25-06-2015، 16:38
(آخرین ویرایش در این ارسال: 07-08-2015، 19:34، توسط ana havansian.)
سلام به همه ی دوستای خوبم
یه مدتی میشه یه رمان مینویسم
رمانی بر گفته از واقعیت
امیدوارم خوشتون بیاد
با ما همراه باشید
............................
رمان گمراه قسمت 1
..........................
3سالی میشه که واسه تحصیل اومدم ایران
15 سال پیش پدر ومادرم رو از دست دادم و همراه برادرم که 10 سال از من بزرگ تر بود به یتیم خونه فرستاده شدم
برادرم وقتی به سن قانونی رسید یتیم خونه رو ترک کرد ولی قول داد دنبالم بیاد
اما نیومد من 18 سالم شد و وقت رفتن از یتیم خونه شد بعد از رفتن از اونجا با سفارش خانم ژان مسئول یتیم خونه تونستم تو یک کتابفروشی کار کنم
محیط خوبی بود
مسئول اونجا مرد خوبی بود
هم بهم آب وغذا میداد و هم جا
من هم با در آمد اندکم تونستم تحصیل کنم و تو یه دانشگاه خوب توولگاگراد پذیرفته بشم
اما نمیدونم چی شد
هیچ کسی رو نداشتم اما یه نشونه از اقوام مادریم داشتم اونم تو کشوری که من حتی تا حالا اسمش رو هم نشنیده بودم ایران
یکم بعد خبر بهم رسید که برادرم هم اومده ایران
به امید دیدن اقوام مادرم و برادرم اومدم ایران به نظرم اومد که برادرمپیش اونا باشه وقتی بچه بودم همیشه بهم میگفت که میره اونجا
مادر مادرم ایرانی بود و من به امید روزنه های زندگی اومدم ایران به امید پیداکردن آرامش از طرف یه آشنا
ولی طی این سه سال به هیچی نرسیدم
نه برادرم رو پیدا کردم و نه اقوام مادریم رو هیچ هیچ
فقط تونستم تو رشته خودم تو یکی از دانشگاه های معتبر تهران مشغول به تحصیل بشم و کارای اقامتم رو تو این کشور درست کنم
با تنها نشونی و آدرسی که داشتم دنبالشون گشتم اما اونا نبودن میدونستم که تلاشم بیفایده است مادربزرگم سالها پیش وقتی کوچیک بودم از دنیا رفته بود و من فقط آدرس برادرش رو داشتم اما همون آدرس هم منو به جایی نرسوند ناچاربا تنها سرمایه ای که از کارکردن تو کتابفروشی واسم مونده بود تونستم تو یکی از خیابونای تهران خونه اجاره کنم و تو همون منطقه چون زبانم خوب بود مشغول به تدریس زبان انگلیسی تو یکی از آموزشکده ها شدم خیلی تنها بودم
کم کم زبان فارسی رو یاد گرفتم سخت بود اما تونستم یک ساله این کارو انجام بدم
حتی یک دوست صمیمی نداشتم اوایل با یه دختر ایرانی دوست شدم ولی خانوادش وقتی از دوستی ما با خبر شدن دیگه نذاشتن دوستی ما ادامه پیدا کنه
اینجور که پیدا بود به خاطر دین و مذهبم ترسیده بودن
بعد از تدریس زبان میرفتم تو پارک همون اطراف و تنهایی مو با
نگاه کردن به آدمای اطراف میگذروندم
شاید این عجیب باشه ولی بعضی اوقات تنهایی اونقدر رو آدم فشار میاره
که میای شلوغ ترین جای ممکنی که به نظرت میرسه و اونجا اوتراق میکنی
نگاه میکنی به اطرافت و اطرافیانت و تو چقدر دلت میخواد که مثل اونا باشی
روبروم یه خانواده بود
یه خانواده شلوغ و پرجمعیت از اونایی که با تموم بار و بندیلشون میان پارک
از اونایی که صدای خندشون تا 10 متر اونورتر هم میره
خوشم میاد پر از صمیمیت و صداقت دو کلمه که من کاملا باهاش غریبه ام
ویولن مشکیمو از ساکش کشیدم بیرون
آرشه اش رو برداشتم
به توجه به اون حوالی شروع کردم به نواختن و خوندن آروم
The snow glows white on the mountain tonight
برفا امشب روی کوه ها میدرخشن
Not a footprint to be seen
هیچ جای پایی دیده نمیشه
A kingdom of isolation,
یه قلمرو تنهایی
And it looks like I’m the queen
. و انگار من مـَـلـَـکشم
The wind is howling like this swirling storm inside
باد اینجا زوزه میکشه مثل گردباد
Couldn’t keep it in, heaven knows I tried
نتونستم نگهش دارم خد ا
میدونه سعیمو کردم
don’t let them in, don’t let them see
نذار اونا بیان نذار اونا ببینن
Be the good girl you always have to be
دختر خوبی باش که همیشه باید باشی
Conceal, don’t feel, don’t let them know
پنهان کن ، احساس نکن ، نذار اونا بدونن
Well, now they know
خب الان دیگه میدونن
let it go,
let it go
ولش میکنم
Can’t hold it back anymore
نمیتونم دیگه تحمل کنم
Let it go,
let it go
ولش میکنم
Turn away and slam the door
برمیگردمو درو میکوبونم
i don’t care
برام مهم نیست
What they’re going to say
اونا میخوان چی بگن
Let the storm rage on,
بذار طوفان به شدت بوزه
The cold never bothered me anyway
سرما که هیچوقت منو اذیت نمیکنه
It’s funny how some distance
خنده داره که چه جوری یکم فاصله
Makes everything seem small
باعث میشه همه چی کوچیک به نظر بیاد
And the fears that once controlled me
و ترس هایی که یه روزی
منو کنترل میکرد
Can ’t get to me at all
الان اصلا روم تاثیری ندارن
It’s time to see what I can do
وقتشه که ببینم چیکار میتونم بکنم
To test the limits and break through
که محدودیت هارو امتحان کنمُ ازشون عبور کنم
No right, no wrong, no rules for me
هیچ درست و اشتباهو قانونی برای من
وجود نداره
I’m free
من آزادم
Let it
go
let it go
رهاش میکنم
I am one with the wind and sky من با بادو آسمون یکیم
You’ll never see me cry تو هیچوقت گریه منو نخواهی دید
.......................
خانم تمومش کنید
چشمامو باز کردم تا چشم کار میکرد آدم بود که بهم خیره شده بودن
یه لحظه یادم رفته بود کجا هستم
اینجا ایرانه
آره ایران
لبخند غم انگیزی زدم و به کسی که جلوم به حالت گارد ایستاده بود و لباس نظامی داشت نگاه کردم
یه ببخشید گفتم و ویولن رو سریع داخل ساکش گذاشتم
پلیس سعی در متفرق کردن آدمای اطراف بود
مگه چقدر گذشته بود که اینا اینجا جمع شدن
خواستم برم که دوباره همون نظامیه گفت
- خانم کجا تشریف میبرین؟ شما باید همراه من بیاین
با تعجب گفتم:
- کجا؟ من که کاری نکردم فقط متوجه کاری که انجام دادم نشدم
- حرف نباشه ببریدش
توسط یه زن درشت هیکل چادری که به دوتا دستم دسبند زده بود کشیده میشدم
دسبند نقره ای ضخیمی
مردم زیادی هنوز داشتن نگاه میکردن و اطراف شلوغ شده بود و لی من این شلوغی و ازدیاد رو دوست داشتم
30 دقیقه طول کشید که به کلانتری همون اطراف رسیدیم
پیاده شدم
زن اشاره کرد شالموبکشم جلوتر
یه دستم رو باز کرده بود
با دست بازم سر شال رو کشیدم جلوتر
خنده تلخی زدم
ویولن رو جلو در ازم گرفتن
گوشیم رو هم گرفتن
جلو در نشسته بودم و منتظر بودم صدام کنن
زن چادری هم کنارم بود
مثلا مواظبم بود
من حتی نای بلند شدن هم نداشتم
چه برسه به فرار کردن
خیلی وقته کمرم و استخونام خورد شدن
با صدای سربازی بلند شدیم
وارد اتاق شدم
یه اتاق سبز و آبی
با خطای مشکی
یه میز کار و
یه مرد پشت میز
بهش نگاه کردم میخورد 45 باشه
موهای قهوه ای تیره که از کنار شقیقه هاش سفید شده بود
بینی کشیده
ولبای معمولی
پوست سفید و چشمای سبز
یه تصویر مبهم
یه قاب
از خیره شدن من به خودش ناراحت شد واسه همین با صدای بلند گفت
بشین
با دست و پای لرزون نشستم کناری
مرد که حالا عصبانیتش فرو کش کرده بود گفت:
- ترسیدی؟
سکوت کردم
- جناب سرگرد این خانوم رو حین نواختن تو پارک گرفتیم و همچنین خوندن و اغتشاش تو پارک
سرگرد بهم نگاه عمیقی کرد و گفت:
- اسم و فامیل کامل ؟
با ترس گفتم:
- آآآآنیکا هوانسیان
- مسیحی هستی ؟
- بله
- قوانین ایران رو میدونی که؟
- بله
- از کی ایرانی ؟ شهروندی؟
- 3 سالی میشه. بله . من اینجا تحصیل میکنم
- صحیح
- پدر و مادرت کجان؟
- اونا 15 سال پیش فوت شدن
- آشنایی فامیلی دوستی کسی که بیاد سند بزاره تو رو ببره داری؟
- نه من اینجا هیچکس رو ندارم
- عجب باره اولت؟
- بله
- خودت سند داری؟
- نه
- کجا زندگی میکنی ؟
- یه خونه اجاره ای دارم
- باشه
سرگرد سرش رو انداخت پایین و یه چیزایی رو پشت سرهم نوشت
به رزومه رو میزش خیره شدم
شایان امین
- فعلا ببرش بازداشتگاه
- چشم قربان
- بلند شو
همراه زن از اتاق خارج شدیم
زن منو به داخل یه اتاق خیس و نمور راهنمایی کرد
................................................
کف اتاق بازداشتگاه دراز کشیده بودم نمیدونم چقدر طول کشیده بود که من خوابم برده بود با بازشدن در ازخواب بیدار شدم یکم طول کشید که دیدم کی درو باز کرده داخل بازداشتگاه نور کم بود
یه زن چادری بود
ساعت مچیمو نگاه کردم 3 شب بود
بهم اشاره کرد بلند شدم رفتم کنارش
با حالت خشک گفت:
- جناب سرگرد با شما کار داره بیا بیرون
دستمو گرفتم جلوش که گفت:
- دستور دادن دسبند بهت نزنم
همراه زن عرض پاسگاه رو طی کردیم که دوباره به همون اتاق رسیدم در زد و بعد از تایید وارد شد
سام نظامی داد
و سرگرد دستور آزاد رو بهش داد
سرگرد رو به من گفت:
- بیا اینجا رو امضا کن یه تعهد بده آزادی منتهی خودت باید حواست رو جمع کنی دفعه بعد از این خبرا نیست
در حالی که با تعجب نگاش میکردم گفت:
- بیا دیگه چیه نکنه میخوای بمونی اینجا
تای ابروم رو دادم بالا و گفتم:
- نه کجا رو باید امضا کنم
با دست محل امضا رو بهم نشون داد
امضا کردم
یه چندتا کار دیگه منظورم امضا و ورق بازیه ازم
و بعد گفت میتونی بری
یکم مکث کردم و بعد از اتاق زدم بیرون جلوی در یه نگهبان بود که لوازمم رو بهم برگردوند کیف ویولن رو انداختم رو دوشم و راه افتادم
کلانتری تو محلی بود که خیابونای اطراف زیاد شناخته شده نبودن و واسه همین تردد ماشین اونجا خیلی کم بود
به ناچار سر خیابون ایستادم
ساعت 4 شده بود
این پا و اون پا میکردم ولی ماشینی در کار نبود تصمیم گرفتم برگردم کلانتری هوا سرد بود
سه قدم بیشتر بر نداشته بودم که یک آزرای مشکی جلو پام زد رو ترمز
شیشه هاش دودی تیره ای بود و واسه همین نمیشد راننده رو به خوبی دید
با بهت داشتم بهش نگاه میکردم که شیشه سرنشین جلو رو داد پایین و گفت:
- خانم شما که هنوز نرفتین
جناب سرگرد بود
خوشحال شدم با لبخند و لحن تصنعی گفتم
- ببخشید ماشین گیرم نیومده هنوز
- خوب معلومه ساعت 4
- بیاین من می رسونمتون
به گوشام شک کردم ماتم برده بود که سرگرد دوباره گفت
- من میرسونمتون نکنه میخواین تا صبح اینجا بایستین و از سرماخوردگی لذت ببرین
با حالت شک در جلو رو باز کردم و نشستم
- آدرس
تو چشماش خیره شدم چشمای سبز یشمی که هر آدمی رو مجذوب میکرد
چشمای شرقی
- ببخشید خانم گوشاتون مشکل داره؟
از حرفی که زد جا خوردم اوه داشتم دستش آتو میدادم خودمو جمع و جور کردم و گفتم
- تهران پارس ..........
راه افتاد
کمی بعد صدای ضبط فضا رو پر کرد
دل تنها و غریبم من و این حال عجیبم
حال بارون زده از چشمای ابری
دل دل دل دل تنگم منو این حال قشنگم
حال ابری شده از درد و بی صبری
انگار دل منه
که داره میشکنه
صبور و بی صدا
هر لحظه با منه
گویا از این همه حس که تو عالمه
سهم منو دلم احوال تلخمه .......
- این دیگه چیه باید بهش بگم وقتی میشینه تو ماشین من ایناروجا نگذاره
بهش نگاه کردم
- پسرم پویان رو میگم تا ماشینم میفته دستش از اینجور آهنگا میزاره و بعد میگه اینجور آهنگا آرومش میکنه
ضبظ رو خاموش کرد
شما جوونا هم یه چیزیتون میشه ها واسه چی اینقدر آهنگ غمگین گوشی میدین دنیا دو روزه ها
پسرش تعجبم بیشتر شد شایان سرگرد با اون ابهت کجا و این کجا
- اصلا بهتون نمیخوره که یه پسره بزرگ داشته باشین
- آره همسن خودته تازه امسال وارد دانشگاه شده یه دختر هم دارم که دبیرستان درس میخونه
دیگه همش سکوت بود و سکوت و سکوت
به پشتی صندلی تکیه دادم و بعد وارد عالم رویا شدم
با صدایی از خواب بیدار شدم
- خانم رسیدیم
خونم زیاد از اونجا دور نبود تقریبا 1 ساعت ولی من تو این یک ساعت خواب بودم ! و عجیب این بود که این خواب یک ساعته بر خلاف همیشه دیگه پر از تشویش و اضطراب نبود و فقط یه حس لمس داشت حتی اصلا هیچ خوابی ندیدم و من چقدر این آرامش و دوست داشتم
از ماشین پیاده شدم و بعد از تشکر به سمت خونه راه افتادم سرگرد هنوز تو کوچه بود شاید فکر میکرد آدرسو بهش غلط گفتم و میخواست مطمئن بشه وشایدم حس انسان دوستانه ای داشت نسبت به یک دختر تنها و غریب
به در خونه رسیدم اما از چیزی که دیدم تقریبا سکته کردم
پلمپ
این خونه به دلیل یه سری مشکلات مالی و قضایی تا اطلاع ثانویه مسدود و پلمپ میشود
تقریبا افتادم
حالا آواره هم شدم
واقعا خوشحالم...............................
چیزی شده
جیغ کوچیکی زدم که باعث شد سرگرد بپره عقب
با دست بهش اخطاریه رو نشون دادم
اخماش رفت تو هم با گوشیش شروع به تماس گرفتن کرد و از من فاصله گرفت
بیست دقیقه بعد اومد و گفت صاحب این خونه رو میشناسی ؟
- آره صاحب این خونه یه آقای پیره به نام فاطمی
- اختلاص بزرگی انجام داده و واسه همین دولت تموم اموالش رو پلمپ و مصادره کرده
- خوب به من چه من میخوام برم تو خونم
- نمیشه پاشو بریم پاشو
- کجا تموم وسایلم و مدارکم اینجاست
- پلمپ بازکردن زیاد آسون نیست یه امروز رو با من بیا تا صحبت کنم بیان پلمپ رو بازکنن و تو بری و وسایلت رو برداری ولی نمیتونی اونجا زندگی کنی
- من جایی نمیرم اینجا خونمه
- پاشو بهت میگم ساعت 5 صبحه و اینجا خطرناکه پاشو
- نمیام شما برو یکیو بیار پلمپ رو بازکنه
- باشه ولی من نمیرم دنبال پلمپ باز کن خودت میدونی من رفتم
خیلی راحت گذاشت و رفت به سمت ماشینش و من موندم و یه خونه پلمپ شده
حالا باید چیکار میکردم دو دل بودم یا باید با سرگرد میرفتم و یا باید مدت ها اینجا میموندم تا یکی بیاد و پلمپ رو باز کنه اووووووووووووووف آره باید با سرگرد برم
- صبر کنید منم میام
هنوز سوار ماشین نشده بود برگشت و لبخند کوتاهی زد و سوار شدم
پشت سرش سوار ماشین شدم ماشین رو روشن کرد و به سمت مقصدی به راه افتاد
- کجا میریم؟
- خونه من
- خونه شما ؟ چرا؟
- با خانمم هماهنگ کردمم یه مدت میای اونجا تو مثه پانیذ و پویانی واسه ما
- یعنی بهترین راه اینه؟
- آره خوب تو جایی رو بلدی ؟ کسی رو میشناسی اینجا؟ میتونی برگردی روسیه؟
- نه
- خوب پس
یعنی بهترین راه این بود رفتن به خونه سرگرد
یه مدتی میشه یه رمان مینویسم
رمانی بر گفته از واقعیت
امیدوارم خوشتون بیاد
با ما همراه باشید
............................
رمان گمراه قسمت 1
..........................
3سالی میشه که واسه تحصیل اومدم ایران
15 سال پیش پدر ومادرم رو از دست دادم و همراه برادرم که 10 سال از من بزرگ تر بود به یتیم خونه فرستاده شدم
برادرم وقتی به سن قانونی رسید یتیم خونه رو ترک کرد ولی قول داد دنبالم بیاد
اما نیومد من 18 سالم شد و وقت رفتن از یتیم خونه شد بعد از رفتن از اونجا با سفارش خانم ژان مسئول یتیم خونه تونستم تو یک کتابفروشی کار کنم
محیط خوبی بود
مسئول اونجا مرد خوبی بود
هم بهم آب وغذا میداد و هم جا
من هم با در آمد اندکم تونستم تحصیل کنم و تو یه دانشگاه خوب توولگاگراد پذیرفته بشم
اما نمیدونم چی شد
هیچ کسی رو نداشتم اما یه نشونه از اقوام مادریم داشتم اونم تو کشوری که من حتی تا حالا اسمش رو هم نشنیده بودم ایران
یکم بعد خبر بهم رسید که برادرم هم اومده ایران
به امید دیدن اقوام مادرم و برادرم اومدم ایران به نظرم اومد که برادرمپیش اونا باشه وقتی بچه بودم همیشه بهم میگفت که میره اونجا
مادر مادرم ایرانی بود و من به امید روزنه های زندگی اومدم ایران به امید پیداکردن آرامش از طرف یه آشنا
ولی طی این سه سال به هیچی نرسیدم
نه برادرم رو پیدا کردم و نه اقوام مادریم رو هیچ هیچ
فقط تونستم تو رشته خودم تو یکی از دانشگاه های معتبر تهران مشغول به تحصیل بشم و کارای اقامتم رو تو این کشور درست کنم
با تنها نشونی و آدرسی که داشتم دنبالشون گشتم اما اونا نبودن میدونستم که تلاشم بیفایده است مادربزرگم سالها پیش وقتی کوچیک بودم از دنیا رفته بود و من فقط آدرس برادرش رو داشتم اما همون آدرس هم منو به جایی نرسوند ناچاربا تنها سرمایه ای که از کارکردن تو کتابفروشی واسم مونده بود تونستم تو یکی از خیابونای تهران خونه اجاره کنم و تو همون منطقه چون زبانم خوب بود مشغول به تدریس زبان انگلیسی تو یکی از آموزشکده ها شدم خیلی تنها بودم
کم کم زبان فارسی رو یاد گرفتم سخت بود اما تونستم یک ساله این کارو انجام بدم
حتی یک دوست صمیمی نداشتم اوایل با یه دختر ایرانی دوست شدم ولی خانوادش وقتی از دوستی ما با خبر شدن دیگه نذاشتن دوستی ما ادامه پیدا کنه
اینجور که پیدا بود به خاطر دین و مذهبم ترسیده بودن
بعد از تدریس زبان میرفتم تو پارک همون اطراف و تنهایی مو با
نگاه کردن به آدمای اطراف میگذروندم
شاید این عجیب باشه ولی بعضی اوقات تنهایی اونقدر رو آدم فشار میاره
که میای شلوغ ترین جای ممکنی که به نظرت میرسه و اونجا اوتراق میکنی
نگاه میکنی به اطرافت و اطرافیانت و تو چقدر دلت میخواد که مثل اونا باشی
روبروم یه خانواده بود
یه خانواده شلوغ و پرجمعیت از اونایی که با تموم بار و بندیلشون میان پارک
از اونایی که صدای خندشون تا 10 متر اونورتر هم میره
خوشم میاد پر از صمیمیت و صداقت دو کلمه که من کاملا باهاش غریبه ام
ویولن مشکیمو از ساکش کشیدم بیرون
آرشه اش رو برداشتم
به توجه به اون حوالی شروع کردم به نواختن و خوندن آروم
The snow glows white on the mountain tonight
برفا امشب روی کوه ها میدرخشن
Not a footprint to be seen
هیچ جای پایی دیده نمیشه
A kingdom of isolation,
یه قلمرو تنهایی
And it looks like I’m the queen
. و انگار من مـَـلـَـکشم
The wind is howling like this swirling storm inside
باد اینجا زوزه میکشه مثل گردباد
Couldn’t keep it in, heaven knows I tried
نتونستم نگهش دارم خد ا
میدونه سعیمو کردم
don’t let them in, don’t let them see
نذار اونا بیان نذار اونا ببینن
Be the good girl you always have to be
دختر خوبی باش که همیشه باید باشی
Conceal, don’t feel, don’t let them know
پنهان کن ، احساس نکن ، نذار اونا بدونن
Well, now they know
خب الان دیگه میدونن
let it go,
let it go
ولش میکنم
Can’t hold it back anymore
نمیتونم دیگه تحمل کنم
Let it go,
let it go
ولش میکنم
Turn away and slam the door
برمیگردمو درو میکوبونم
i don’t care
برام مهم نیست
What they’re going to say
اونا میخوان چی بگن
Let the storm rage on,
بذار طوفان به شدت بوزه
The cold never bothered me anyway
سرما که هیچوقت منو اذیت نمیکنه
It’s funny how some distance
خنده داره که چه جوری یکم فاصله
Makes everything seem small
باعث میشه همه چی کوچیک به نظر بیاد
And the fears that once controlled me
و ترس هایی که یه روزی
منو کنترل میکرد
Can ’t get to me at all
الان اصلا روم تاثیری ندارن
It’s time to see what I can do
وقتشه که ببینم چیکار میتونم بکنم
To test the limits and break through
که محدودیت هارو امتحان کنمُ ازشون عبور کنم
No right, no wrong, no rules for me
هیچ درست و اشتباهو قانونی برای من
وجود نداره
I’m free
من آزادم
Let it
go
let it go
رهاش میکنم
I am one with the wind and sky من با بادو آسمون یکیم
You’ll never see me cry تو هیچوقت گریه منو نخواهی دید
.......................
خانم تمومش کنید
چشمامو باز کردم تا چشم کار میکرد آدم بود که بهم خیره شده بودن
یه لحظه یادم رفته بود کجا هستم
اینجا ایرانه
آره ایران
لبخند غم انگیزی زدم و به کسی که جلوم به حالت گارد ایستاده بود و لباس نظامی داشت نگاه کردم
یه ببخشید گفتم و ویولن رو سریع داخل ساکش گذاشتم
پلیس سعی در متفرق کردن آدمای اطراف بود
مگه چقدر گذشته بود که اینا اینجا جمع شدن
خواستم برم که دوباره همون نظامیه گفت
- خانم کجا تشریف میبرین؟ شما باید همراه من بیاین
با تعجب گفتم:
- کجا؟ من که کاری نکردم فقط متوجه کاری که انجام دادم نشدم
- حرف نباشه ببریدش
توسط یه زن درشت هیکل چادری که به دوتا دستم دسبند زده بود کشیده میشدم
دسبند نقره ای ضخیمی
مردم زیادی هنوز داشتن نگاه میکردن و اطراف شلوغ شده بود و لی من این شلوغی و ازدیاد رو دوست داشتم
30 دقیقه طول کشید که به کلانتری همون اطراف رسیدیم
پیاده شدم
زن اشاره کرد شالموبکشم جلوتر
یه دستم رو باز کرده بود
با دست بازم سر شال رو کشیدم جلوتر
خنده تلخی زدم
ویولن رو جلو در ازم گرفتن
گوشیم رو هم گرفتن
جلو در نشسته بودم و منتظر بودم صدام کنن
زن چادری هم کنارم بود
مثلا مواظبم بود
من حتی نای بلند شدن هم نداشتم
چه برسه به فرار کردن
خیلی وقته کمرم و استخونام خورد شدن
با صدای سربازی بلند شدیم
وارد اتاق شدم
یه اتاق سبز و آبی
با خطای مشکی
یه میز کار و
یه مرد پشت میز
بهش نگاه کردم میخورد 45 باشه
موهای قهوه ای تیره که از کنار شقیقه هاش سفید شده بود
بینی کشیده
ولبای معمولی
پوست سفید و چشمای سبز
یه تصویر مبهم
یه قاب
از خیره شدن من به خودش ناراحت شد واسه همین با صدای بلند گفت
بشین
با دست و پای لرزون نشستم کناری
مرد که حالا عصبانیتش فرو کش کرده بود گفت:
- ترسیدی؟
سکوت کردم
- جناب سرگرد این خانوم رو حین نواختن تو پارک گرفتیم و همچنین خوندن و اغتشاش تو پارک
سرگرد بهم نگاه عمیقی کرد و گفت:
- اسم و فامیل کامل ؟
با ترس گفتم:
- آآآآنیکا هوانسیان
- مسیحی هستی ؟
- بله
- قوانین ایران رو میدونی که؟
- بله
- از کی ایرانی ؟ شهروندی؟
- 3 سالی میشه. بله . من اینجا تحصیل میکنم
- صحیح
- پدر و مادرت کجان؟
- اونا 15 سال پیش فوت شدن
- آشنایی فامیلی دوستی کسی که بیاد سند بزاره تو رو ببره داری؟
- نه من اینجا هیچکس رو ندارم
- عجب باره اولت؟
- بله
- خودت سند داری؟
- نه
- کجا زندگی میکنی ؟
- یه خونه اجاره ای دارم
- باشه
سرگرد سرش رو انداخت پایین و یه چیزایی رو پشت سرهم نوشت
به رزومه رو میزش خیره شدم
شایان امین
- فعلا ببرش بازداشتگاه
- چشم قربان
- بلند شو
همراه زن از اتاق خارج شدیم
زن منو به داخل یه اتاق خیس و نمور راهنمایی کرد
................................................
کف اتاق بازداشتگاه دراز کشیده بودم نمیدونم چقدر طول کشیده بود که من خوابم برده بود با بازشدن در ازخواب بیدار شدم یکم طول کشید که دیدم کی درو باز کرده داخل بازداشتگاه نور کم بود
یه زن چادری بود
ساعت مچیمو نگاه کردم 3 شب بود
بهم اشاره کرد بلند شدم رفتم کنارش
با حالت خشک گفت:
- جناب سرگرد با شما کار داره بیا بیرون
دستمو گرفتم جلوش که گفت:
- دستور دادن دسبند بهت نزنم
همراه زن عرض پاسگاه رو طی کردیم که دوباره به همون اتاق رسیدم در زد و بعد از تایید وارد شد
سام نظامی داد
و سرگرد دستور آزاد رو بهش داد
سرگرد رو به من گفت:
- بیا اینجا رو امضا کن یه تعهد بده آزادی منتهی خودت باید حواست رو جمع کنی دفعه بعد از این خبرا نیست
در حالی که با تعجب نگاش میکردم گفت:
- بیا دیگه چیه نکنه میخوای بمونی اینجا
تای ابروم رو دادم بالا و گفتم:
- نه کجا رو باید امضا کنم
با دست محل امضا رو بهم نشون داد
امضا کردم
یه چندتا کار دیگه منظورم امضا و ورق بازیه ازم
و بعد گفت میتونی بری
یکم مکث کردم و بعد از اتاق زدم بیرون جلوی در یه نگهبان بود که لوازمم رو بهم برگردوند کیف ویولن رو انداختم رو دوشم و راه افتادم
کلانتری تو محلی بود که خیابونای اطراف زیاد شناخته شده نبودن و واسه همین تردد ماشین اونجا خیلی کم بود
به ناچار سر خیابون ایستادم
ساعت 4 شده بود
این پا و اون پا میکردم ولی ماشینی در کار نبود تصمیم گرفتم برگردم کلانتری هوا سرد بود
سه قدم بیشتر بر نداشته بودم که یک آزرای مشکی جلو پام زد رو ترمز
شیشه هاش دودی تیره ای بود و واسه همین نمیشد راننده رو به خوبی دید
با بهت داشتم بهش نگاه میکردم که شیشه سرنشین جلو رو داد پایین و گفت:
- خانم شما که هنوز نرفتین
جناب سرگرد بود
خوشحال شدم با لبخند و لحن تصنعی گفتم
- ببخشید ماشین گیرم نیومده هنوز
- خوب معلومه ساعت 4
- بیاین من می رسونمتون
به گوشام شک کردم ماتم برده بود که سرگرد دوباره گفت
- من میرسونمتون نکنه میخواین تا صبح اینجا بایستین و از سرماخوردگی لذت ببرین
با حالت شک در جلو رو باز کردم و نشستم
- آدرس
تو چشماش خیره شدم چشمای سبز یشمی که هر آدمی رو مجذوب میکرد
چشمای شرقی
- ببخشید خانم گوشاتون مشکل داره؟
از حرفی که زد جا خوردم اوه داشتم دستش آتو میدادم خودمو جمع و جور کردم و گفتم
- تهران پارس ..........
راه افتاد
کمی بعد صدای ضبط فضا رو پر کرد
دل تنها و غریبم من و این حال عجیبم
حال بارون زده از چشمای ابری
دل دل دل دل تنگم منو این حال قشنگم
حال ابری شده از درد و بی صبری
انگار دل منه
که داره میشکنه
صبور و بی صدا
هر لحظه با منه
گویا از این همه حس که تو عالمه
سهم منو دلم احوال تلخمه .......
- این دیگه چیه باید بهش بگم وقتی میشینه تو ماشین من ایناروجا نگذاره
بهش نگاه کردم
- پسرم پویان رو میگم تا ماشینم میفته دستش از اینجور آهنگا میزاره و بعد میگه اینجور آهنگا آرومش میکنه
ضبظ رو خاموش کرد
شما جوونا هم یه چیزیتون میشه ها واسه چی اینقدر آهنگ غمگین گوشی میدین دنیا دو روزه ها
پسرش تعجبم بیشتر شد شایان سرگرد با اون ابهت کجا و این کجا
- اصلا بهتون نمیخوره که یه پسره بزرگ داشته باشین
- آره همسن خودته تازه امسال وارد دانشگاه شده یه دختر هم دارم که دبیرستان درس میخونه
دیگه همش سکوت بود و سکوت و سکوت
به پشتی صندلی تکیه دادم و بعد وارد عالم رویا شدم
با صدایی از خواب بیدار شدم
- خانم رسیدیم
خونم زیاد از اونجا دور نبود تقریبا 1 ساعت ولی من تو این یک ساعت خواب بودم ! و عجیب این بود که این خواب یک ساعته بر خلاف همیشه دیگه پر از تشویش و اضطراب نبود و فقط یه حس لمس داشت حتی اصلا هیچ خوابی ندیدم و من چقدر این آرامش و دوست داشتم
از ماشین پیاده شدم و بعد از تشکر به سمت خونه راه افتادم سرگرد هنوز تو کوچه بود شاید فکر میکرد آدرسو بهش غلط گفتم و میخواست مطمئن بشه وشایدم حس انسان دوستانه ای داشت نسبت به یک دختر تنها و غریب
به در خونه رسیدم اما از چیزی که دیدم تقریبا سکته کردم
پلمپ
این خونه به دلیل یه سری مشکلات مالی و قضایی تا اطلاع ثانویه مسدود و پلمپ میشود
تقریبا افتادم
حالا آواره هم شدم
واقعا خوشحالم...............................
چیزی شده
جیغ کوچیکی زدم که باعث شد سرگرد بپره عقب
با دست بهش اخطاریه رو نشون دادم
اخماش رفت تو هم با گوشیش شروع به تماس گرفتن کرد و از من فاصله گرفت
بیست دقیقه بعد اومد و گفت صاحب این خونه رو میشناسی ؟
- آره صاحب این خونه یه آقای پیره به نام فاطمی
- اختلاص بزرگی انجام داده و واسه همین دولت تموم اموالش رو پلمپ و مصادره کرده
- خوب به من چه من میخوام برم تو خونم
- نمیشه پاشو بریم پاشو
- کجا تموم وسایلم و مدارکم اینجاست
- پلمپ بازکردن زیاد آسون نیست یه امروز رو با من بیا تا صحبت کنم بیان پلمپ رو بازکنن و تو بری و وسایلت رو برداری ولی نمیتونی اونجا زندگی کنی
- من جایی نمیرم اینجا خونمه
- پاشو بهت میگم ساعت 5 صبحه و اینجا خطرناکه پاشو
- نمیام شما برو یکیو بیار پلمپ رو بازکنه
- باشه ولی من نمیرم دنبال پلمپ باز کن خودت میدونی من رفتم
خیلی راحت گذاشت و رفت به سمت ماشینش و من موندم و یه خونه پلمپ شده
حالا باید چیکار میکردم دو دل بودم یا باید با سرگرد میرفتم و یا باید مدت ها اینجا میموندم تا یکی بیاد و پلمپ رو باز کنه اووووووووووووووف آره باید با سرگرد برم
- صبر کنید منم میام
هنوز سوار ماشین نشده بود برگشت و لبخند کوتاهی زد و سوار شدم
پشت سرش سوار ماشین شدم ماشین رو روشن کرد و به سمت مقصدی به راه افتاد
- کجا میریم؟
- خونه من
- خونه شما ؟ چرا؟
- با خانمم هماهنگ کردمم یه مدت میای اونجا تو مثه پانیذ و پویانی واسه ما
- یعنی بهترین راه اینه؟
- آره خوب تو جایی رو بلدی ؟ کسی رو میشناسی اینجا؟ میتونی برگردی روسیه؟
- نه
- خوب پس
یعنی بهترین راه این بود رفتن به خونه سرگرد