12-07-2015، 11:59
بابابزرگ من تعریف میکنه که جوونیاش عاشق کله شق بازی و ماجراجویی بودن بعد رفتن یه روستایی بابابزرگم همیشه یه سرنیزه ی جنگی همراهش بوده
خلاصه ، نصفه شب بی خبر پا میشه میره تو علفزار هی صدای پای یکیو میشنیده که پشت سرش داره میاد چندین بار برگشته و چیزی ندیده بعد کنار یه خرابه ، یدفه یکی یقه شو میگیره و میچسبونتش به دیوار ، از قیافه ش بگم یه موجود قد بلند با پوست قرمز متمایل یه قهوه ای ، چشمای عمودی و کاملا سیاه ، یه ریش بزی ، یه جفت شاخ کوچیک و دم و یه جفت سُم سیاه ، بعد همونجا یهویی بابابزرگم چاقو رو در میاره و اون موجودو تهدید میکنه ولش کنه ، اونم میگه اگه این چاقوی خوشگلو به من بدی کاری بهت ندارم ، بعد به محض این که چاقو رو از پدربزرگم تحویل میگیره بهش میگه برگرد آبادی بعد با یه سرعت خیلی وحشتناک میدوه سمت کوه و غیب میشه
( تصورشو بکنین توی علفزاری که علفاش تا زانوتون بلنده درحالی که نزدیک یه عالمه غار و کوه دارین راه میرین و از آبادی انقدر دورین که کسی صداتونو نمیشنوه ، همچین اتفاقی براتون بیفته ) :||||
خلاصه ، نصفه شب بی خبر پا میشه میره تو علفزار هی صدای پای یکیو میشنیده که پشت سرش داره میاد چندین بار برگشته و چیزی ندیده بعد کنار یه خرابه ، یدفه یکی یقه شو میگیره و میچسبونتش به دیوار ، از قیافه ش بگم یه موجود قد بلند با پوست قرمز متمایل یه قهوه ای ، چشمای عمودی و کاملا سیاه ، یه ریش بزی ، یه جفت شاخ کوچیک و دم و یه جفت سُم سیاه ، بعد همونجا یهویی بابابزرگم چاقو رو در میاره و اون موجودو تهدید میکنه ولش کنه ، اونم میگه اگه این چاقوی خوشگلو به من بدی کاری بهت ندارم ، بعد به محض این که چاقو رو از پدربزرگم تحویل میگیره بهش میگه برگرد آبادی بعد با یه سرعت خیلی وحشتناک میدوه سمت کوه و غیب میشه
( تصورشو بکنین توی علفزاری که علفاش تا زانوتون بلنده درحالی که نزدیک یه عالمه غار و کوه دارین راه میرین و از آبادی انقدر دورین که کسی صداتونو نمیشنوه ، همچین اتفاقی براتون بیفته ) :||||