27-04-2015، 19:49
وفا و جفا
مردى از جایى مى گذشت . دید که جوانى به زیر درختى آرمیده است . چون نیک نظر انداخت، مارى را دید که به سوى جوان مى رود. تا به او رسد، مار در دهان خفته خزید . آن مرد، پیش خود اندیشید که اگر جوان را از واقعه، آگاه کند، همان دم از بیم مار، جان خواهد داد . چاره اى دیگر اندیشید . چوبى برداشت و بر سر و روى جوان خفته زد . مرد جوان از خواب، جست . تا به خود آید، چندین چوب خورد؛ آن چنان که از پاى در آمد و حال او دگرگون شد . بدین بسنده نکرد و جوان را چندین سیب پوسیده که زیر درخت افتاده بود، خوراند . جوان به اجبار سیب ها را مى خورد و آن مرد را دشنام مى داد و مىگفت: چه ساعت شومى است این دم که گرفتار تو شده ام . مرا از خواب ناز، به در آوردى و چنین شکنجه مى دهى . مرد به گفتار جوان، وقعى نمى نهاد، و مى زد و مى خوراند. تا آن که جوان هر چه در اندرون داشت، قى کرد و بیرون ریخت. در حال، مارى را دید که از دهان او بیرون جست . چون مار بدید، دانست که این جفا از چیست و این چه ساعت مبارکى است که به چشم مرد عاقل آمده است . مرد را ثنا گفت و خدمت کرد و شکر راند.
پس اى عزیز!بسا رنج و شکنجه که تو را سود است نه زیان، تا مارى که در درون تو است، بیرون جهد و بر تو زخم نزند.
مولوى در دفتر دوم مثنوى، ابیات زیر را در طلیعه حکایت بالا آورده است:
اى ز تو هر آسمانها را صفا - - اى جفاى تو نکوتر از وفا
ز آن که از عاقل جفایى گر رسد - - از وفاى جاهلان آن به بود
گفت پیغمبر عداوت از خرد - - بهتر از مهرى که از جاهل رسد