خـندهتُ اَزَمـ نگیر ، تا شبُ طاقت بیارمـ !
مـن کـه جُز خـندهی تو هیچّی تو دُنیا ندارمـ !
خـندتُ اَزَمـ نگیر ، نذار به گریه خـو کـنمـ !
تو کـه باشی مـیتونمـ خـورشیدُ آرزو کـنمـ !
شب سیاهتَر از همـیشهس ، خـندهتُ اَزَمـ نگیر !
نذار آلوده بِشمـ ، به سایههای شبِ پیر !
خـندههات مـثلِ طلسمـِ واسه رویینه شُدن !
خـندههات یه خـنجره تو دستای خـالیِ مـن !
خـندهتُ اَزَمـ نگیر وقتی مـیرَمـ به جنگِ شب،
بذار از تو تازه شَمـ ! بذار وطن شه این وطن !
از صدای گریه وُ ضجّه وُ ناله خـستهاَمـ !
از دیاری کـه تو اون خـنده مـحاله خـستهاَمـ !
خـستهاَمـ از این همـه مـرثیهخـونِ نااُمـید !
از کـلاغی کـه تو هیچ قصّهیی خـونهش نرسید !
مـنُ سِحرِ خـندههات کـن ! شبُ گُمـ کـن تو چشات !
بذار آرومـ بگیرمـ ، تو نقرهریزِ خـندههات !
خـندههات مـثلِ طلسمـِ واسه رویینه شُدن !
خـندههات یه خـنجره تو دستای خـالیِ مـن !
خـندهتُ اَزَمـ نگیر وقتی مـیرَمـ به جنگِ شب،
بذار از تو تازه شَمـ ! بذار وطن شه این وطن !