امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

! رـمآن گرگ ـُ میش ! [ استفنی میر ]

#2
فصل دوم


کتاب باز
 
روز بعد هم بهتر و هم بدتر بود...

بهتر بود چون دیگر باران نبارید ، گرچه انبوه ابرها ي تیره آسمان را پر کرده بودند .

راحت تر بود چون می دانستم چه روزي در انتظارم است. در کلاس انگلیسی، مایک آمد و کنار من نشست،

سپس قدم زنان مرا با اریک تا کلاس بعدي همراهی کرد که تمام مدت به او خیره شده بود، در حقیقت نوعی گفت

و گوي بی کلام بود.

دیگر به اندازه دیروز کسی به من نگاه نمی کرد. همراه با گروه بزرگی متشکل از

مایک، اریک، جسیکا و چندین نفر دیگر که اکنون چهر ه ها و نام هایشان را به خاطر ندارم سر میز ناهار نشستم.

حالا این احساس در من بوجود آمده بود که به جاي غرق شدن در آب ، بر سطح آن قدم می زنم.

بدتر بو د زیرا خسته بودم؛ چون نمی توانستم با وجود بادي که اطراف خانه می وزید و زوزه می کشید بخوابم. بدتر

بود چون آقا ي وارنر وقتی که دستم بالا نبود ، احضارم کرد و من به سوالش جواب اشتباهی دادم. رنج آور بود چون

مجبور بودم والیبال بازي کنم و یکبار که خود را از راه توپ کنار نکشیدم، با توپ به سر هم گروهیم برخورد کردم،

بدتر بود چون ادوارد کالین اصلا به مدرسه نیامد.

تمام صبح، دلواپس ساعت ناهار بودم، می ترسیدم با آن نگاه عجیب و غریبش به من خیره شود. قسمتی از

وجودم می خواست با او رو به رو شود و بپرسد« مشکلش چیست؟ »

زمانی که در تخت خوابم، خودم را دروغکی به خواب زده بودم، با خودم فکر می کردم چه چیزي به او بگویم، اما

می دانستم که خیلی خوش خیال هستم که فکر می کنم جسارت چنین کاري را دارم.

از خودم یک شیر جعلی مثل ترمیناتور ساخته بودم.

ولی وقتی همراه جسیکا به کافه تریا رفتم ، هرچند سعی کردم تا چشمانم به دنبال او نگردند، دیدم که چهار

خواهر و برادرش با هم پشت همان میز همیشگی نشسته بودند ، ولی او همراهشان نبود.

مایک جلو ي راهما ن را گرفت و ما ر ا به سمت میز خودش هدایت کرد . جسیکا بخاطر رفتار مایک خوشحال به

نظر می رسید و دوستانش هم سریع به ما پیوستند.

با این که سعی کردم به وراجی هایشان گوش کنم، به شدت معذب بودم و با

بی قراري انتظار لحظه ورود ادوارد را می کشیدم. امیدوار بودم وقتی وارد می شود، نسبت به من کاملا بی توجه

باشد و به من ثابت کند که بی خودي دچار بدگمانی شده بودم.

او نیامد و هرچه زمان می گذشت، بیشتر و بیشتر دلواپس می شدم. زمانی که ادوارد تا پایان ساعت ناهار خودش

را نشان نداد، با اعتماد به نفس بیشتري به کلاس زیست شناسی رفتم . مایک وفادارانه کنارم راه می رفت و با

شور و هیجان در باره روش هاي فروش طلا صحبت می کرد. نزدیک در کلاس که رسیدم، نفسم را حبس کردم و

سپس وارد کلاس شدم، اما ادوارد کا لین آنجا هم نبود . با خیال راحت نفسم را بیرون دادم و به سمت نیمکتم

رفتم .

مایک به حرف زدنش ادامه داد و حالا درباره ي سفر آینده اش به ساحل حرف می زد و تا وقتی که زنگ شروع

کلاس خورد ، کنارم ایستاد ه بود. بعد لبخند گرمی تحویلم داد و رفت تا کنار دختر ي که موهایش به شکل بدي فر

شده بودند ، بشیند. اینطور به نظر می رسید که باید براي مایک تصمیمی بگیرم و این آسان نبود.

در شهر کوچکی مثل اینجا، همه همدیگر را می شناختند ومنش صحیح امر مهمی بود. هیچ وقت فرد اجتماعی

نبودم، براي همین نمی توانستم با پسرها رابطه خوبی برقرار کنم.

از اینکه ادوارد غایب بود و من تنهایی پشت میز نشسته بودم، احساس راحتی می کردم. این را بارها به خود

گفتم ، اما نمی توانستم از احساس سرزنش کننده اي که دلیل عدم حضور ادوارد را به من نسبت می داد، رهایی

یابم . این مسخره و خودخواهانه بود که فکر کنم می توانم روي کسی تا این حد تاثیر بگذارم، در واقع غیر ممکن

بود . با این حال نمی توانستم از شر نگرانی که من مصوب این قضایا هستم، خلاص شوم.

زمانی که مدرسه آن روز به پایان رسید ، سرخی گونه هایم که بخاطر حوادث بازي والیبال ایجاد شده بودند، از

گونه هایم محو شدند . به سرعت شلوار جین و ژاکت ملوانی آبی رنگم را به تن کردم و با شتاب از رختکن دختران

خارج شدم و خوشحال بودم که توانسته ام براي مدتی از دست مایک بگریزم . به سرعت به سمت پارکینگ راهم

را ادامه دادم. پارکینگ مملو از دانش آموزانی بود که گویا از مدرسه فرار می کردند !

وارد وانتم شدم و درون کیفم را گشتم تا مطمئن شوم همه چیز را با خودم آورده ام. دیشب فهمیدم که چارلی

نمی تواند چیزي به جز نیمرو و همبرگر درست کند . بنابراین خواهش کردم تا آشپزخانه را در زمان سکونتم به من

واگذار کند. او هم به اندازه کافی تمایل به اینکار داشت تا کلید آنجا را به من واگذار کند و به هاله خانه برود

همچنین پی بردم که او هیچ مواد غذایی در خانه ندارد. بنابراین لیست خریدم و پول مورد نیازم را از کوزه اي که با

نام "پول غذا" در کمد مخصوص غذا بود، برداشتم و حالا قصد رفتن به "ثریفت وي" را داشتم.

موتور گوشخراش ماشینم ر ا روشن کردم و بی توجه به آنکه همه برگشته اند و به من نگاه می کنند، با احتیاط به

محلی که ماشین هاي زیادي در صف منتظر بیرون رفتن از پارکینگ بودن به راه افتادم . همان طور که منتظر بودم،

تظاهر می کردم صدا از ماشین من نیست . متوجه دوتا از کالن ها و دوقلوهاي هیل شدم که سوار

ماشینشان می شدند. ماشینشان همان ولووي نویی بود که برق می زد! تا به حال متوجه لباس هایشان نشده

بودم، زیرا بیشتر به چهره هایشان توجه می کردم. حالا که دقت می کنم ، مشخص است که خیلی خوب و ساده

می گردند، اما علائمی بر روي لباس هایشان است که گویا اشاره به شرکت طراحشان دارد. با وجود زیبایی و

منشی که براي خودشان در نظر گرفته بودند، حتی می توانستند قاب دستمال به تن کنند و خوشتیپ باشند. به

نظر می رسید که آن ها ثروت و ظاهر را با هم دارند، اما تا آنجا که می توانم بگویم، زندگی کار خودش را می کند و

فکر نمی کنم آن ها بتوانند با این ظاهر در این شهر کوچک مورد قبول واقع شوند.

نه، نمی توانم این را کاملا باور کنم. آن ها باید به انزوا طلبی تمایل داشته باشند؛ هرچند نمی توانم تصور کنم که

بخاطر اینکه تا این حد زیبا هستند، تمام درها را به روي خودشان بسته اند.

هنگامی که از کنارشان رد می شدم، درست مثل همه، نگاهی به وانت پر سر و صدایم کردند. نگاهم را به پیش

رویم دوخته بودم و زمانیکه که کاملا از محوطه مٔدرسه خارج شدم، احساس آسودگی خاطر کردم.

ثریفت وي خیلی از مدرسه دور نبود، فقط چندتا خیابان را باید به سمت جنوب طی می کردم و به کنار اتوبان می

رفتم . از بودن در سوپرمارکت احساس خوبی داشتم . در فینیکس خرید خانه به عهده من بود و دوست داشتم در

اینجا هم این وظیفه را به عهده بگیرم.

داخل فروشگاه آنقدر بزرگ بود که نمی توانستم صداي برخورد باران با سقف را بشنوم تا به من یادآوري کند که در

فرکس هستم. وقتی به خانه رسیدم، تمام خریدها را به داخل بردم و در هرجاي خالی که گیر آوردم آن ها را قرار

دادم امیدوار بودم که چارلی از اینکار من ناراحت نشود.

چند سیب زمینی را داخل فویل پیچیدم و داخل اجاق گذاشتم تا بپزند، سپس یک تکه استیک را با ادویه و شراب

مخلوط کردم و آن را بر روي یک جعبه تخم مرغ در یخچال گذاشتم.

وقتی این کارها تمام شد ، کیف و کتابم را به طبقه بالا بردم و پیش از آنکه مشغول به انجام تکالیفم شوم، لباس

هاي خیسم را عوض کردم و موهایم را دم اسبی بستم و سپس ایمیلم را چک کردم

سه ایمیل داشتم! مادرم نوشته بود:

« بلا...

بمحض اینکه رسیدي، برام بنویس، بگو پروازت چطور بود؟ بارون می اومد؟

به همین زودي دلم برات تنگ شده. تقریبا بسته بندي وسایلو براي رفتن به فلوریدا تموم کردم، ولی نمی تونم

پیراهن صورتیم رو پیدا کنم. می دونی کجا گذاشتمش؟فیل سلام می رسونه.

مادر.»


آهی کشیدم به سراغ ایمیل بعدي رفتم . هشت ساعت پس از اولی فرستاده شده بود!

نوشته بود:

«بلا....

چرا تا حالا بهم ایمیل نزدي؟ منتظر چی هستی؟ مادر. »

آخري امروز صبح فرستاده شده بود.

« ایزابلا، اگه تا ساعت پنج و نیم ازت با خبر نشم، همین امروز به چار لی زنگ. می زنم »

ساعت را چک کردم . من هنوز یک ساعت وقت داشتم، ولی مادرم همیشه برف نیامده پارو به دست می گرفت.

«مادر، آروم باش . من همین الان برات یه نامه می نویسم. هیچ کار نسنجیده اي انجام نده. بلا»

این متن را فرستادم و دوباره شروع به نوشتن کردم.

« مادر،

همه چیز عالیه ، البته داره بارون میاد .

من منتظر بودم یه چیزي پیش بیاد تا در موردش بنویسم .

مدرسه بد نیست، فقط یکم تکراریه . با بچه هاي خوبی آشنا شدم که ساعت ناهار کنارم نشسته بودند.

پیراهنت تو خشکشویئه، ولی تو فکر می کردي جمعه برش داشتی.

چارلی برام یه وانت خریده ، باور ت می شه؟ من عاشقشم . هرچند قدیمیه ولی واقعا محکمه، عالیه، می دونی،

حداقل براي من اینطوره.

منم دلم برات تنگ شده . دوباره برات نامه می فرستم، ولی ایملیم و هر پنج دقیقه چک نمی کنم. آرامشتو حفظ

کن و یه نفس عمیق بکش. دوست دارم.. بلا.»

تصمیم گرفتم براي سرگرم شدن، کتاب "بلندي هاي بادگیر " را که موضوع درسی کلاس ادبیا ت انگلیسی هم

بود، دوباره بخوانم .

وقتی مشغول خواندن کتاب بودم، چارلی هم به خانه آمد و فهمیدم که متوجه گذر زمان نشده ام. شتابان به طبقه

ي پایین می روم تا سیب زمینی ها را از اجاق بیرون بیاورم و استیک را براي سرخ کردن در فر بگذارم.

پدرم وقتی صداي دویدنم را بر روي پله ها شنید، صدایم زد « بلا؟»

با خود فکر کردم« می خواستی کی باشه؟ » و گفتم«. هی پدر، به خونه خوش اومدي »

« مرسی » او کمربند اسلحه اش را آویزان کرد و پوتین هایش را درآورد، در همین حین من مشغول این سو و آن

سو ر فتن در آشپزخانه بودم .

تا جایی که به یاد داشتم، هرگز درحین انجام وظیفه از اسلحه اش تیري شلیک نکرده بود. اما آن را همیشه آماده

نگه داشته است . وقتیکه در زمان کودکی ام به اینجا می آمدم، او همیشه به محض ورود به خانه، فشنگ هاي

اسلحه اش را بیرون می آورد. اما حالا اینکار کار را نکرده بود، فکر می کنم که اکنون مرا آن قدر بزرگ پنداشته که

تصادفی به خود م شلیک نکنم یا مرا آنقدر افسرده نمی داند که بخواهم به خاطر موضوعی خودکشی کنم.

محطاتانه پرسید:

« شام چی داریم؟ »

مادرم آشپز مبتکري بود و تجربه هایش همیشه قابل خوردن نبودند . از این که گذشته ها را دوباره به یاد می آورد و

فکر میکرد شاید من هم مثل مادرم باشم، غافل گیر و ناراحت شدم.

جواب دادم: « استیک و سیب زمینی » و به نظر رسید که خیالش راحت شد.


از این که در آشپز خانه هیچ کاري انجام نمی داد، معذب به نظر می رسید؛ سلانه سلانه به اتاق نشیمن رفت تا

در مدتی که من غذا را حاضر می کردم، تلوزیون تماشا کند.

هر دوي ما این طوري راحت تر بودیم . وقتی استیک ها در حال آماده شدن بودند ، سالاد درست کردم و میز را

چیدم. هنگامی که شام حاضر شد او را صدا کردم و همانطور که به داخل اتاق قدم م یگذاشت ، با حالت تحسین

کنند هاي بو می کشید. « بوي خوبی می ده، بل »

« ممنون »

چند دقیقه اي در سکوت غذا خوردیم. این ناراحت کننده نبود ، زیر ا هیچ کداممان از سکوت آزرده نمی شدیم. می

توان گفت در بعضی موارد همراهان خوبی براي زندگی با یکدیگر بودیم.

پس از چند لحظه پرسید:

« خب، مدرسه چطوره ؟ ازش خوشت میاد؟ با کسی دوست شدي ؟»

«خوب چند تا کلاس با دختري که اسمش جسیکاست دارم . موقع ناهار با دوستاش می شینم. بینشون یه پسر

هست که اسمش مایکه و خیلی دوست داشتنیه . به نظر می رسه همه خیلی خوبن»

«اون باید مایک نیوتون باشه. بچه ي خوبیه، خانواده خوبی هم داره. پدرش خارج از شهر یه مغازه داره که توش

کالاهاي خوبی می فروشه . اون لوازم رفاهی خوبی براي همه. گردشگرایی که از این جا رد میشن فراهم کرده»

با تردید پرسیدم

« تو خانواده ي کالن و می شناسی؟ »

«خانواده ي دکتر کالن؟ البته. دکتر کالن مرد خوبیه »

« اونا...بچه هاشون...یکم متفاوتن. تو مدرسه زیاد مناسب به نظر نمی رسن »

چارلی مرا با یک نگاه عصبانی غافلگیر کرد. او غرولندکنان گفت

«امان از دست مردم این دهکده! دکتر کالن جراح فوق العاده ایه که می تونه توي هر بیمارستانی، تو هرجاي دنیا

که دوست داره کار کنه و ده برابر حقوق که اینجا می گره، پول در بیاره... »

وبا صداي بلند تري ادامه داد

«ما خیلی خوش شانسیم که او نو داریم . خوش شانسیم چون همسرش دوست داره تو این دهکده کوچیک

زندگی کنه. بچه هاشونم همگی سازگار و مودبن . وقتی تازه به اینجا اومده بودن، منم به اونا مشکوك بودم، چون

چندتا نوجوون رو به فرزند خوندگی قبول کرده بودن . فکر می کردم باهاشون مشکلاتی خواهم داشت...اما اون

بچه ها عاقل و بالغن .تا حالا نشنیدم که اونا مشکلی درست کرده باشن . می تونم بگم به مراتب از خیلی از

اهالی قدیمی اینجا بهترن ...اونا واقعا مثل یک خانواده به همدیگه وابسته اند و در تعطیلات آخر هر هفته به گردش

می رن، چون اون ها تازه وارد هستن، مردم بی خودي براشون حرف در میارن»

این طولانی ترین صحبتی بود که در تمام این سال ها از چارلی شنیده بودم .

احتمالا او از حرف هاي مردم به شدت دلخور بود .

پس عقب نشینی کردم و با نوعی تملق افزودم« به نظرم به اندازه ي کافی خوب بودند . فقط خواستم بگم که

بیشتر باهم هستن. همه اشون هم خیلی جذاب و خوش چهر ه اند »

چارلی با خنده گفت:

« باید دکتر رو ببینی، اون خیلی خوبه و ازدواج خوبی داشته. خیلی از پرستارهاي بیمارستان براي اینکه بتونن در

کنار اون روي کارشون متمرکز بشن، ساعت هاي سختی رو پشت سر می زارن... »

وقتی غذا خوردنمان تمام شد، دوباره ساکت شدیم . بعد من مشغول شستن ظرف ها شدم و او میز را پاك کرد و

سپس به سراغ تلویزیون رفت .

بعد از آنکه من شستن ظرف ها را با دست و نه با ماشین ظرف شویی به پایان رساندم از روي بی میلی به اتاق

با لا رفتم تا بر روي تکالیف ریاضیم کار کنم. این کار به یک عادت قدیمی تبدیل شده بود. آن شب، شب ساکتی

بود. آنقدر خسته بودم که به سرعت خوابم برد.

باقی هفته بی هیچ حادثه اي سپري شد . با جریان عادي کلاس هایم خو گرفته بودم تا جمعه، تقریبا توانستم

تمام بچه هاي مدرسه را بشناسم ، هرچند نام همه را نمی دانستم . در سالن ورزش بچه هاي هم تیمی من

فهمیدند که نباید توپ را به من پاس بدهند و اگر تیم مقابل در تلاش بود تا با استفاده از ضعف من برتري بدست

آورد، باید به سرعت خودشان را به من برسانند.

ادوارد کالن به مدرسه برنگشت!

هر روز با نگرانی مراقب بودم تا سایر کالن ها بدون او وارد کافه تریا شوند . بعد می توانستم با خیال راحت از

صحبت هاي زمان ناهار لذت ببرم.

بیشتر این صحبتها درباره یک سفر دوهفته اي به پارك اقیانوسی لاپوش بود که مایک سعی داشت آن را عملی

کند. من هم دعوت شده بودم و مجبور بودم آنرا بیشتر بخاطر رعایت ادب و نه تمایل خودم بپذیرم . حداقل ساحل

در آن فصل گرم و خشک بود...

تا جمعه، دیگر خیالم براي شرکت در کلاس زیست شناسی کاملا راحت بود و نگران حضور ادوارد در آنجا نبودم.

احتمال می دادم که ترك تحصیل کرده باشد. سعی کردم به او فکر نکنم، اما نمی توانستم به طور کامل مانع از

احساس مسئولیت نسبت به غیبت هاي دائم او شوم. هرچند مسخره به نظر می رسید.

اولین تعطیلات آخر هفته ام در فرکس ، بی هیچ حادثه اي سپري شد . چارلی که عادت نداشت آخر هفته ها از

خانه خالی اش استفاده کند، به سر کارش رفت. من هم خانه را تمیز کردم. تکالیفم را انجام دادم و ایمیلی

ساختگی از موضوعات خوشحال کننده اي براي مادرم نوشتم .

روز شنبه را با ماشینم به کتابخانه رفتم، اما آنقدر تعداد کتاب هایش کم بود که زحمت گرفتن کارت عضویت را هم

به خودم ندادم . بایستی به زودي یک روز را براي رفتن به المپیا یا سیاتل در نظر می گرفتم تا یک فروشگاه کتاب

خوب براي خرید کتاب پیدا کنم .

از روي بیکاري کنجکاو شدم تا ببینم وانتم چه مقدار گاز در هر مایل می سوزاند...اما تصور آن هم، مرا به لرزه

میانداخت.

در مدت تعطیلات آخر هفته، باران ملایم و آرام شد، به طوري که توانسته بودم به راحتی بخوابم.

صبح روز دوشنبه در پارکینگ ، عده اي از دانش آموزان به من سلام کردند ، هرچند اسم همه شان را نمی

دانستم، اما به همه لبخند زدم و برایشان دست تکان دادم . امروز صبح هوا سردتر بود، اما خوشبختانه باران نمی

بارید .

در کلاس انگلیسی، مایک بر روي نیمکت همیشگی اش در کنار من نشست . امتحانی از پیش تعیین نشده درباره

بلندي هاي بادگیر داشتیم که بسیار پیش پا افتاده و راحت بود. روي هم رفته ، احساس راحتی فراتر از تصور من

بود که حتی بتوانم به آن اشاره کنم . راحت تر از آنکه من انتظار داشته باشم در اینجا، در فرکس آن را تجربه کنم.

وقتی از کلاس خارج شدیم، هوا پر از تکه هاي غوطه ور سفید رنگ بود . می توانستم صداي بچه ها را که از روي

هیجان بر سر یکدیگر فریاد می کشیدند بشنوم .

باد سرد ي می وزید که بینی و گونه هایم را میسوزاند.

مایک گفت: «. ایول، داره برف میاد »

به دانه هاي پنبه مانند برف که مسیر طولانی را بر روي پیاده رو ایجاد کرده بودند و از جلوي صورتم به شکل

مبهمی می گذشتند، نگاهی انداختم. روز خوبم خراب شد.

« اَه،برف »

مایک که غافل گیر به نظر می رسید گفت: « از برف خوشت نمیاد ؟»

واضح بود ، « نه، یعنی براي باریدن هوا خیلی سرده. از این گذشته فکر می کردم قراره مثل پولک بباره ، ولی می

دونی، هرکدوم یه جورین، در حقیقت همشون. اینا بیشتر شبیه گوش پاك کن هستند».

با ناباوري پرسید: « تا حالا باریدن برف و ندیده بودي؟ »

« معلومه که دید ه ام » مکثی کردم و سپس ادامه دادم « ولی تو تلویزیون »

مایک خندید و در همان حین صداي برخورد گلوله برف خیسی به پشت سرش شنیده شد.

هردو برگشتیم تا ببینیم از کدام سو پرتاب شده است . به اریک که پشتش را به ما کرده بود و در مسیر مخالف

کلاس بعدي اش داشت از ما فاصله می گرفت، مشکوك شدم. ظاهرا مایک هم چنین تصوري داشت ، چون به

سرعت خم شد و با توده هاي برف گلوله اي درست کرد.

« ؟ وقت ناهار می بینمت، باشه » و در حالی که از آنجا دور می شدم، ادامه دادم « وقتی بچه ها شروع به پرتاب

کردن گلوله هاي خیس بکنن، من میرم داخل» همانطور که نگاهش را به اریک دوخته بود که حالت عقب نشینی

به خود می گرفت، فقط سرش را تکان داد.

در تمام صبح همه با هیجان درباره برف صحبت می کردند. ظاهرا این اولین بارش برف در سال نو بود . من دهانم را

بسته نگهداشتم تا چیزي نگویم .

مسلما،ً این خشک تر از باران بود، فقط تا زمانیکه آب نشود و کفشهایتان را خیس نکند!

بعد از کلاس اسپانیایی ، با احتیاط همراه جسیکا شتابان به کافه تریا رفتیم. گلوله هاي برف از هر سویی به پرواز

در می آمدند. کلاسورم را به عنوان سپر آماده در دست داشتم تا در موقع نیاز براي محافظت از خود از آن استفاده

کنم .

به نظر جسیکا این کار خنده دار بود، در هر صورت، چیزي در چهره ام بود که مانع از جسیکا می شد تا گلوله برفی

به سمتم پرتاب کند.

مایک در حالی که می خندید به ما ملحق شد . تکه هاي میخ مانند یخ در موهایش در حال آب شدن بودند . وقتی

در صف خرید غذا بودیم ، او و جسیکا با هیجان تمام درباره برف بازي صحبت می کردند.

بر حسب عادت، نگاه مختصري به میزي که در گوشه اتاق قرار داشت انداختم و بعد در همان جایی که ایستاده

بودم، میخ کوب شدم!

پنج نفر سر میز نشسته بودند. « سلام؟ بلا؟ چی میخواي؟ ».

جسیکا دستم را کشید به پایین نگاه کردم؛ گو شهایم داغ شده بودند. به خود یادآوري کردم که هیچ دلیلی براي

خجالت کشیدن نداشتم و هیچ کار اشتباهی انجام نداده بودم.

مایک از جسیکاپرسید « بلا چشه ؟»

جواب دادم « هیچی. امروز فقط یه سودا می خورم »به آخر صف رسیده بودم.

جسیکا پرسید: « گرسنه ت نیست؟ »

گفتم:«در واقع، احسا س می کنم یه کم حالم بده » چشمانم هنوز به زمین دوخته شده بودند.

صبر کردم تا آنها غذایشان را بگیرند، بعد در حالی که نگاهم را پایین انداخته بودم تا میز دنبالشان رفتم .

به آرامی سودایم را مزه مزه کردم . حالم را بهم می زد.

مایک دو بار با دلواپسی بی دلیلی حالم را پرسید و من هم به او گفتم که چیزي نیست.

ولی فکر کردم باید آن را مهم تر نشان بدهم تا بتوانم ساعت بعدي را به دفتر پرستار بروم.

مسخره بود ! نباید فرار می کردم. پس تصمیم گرفتم تا نگاهی به میز خانواده کالن بیندازم و اگر با نگاه خصمانه او

رو به رو می شدم، از رفتن به کلاس زیست شناسی صرف نظر می کردم.

مثل یک آدم ترسو! سرم را پایین نگه داشتم و از زیر مژ ه هایم به آنجا نگاهی انداختم هیچ کدام از آن ها این طرف

را نگاه نمی کردند.

سرم را کمی بالا بردم. دیدم که آن ها می خندیدند . ادوارد، جسپر و امت، همگی موهایشان با برف آب شده

کاملا خیس شده بود. وقتی امت موهایش را که از آن ها آب می چکید تکان داد، آلیس و رزالی با فاصله از او به

طرف دیگري خم شدند .آن ها هم مثل بقیه از این روز برفی لذت می بردند، فقط بیشتر به نظر می آمد که آن ها

صحنه اي از یک فیلم باشند تا جزئی از ما.

اما به دور از صداي خنده و شوخی هایشان، این وسط چیزي عوض شده بود که من نمی توانستم به طور کامل به

آنچه فرق کرده بود اشاره کنم . من ادوارد را با بیشترین دقت ممکن بررسی کردم . رنگ پریدگی پوستش کمتر

شده بود و کبودي زیر چشمش هم خیلی کمتر به چشم می خورد.

هر چند ممکن بود بخاطر برف بازي رنگ و رویش عوض شده باشد، اما چیزي بیش از این حرف ها بود . در حالی

که عمیقا به او خیره شده بودم، سعی کردم تا آن تغییر اساسی را تشخیص دهم.

جسیکا در حالی که فضولانه نگاه مرا دنبال می کرد، گفت: «بلا، به چی خیره شدي؟ »

در همان لحظه، یک آن چشمان او با نگاه من گره خورد.

سرم را پایین انداختم و اجازه دادم تا موهایم صورتم را بپوشانند. گرچه لحظه اي که نگاهمان با یکدیگر تلاقی کرد ،

مطمئن بودم که ادوارد مانند آخرین باري که دیدمش غیر دوستانه و خشن به نظر نمی رسد و نگاهش فقط

کنجکاوانه بود، به نظر می رسید که از چیزي ناراحت باشد.

جسیکا با خنده در گوشم گفت: « ادوارد کالن بهت خیره شده »

نتوانستم جلوي سوال کردنم را بگیرم« اون عصبانی به نظر نمیاد، مگه نه؟ »

او که به نظر می رسید از سوالم گیج شده باشد، گفت : « نه، باید باشه؟»

با اطمینان گفتم« فکر نمی کنم از من خوشش بیاد! »

هنوز حالت تهوع داشتم . سرم را روي بازویم گذاشتم.


«کالن ها هیچ کس رو دوست ندارن ...خب، اونا به قدر کافی به کسی توجه نمی کنن که بخوان دوسش داشته

باشن. اما اون هنوز داره بهت نگاه می کنه »

به آرامی گفتم:

« دیگه بهش نگاه نکن »

او پوزخند ي زد، اما مسیر نگاهش را عوض کرد .

سرم را به اندازه ي کافی بالا بردم تا مطمئن شوم که او این کار را کرده است.

تصمیم داشتم اگر اینکار را نمیکرد، با او تندي کنم.

سپس مایک حرفمان را قطع کرد . او مشغول برنامه ریزي براي یک نبرد حماسی با گلوله برفی بعد از مدرسه در

پارکینگ بود و می خواست ما هم به او بپیوندیم .

جسیکا با خوشحالی قبول کرد . طوري که او به مایک نگاه می کرد، این شک را باقی گذاشت که اگر او هر

پیشنهادي بدهد، جسیکا با او همراه می شود .

ساکت ماندم . باید تا وقتی که پارکینگ خالی می شد، در سالن ورزش پنهان می شدم.

در زمان باقیمانده ساعت ناهار با دقت تمام به میز خود چشم دوختم . تصمیم گرفتم

به عهد خود احترام بگزارم .

بخصوص حالا که دیگر او عصبانی به نظر نمی رسید، قصد رفتن به کلاس زیست شناسی را داشتم.

هرچند که از ترس نشستن در کنار او، دلم دوباره شور می زد.

اصلا دلم نمی خواستم طبق معمول با مایک تا کلاس بروم، به نظر می رسید هدف خوبی براي پرتاب کنندگان

گلوله هاي برفی باشد . اما وقتی بیرون رفتیم همه بعلاوه خودم یک صدا گلِه می کردیم.

داشت باران می بارید و تدریجا تمام آثار برف را از بین می برد . کلاهم را به سر کشیدم و در د لم احساس

خوشحالی می کردم.

حالا آزاد بودم تا بعد از زنگ ورزش مستقیم به خانه بروم و لازم نبود جایی پناه بگیرم تا برف بازي در پارکینگ تمام

شود.

در راه ساختمان شماره چهار، مایک یک بند نِق می زد. وقتی وارد کلاس شدیم، دیدم که میزم خالی است و

خیالم راحت شد .

آقاي بنِر در اتاق قدم می زد و مشغول توزیع یک میکروسکوپ با جعبه اي از اسلاید هاي آن در هر میز بود .

کلاس براي مدتی شروع نشد و صداي همهمه اي از حرف زدن بچه ها کلاس را در بر گرفت. چشمانم را از در دور

نگه داشتم و از روي بیکاري مشغول طراحی بر روي جلد دفتر یادداشتم شدم.

در همان موقع صداي حرکت کردن صندلی کنارم را به وضوح شنیدم، اما همچنان با دقت نگاهم را به طرحی که

می کشدم، دوخته بودم.

صدایی آرام و آهنگین گفت:« سلام »

از اینکه دیدم با من صحبت می کند گیج شدم. او به انداز ه اي که میز اجازه می داد دور از من نشسته بود اما

صندلی اش به سمت من زاویه داشت.

از موهاي خیسش آب می چکید، با این حال به نظر می رسید که تازه ضبط کردن آگهی تبلیغاتی ژل مو را به پایان

رسانده باشد.

صورت خیره کننده اش دوستانه بود و بر لب هاي بی عیبش لبخند کم رنگی وجود داشت. اما نگاهش محتاط بود.

او ادامه داد:

«من ادوارد کالن هستم، شانس این رو نداشتم که هفته قبل خودم را معرفی کنم، شما باید بلا سوان باشید؟»

ذهنم از گیجی مغشوش شده بود . آیا هر چه به نظرم رسیده بود، ساخته پرداخته تخیلاتم بود؟ او حالا کاملا

مودب بود و من باید جواب او را می دادم، او منتظر بود، اما چیزي براي گفتن به ذهنم نمی رسید.

منِ منِ کنان گفتم: « اسم م...م...من و از کجا می دونی ؟»

او با حالت محسور کننده اي به نرمی خندید

« اوه...فکر می کنم همه اسم تو رو می دونن،.. همه شهر منتظر رسیدن تو بودن»


چهره ام را در هم کشیدم، می دانستم حق با اوست. اما به شکلی احمقانه پافشاري کردم « نه! منظورم اینه که
چرا بلا صدام کردي؟ »

« ایزابلا رو ترجیح می دهی؟ ».

به نظرم آمد که گیج شده است

گفتم « نه، بلا رو دوست دارم » سعی کردم توضیح بدهم

«اما فکر می کنم چارلی ...یعنی پدرم ...حتما در نبودم مرا ایزبلا خطاب می کرده، این اسمیه که همه من و

باهاش می شناسن» احساس کردم که یک ابله درجه یک هستم.

گفت و گویمان با گفتن یک« اوه » از جانب ادوارد به پایان رسید.

و من هم به شکلی ناشیانه نگاهم را از او دور کردم .

خدا را شکر که آقاي بنر در همان لحظه کلاس را شروع کرد. وقتی که او توضیح می داد که ما باید امروز چه کار

کنیم، سعی کردم با دقت به توضیحاتش گوش کنم. اسلاید هاي درون جعبه نامنظم چیده شده بودند .

کار در آزمایشگاه شریکی بود و ما باید سلول هاي ریشه ي پیاز را به شکل تقسیم میتوز سلولی به شکل صحیح

طبقه بندي می کردیم. در ضمن حق استفاده از کتابمان را نداشتیم و فقط بیست دقیقه براي انجام این کار فرصت

داشتیم، سپس آقاي بنر بالاي سرمان می آمد تا ببیند اوضاع تا چه حد خوب پیش رفته است.

آقاي بنر با لحنی امرانه اي گفت« شروع کنید »

ادوارد خواهش کنان گفت: « همکار، خانم ها مقدم هستن »

بالا را نگاه کردم و او را دیدم که لبخند می زند، لبخندي آنقدر زیبا که فقط توانستم مثل یک ابله به آن خیره شوم.

لبخندش محو شده بود« یا اگر بخواي من می تونم شروع کنم ؟»

احتمالا نسبت به سلامت عقلی من شک کرده بود

با هیجان گفتم « نه، من شروع می کنم » می خواستم کمی خودنمایی کنم .

من این دوره آزمایشگاه را گذرانده بودم و می دانستم که باید دنبال چه باشم، کار سختی نبود .

اولین اسلاید را در جایگاه زیر میکروسکوپ محکم کردم و به سرعت عدسی آن را در بزرگنمایی برابر تنظیم کردم و

آنرا مختصرا بررسی کردم. نسبت به ارزیابیم مطمئن بودم و گفتم« پیشگاه.»

وقتی خواستم اسلاید را عوض کنم او پرسید« میتونم نگاه کنم ؟» همزمان که این را

می گفت، دستم را گرفت تا متوقفم کند .

انگشتانش به سردي یخ بودند، انگار قبل از کلاس آن ها را در توده اي از برف گذاشته باشد.اما این دلیل عقب

کشیدن دستم از او نبود. وقتی مرا لمس کرد، دستم را گزید مثل اینکه جریان برق بینمان رد و بدل شده باشد.


در حالی که دستش را عقب می کشید، زیر لب گفت «. متاسفم » اما دوباره براي گرفتن میکروسکوپ دستش را

دراز کرد

نگاهم را به او دوختم ، وقتی توانست در مدت زمان کمتري نسبت به من اسلاید را تشخیص دهد، به شدت گیج

شدم.

تایید کرد: « پیشگاه »

و در همین حین با سلیقه زیادي در اولین قسمت ورق کار آن رانوشت، سپس به سرعت اسلاید اولی را با دومی

عوض کرد و شتابان آن را برانداز کرد .

زمزمه کرد « آنافیز. » و آن را یادداشت کرد.

با لحن بی تفاوتی گفتم« می تونم ببینم »

لبخند مغرورانه اي زد و میکروسکوپ را به طرفم هل داد. با اشتیاق به عدسی نگاه کردم و ناامید شدم.

لعنتی...درست گفته بود.

« اسلاید سه ؟». بی آنکه نگاهش کنم دستم را دراز کردم در حالی که به نظر می رسید احتیاط می کند تا مبادا

دستم را لمس کند ، آن را به من داد.

با بیشترین سرعت ممکن، نگاهی به آن انداختم و گفتم « اینترفیز. » و پیش از آنکه میکروسکوپ ر ا بخواهد،

گذاشتم به آن نگاه کند .

نگاهی سرسري انداخت و آن را نوشت. می خواستم در زمانی که او مشغول بررسی است، آن را یادداشت کنم،

اما با دیدن برگه که با سلیقه زیادي نوشته شده بود و به شدت تمیز بود، از اینکار منصرف شدم، چون نمی

خواستم برگه را با

دستخط خرچنگ قورباغه ام خراب کنم! پیش از بقیه کارمان را تمام کردیم .

مایک و هم گروهیش را دیدم که دو اسلاید را مکررا مقایسه می کردند و گرو ه دیگري هم کتابشان را زیر میز باز

کرده بودند.

دیگر کاري براي انجام دادن نبود جز تقلا کردن براي بازداشتن نگاهم از خیره شدن به او که تقلایی بی حاصل بود.

نگاه مختصري به او کردم و فهمیدم به من خیره شده است . ناامیدي غیرقابل وصفی در چشمانش وجود داشتی.

ناگهان آن تفاوت اساسی را در چهره اش کشف کردم. بی درنگ پرسیدم« لنز گذاشتی ؟»

به نظر می رسید از سوال غیرمنتظره ام گیج شده است « نه ».

زمزمه کردم« اوه، فکر کردم چیزي تو چشمات فرق کرده؟ »

شانه بالا انداخت و به سمت دیگر نگاه کرد.

در واقع، مطمئن بودم که چیزي فرق کرده است . به وضوح چشمان سیاه رنگش ر ا در آخرین باري که به من خیره

شده بود، به خاطر داشتم .

رنگ سیاه چشمانش در زمینه صورت رنگ پریده و موهاي بورش خودنمایی می کرد . امروز چشمانش رنگ کاملا

متفاوتی داشتند : یک رنگ عجیب مایل به قرمز ، تیره تر از شکلات تافی، اما با همان زمینه ي طلائی .

نمی دانستم این چه طور ممکن است، مگر اینکه به دلایلی درباره مشاجره هایش دروغ بگوید .

یا شاید به معناي واقعی کلمه فر کس داشت مرا دیوانه می کرد. به پایین نگاه کردم . دست هایش را دوباره به

سختی مشت کرده بود .

سپس آقاي بنر به کنار میز ما آمد تا بداند چرا دست از کار کشیده ایم. از روي شانه هایمان به آزمایش هاي تکمیل

شده نظري انداخت و سپس با دقت بیشتري خیره شد تا جوا ب ها را بررسی کند .

آقاي بنر پرسید:

« ادوارد، فکر نمیکنی بهتر باشه فرصت استفاده از میکروسکوپ ر و به ایزابلا بدي ؟»

ادوارد به طور ناخواسته تصحیح کرد« بلا» و ادامه داد« راستش، اون سه مورد رو از پنج مورد تشخیص داد»

آقاي بنر به من نگاه میکرد؛ حالت ناباوري در چهره اش بود و پرسید:

«قبلأ این ازمایش را انجام دادي ؟»

با کمرویی لبخند زدم « نه با ریشه ي پیاز ».

« با جنین ماهی سفید؟ »

« بله »

آقاي بنر سرش را تکان داد« تو در فینیکس مشغول گذروندن دوره پیشرفته بودي؟ »

« بله »

پس از مکث کوتاهی گفت« خب، حدس میزنم هم گروهی بودن شما در آزمایشگاه، خوب باشه»

و در حالی که زیر لب چیزي ر ا زمزمه می کرد، رفت . بعد از رفتن او، دوباره مشغول طراحی کردن در دفتریادداشتم

شدم.

ادوارد پرسید« در مورد برف خیلی بد شد ، نه ؟»

احساس کردم سعی خودش را می کند تا بتواند سر صحبت را با من باز کند . دوباره دچار پارانویا شده بودم . مثل

این بود که در ساعت ناهار صحبت هاي من با جسیکا را شنیده باشد و حالا قصد داشت به من ثابت کند که

اشتباه می کردم.

به جاي آنکه مثل بقیه وانمود کنم که همه چیز خوب است ، صادقانه گفتم « نه واقعا » همچنان سعی می کردم

تا سوءظن احمقانه ام را برطرف کنم . اما نمی توانستم فکرم را متمرکز کنم.

« تو از سرما خوشت نمیاد » این یک سوال نبود.

اضافه کردم « و از رطوبت »

متفکرانه گفت « زندگی کردن تو فرکس باید برات سخت باشه، نه؟ »

زیرلب گفتم « از کجا می دونی؟ »

به دلیلی که حتی نمی توانستم تصور کنم، به نظر می رسید مجذوب حرف هاي من شده است. چهره اش انقدر

مرا آشفته می کرد که تا جایی که بی نزاکتی نبود، سعی می کردم به او نگاه نکنم.

« پس چرا به اینجا اومدي؟ » هیچ کس این سوال ر ا از من نپرسیده بود، حداقل نه اینطور مستقیم و مصرانه .

جواب دادم « این...پیچیده است »

پافشاري کرد « فکر می کنم...راز نگهدار خوبیم !»

مدت طولانی مکث کردم و بعد با تلاقی نگاهم با نگاه خیره او، مرتکب اشتباه بزرگی

شدم. چشمان طلایی متمایل به تیره او مرا آشفته کرد و بی آنکه فکر کنم ،

گفتم « مادرم دوباره ازدواج کرده»

با لحن مخالفی گفت« به نظر خیلی هم پیچیده نیست! » اما بطورناگهانی همدردي کرد و پرسید: « کی اتفاق

افتاد؟ »

با صدایی که حتی براي خودم هم اندو هبار بود، گفتم: « سپتامبر گذشته »

با همان حالت مهربانانه، حدس زد « و تو اون رو دوست نداري؟ »

« نه، فیل مرد خوبیه، شاید خیلی جوون باشه ولی به اندازه کافی خوب و زیباست! » « پس چرا پیششون

نموندي؟ »

نمی توانستم دلیل علاقه او به این موضوع را درك کنم . ولی او هم چنان با چشمهاي نافذش به من خیره شده

بود. مثل این که داستان کسل کننده زندگی من، به شکلی براي او بسیار مهم بود.

گفتم «فیل خیلی سفر می کنه، اون هزینه زندگیش رو از راه فوتبال در میاره »

با لبخندي در جوابم، پرسید« من اون و می شناسم ؟»

« احتمالا نه، اون خیلی بازیکن خوبی نیست، بیشتر تو لیگ هاي کوچیک کار می کنه، و دائما اینطرف و اونطرف

میره»

و دوباره در حالی که نمی پرسید، حدس زد« و مادرت تو رو فرستاده اینجا تا بتونه با اون به مسافرت بره»

چانه ام را بالا آوردم « نه، اون من و نفرستاده اینجا، خودم اومدم ».

ابروهایش را در هم کشید و اقرار کرد« نمی فهمم ». به نظر می رسید که بی دلیل از این حقیقت آزرده بود.

آهی کشیدم . چرا داشتم این ها را براي او تو ضیح می دادم ؟ او هم چنان با کنجکاوي آشکاري به من خیره شده

بود. ادامه دادم

« اوایلش مادرم پیش من می موند، اما دلش براي فیل تنگ می شد و غصه می خورد...پس تصمیم گرفتم که در

این وضعیت وقت بیشتري را با چارلی بگذرونم » وقتی حرفم را تمام می کرد، صدایم غمگین شده بود.

طعنه زنان گفت « اما حالا تو غصه می خوري ؟»

از او توضیح خواستم« و؟».

او شانه بالا انداخت و درحالی که هنوز چشمانش مشتاق بود، گفت« به نظرم این عادلانه نیست! »

خنده تلخی کردم « تا حالا کسی بهت نگفته؟زندگی عادلانه نیست ».

با لحن خشکی تایید کرد « حدس می زنم قبلا این و یه جایی شنیدم ».

از اینکه بدین شکل به من خیره شده بود، متعجب بودم و تاکید کردم «همه اش همینه ».

با نگاه خیره اش مرا برانداز کرد و به آرامی گفت« سعی می کنی همه چیز رو خوب نشون بدي، اما حاضرم شرط

ببندم بیشتر از چیزي که بذاري کسی بفهمه، رنج می کشی»

به او اخم کردم، خیلی سعی کردم تا مانع از آن شدم که مثل یک بچه پنج ساله به او زبان درازی کنم و فقط رویم

را از برگرداندم.

« اشتباه می کنم؟ »

سعی کردم به او بی اعتنا باشم.

مغرورانه گفت « فکر نمی کنم »

با عصبانیت پرسیدم« براي تو چه فرقی می کنه؟ » سپس نگاهم را به سمت دیگري دوختم و به معلم که در

کلاس پرسه می زد خیره شدم.

زیر لب گفت« سوال خیلی خوبیه »

آنقدر آهسته این را گفت که فکر کردم با خودش صحبت می کند. به هر حال پس از چند لحظه سکوت، فهمیدم که

این تنها جوابی است که من می گرفتم. آهی کشیدم و با ترش رویی به تخته نگاه کردم.

با صداي مجذوب کنند ه اي گفت « ناراحتت کردم؟ »

بی آنکه فکر کنم به او خیره شدم و دوباره حقیقت را گفتم

«نه دقیقا، چیزي که بیشتر من و آزار می ده، خودم هستم! »

اخم کردم و ادامه دادم « چهره من طوریه که همیشه من و لو می ده، بخاطر همین مادرم همیشه من و کتاب باز

صدا می کنه»

« برعکس، به نظرم خوندن ذهن تو سخته » صدایش طوري بود که می خواست بگوید، با وجود اینکه همه چیز را

من گفته ام، او هم حدس زده بود!

جواب دادم« پس تو باید ذهن خوان خوبی باشی »

«معمولا » و آنچنان لبخند زد که برق دندا نهاي بیش از حد سفیدش نمایان شد.

بعد آقاي بنر کلاس را به سکوت دعوت کرد و من هم با خیال راحت برگشتم تا به او گوش دهم. هنوز باور نمی

کردم که داستان کسل کننده زندگی ام را براي این پسر عجیب و غریب و خوش سیما تعریف کرده ام. کسی که

شاید با استفاده از آن مرا تحقیر می کرد شاید هم نه ! به نظر می رسید که مجذوب گفت وگویمان شده بود، ولی

حالا باز می توانستم از گوشه چشمم ببینم که داشت از من فاصله می گرفت و با دست هایش لبه میز را محکم

گرفته بود. موقعی که آقاي بنر چیزي را که من به راحتی در زیر میکروسکوپ تشخیص داده بودم از روي اسلاید

بوسیله پروژکتور نشان می داد، سعی کردم تا وانمود کنم که با دقت به همه حرف هایش گوش می دهم. اما

افکارم مغشوش بود. وقتی که بالاخره زنگ پایان کلاس زده شد، ادوارد با همان سرعت و دلربایی دوشنبه هفته

پیش از کلاس بیرون رفت و باز هم مثل دوشنبه هفته گذشته، من با شگفتی محو تماشاي او شده بودم.

مایک به سرعت خودش را به من رساند و کتاب هایم را از روي میز برداشت. در خیالم

او را مثل یک سگ که دمش را تکان می داد، تصور کردم.

غرولندکنان گفت « خیلی بد بود. همه اسلاید ها شبیه هم بودند. خیلی شانس آوردي که کالن هم گروهی تو

بود»

من که از مقصود او عصبانی شده بودم، گفتم

«این کار سختی نبود و خودم از پسش بر اومدم» و به سرعت از رفتار خودم پشیمان شدم و پیش از آنکه او

ناراحت شود، اضافه کردم « من قبلا اینکار و کرده بودم »

هنگامی که در زیر باران می رفتیم، مایک شانه هایش را بالا انداخت و گفت« به نظر میومد که ادوارد امروز رفتاره

خیلی دوستانه اي باهات داشت» و به نظر نمی رسید که از این موضوع خوشحال باشد.

با لحن بی تفاوتی گفتم « نمی دونم دوشنبه گذشته چه مرگش بود »

وقتی به سمت سالن ورزش می رفتیم، نمی توانستم بر روي صحبت هاي تند و ناشمرده مایک تمرکز کنم، حتی

موقع ورزش هم نتوانستم تمرکزم را باز یابم . مایک امروز در تیم من بازي می کرد. او با حالت جوانمردانه اي سعی

می کرد در موقعیت من و خودش به خوبی بازي کند .

فقط ز مانی که نوبت سرویس زدن من می شد، اعضاي تیم در امان بودند و وقتی حرکت می کردم، هم تیمی

هایم با احتیاط خودشان را از سر راهم کنار می کشیدند تا آسیب نبینند.

وقتی که به سمت پارکینگ ماشین ها می رفتم، باران به مه تبدیل شده بود، اما وقتی در اتاقک خشک ماشینم

بودم، خوشحال تر شدم . بخاري را روشن کردم و براي اولین بار نسبت به صداي غرغر ماشینم بی توجه بودم .

زیپ ژاکتم را پایین کشیدم ، کلاهم را در آوردم و موهاي را باز کرد تا در راه خانه با گرماي بخاري خشک شوند.

نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن شوم کسی آنجا نیست . همان موقع متوجه پیکر بی حرکت و سفید ادوارد

کالن شدم که سه ماشین جلوتر از من به در جلوي ولوویش تکیه داده بود و مشتاقانه به من نگاه می کرد. سریع

به سوي دیگري نگاه کردم و وانت را دنده عقب بردم که نزدیک بود به یک تویوتا کلوراي رنگ و رو رفته برخورد کنم .

تویوتا خیلی شانس آورد که من توانستم در یک لحظه مناسب بایستم. وگرنه از آن ماشین هایی بود که وانتم می

توانست از آن آهن پاره درست کند. نفس عمیقی کشیدم و به سوي دیگر ماشینم نگاه کردم . یک بار دیگر، این بار

با احتیاط راه افتادم و با موفقیت بیشتري به راهم ادامه دادم .

وقتی از کنار ولوو رد می شدم، مستقیم به جلو خیره شدم ولی از گوشه چشمم ادوارد کالن را لحظه اي از نظر

گذراندم، می توانستم قسم بخورم که به من میخندید.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ! رـمآن گرگ ـُ میش ! [ استفنی میر ] - Spell † - 06-05-2015، 12:59


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان