24-06-2015، 0:19
- سرانجام ديدى
حماقت
چاردست و پا
كهكشانت را تسخير كرد !
تنها به درد آن مى خوردي / كه ساحره اي كوچك/
تورا از طناب رخت آويزان كند /و براي لكه هاي غرورت/ آواز بخواند
و سرانجام ديدى!
ديدى كه تونل ها
تا بينهايت سالِ نوري / پس از مرگ خورشيد ادامه دارند /
و تو / تنها تا ميانه اى از راه مى خمى !
چه هواي هولناكي ! كه در داشتنِ آن /
با خفاشها همخوراكي !
و پاهاي مشكوكت !
با زمستان يخند و
در مرداد / شراره هاي شاد !
چگونه اعتراف كنم كه هر لحظه ، هر نفس /
در پيراهنم /كسي باتنم /همخوابه مي شود/
كه هرگاه نامش را تكرار مي كند /
به خود اميدوارانه مي قبولانم كه شاعراست /
خودش را شيطان مي پندارد !
همواره با من است...
حاضري چقدر پا به پايم بيايي/
تا لاشه ى گنجشكان ام را /
در دفعِ اراده بشماري ؟
سرانجام، من
با جهانِ نيات ام / بي آواز مي مانم
در انديشه ى مبهمِ كاغذ /
بعيد است ابلهان نتراوند !
تكاپوي حيرت . . .
و نقش پايين تنه اي بر ديوار . . .
هميشه لحظه اي از يك موسيقي / جان مي سپرد/ تا ديوان باستاني ام را /
لرزه ى آهي ورق زند
پيوسته حسرتِ يك بوران /
در محفظه اي پولادين
بر شانه هاي زنانه مي گريست
پيوسته لحظه ى يك ديوار / از خواب سقوط مي پريد
و پيراهنم عاشق مي شد
تا گنجشكان مشتاقم
از من فرو افتند... .
آه اى لحظات سنفونى كه پيش از جنونم / نفس كشيده بوديد !
آه اى لحظات ِيك در مـيـان / آجــر و آسـمـان !
شطرنجِ شاعري بوديد
من با قلعه ام
در حفره اي از سپيده
به منظومه ى بي خورشيد
سقوط كردم . . .
21 / 1 / 78_كتاب"در كوچه هاى آتن٢"_ مريم هوله