22-03-2015، 12:00
تخت را کـُشتی و از خواب پریدم به رهایی
مانده ام در وسط عشق و معمای جنایی
که چرا مُرده ام از تو؟ که چرا توی کمایی؟
«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی»
پس کم آوردی و من از سر این غصه زیادم
سوختم آخر و بر زخم تو انگار پُمادم
که عفونت شده هر خاطره که مانده به یادم
«دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟»
شک نشسته به سرت، پُتک به دیواره ی خانه
که خرابم شده یک عمر، تو با بغض و بهانه
من به پای تو نشستم، تو در این حس زنانه
«ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی؟»
کوچه را نه... که همه شهر شد انگار به نامت
گم شدی در همه جا آخر، بی رد و علامت
بی خداحافظی از کی تو بریدی؟ به سلامت
«عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است، تحمل نکنم بار جدایی»
بغض را خوردی و انگار که مُرده است گلویم
گریه در چشم نشسته است و نیاورده به رویم
که فقط هق هق آرام تو در زیر پتویم
«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم؟ که غم از دل برود چون تو بیایی»
به ته قصه رسیدن، به من ِکم شده از زن
به گره خوردگی لذت دوری تو با من
به خیالات کبودی که نشستی تو در این تن
«شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه ی مایی»
که اگر مُردن من حرفی از این درد نمی زد
«شهریار» آمده با لشکر عشقت بستیزد
«سعدی» از دل غزلی خوب به پای تو بریزد
«محسن آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد!
که بدانست که در دام تو خوش تر ز رهایی»