز کرد
رنگش پریده بود رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب قند درست کردم
برگشتم سمت نشیمن آنیکا روی زمین افتاده بود ولی چشماش باز بود و به سقف خیره شده بود
شوک بدی بهش دست داده بود
لیوان آب قند رو به زور به خوردش دادم
کمی که حالش خوب شد
کمک کردم بشینه
آیریک گفت:
- آنیکا عزیزم حال خوبه؟ چت شد یهو ؟اگه میفهمیدم اینجوری میشه هیچوقت از رشاد نمیخواستم بیارت اینجا
آنیکا تا چشمش به آیریک افتاد زد زیرگریه و گفت:
- وای آیرک چه بلایی سرت اومده تو چرا اینجوری شدی
کشون کشون خودشو به آیریک رسوند افتاد رو پاهاش و گریه کرد
دختر زجر دیده بلند بلند گریه میکرد انگارمیخواست تمام سختی هاشو تمام دلتنگی هاشو روپاهای بی حس آیریک خالی کنه
آیریک حتی نمی تونست دستای بی جونش رو حرکت بده و خواهرش رو بغل کنه
ولی آنیکا پیش قدم شد
خواهر و برادر دقیقه ها تو بغل هم گریه کردن
آنیکا دستا و صورت آیریک رو غرق بوسه میکرد
وآیریک هم همش قربون صدقش میرفت
میدونستم اگه آنیکا بیشتر ادامه بده آیریک حالش بد میشه
واسه همین رفتم سمتش واون روجدا کردم
و بهش گفتم :
- به خدا اگه بخوای اینجوری کنی از اینجا میبرمت
و رو به آیریک ادامه دادم :
- با توام هستم ها حواست رو جمع کن بعد این همه سال که هم رو دیدین به جای اینکه حرفای خوب خوب بزنید یه ریز اشک میریزین و آه میکشین بابا خودتون به درک حواستون به من بدبخت نیست که تا حالتون بد میشه تک نفری باید نقش پرستارو بازی کنم
زانوهام درد گفت از بس راه بین آشپزخونه و نشیمن رو دوی ماراتون رفتم اگه الان تو المپیک بودم اول میشدم

با این حرفم آنیکا وآیریک زدن زیر خنده
- بیا تو رو خدا نگاه کن حق دارین حال و روز من خنده که چه عرض کنم قهقه داره آنیکا خانوم اگه باز آب غوره نمیگیری آیریک رو ببر اونورتر وخودتم بشین تا من برم قهوه درست کنم آیریک اصلا حواست نیست که مهمون داریم ها
آیریک لبخندی زد و روبه آنیکا گفت:
-بیابریم خواهری خودم همه چیو واست تعریف میکنم
................................................................................​...
آنیکا
آیریک کنارم بود برادر من حالا دیگه پیشم بود
سرتا پا گوش شده بودم تا تعریف کنه
من میخواستم بدونم چرا اون اینجوری شده
درحالی که اون میخواست از داستانی حرف بزنه که تا به امروز معمای اصلی زندگی من بود
رشاد با سه تا فنجون قهوه اومد و کنار ما نشست قهوه رو برداشتم واقعا سرم درد میکرد و بهش نیاز داشتم
آیریک گفت:
- الآن که میبینی اینجوریم اینطوریم نمیتونم سرپام بایستم به خاطر بیماری که 5 ساله به جونم افتاده ولی این همه چی که میگم نیست باید قول بدی فقط گوش کنی باشه خواهری؟
من چیو باید گوش میکردم
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- ایریک تو چی شدی ؟ تو که اینجوری نبودی بهم بگو تو که سالم بودی تو که راه میرفتی چه بیماری آیریک من گیج شدم خیلی گیج تو چرا اینجایی رو این صندلی
- گفتم گوش کن فقط گوش کن باشه ؟ من همه چیو بهت میگم به شرطی که گوش کنی باشه؟
- باشه

یادت میاد اونروزی که مامان رفت
یادته مامانمون افتاد تو رودخونه
یادته بابامون دیوونه شد
و خودش رو کشت
یادته آنیکا تو 7 سالت بود و من فقط 15 سالم بود که رفتیم یتیم خونه
تا وقتی بچه بودیم هم رو داشتیم تو زیاد از ماجرا خبر نداشتی چون تو بچه بودی کوچیک بودی هیچ درکی نداشتی همه بهت میگفتن که پدر ومادرت رفتن پیش خدا وتو باور میکردی آره اونا رفته بودن اما چه طوری؟
تو نمیدونستی
ولی من میدونستم نه اونقدر کامل ولی میدونستم بابا خودکشی کرده میدونستم مامان مرده ولی هیچوقت دلیلش رو نمیدونستم من تمام سالها تویتیم خونه منتظر بودم علت مرگ مامان وبابام واسم گنگ بود
18 سالم که شد باید از یتیم خونه میرفتم بهت قول دادم که بیام میدونم خواهری من نیومدم چون دستم هیچ جا بند نبود من حتی جای خواب واسه خودم هم نداشتم نمیتونستم تو رو ببرم
رفتم پیش گرند پا
یادته تا وقتی مامان زنده بود چه قدر باهامون خوب بود ولی بعد مرگش
اون پیرمرد حتی حاضر نشد به من یه لقمه غذا بده
منی که نوه ی دختریش بودم
بهم میگفت نجس
میگفت مطمئن نیستم تو نوه ی من باشی
آنی من نمیخوام تو از مامی متنفر بشی حتی نمیخوام از گرند پا متنفر بشی
چون نفرت آدم رو میسوززونه
میشی یکی عین من
ولی آنی تو باید بدونی باید بدونی
تو گذشته من و تو چیزی بوده اتفاقی افتاده که ما بی خبر بودیم بی خبر
واسم عجیب بود چرا پدر بزرگ گذاشت من و تو رو ببرن یتیم خونه
چرا عمه جین و عمو جورج و خاله امیلی اونا که فامیل ما بودن گذاشتن ما بیخانمان بشیم
گرند پا منو تو خونه اش راه نداد من که نوه ش بودم
این قضیه باعث شد که منم از گرند پا متنفر بشم
رفتم پیش می می
یادته اون همسر دوم پدربزرگ بود
یادته چقدر دوست داشت
چقدر بهت محبت میکرد
.......................

با یاد و خاطره ی اون زن مهربون رو به آیریک گفتم:
- آره یادمه
چهره ی اون پیرزن هنوز هم یادمه
ولی من هرچی دنبالش گشتم نبودن انگار رفته بودن سنپطرزبورگ
آیریک لباش رو با دهنش خیس کرد و گفت:
- آره بعد از زنش که از دستش دق کرد و مرد می می شد همه کس گرند پا
رفتم و قسمش دادم به عیسی به مسیح
ازش خواستم واسم توضیح بده رفتارهای اخیر گرندپا
مرگ عجیب مادرم
خودکشی پدرم
ولی اون چیزی نگفت

ولی من مصر تر از این حرفا بودم
پیش می می به دور از چشم گرند پا زندگی کردم
زندگی خوبی نبود ولی حداقل جای خواب داشتم غذا داشتم
ازش خواستم بره و تو رو هم بیاره ولی پیرزن بدبخت به زور خرج منو میداد
اینقدر واسش کارکردم و تو کارها کمکش کردم تا اینکه مهرم به دلش افتاد
مثل فرزند نداشتش بهم محبت میکرد
وقتی 23 سالم شد
می می منو برد نزدیک رودخونه و همه چیو تعریف کرد
تعریف کرد
چون گرندپا میخواست ببرتش سن پطرزبورگ
پیرزن بدبخت نمیخواست دینی به گردن من داشته باشه
آنی تو میخوای بفهمی
تو باید بفهمی
اینکه من و تو الآن اینجاییم تو یک کشور غریب
اینکه هردو سختی کشیدیم
اینکه تا این سن هیچکدوم طعم و مزه ی خوشبختی رو نچشیدیم
آنی اینکه من اینجام یه جوون عصبی
یه هیستریک
یه آدم ام اسی
پس میگم
آنابل مادرما قبل از ازدواجش با پدر عاشق یه پسر میشه یه پسر ایرانی الاصل
یه پسر که ظاهر خیلی خوبی داشت
ظاهر شرقیش هر آدمی رو مجذوب میکردولی باطنش تو باطن اون چیزی غیر از بدی وجود نداشت
اونا تو دانشگاه با هم آشنا میشن پسر اینقدر دل آنابل رو میبره که آنابل واقعا عاشق اون میشه
پسره خیلی پاپیچ آنابل میشه واسه همین آنابل بهش میگه بیاد با پدرش صحبت کنه و با آنابل ازدواج کنه
ولی پسره ایرانی بوده خوب میدونسته خانوادش به سختی قانع میشن که اون با یه دختر اروپایی ازدواج کنه
اما از اونجایی که آنابل همه چی تموم بوده
پسره نقشه میشه که حداقلش تا وقتی اینجاست با آنابل باشه
ولی آنابل که ساده بوده میره به گرند پا میگه
گرندپا خوشحال میشه که دخترش عاشق شده ولی وقتی میفهمه پسر ایرانی مخالفت میکنه چون خودش هم با یه ایرانی ازدواج کرده بوده اون خوب درگیریایی که سر گرفتن مادربزرگ رو با خانوادش داشته یادش بوده واسه همین پاشو تو یه کفش میکنه و میگه نه
آنابل نمیتونسته با اون پسر ازدواج کنه ولی از اون روز به بعد قید همه چیو میزنه و شهوت وعشق اینقدر سرکشش میکنن که با پسر ارتباط برقرار میکنه
پسره ازش فیلم میگیره ولی فیلمارو پیش خودش نگه میداره تا روزی که بدردش بخوره
طولی نمیکشه که خبر ارتباط آنابل با اون پسر به گوش گرندپا میرسه
گرندپا هم اولین کاری که میکنه اینه
از دست اون پسر به پلیس شکایت میکنه
پسره از دانشگاه اخراج میشه و برمیگرده ایران
آنابل چندماهی افسردگی حاد میگیره و کارش به بیمارستان میکشه
گرند پا هم که فکر میکنه همه چی تموم شدس به زور آنابل رو میده به روبیک
روبیک یه پسر پول دار بود ولی بعد از ازدواجش با آنابل ورشکست میشه
ولی آنابل حتی به ظاهر ساده ی اون هم رحم نکرد
پدر بدبخت ما فریب عشق پاکش رو خورد
بعد از بدنیا اومدن من و تو
شاید میشه گفت که مادرمون اون پسر ایرانی رو یادش رفته بوده
تا اینکه دوباره اون رو میبینه
آنابل بدبخت
باوجود داشتن دوتا بچه دوباره به دام اون می افته
پسره بهش میگه هنوزم دوسش داره
و وقتی میفهمه اون شوهر و بچه داره بهش میگه
این اصلا مهم نیست و چون اونا عاشق هم ان هیچ چیز نمیتونه مانع بشه
اونا میتونن با هم فرار کنن میگه دوتا بچه اش رو ول کنه و با اون بیاد ایران
میگه بچه هارو پدرشون بزرگ میکنه ولی حداقل اینکار اینه که از عذابی که این همه مدت آنا میکشیده راحت میشه
و به عشق واقعیش میرسه
آنابل تو ایستگاه راه آهن کار میکرده وکمی بعد از ساعت پایان کارش اونجا با پسر میرفته تو بار و اونجا حسابی خوش میگذرونده وقت هایی که ما تو خونه بی صبرانه منتظر اومدنش بودیم
اون پسر دوباره با آنا ارتباط برقرار میکنه و دور از چشم ازش فیلم میگیره
وای آنیکاااااااااااااااااااااا
حالا میفهمم چرا گرند پا میگفت مطمئن نیستم نوه ی من باشی
تا اینکه روبیک میفهمه
سعی میکنه مسئله رو منطقی حل کنه ولی
آنابل قانع نمیشه
میره با پسره حرف میزنه ولی پسره میگه زن اون خیلی وقته باهاش رابطه داشته و قراره باهم برن دوبی و اگر روبیک مخالفت کنه تمام فیلمایی که ااز آنابل گرفته و رو سرتاسر ولگاگراد و روسیه پخش میکنه
روبیک دیوونه میشه
یه شب آنابل رو تعقیب میکنه و اونو از توی بار میکشه بیرون
و باخودش میبره سمت رودخونه
اون نمیخواسته آنابل رو بندازه تو آب
ولی اینکارو انجام میده چون زنش خیانت کرده بود
ناخاسته از روی فشارهای روحی و عصبی که بهش وارد شده اینکارو انجام میده
بابامون مامانمون رو میکشه
و بعد از فشار روحی شدید خودش هم زیر پل میمیره با تزریق سرنگ هوا
آنیکامیشنوی مادرما یه زن بدکاره بوده
انگار این صدا داشت تو سرم زنگ میزد
بدکاررررررررررررررررررررررررررهههه
بدکارهههههههه
چندبارپلک زدم تا از هجوم اشکایی که میخواستن روی صورتم آوار بشن جلوگیری کنم
دست آخر با پشت دست چشمام رو پاک کردم و گفتم:
- من نمیتونم باور کنم آیریک من نمیتونم
- آره منم اول واسم سخت بود ولی آنیکا اینکه مادرما یه زن خیانت کاروبدکاره بوده حرف بقیه است ولی به نظر من اون گول سادگیش رو خورده گول سادگی
اون مرد اصلا نمیخواسته با مادر ما ازدواجکنه میخواسته اونو ببره دوبی و ازش سوء استفاده کنه
اونجا خوب بلدن با دخترا و زنا چیکار کنن
ولی مسبب اصلی این داستان
اون مرده
اون مردیکه باعث تمام این اتفاقات شد
شاید اگه روبیک روتهدید نمیکرد الآن حداقلش ما پدرمون رو داشتیم
اون مرد زندگی مارو به هم زد
اینکه من ام اس گرفتم به خاطر بیماری عصبی شدیدی که دچارش شدم
من به این روز افتادم چون با دیدن اون فیلما اون حرفا خون خونم رو میخوورد با دیدن اون مرد
من با شنیدن اون حرفا از زبون می می بدجور فروریختم واسه یه پسر خیلی سخته خیلی سخت که راجب مادرش اینچیزارو بشنوه
اون مرد بعد از مرگ با با و مامان نامردی کرد وفیلمارو پخش کرد
بایدپیداش میکردم تا انتقام خانوادمون رو ازش بگیرم
انتقام پدرم رو
با اینکه بزرگ تر شده بودم و توی یک رستوران کار میکردم
ولی هنوزم نمی تونستم بیام دنبالت چون تکلیفم با خودم مشخص نبود همه منو به چشم یه پسر از یه خانواده بد نگاه میکردن انتقام با خون و گوشت و پوست من آمیخته شده بود
25 سالم بود که شنیدم اومده ایران اومدم دنبالش
باید پیداش میکردم من دنبال انتقام بودم مهم نبود چه طوری و چه جوری ولی من دنبال انتقام بودم
انتقامم رو که میگرفتم بر میگشتم ولگاگراد
دنبال تو
توی تهران خیلی دنبالش گشتم تا فهمیدم شده مامور آگاهی
اون پست فطرت شده بود سرگرد
سرگرد شایان امین
چشمام داشت از حداقه در میومد حرفای آیریک داشت منو تا مرز جنون میبرد و این آخری
- شایان امین
- آره آنی همون که تو الآن توی زندگی نکبت بارش باهاش تویه خونه زندگی میکنی
- ولی اون....
- هیس میدونستم تو ام گول ظاهرش رو میخوری مثل مامان توهم مثل اون ساده ای
ولی آنی اون قاتل
قاتل مادرقاتل پدر
قاتل آبروی ما
فهمیدم یه پسر و یه دختر داره و یه زن زیبا
اون زن چه طور حاضر شده با اون ازواج کنه خدا میدوونه
پسر و دخترش فوقالعاده ساده ان فوق العاده
اینقدر ساده که دخترش با یه ذره محبت رشاد سریع خام ما شد
- محبت رشاد؟
به رشاد نگاه کردم
آیریک ادامه داد:
- وقتی متوجه موقعیتش تو ایران شدم تصمیم گرفتم ضربه ای که میزنم رو اول به خانوادش بزنم بعد به خودش درست مثل خودش
ولی یکم روشم رو پیشرفته تر کردم
آیریک خندید و ادامه داد:
- تصمیم داشتم خودم برم جلو احتمال میدادم منو بشناسه ولی میخواستم اینکارو بکنم میخواستم واردخانوادش بشم و هرجور شده با زن و بچه اش رابطه برقرار کنم ازشون فیلم بگیرم و آبروشون رو ببرم ولی این بیماری لعنتی .............
اوایل رفتم دنبال درمان بیماری
3 سالی بود که تو ایران بودم و هنوز نتونستم به نقشم برسم
ولی بیفایده بود فشارای عصبی من اونقدر زیاد بود که این بیماری هر لحظه قویتر میشد تقریبا داشتم از پا می افتادم
که رشاد به دادم رسید
اون منو پیداکرد تو خیابون افتاده بودم
کمکم کرد منو برد خونه اش
وقتی خیلی با هم صمیمی شدیم بهش گفتم همه چیو گفتم که واسه چی اینجام وقتی شنید خیلی ناراحت شد گفت کمکم میکنه چون
که اونم دل پری از شایان داره شایان نامزدش رو مسخره کرده و با خودش برده دبی و اونجا اون دختر رو هم قربانی هوسش کرده
نمیشه ازش شکایت کرد چون اون خود قانونههههههه
به رشاد نگاه کردم
دستاش مشت شده بود با پاش رو زمین ضرب گرفته بود و سرش رو انداخته بود پایین داشت حرص میخورد
سرش رو آورد بالا
چشمای آبی تیره اش به خون نشسته بود
آیریک ادامه داد:
- رشادنقش منو بازی میکنه اون دختر شایان رو عاشق خودش کرده و وقتی خر از پل گذشت ما ضربه ی آخر رو میزنیم
با گریه گفتم:
- من باور نمیکنم آیریک خیلی بده خیلی بد ولی اون دختر گناهی نداره که قربانی هوس پدرش بشه
رو به رشاد گفتم:
- تو تو چشمای معصوم اونو دیدی آه چه طور حاضری......
- ساکت شو آنیکا
با صدای آیریک تقریبا خفه شدم
- تو چه گناهی داشتی من بابا مامان ما چه گناهی داشتیم آنی تو بگو ما چه گناهی داشتیم
باسر به رشاد اشاره کرد وگفت:
- این این پسر چه گناهی داشته ؟ ها ؟ شده کوه یخ شده سنگ عروسش عشقش شبه عروسی یه هو بزاره بره فقط به خاطر وعده و وعید چشمای ما معصوم نیست
رشاد با صدای گرفته گفت:
- من خودم خواستم آنیکا خودم حالا اگه آیریک هم بکشه کنار و کوتاه بیاد من کوتاه بیا نیستم من یه قلب میخوام که خوردش کنم و آیریک یه فیلم میخواد واسه قتل آبروی شایان همین و بس
- ولی باوجود اینا اون عوض شده اون منو که هیچ جا نداشتم برد خونش زنش باهام مثل دختر خودش برخورد میکنه و بچه هاش واقعا دوستم داره چیزی که من با 3 سال زندگی تو این کشور ندیدم من فکر میکنم شایان عوض شده باور.........
- خفه شو آنی تو میخوای......
رشاد اومد جلوی آیریک وگفت:
- چرا اینقدر ساده ای فکر نمیکنی همه ی دخترایی که باشایان بودن قربونی سادگی شون شدن تو دوست داری بری دبی ؟
- اینچه حرفیه من فقط میگم.....
- هیس گفتنیا گفته شده بهتره بری فکر کنی به همه چی
- با این وجود من دیگه خونه ی اونا نمیرم
- نمیشه که نری شایان تیزه ردت رو میزنه وپیدات میکنه حتما به دلش نشستی که بردت خونه ی خودشون
- ولی من نمیتونم
آیریک پوزخندی زد و گفت :
- تو که میگفتی اون عوض شده
- یه سوال چرا شما فقط به پانیذ گیر دادین یعنی نقشه شما با شکستن دل یه دختر جوون انجام میشه
- نگران نباش هدف ما کل خانوادس ولی فعلا پانیذ
رشاد به من نگاه کرد وگفت:
- ولی هدف میتونه پویان هم باشه
آیریک گفت:
- منظورت چیه؟
رشاد عمیق به من نگاه کرد و گفت:
- این میتونه پویان رو عاشق خودش کنه
آیریک غرید :
- رشاد؟
- آیریک منطقی باش مگه تو نمیخوای نابود بشن خوب اینم راه خوبیه من دخترش و آنیکا پسرش رو نابود میکنه
- نه رشاد من قبول نمیکنم
- نترس این یه رابطه سادس قبل از اینکه پویان بخواد کاری بکنه آنیکا تیر خلاص رو میزنه و پاش رو از زندگی پویان میکشه بیرون مسیر آنیکا به جایی ختم نمیشه
- ولی من نمیتونم ..... ولی بهش فکر میکنم
با اعتراض رو به اون دو نفر گفتم:
- من وارد این داستان کثیف نمیشم مطمئن باشین من حاضر نیستم کاری کنم مطمئن باشین
روبه آیریک داد زدم :
- فکر میکردم میبینمت وزندگیم دگرگون میشه
به خاطر تو از کشورم زدم و اومدم اینجا 3 سال با سختیا اینجا کوتاه اومدم تحمل کردم تا تورو پیدا کنم فکر میکرد م دوباره میتونیم خوشبخت زندگی کنیم ولی قلب تو سیاه شده
و این پسری که ادعای کمک به تو رو میکنه با نقشه هاش داره تو رو به نابودی میکشونه
هیچوقت فکر نمیکردم برادر من اینجوری بشه هیچوقت
کوله پشتیمو تو سینه ی رشاد که جلوم رو سد کرده بود کوبیدم و اون رو کنار زدم
روبه هردو با صدای بلند گفتم:
- دیگه تموم شد همین فردا بر میگردم ولگاگراد
بی توجه به صدا کردن های آیریک در آپارتمان رو باز کردم و از خونه زدم بیرون
................................................................................​................................................................

از آپارتمان خارج شدم نمیدونستم کجام فقط میدویدم
تو عرض کمتر 1 ساعت حرفایی شنیده بودم چیزایی دیده بودم که داشت منو به مرز جنون میرسوند به اطرافم نگاه کردم من تو عرض یک بزرگراه میدویدم
میخواستم فرار کنم
ازآدما از خودم از آیریک رشاد شایان از همه
فکر میکردم با دیدن آیریک آرامشم بر میگرده ولی بدترشد
با شنیدن اون حرفا درباره ی مادرم
داشتم دیوونه میشدم
مادر من
هنوزم لالایی هاش تو گوشم
چه طور امکان داره
چهره ی شایان اومدتوذهنم
یعنی اون باعث تموم این ماجراها شده
ولی شیدا پویان و پانیذ اونا چه تقصیری داشتن
چهره ی آیریک اومد تو ذهنم
نگاه خریدارانش وقتی رشاد بهش گفت که از من استفاده کنن
من دیگه نمیتونم
دیگه نمیخوام
برمیگردم ولگاگراد مایکل حتما هنوزم اجازه میده تو کتاب فروشیش کار کنم درسم رو هم ول میکنم
بی توجه و بی مهابا می دویدم
اینقدر سریع دویدم و دویدم که سنگ بزرگی که جلوم افتاده بود رو ندیدم
سنگ رفت زیر پام بدجور سکندری خوردم و افتادم
زانوهای شلوارم پاره شده بود
کف دستام به آسفالت کنار خیابون کشیده شده بود
و بدجور میسوخت
فکرکنم یکی از زانوهام زخمی شده بود چون میسوخت
بالاخره صدام دراومد
بغضم شکست نه از شدت دردی که افتاده بودم
بغضم شکست گریه کردم با صدای بلند گریه کردم این گریه به خاطر زخمی بود که وارد قلبم شده بود زخمی که روی زخمای دیگم رو سفید کرده بود
درد یتیمی و دوری از برادر تحقیر و طعنه همگان یه طرف
وحالا زخم این که مادرم یک بدکاره بوده و یه مرد عوضی اونو گول زده و حالا
برادرم هم فکر میکنه با انتقام میتونه درد چندیدن سالمون رو آروم کنه یه طرف
ولی داره درست همون راهی رو میره که اون عوضی رفته
آخ خدا چقدر درد بسه دیگه
همینجا تو این بزرگراه جون منو بگیر
حالا که امیدم رو ناامید کردی
حالا که گمشده ی منو اینجوری نشونم دادی حالا جون منو بگیر
گریه هام بیشتر شبیه هق هق شده بود
نفسم کم بود
خیلی کم
میون درد و آه دستی نشست رو بازم
دستی که نوازش گرانه منو در بر گرفت
بهش نگاه کردم نذاشت حرف بزنم منو کشوند تو بغلش
اینقدر صمیمی بغلم کرد که تو بغلش هیچی نگفتم فقط گریه کردم گریه وگریه میدونستم اونم مقصره ولی حالا اینجا شده بود یک ستون واسه غم سنگین من
..............................................................................

لطفا بعد از خوندن اگه پیشنهاد یا انتقادی دارین بیان کنید
چون گفته های شما باعث بهتر شدن این رمان میشه
ممنون
جودی عزیزم ! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و
زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و
اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند.


درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.

دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است.
آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد …
گمراه
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
گمراه - ana havansian - 25-06-2015، 16:38
RE: گمراه - ana havansian - 25-06-2015، 22:04
RE: گمراه - saba 3 - 13-07-2015، 14:18
RE: گمراه - love selena gomez - 23-07-2015، 11:02
RE: گمراه - ana havansian - 07-08-2015، 19:34
RE: گمراه - ana havansian - 09-08-2015، 10:47
RE: گمراه - love selena gomez - 25-08-2015، 15:31
RE: گمراه - ana havansian - 21-09-2015، 16:28
RE: گمراه - love selena gomez - 03-03-2016، 20:07


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان