بادبادک باز اثر خالد حسینی
آخرین فرصت را برای تصمیم گیری از دست داده بودم. واپسین مجال برای تصمیم گرفتن درباره اینکه چطور میخواهم باشم. میتوانستم در آن کوچه قدم بگذارم و برای حسن قد علم کنم _ همانطور که او بارها در گذشته کرده بود _ و همه ی عواقبش را بپذیرم. یا میتوانستم بدوم.
در نهایت دویدم.
دویدم، چون بزدل بودم. از آصف و بلایی که میتوانست بر سرم بیاورد میترسیدم. میترسیدم صدمه ای بخورم. وقتی به کوچه پشت کردم، همین را به خودم و به حسن گفتم. توجیهم این بود و خودم هم باورم شد. در واقع بزدلی بهانه ای بیش نبود، چون شق دیگر، دلیل واقعی دویدن و گریزم آن بود که آصف حق داشت: در این دنیا هیچ چیز مجانی نیست. شاید حسن بهایی بود که باید میپرداختم، گوسفندی که باید قربانی میکردم، تا بابا مال خودم شود. آیا این بهایی عادلانه بود؟ پاسخ بیش از آنکه بتوانم انکارش کنم در خود آگاهم بود: فقط یک هزاره بود، نه؟
آخرین فرصت را برای تصمیم گیری از دست داده بودم. واپسین مجال برای تصمیم گرفتن درباره اینکه چطور میخواهم باشم. میتوانستم در آن کوچه قدم بگذارم و برای حسن قد علم کنم _ همانطور که او بارها در گذشته کرده بود _ و همه ی عواقبش را بپذیرم. یا میتوانستم بدوم.
در نهایت دویدم.
دویدم، چون بزدل بودم. از آصف و بلایی که میتوانست بر سرم بیاورد میترسیدم. میترسیدم صدمه ای بخورم. وقتی به کوچه پشت کردم، همین را به خودم و به حسن گفتم. توجیهم این بود و خودم هم باورم شد. در واقع بزدلی بهانه ای بیش نبود، چون شق دیگر، دلیل واقعی دویدن و گریزم آن بود که آصف حق داشت: در این دنیا هیچ چیز مجانی نیست. شاید حسن بهایی بود که باید میپرداختم، گوسفندی که باید قربانی میکردم، تا بابا مال خودم شود. آیا این بهایی عادلانه بود؟ پاسخ بیش از آنکه بتوانم انکارش کنم در خود آگاهم بود: فقط یک هزاره بود، نه؟