در این تایپک میتوانید داستان های عاشقانه ی خود را قرار دهید ...
هميشه ازش خوشم ميومد، چراشو نميدونم، آخه خوش اومدن كه چرا نداره . . . خودتون قضاوت كنين يك مترسكِ نسبتاً كوچولويِ چاق، با بازوهاي گنده و دماغِ بامزه . . . خيلي دوست داشتنيه نه؟ . . . اولا اخلاقش خيلي بهتر بود، وقتي ميرفتم پيشش، سرشو ميچرخوند و زيرچشمي نگاهم ميكرد، بعدشم كلي چيزاي بامزه برام تعريف ميكرد و هي با هم ميخنديديم و ميخنديديم . . . اما هرچي كه بيشتر گذشت و پرندههاي مزرعه، بيشتر ازش ترسيدن، اونم بداخلاقتر و بداخلاقتر شد، هر دفعه كه ميرفتم پيشش خندههامون كمتر و كمتر ميشد تا اينكه يك روز احساس كردم ديگر از بودنِ با مترسك خوشحال نميشم. واسه همين روبروش وايسادم و رك و پوست كنده، همهي حرفهاي دلم رو بهش زدم، بهش گفتم كه اخلاقش خيلي بد شده، بهش گفتم كه ترسوندن چند تا پرندهي كوچولو نبايد مغرورت كنه، بهش گفتم كه نبايد به كلاه حصيري و دماغ چوبيت بنازي ولي مترسك به چيزهاي ديگهاي فكر ميكرد . . .
بهم گفت: تا حالا به بازوهام نگاه كردي، ببين چقدر بزرگ و قوياند . . .
گفتم: بازوهات پر از پوشالن، فشارشون كه بدي، همشون خرد ميشن . . .
گفت: همه از من ميترسن و فرار ميكنن، من عاشقِ ترسوندنم.
گفتم: اونا هم يه روزي ميفهمن كه تو پوشالي هستي و ديگه ازت نميترسن، لذت ترسوندن نه عميقِ نه پايدار، به دنبال لذتهاي عميقتري باش.
گفت: مثلِ؟
گفتم: مهربوني . . .
گفت: پس خبر نداري، همين چند روز پيش، يك پرنده، عاشقِ من شده بود و از عشق من مرد!
گفتم: ميشناختمش، نميدونست تو پر از كاهي، اون لَـنگِ دونههاي نداشتهي گندمِ تو بود، اون از باور غلطِ خودش، از گرسنگي، مرد، نه از عشقِ تو . . .
اما مترسك زير بار نميرفت كه نميرفت، منهم، خداحافظي كردم و رفتم . . .
امروز بعد از سالها دوباره به ديدن مترسك اومدم . . . از دور كه ديدمش دلم ريش شد، گردنش شكسته بود و سرش يهوري افتاده بود روي شونش . . . گمونم كلاغها حسابش رو رسيده بودن، نزديكتر كه شدم ديدم ديگه خبري از اون هيكل پر از كاهِ پر ابهت و چهرهي مغرور نيست ولي مترسك مثل روزهاي اول شادِ شاد بود و ميخنديد . . .
نزديك مترسك شدم، گفت: آرومتر بيا، حواست باشه اينا بيدار نشن . . .
به گردن شكستهي مترسك نگاه كردم، در حد فاصلِ گردن و شانه، يك لونهي كوچولو درست شده بود و چند تا جوجه، به آرامي در كنار هم، درون لونه خوابيده بودند . . . به مترسك نگاه كردم، به گردن شكستهاش، به لونه و جوجهها و به لبخند پررنگ مترسك . . . و با خودم گفتم:
چه ميكنه اين مهربوني . . .
هميشه ازش خوشم ميومد، چراشو نميدونم، آخه خوش اومدن كه چرا نداره . . . خودتون قضاوت كنين يك مترسكِ نسبتاً كوچولويِ چاق، با بازوهاي گنده و دماغِ بامزه . . . خيلي دوست داشتنيه نه؟ . . . اولا اخلاقش خيلي بهتر بود، وقتي ميرفتم پيشش، سرشو ميچرخوند و زيرچشمي نگاهم ميكرد، بعدشم كلي چيزاي بامزه برام تعريف ميكرد و هي با هم ميخنديديم و ميخنديديم . . . اما هرچي كه بيشتر گذشت و پرندههاي مزرعه، بيشتر ازش ترسيدن، اونم بداخلاقتر و بداخلاقتر شد، هر دفعه كه ميرفتم پيشش خندههامون كمتر و كمتر ميشد تا اينكه يك روز احساس كردم ديگر از بودنِ با مترسك خوشحال نميشم. واسه همين روبروش وايسادم و رك و پوست كنده، همهي حرفهاي دلم رو بهش زدم، بهش گفتم كه اخلاقش خيلي بد شده، بهش گفتم كه ترسوندن چند تا پرندهي كوچولو نبايد مغرورت كنه، بهش گفتم كه نبايد به كلاه حصيري و دماغ چوبيت بنازي ولي مترسك به چيزهاي ديگهاي فكر ميكرد . . .
بهم گفت: تا حالا به بازوهام نگاه كردي، ببين چقدر بزرگ و قوياند . . .
گفتم: بازوهات پر از پوشالن، فشارشون كه بدي، همشون خرد ميشن . . .
گفت: همه از من ميترسن و فرار ميكنن، من عاشقِ ترسوندنم.
گفتم: اونا هم يه روزي ميفهمن كه تو پوشالي هستي و ديگه ازت نميترسن، لذت ترسوندن نه عميقِ نه پايدار، به دنبال لذتهاي عميقتري باش.
گفت: مثلِ؟
گفتم: مهربوني . . .
گفت: پس خبر نداري، همين چند روز پيش، يك پرنده، عاشقِ من شده بود و از عشق من مرد!
گفتم: ميشناختمش، نميدونست تو پر از كاهي، اون لَـنگِ دونههاي نداشتهي گندمِ تو بود، اون از باور غلطِ خودش، از گرسنگي، مرد، نه از عشقِ تو . . .
اما مترسك زير بار نميرفت كه نميرفت، منهم، خداحافظي كردم و رفتم . . .
امروز بعد از سالها دوباره به ديدن مترسك اومدم . . . از دور كه ديدمش دلم ريش شد، گردنش شكسته بود و سرش يهوري افتاده بود روي شونش . . . گمونم كلاغها حسابش رو رسيده بودن، نزديكتر كه شدم ديدم ديگه خبري از اون هيكل پر از كاهِ پر ابهت و چهرهي مغرور نيست ولي مترسك مثل روزهاي اول شادِ شاد بود و ميخنديد . . .
نزديك مترسك شدم، گفت: آرومتر بيا، حواست باشه اينا بيدار نشن . . .
به گردن شكستهي مترسك نگاه كردم، در حد فاصلِ گردن و شانه، يك لونهي كوچولو درست شده بود و چند تا جوجه، به آرامي در كنار هم، درون لونه خوابيده بودند . . . به مترسك نگاه كردم، به گردن شكستهاش، به لونه و جوجهها و به لبخند پررنگ مترسك . . . و با خودم گفتم:
چه ميكنه اين مهربوني . . .