12-07-2015، 18:14
[3]
زمین کـربلا که باشی، کمی مانده به غروب روز دهم، خیمه ها هنوز بر تو سوار است.
گاهی نسیمی، تن خیمه ها را میلرزاند؛ باد ستون خیمه را تکان میدهد، آفتاب، هرمش را دریغ نمی کند، ابری و سایه ای نیست...
خیمه ها هنوز بر تو سوار است و تو دلت خوش است عمود خیمه ها را سخت بر دندان گرفته ای، کودکان - گیرم همه یتیم- هنوز در خیمه ها نشسته اند؛
زنان - هرچند بی تاب- هنوز اطراف خیمه ها راه میروند...
و خیمه ها لابد چیزهایی برای تاراج دارند. همین است که سواران به این سمت می آیند، حیف! زمین دست ندارد تا به پای اسب هاشان حلقه کند.
زمین کربلا که باشی، خیمه های تاراج شده روی دوش تو می افتند، کودکان -بی جامه و گوشواره هاشان- فرار که میکنند، روی تو زمین می خورند؛ حیف که دست نداری بلندشان کنی...
زمین کربلا که باشی، از گوشواره و گردنبند و خلخال هایی که مدام بر تو می افتند، میدرخشی.
زنان و کودکان، پیش پیش، هرچه دارند را سوی سواران میاندازند، مبادا دست ناپاکشان به ایشان برسد...
هر چه در خیمه ها را میبرند، لباس ها و زینت ها را هم... خیمه های خالی را هم لابد باید سوزاند..