ای پیاده
بر روی جنسیت ِ پتو
ملیت ِ حرفهای مگو
چقدر من بدبختانه باران هستم!
بی که با خودش در بگو مگو بارانام سردش است!
در اجبار این مناجاتام
حتا خیمههای خداجاتم از آن بالا نمیدانند روی چه میریزم…
چقدر از ناکامیام را از گردن میآویزم…
چقدر از همراهیام را با تنم میآمیزم…
و چه اندازه ام را هیزم
در شلیک اسلوموشن ِبازگشت پیش آینه
بنگ… بنگ… بنگ… اسلوموشن غیرتی ِ بنگ…
اگر شما در انعکاسی از مایید
دروغ را بصورت عطسه بگذارید روی بشقاب فرمایشم!
میگویند شگون دارد…
لااقل… لااقل… لااقل… براى آینه آگاهی ِ منحل…
بچههایم که به من رفته آسمشان
ای صداها بگذارید تیربار ِ بلوغشان به من رفته باشد… بنگ بنگ بنگ…
لااقل…اقل…اقل…
صرعام سلامش را که کرد
خدا که درددلاش را با من دوباره تمام کرد
خیمه از سرم پرید … خیس برگشتم…
در این خداشدنها رفتنی نیست
بازگشت در هزارتویشان راز زنجیری ِ مرا دارد
که قلادهی مرا کوتاه و بلند میکند…
چست و چابک و خمیده و خراب میکند…
به این فکرکن عزیزم که چقدر آدم
پشت گوشیها و تریبونها و قراردادهای غور
زیبایی قسمتهای مصرف نکردهی صورت تو را
در گوش جاودانگی نجوا میکنند…
نجوا و مزمزه…
تازه جارو کرده یا پر از خزه…
لااقل به من بگو از جاودانگی ِ من به من چه میرسد؟!
چند درصد به دلّالها و خدا و خداچهها؟
بچهدانها و پستانها
و کلی نفسکش ِدیگر که آویزهی وزن ناثابت ِ مناند…
باورم دارد شبیه تنفس مصنوعی به خدا میشود کم کم!
وزن من با خودش مشکل پیدا کردهاست!
شاید اگر هزار سال دیگر بود
میگفتند پارانویای وزن دارد وزن بیش از اندازه متفکرم!
حال ِاین ترازو در زمان حال باد کردهاست
وزن خدا را روی شانهام حساب نمیکند!
سلامهای بادکرده سنگیناند
خبرهای ناخوانده سنگینتر…
فرار از سلامهای عاشقانهی اعدام روز بعد…
و ملک کوچک شخصیام لااقل به نام ِ لااقل…
دستش به جایی نمیرسد لااقل ِ مظلوم پیشهام
تا اینهمه اسم را از روی اسم من پاک کند شبها…
دستش نمیرسد لااقل ِ مظلوم ام
که لااقل دلم را خوش کند به آن سری
که به اندازهی یک سر در آینه میگرید…
من هنوز “کارون”ِ 9ساله را بالا میآورم ای جناب سوء هاضمه!
چه غذایی سفارش داده بودی برایم لااقل ِ نادان! محافظهکار ِ گریان!
که استفراغ تاریخ میکنم؛
کارون بالا میآورم…
من هنوز با اسطوره خر میشوم!
در رقص ِ رودهخواری ِ دایناسورها از هم
رقص ِ تاشو میکنم تا شب
به بهانهی اینکه تکههای تن کودکان را لااقل
از بقیهی تکههای تمدن آلود جدا ببرد خیمهی اقلن ام…
که من میراث ِ تدفین ِ منفعلم!
پیمان ِ ١٦٥ سانتیمتری اذان مزمحلام
که شیطان قرائتم میکند به جای امام زمان مست صدام
صدام
وقتی که جنسیتام به جرم اشمئزاز در خیمهای از لااقل ِ گراز
بر دوش ِ خوابیدن کبودش میکند
خورّ و خورّ و پُفّ ِ” هوا را بگیر از من صبح”!
و صبح این رهبر مؤنث چه خوب از خواب بیدار میشود
وقتی که هنوز خواب از سرش مثل خدا نپریده…
لااقل به من سپیده! لباسهایم را برگردان!
من برهنگی ارکان عقوبتم
جز آینه کسی نشکسته مرا هنوز تمام و کمال!
سنگهای مساوات قیژ و قیژ باید به لااقلی بخورند که بمب هستهایست
بمبی که خدا در درون آن مخفیست
و تا هنوز رویش نشده از فلان جای طبیعی هر تولدی سرش را بیرون بیاورد!
خدا را شکر!
این بمب خدا هنوز هم خجالتیست!
آخ آن بمب…
بمبی که خدا در درون آن مخفی ست…
لااقل لااقل تان را برهنه شوید ای قربان آینههاتان من!
شاید در آینه تولد آنقدرها خجالت آور نباشد چنانکه بمب خدا فکر میکند!
لااقلتان را چگونه لخت شوم
وقتی از صدا و چشمتان
جز لباسهای بازار و اجناس اینترنتی چیزی نماندهاست؟!
این فراموشیهای بازیگوشتان را فریب نمیدهم
لباستان لختتان را به خاطر نیاورد…
لختتان لباستان را…
در میانه زیستن خداتان را…
این فراموشیهای بازیگوشتان را فریب نمیدهم
باز هم بلند میشوم در خم و راست و گو و نگویتان…
کرگدنهای تبرک و مارمولکهای بویتان…
ادکلنهای پُررویتان…
شانه بر مرگ ِ مویتان…
من لااقلام را دارم
ولی لااقل نمیمانم!
درد دارد زایمان ِ هر لحظه، هر دم در جمع… می دانید؟!
دیدن صحنههای آغاز یک انسان برایتان حتا مشمئز کنندهاست…
زایمان ِ هرلحظه، هر دم در جمع…
اما درد دارد… هر لحظه در میانتان… درد دارد آدم…
ونگ ونگ ِ لااقل ِ من…
لااقل ِ اجتماعی ِ خودم…
در جمعتام تان تمام آیندگان دردناکتان را که من بودم…
لااقل کمی لااقل بپرورید در توی پوچتان!
لااقل اگر روزی تکهای از مگرهای اگرپرور ِ شما ونگی شنید
لااقل من… لااقلی از من… به خدایی رسیدهاست…
دستتان را گرفتهام بردهام دادهام دست لااقلتان…
لااقل خیلیست…
لااقل عرش است…
اگر کوچک است خیمهی لااقلتان… قبول!
اینکه کرهی زمین جزو مستأجراناش است…
شاباش کهکشان تنفس میکند هرشب…
شاید درست میگوید افسردگیم!
از رفت و روب ِ استفراغ ِ اخبار
یا واردات ِ سیانور ِ امید
بد غذاهایی فراهم میکند لااقل… لااقل من…
اما در رفت و آمد کائنات به این خیمه لااقل
آدمی که ایستاده روی تکههای آینه
آئینی را در قمار با خور و پُفاش برده
که زمینیها سواد ندارند با آخ ِ او بگویند آخ!
وای لااقل ِ عزیز ِ من!
سوادشان نمیرسد وقتی خنده خدایت میکند
حتا پرستاریات کنند!
چه رسد به اینکه خود را دعوت به مهمانیات کنند!
لااقل… لااقل… لااقل…
شاید اگر زمان یکی از دستهاش را به من میداد
در پرستاری از چلاقیاش دنیا را بهشتی که موعود بوده میکردم!
اگر یکی از دستهاش را به من میداد
به این اندازه تنها از دنیا نمیرفتم
که برای ابد با همین صورتم دنیا شوم…
تنها همین صورت…
لااقل را عشق است!
شاید انار ِ آب لمبوی خدا هستم در بازی خوردن ِ خودش از خود…
بیخود!
من توقف خودم هستم در راه ِ رسیدن از پلاسیدنام به خود
توقفی بیخود
که قُدقُدکنان خر شد
تاریخ ِ آدم شد…
نگاه کن چطور این خدای زبان بسته افتاده با سر روی آسمان
و انسان روی صندلی نشستهاست!
چطور رویت میشود خدا شوی
بعد از اینهمه تجاوزت به خود؟!
بینهایتی از بلاهت ِ نمور مناجات ِ تو راست!
هنوز در این آینه درگیری که ستارههاش تو را بشمارند؟!
آفاقاش شانهات بزنند؟
عروسکهای جیبی رعد و برقهایت شوی
در هر لحظه که خم از ابرویت میبارد به باقی ِ سفرهی صفهایت؟!
صفهایی از حدود کوتاه و بلند تو… و تو…
خدا اندازهی قد تو بود که با این قوزها شمرده شد…
قوزهای ایستادگی ِ رشد…
ناف ِ این قوز را ببُر!
محترمانهتر بیهمتا شو!
محرمانه ای حریف هرچه حرف…
بعنوان ِاولین نمایندهی اینهمه سیاهی لشکر خودت
نشستهای روبروی آئینهی چروک…
ای خوک!
بستهبندی ِ خدای پوک!
سوگواری ِ هویت ِ بشر در عکس ِ سوء صراحت ِ سود!
سوگ… سوگ… سوگ ِ ناهمگن ِ هبوط ِ هُرم!
هُرم ِ جاودانگی توی شلوارهای یدک…
بگو کلک!
کدام چهرهات تو را خر کرد؟!
کدام چهرهات خدا و خداتر کرد؟ که بچه در هر سرانجام جایش را تر کرد؛
اما آدم را خبر نکرد!
دست کم خبر داشت اینکه انسان تنها خلط گلوی خودش را هست
که جهان با باسنی مست لمیده رو بُنبست
تخمه به دست
زیر ِ وزن ِ زوری ِ هنوز…
دست کم خبر داشت بچه از اینکه با نقل قول از دهانهای باز ِ خدای قوز
نه شب تن ِ او را میشود نه روز…
نه خودش مالک آن هارمونی ِاندام ِ هرلحظه پابهماه تا ابد
نه دستهای غیبیاش که 24ساعته در حال دستگیریاش هستند
٢٤ساعته در حال دستگیری خودش
که معمولن با رد کردن رشوهای دلخور حل میشود مشکلاش با خود…
یعنی فراموشی ِ گاه به گاهش که دستهاش را گم کرده
به جای آنها خدا آورده
با کلی میخ و بغل
و آسمانی که از همهی پنجرهها افتاده
بارها دیده ام مرگ اش را
این است که زندهام!
بر روی جنسیت ِ پتو
ملیت ِ حرفهای مگو
چقدر من بدبختانه باران هستم!
بی که با خودش در بگو مگو بارانام سردش است!
در اجبار این مناجاتام
حتا خیمههای خداجاتم از آن بالا نمیدانند روی چه میریزم…
چقدر از ناکامیام را از گردن میآویزم…
چقدر از همراهیام را با تنم میآمیزم…
و چه اندازه ام را هیزم
در شلیک اسلوموشن ِبازگشت پیش آینه
بنگ… بنگ… بنگ… اسلوموشن غیرتی ِ بنگ…
اگر شما در انعکاسی از مایید
دروغ را بصورت عطسه بگذارید روی بشقاب فرمایشم!
میگویند شگون دارد…
لااقل… لااقل… لااقل… براى آینه آگاهی ِ منحل…
بچههایم که به من رفته آسمشان
ای صداها بگذارید تیربار ِ بلوغشان به من رفته باشد… بنگ بنگ بنگ…
لااقل…اقل…اقل…
صرعام سلامش را که کرد
خدا که درددلاش را با من دوباره تمام کرد
خیمه از سرم پرید … خیس برگشتم…
در این خداشدنها رفتنی نیست
بازگشت در هزارتویشان راز زنجیری ِ مرا دارد
که قلادهی مرا کوتاه و بلند میکند…
چست و چابک و خمیده و خراب میکند…
به این فکرکن عزیزم که چقدر آدم
پشت گوشیها و تریبونها و قراردادهای غور
زیبایی قسمتهای مصرف نکردهی صورت تو را
در گوش جاودانگی نجوا میکنند…
نجوا و مزمزه…
تازه جارو کرده یا پر از خزه…
لااقل به من بگو از جاودانگی ِ من به من چه میرسد؟!
چند درصد به دلّالها و خدا و خداچهها؟
بچهدانها و پستانها
و کلی نفسکش ِدیگر که آویزهی وزن ناثابت ِ مناند…
باورم دارد شبیه تنفس مصنوعی به خدا میشود کم کم!
وزن من با خودش مشکل پیدا کردهاست!
شاید اگر هزار سال دیگر بود
میگفتند پارانویای وزن دارد وزن بیش از اندازه متفکرم!
حال ِاین ترازو در زمان حال باد کردهاست
وزن خدا را روی شانهام حساب نمیکند!
سلامهای بادکرده سنگیناند
خبرهای ناخوانده سنگینتر…
فرار از سلامهای عاشقانهی اعدام روز بعد…
و ملک کوچک شخصیام لااقل به نام ِ لااقل…
دستش به جایی نمیرسد لااقل ِ مظلوم پیشهام
تا اینهمه اسم را از روی اسم من پاک کند شبها…
دستش نمیرسد لااقل ِ مظلوم ام
که لااقل دلم را خوش کند به آن سری
که به اندازهی یک سر در آینه میگرید…
من هنوز “کارون”ِ 9ساله را بالا میآورم ای جناب سوء هاضمه!
چه غذایی سفارش داده بودی برایم لااقل ِ نادان! محافظهکار ِ گریان!
که استفراغ تاریخ میکنم؛
کارون بالا میآورم…
من هنوز با اسطوره خر میشوم!
در رقص ِ رودهخواری ِ دایناسورها از هم
رقص ِ تاشو میکنم تا شب
به بهانهی اینکه تکههای تن کودکان را لااقل
از بقیهی تکههای تمدن آلود جدا ببرد خیمهی اقلن ام…
که من میراث ِ تدفین ِ منفعلم!
پیمان ِ ١٦٥ سانتیمتری اذان مزمحلام
که شیطان قرائتم میکند به جای امام زمان مست صدام
صدام
وقتی که جنسیتام به جرم اشمئزاز در خیمهای از لااقل ِ گراز
بر دوش ِ خوابیدن کبودش میکند
خورّ و خورّ و پُفّ ِ” هوا را بگیر از من صبح”!
و صبح این رهبر مؤنث چه خوب از خواب بیدار میشود
وقتی که هنوز خواب از سرش مثل خدا نپریده…
لااقل به من سپیده! لباسهایم را برگردان!
من برهنگی ارکان عقوبتم
جز آینه کسی نشکسته مرا هنوز تمام و کمال!
سنگهای مساوات قیژ و قیژ باید به لااقلی بخورند که بمب هستهایست
بمبی که خدا در درون آن مخفیست
و تا هنوز رویش نشده از فلان جای طبیعی هر تولدی سرش را بیرون بیاورد!
خدا را شکر!
این بمب خدا هنوز هم خجالتیست!
آخ آن بمب…
بمبی که خدا در درون آن مخفی ست…
لااقل لااقل تان را برهنه شوید ای قربان آینههاتان من!
شاید در آینه تولد آنقدرها خجالت آور نباشد چنانکه بمب خدا فکر میکند!
لااقلتان را چگونه لخت شوم
وقتی از صدا و چشمتان
جز لباسهای بازار و اجناس اینترنتی چیزی نماندهاست؟!
این فراموشیهای بازیگوشتان را فریب نمیدهم
لباستان لختتان را به خاطر نیاورد…
لختتان لباستان را…
در میانه زیستن خداتان را…
این فراموشیهای بازیگوشتان را فریب نمیدهم
باز هم بلند میشوم در خم و راست و گو و نگویتان…
کرگدنهای تبرک و مارمولکهای بویتان…
ادکلنهای پُررویتان…
شانه بر مرگ ِ مویتان…
من لااقلام را دارم
ولی لااقل نمیمانم!
درد دارد زایمان ِ هر لحظه، هر دم در جمع… می دانید؟!
دیدن صحنههای آغاز یک انسان برایتان حتا مشمئز کنندهاست…
زایمان ِ هرلحظه، هر دم در جمع…
اما درد دارد… هر لحظه در میانتان… درد دارد آدم…
ونگ ونگ ِ لااقل ِ من…
لااقل ِ اجتماعی ِ خودم…
در جمعتام تان تمام آیندگان دردناکتان را که من بودم…
لااقل کمی لااقل بپرورید در توی پوچتان!
لااقل اگر روزی تکهای از مگرهای اگرپرور ِ شما ونگی شنید
لااقل من… لااقلی از من… به خدایی رسیدهاست…
دستتان را گرفتهام بردهام دادهام دست لااقلتان…
لااقل خیلیست…
لااقل عرش است…
اگر کوچک است خیمهی لااقلتان… قبول!
اینکه کرهی زمین جزو مستأجراناش است…
شاباش کهکشان تنفس میکند هرشب…
شاید درست میگوید افسردگیم!
از رفت و روب ِ استفراغ ِ اخبار
یا واردات ِ سیانور ِ امید
بد غذاهایی فراهم میکند لااقل… لااقل من…
اما در رفت و آمد کائنات به این خیمه لااقل
آدمی که ایستاده روی تکههای آینه
آئینی را در قمار با خور و پُفاش برده
که زمینیها سواد ندارند با آخ ِ او بگویند آخ!
وای لااقل ِ عزیز ِ من!
سوادشان نمیرسد وقتی خنده خدایت میکند
حتا پرستاریات کنند!
چه رسد به اینکه خود را دعوت به مهمانیات کنند!
لااقل… لااقل… لااقل…
شاید اگر زمان یکی از دستهاش را به من میداد
در پرستاری از چلاقیاش دنیا را بهشتی که موعود بوده میکردم!
اگر یکی از دستهاش را به من میداد
به این اندازه تنها از دنیا نمیرفتم
که برای ابد با همین صورتم دنیا شوم…
تنها همین صورت…
لااقل را عشق است!
شاید انار ِ آب لمبوی خدا هستم در بازی خوردن ِ خودش از خود…
بیخود!
من توقف خودم هستم در راه ِ رسیدن از پلاسیدنام به خود
توقفی بیخود
که قُدقُدکنان خر شد
تاریخ ِ آدم شد…
نگاه کن چطور این خدای زبان بسته افتاده با سر روی آسمان
و انسان روی صندلی نشستهاست!
چطور رویت میشود خدا شوی
بعد از اینهمه تجاوزت به خود؟!
بینهایتی از بلاهت ِ نمور مناجات ِ تو راست!
هنوز در این آینه درگیری که ستارههاش تو را بشمارند؟!
آفاقاش شانهات بزنند؟
عروسکهای جیبی رعد و برقهایت شوی
در هر لحظه که خم از ابرویت میبارد به باقی ِ سفرهی صفهایت؟!
صفهایی از حدود کوتاه و بلند تو… و تو…
خدا اندازهی قد تو بود که با این قوزها شمرده شد…
قوزهای ایستادگی ِ رشد…
ناف ِ این قوز را ببُر!
محترمانهتر بیهمتا شو!
محرمانه ای حریف هرچه حرف…
بعنوان ِاولین نمایندهی اینهمه سیاهی لشکر خودت
نشستهای روبروی آئینهی چروک…
ای خوک!
بستهبندی ِ خدای پوک!
سوگواری ِ هویت ِ بشر در عکس ِ سوء صراحت ِ سود!
سوگ… سوگ… سوگ ِ ناهمگن ِ هبوط ِ هُرم!
هُرم ِ جاودانگی توی شلوارهای یدک…
بگو کلک!
کدام چهرهات تو را خر کرد؟!
کدام چهرهات خدا و خداتر کرد؟ که بچه در هر سرانجام جایش را تر کرد؛
اما آدم را خبر نکرد!
دست کم خبر داشت اینکه انسان تنها خلط گلوی خودش را هست
که جهان با باسنی مست لمیده رو بُنبست
تخمه به دست
زیر ِ وزن ِ زوری ِ هنوز…
دست کم خبر داشت بچه از اینکه با نقل قول از دهانهای باز ِ خدای قوز
نه شب تن ِ او را میشود نه روز…
نه خودش مالک آن هارمونی ِاندام ِ هرلحظه پابهماه تا ابد
نه دستهای غیبیاش که 24ساعته در حال دستگیریاش هستند
٢٤ساعته در حال دستگیری خودش
که معمولن با رد کردن رشوهای دلخور حل میشود مشکلاش با خود…
یعنی فراموشی ِ گاه به گاهش که دستهاش را گم کرده
به جای آنها خدا آورده
با کلی میخ و بغل
و آسمانی که از همهی پنجرهها افتاده
بارها دیده ام مرگ اش را
این است که زندهام!