امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گمراه

#2
گمراه قسمت2
.........................

 
ولگاگراد
 
با تابش پرتو های خورشید آروم آروم لای چشمامو باز کردم  ملافه ی سفید رو تا بالای گردنم بالا کشیدم خیلی خسته بودم روبیک دیشب منو تا صبح بیدار نگه داشت و زمزمه های عاشقونه زیر سرم نجوا کرد زمزمه های یک طرفه ای که هیچوقت منو به عرش نرسوند
در حمام آروم باز شد و روبیک در حالی که یه لوحه دور پایین تنه اش پیچیده بود تو چهارچوب حمام قرارگرفت
به شوهرم نگاه کردم  یه شوهر اروپایی چهارشونه و قد بلند زیادی  سفید بود شبیه ماست
موهای بور رو به بالا
وچشمهای درشت آبی
لبهای باریک صورتی
و به قول خیلیا جذاب
اما شوهر من در مقایسه با زیبایی شرقی اون هیچی نداشت هیچی
آنیکا کپی روبیک بود فقط حالت موهاش و لب هاش به من رفته
 بود ولی خوب دختر زیبایی بود به نظرم روبیک اگه دختر میشد شیرین تر و دوست داشتنی تر میشد
ولی آیریک کپی من بود یه پسر با موهای قهوه ای تیره لبهای قلوه ای و چشمای عسلی روشن
اینقدر شبیه که هرکس مارو باهم میدید فکر میکرد خواهر وبرادریم تا مادر و پسر
روبیک از نگاه خیره من رو خودش لبخند زد و گفت:
-          چیه بهت خوش گذشته هانی؟
پوزخندی زدم و اخم ظریفی کردم و گفتم:
-          آره خیلی
از جا بلند شدم و به سمت حمام راه افتادم روبیک رو هول دادم کنار ولی تکون نخورد
با اخم گفتم برو عقب میخوام برم حمام م
لبخندی زد و ردیف دندونای صافش رو به رخم کشید ابروهاشو داد بالا و گفت:
-          نوچ نمیشه
-          چرا
سرشو آورد پایین و صورتش رو مماس با صورتم قرار داد و گفت:
-          چون .....
نرمی لبهاشو حس کردم بعد از یه بوسه طولانی گفت:
-          هی آنا نمیدونی چه حالی میده وقتی از خواب بلند میشی میبوسمت
لبخند کم جونی زدم روبیک از کنار در رفت کنار و من وارد حمام داشتم دوش آب گرم رو باز کردم و گذاشتم چشمام ببارن
این حس رو دوست نداشتم دلم به حال شوهرم میسوخت
شوهری که عاشقانه منو دوست داشت و میپرستید اما من حتی ذره ای حس نسبت بهش تو دلم نداشتم
من نمیتونستم با دلم کاری کنم دلی که عاشقه یه مجسمه شرقیه خوب حال روبیک رو درک میکردم اون عاشق
بود مثل من
ای کاش هیچوقت عشق گذشتم رو  نمیدیدم شاید اینجوری میتونستم با آرامش زندگی کنم.
................................................................................​.
 
با صدای در از خواب پریدم
تقه ای که چند بار به در خورد
منو از خواب پروند
با صدای گرفته گفتم:
-          بله ؟
-          صدای ظریف دخترونه ای از اون طرف در گفت:
-          میتونم بیام تو؟
-          اوه این دیگه کی بود ساعت رو نگاه کرد2.30 بود با حالت خسته ای گفتم:
-          بیا تو
-          در باز شد و دخترقشنگی وارد اتاق شد و بالبخند گفـت:
-          سلام مامانم گفت بیام بیدارتون کنم واسه ناهار
-          شما باید پانیذ باشی
-          بله من پانیذ هستم
-          باشه عزیز م الآن میام
-          دختر در حالی که کیسه ای رو جلو روم نگه داشته بود گفت :
-          آنیکا جون پس دیر نکن اینارو همآوردم بپوشی
-          مرسی ولی همین لباسایی که دارم خوبه
-          میدونم ولی تو رو خدا بپوش مامان اگه بفهمه نپوشیدی ناراحت میشه اینا نوعه نوعن من حتی یک بارم نپوشیدم چون واسم بزرگ بود ولی فکر کنم اندازه تو باشه
-          باشه عزیزم چون تو میگی باشه
-          مرسی
-          خواهش میکنم پس دیر نکنی
-          باشه
پانیذ بر خلاف پویان کپی پدر و مادرش بود یه دختر با موهای قهوه ای روشن و چشمای سبز قیافش بیشتر شبیه شایان بود تا شیدا
ساعت 2.30 بود من باید ساعت 5.30 آموزشگاه باشم
اوه چقدر بد شد
کیسه ای که پانیذ کنار تخت گذاشته بود رو برداشتم ولباسا رو از توش در آوردم یه پیراهن آستین بلند سفید بود با یه شلوار ورزشی قرمز
لباسامو عوض کردم گشیره موهامو باز کردم و موهامو آزاد ریختم دورم به خاطر حلق های درشت موهام موهام تا کمرم میرسید وگرنه اگه موهامو صاف میکردم تا پایین باسنم بود در اتاق رو باز کردم و به سمت آشپزخونه راه افتادم
سرگرد به همراه دخترش پشت میز بود و شیدا هم مشغول کشیدن غذا تو ظرفای مختلف بود
قرمه سبزی درست کرده بود تنها غذای ایرانی بود که به نظرم واقعا خوشمزه بود
وارد آشپزخونه شدم و سلام بلندی کردم
سرگرد برگشت و با لبخند جواب سلامم رو داد
شیدا هم سلام کرد و گفت:
-          وای عزیزم چقدر ناز شدی این لباس خیلی بهت میاد
-          ممنون
-          پانیذ اشاره کرد که برم بشینم کنارش
رفتم کنار شیدا و ازش بابت این همه زحمتی که کشیده تشکر کردم
شیدا گفت:
-ببینم حالا این غذا رو دوست داری؟
- راستش این غذا تنها غذایی که تو این مدت که ایران بودم بدجور بهم چسبیده و بیشتر اوقات درست کردم
- واقعا ؟ مگه بلدی درست کنی؟
 - آره یه دوستی داشتم که بهم یاد داد
سرگرد صداش بلند شد:
-          تو رو خدا بیاین بشین شیدا جان بکش دیگه مردم از گشنگی
-          وا شایان زشته جلو مهمون حالا آنیکا جان فکر میکنه ما اصلا به تو غذا نمیدیم
-          غذا رو که میدین ولی شما دست پخت خوبترتون رو میزارین واسه وقتی که مهمون میاد
-          باشه شایان خان باشه دستم درد نکنه
و با این حرف دیس برنج رو محکم زد رو میز
شایان خندید و گفت:
-          بابا شوخی کردم خانومی شما که خودت میدونی دست پختت همیشه واسه من عالی ترین دست پخت دنیا بوده
شیدا پشت چشمی نازک کرد
که با عث شد شایان بخنده و واسه چند لحظه با عشق به همسرش نگاه کنه
چقدر همو دوست داشتن چه خانواده خوبی بودن واسه یه لحظه واقعا حسودی شد فکر کنم پانیذ برق حسرت رو تو چشمام دید که تک سرف ای کرد
-          وباعث شد جو به حالت اول برگرده
-          مشغول غذا خوردن بودیم که سرگرد گفت:
-          آنیکا خانوم امروز یکیو میارم پلمپ رو باز میکنه ولی خوب نه واسه همیشه موقتی
شما هم فقط میتونی بری و وسایلی که لازم داری و واست مهمه برداری و بیاری اینجا تا انشاالله که مشکلت حل شه
-          ولی سرگرد نه دیگه مزاحتون نمیشم راستش بهتره برم یه مسافرخونه
-          شیدا با اعتراض گفت:
-          آنیکا چیزی شده اینجا بهت بد میگذره
-          با تعجب گفتم:
-          نه شیدا جون شما و سرگرد خیلی خوبین من تو یه نصف روز که اینجا بودم واقعا لذت بردم ولی خوب راستش خوب نیست که من اینجا باشم راستش خیلی دارم بهتون زحمت میدم
-          وا آنیکا جان چه زحمتی به خدا ما همه از آمدن تو به اینجا خوشحالیم مگه اینکه تو خودت اینجا راحت نباشی
-          نه اصلا اینطور نیست راستش یکم خجالت میکشم از اینکه اینجا مزاحمتنو شدم
سرگرد با حالت خاص گفت:
-          خوب پس دیگه حرفی نباشه از امروز تا وقتی مشکل آنیکا خانوم حل بشه ایشون اینجا میمونن حالا ما سه تا بچه داریم پویان پانیذ و آنیکا حالا هم غذاتون رو بخورین که سرد میشه
لبخندی بهشون زدم و مشغول خوردن ادامه غذا شدم واقعا خانواده خوبی بودن اینجاست که آدم فرق نداشته هاشو میفهمه اینجاست که میفهمی تو این دنیا تاریک هنوز بعضیها هستن که فانوس بدست بگیرن و واسه بقیه راه رو روشن کنن
از سر میز بلند شدم که شیدا گفت:
-          وا دختر تو چقدر کم غذایی بیشتر بخور بخدا چاق نمیشی ها بعدشم مگه ندیدی تو این دور و زمونه همه ی پسرا دنباله دخترای چاق و چلن پانیذ رو ببین
-          پانیذ با اعتراض گفت:
-          وا مامان من چاقم
-          شیدا سریع گفت:
-          نه عزیزم منظورم اینه که باید رو فرم باشی
-          پانیذ دهنشو جمع کرد
-          و سرگرد خندید
-          با محبت به شیدا نگاه کردم و گفتم:
-          - ممنون شیدا جان خیلی خوشمزه بود راستش باید کم کم حاضر شم
-          سرگرد پرسید؟
-          جایی میخوای بری
-          بله راستش من تو یه آموزشگاه زبان تدریس میکنم نزدیکیای همون پارکی که همکاراتون دستگیرم کردن .......
-          آهان باشه حاضر شو خودم میبرمت باید برم سرکار
-          نه مزاحم نمیشم با مترو میرم
-          نه مزاحم چیه بچه
-          باشه ممنون
 
دوباره از شیدا تشکر کردم وراه ی اتاق شدم لباسای پانیذ رو در آوردم باید امروز حتما یه سری به خونه بزنم و چند دست لباس خوب بردارم با وجود اینکه لباسای پانیذ کاملا نو و دست نخورده بود اما دلم اصلا راضی نمیشد لباسای یکی دیگه رو بپوشم همیشه همینطور بود
یادم وقتی تو یتیم خونه بودم وقتی لباسم پاره یا کهنه میشد اصلا راضی نمیشدم مال بقیه رو بپوشم و همیشه صبر میکردم تا وقت جشن اهدا لباس
همیشه ترجیح میدادم لباس خودم تنم باشه
مانتو وشلوار کتون رنگ و رو رفتم رو پوشیدم شال مشکیمو سرم کردم
کیف ویولن رو که امروز با خودم به اتاق آوردم رو رو تخت گذاشتم
خوب یادمه واسه داشتنش چقدر تو کتابفروشی ولگاگراد کار کردم و اولین حقوقم رو یه ویولن خریدم که مونس تنهاییام باشه
نوازندگی ویولن رو از الکس پسری که مثل من تو کتابفروشی کار میکرد یاد گرفتم
و واسه همین همیشه مدیونشم
واقعا پسر مهربونی بود
به خودم تو آیینه نگاه کردم و مشغول درست کردن شالم شد
کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون
رفتم تو آشپزخونه که با چهره خندون پویان روبرو شدم
فکر کنم تعطیل شده بود ولی تا جایی که من میدونم الآن بعد از ظهر نیست!
-          به سلام آنیکا خانوم خوبین شما؟
-          مرسی دانشگاه خوب بود؟
-          ای بد نبود گرچه کلاس آخریه اصلا تشکیل نشد راستی جایی تشریف میبرید؟
-          بله دارم میرم آموزشگاه
-          آموزشگاه چی؟
-          زبان
-آهان صبح گفته بودین اوکی موفق باشین
شیدا اومد سمتم و گفت:
-          وای آنیکاجان تو رو خدا ببخشید شایان یه ماموریت مهم واسش پیش اومد نتونست بمونه سریع از اداره اومدن دنبالش به خدا شرمندتم
-          این  چه حرفی شیدا جان من خودم میرم ممنون راستش اینطوری راحت ترم
-          نه بزار بگم پویان برسونتت
-          نههههه من خودم میرم
-          و با این حرف شروع به صدا زدن پویان کرد
-          پویان؟ پوویان؟
پویان خودشو سریع به مادرش رسوند
-          زود باش انیکاخانوم رو برسون محل کارشون
 از چهرش معلوم بود خسته اس
-          چشم ناهارمو بخورم میرسونمشون
-          نه همین حالا ببر دیرشون میشه
واقعا شیدا داشت در حق پویان ظلم میکرد
پویان با حالت اعتراض گفت:
-          اااا مامان...
-          یعنی چی زود باش......
صدای زنگ در بلند شد
-          زود باش حاضرشو برگشتم حاضر باشی
-          شیدا خانوم من خودم ...
-          یه لحظه صبر کن برمیگردم
 پویان با لبخند اومد کنارم و گفت:
-          همیشه حرف حرف خودشو
سرمو انداختم پایین و گفتم:
-          واقعا شرمنده ام
پویان سریع گفت:
-          اشکالی نداره من میرم حاضر بشم
صدای خنده از در ورودی بلند شدوبعد صدای مردونه یه نفر
-          ممنون شیدا جان مزاحم نمیشم
 
راستش اومدم شایان رو ببینم کار مهمی باهاش داشتم
-          حالا که تا اینجا اومدی مطمئنم ناهار خوردی
-          نه باورکن من همین الان ناهار خوردم
-          پس یه فنجون قهوه که میخوری شایان اگه بفهمه این همه راه اومدی و همینجوری رفتی ناراحت میشه
در ورودی باز شد و شیدا همراه یه مرد وارد سالن شد
به من که رسید گفت:
-          این پسره هنوز نیومده؟
به پسرروبروم اشاره کرد و گفت:
-          آنیکا جان ایشون رشاد دوست صمیمی شایان هستن
و رشاد جان این خانوم هم  آنیکا خانوم مهمون ماهستن
 
رشاد چند لحظه  خیره به من نگاه کرد نگاهش خیلی خاص بود و منو میترسوند
نمیدونم تو فکر چی بود
انگار ماتش برده بود
یه پسر قد بلند با هیکل فوق العاده بود
جذاب و خوش پوش
مطمنا جذابیتش به خاطر  چشمای آبیتیره ش
بودو پوست برنزه واجزای صورتش که خیلی متناسب بود
با تک سرفه شیدا به حرف اومدم و گفتم:
-ازآشناییتون خوشوقتم
 اونم سریع گفت:
-          منم همین طور
شیداخواست جو رو عوض کنه
واسه همین گفت:
-          داره دیرت میشه نه؟
-          نه اشکالی نداره به پویان بگید من خودم رفتم از اول هم نباید اذییتش میکردین
-          این چه حرفیه
-          پویان پویان؟ رفتی لباس بسازی و بیای؟
پویان آمد و گفت:
-          وا مامان دارم میام دیگه
رشاد تو اینجا چیکار میکنی پسر کی اومدی؟ دلم واست تنگ شده بود
 و با این حرف به سمت رشاد رفت و باهاش دست داد
 وقتی خوب با رشاد سلام وعلیک کردازش دل کند و تصمیم گرفت منو برسونه
رشاد با تعجب گفت:
-          جایی میرین؟
پویان گفت:
-          آره رشاد جان آنیکا خانوم تو یه آموزشگاه تدریس میکنن دارم میبرم برسونمشون
-          اوه چه خوب کجا هست؟
-          طرفای تهران پارس
-          اتفاقا مسیر منم همون جاست خوب من میبرمشون
با حالت خشک گفتم:
-ممنون مزاحم شما نمیشم
- نه چه مزاحمتی من میبرمتون پویان برو استراحت کن انگار خیلی خسته ای؟
- وای تو حرف دلم رو بهم زدی
شیدا چشم غره ای به پویان رفت که باعث شد دهنش رو جمع کنه
و گفت:
-          ولی خوب رشاد جان اینجوری که بد شد
-          نه اتفاقا خوب هم شد و
 چشمکی به شیدا زد و رو به من گفت :
-          بریم
-          تشکری کردم و از پویان و شیدا خداحافظی کردم البته شیداقبل از اینکه برم ازم قول گرفت که بعد از آموزشگاه حتما بر گردم
منم بهش قول دادم که بازم بر گردم
همراه رشاد تو سانگ یانگ قرمزش
نشستیم و کمی بعد ماشین رشاد به سمت خیابونای تهرون حرکت کرد
 
 
 
..................................................................
شب حادثه ولگاگراد ساعت 1 شب
 
یه دستم روی بینی خون آلودم بود و یه دست دیگم
توسط روبیک کشیده میشد نمیدونستم داره منو کجا میبره گیج و منگ بودم هیچی نمی فهمیدم
هرچی بیشتر تو سیاهی فرو میرفتیم بیشتر میترسیدم
تا اینکه کم کم صدای رودخروشان ولگاگراد به گوشم رسید
دستم ول شد
خیلی ترسیده بودم
به خاطر بارش شدید باران رودخانه طغیان کرده بود
و امواج خروشان در برخورد به سنگهای بستر صدای وحشتناکی ایجاد میکرد
کم کم چشمام به سیاهی عادت کرد داشتم به اتفاقی که امشب افتاد فکر میکردم تا اینکه
تا اینکه صدای روبیک رشته ی افکارم رو پاره کرد
در حالی که سعی میکرد جلوی لرزش صداش رو بگیره فریاد زد:
-          چرا به من نگفتی ؟ چرا ؟ چرا گذاشتی 10 سال اززندگیم
 رو از جوونیم رو ندونسته بگذرونم واست چی کم گذاشتم
 
آنا تو چیکار کردی ؟ با زندگی من و خودت چیکار کردی ؟
تو همه چی رو خراب کردی همه چی!
توزن من بودی چه طور تونستی؟
یعنی تموم ساعاتی رو که کنار تو با عشق میگذروندم و خیال میکردم دوسم داری تو توفکر یه نفر دیگه بودی؟
 
تموم مدتی که روبیک فریاد میزد ساکت بودم زبونم اصلا نمیچرخید نمیتونستم حرف بزنم من لال شده بودم
-          د لعنتی یه چیزی بگویه چیزی بگو که بفهمم دروغه اینایی که با چشم خودم دیدم با گوشم شنیدم دروغه بگو بزار از این کابوس بیدارشم از این رویای تلخ بگو آنا بگو.......
 آب دهنم رو قورت دادم با پشت دستم خون رو بینیم رو پاک کردم و سعی کردم حرف بزنم شروع کردم  به گفتن داستانی که خیلی وقت پیش باید میگفتم
........................................................................
 
رشاد ماشین روجلوی آموزشگاه نگه داشت تو راه هیچ حرفی بین ما زده نشد هیچ حرفی واسم عجیب بود
من عقب نشسته بودم و تمام این مدت رشاد آیینه ماشین روجوری تنظیم کرده بود که رو صورت من بود
تا آموزشگاه متوجه نگاه های گاه و بیگاهش رو صورتم بودم اما دلیل نگاهش رو نمیدونستم حتی چند بار که باهاش چشم تو چشم شدم نتوننستم از تو چشماش بفهمم دلیل این زل زدن های عجیب چی میتونه باشه مطمئن بودم که تو اون چشمای آبی تیره راضی نهفته است که من بی خبرم اما این رازچی میتونست باشه از ماشین پیاده شدم و تشکر کردم وخداحافظی کردم
اون حتی خداحافظی هم نکرد وفقط سرش رو تکون داد و به سرعت از اونجا دور شد   .
 
رفتار رشاد واسم عجیب بود
اما خب هرچی بود
غیر از خودش کسی دلیلش رو نمیدونست
شایدم با همه اینطور برخورد میکرد
به هرحال
فکر نکنم به من زیاد مربوط بشه
دستی به گوشه شال مشکیم کشیدم و از پله های آموزشگاه بالا رفتم
.............................
رشاد:
 
از همون لحظه اول که دیدمش شناختمش
از دیدنش هم خوشحال شدم و هم یکم شوکه
ولی مطمئنم آیریک خوشحال میشه
بعد از این همه سختی شاید اونا دوباره بتونن یه خانواده بشن
هیچ فرقی با کودکیش نکرده بود همچنان زیبایی و جذابیت اروپایی خودش رو داشت  فقط یکم شکسته شده بود
که مطمئنم به خاطره سختیای زیادی که کشیده
نمیدونستم چه طور باید به آیریک این خبر رو بدم
خبر اومدن خواهرش رو اونم حالا که ما فقط 1 قدم دیگه تا اجرای نقشمون مونده فقط یک قدم
ولی واسم عجیبه اینکه آنیکا الآن این موقع ایرانه
دختری که پاش رو از ولگاگراد اونورتر نگذاشته حالا تو این کشوره
واسم عجیبه اونم دقیقا وسط بازی  پیداش کردم
مطمئنا آنیکا هیچی از گذشته نمیفهمه
وقتی پدر و مادرش مردن اون فقط 8 سال داشته
پس از جزئیات ماجرا هیچ خبری نداره
باید با آیریک مشورت کنم
صدای ضبط رو بلند تر کردم وتا جای امکان پدال گاز رو فشار دادم
 بازی حالا جذاب تر میشه
 
دنبال چی میگردی تو این مرد تنها
تو نمی فهمی یه لحظه هاشو حتی
تو پی این نباش که باشی توی فردا
تو نمیتونی باشی با من هرجا
دنبال چی میگردی تو این مرد خسته
همونا که دنبالش بودن قبلا بسه
با تو ام نمیتونه مشکلاتش حل شه
مارو به خیر تو امیدی نیست
گرچه
تو شر مرسان بسه واسه ما
تو شر مرسان بسه واسه ما
تو شر مرسان بسه واسه ما
................
نمیخوام رابطه رو کنی عمیق تر
من نیستم اگه فک کنی دقیق تر
خیلی دلیل هست که نباشم تو این رابطه
که امشب سرشه
 میکنیم قطع
این نشون و این خط
من نیستم اصلا اهل ظاهرسازی و تشریفات
ولی رفیق اون روزاتم که غرق کشتیهات
تو واست فرقی نداره که باشه هرکی بات
هرچی خواست ازت بگیره فرداش بیاد هرکی جات
من
نه
مثه بقیه پر هوس نیکشم
ببین بدون تو دارم نقس میکشم
پس بهم حق بده
که باور نکنم اون ظاهر فیکو
ظاهرت  خیلی خوشرنگه
ولی قشنگ نی اصلا باطنت حیف تو
................................
برو امید نیست به خیر تو
قبلا خیلیا بودن به غیر تو
اوووو
دو سه روز هستیو
میری مثله بقیه باید بزنم قیدتو
میگی تو فرق داری نیست عین تو
همه حرفات قبوله خیلی خوب
ثابت کن
چیه چرا ماتت برد؟
..................................
من کسی رو نمیخوام که باهم مثله دوستای هرز بلاسیم
تهشم به هیچ جا نرسیم مثه قطار شهر بازی
من کسی  رومیخوام که باهام بیاد زیر بارون شب
وقتی از دنیا فراریم کنار اون آروم شم
با اینکه مشکلاتم نمیتونه حل شه
بزار با توام مثه بقیه چند روزی سر شه
بعید میدونم
این جوری اوضاع بهتر شه
مارو به خیر تو امیدی نیست
 گرچه
.............................
تو شر مرسان بسه واسه ما
تو شر مرسان بسه واسه ما
تو شر مرسان بسه واسه ما
.............
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، love selena gomez ، هانی*


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
گمراه - ana havansian - 25-06-2015، 16:38
RE: گمراه - ana havansian - 25-06-2015، 22:04
RE: گمراه - saba 3 - 13-07-2015، 14:18
RE: گمراه - love selena gomez - 23-07-2015، 11:02
RE: گمراه - ana havansian - 07-08-2015، 19:34
RE: گمراه - ana havansian - 09-08-2015، 10:47
RE: گمراه - love selena gomez - 25-08-2015، 15:31
RE: گمراه - ana havansian - 21-09-2015، 16:28
RE: گمراه - love selena gomez - 03-03-2016، 20:07


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان