03-09-2012، 16:57
فصل پنجم :
اولين صبح كاريم از ترس اينكه خواب بمونم ساعت 5.5 از خواب پاشدم و يه صبحانه ي مفصل براي خودم درست كردم تا بقول
كتي مغزم مشعوف شه ..و مشغول خوردن شدم ..يه چيزي بد جوري فكرمو درگير كرده بود ديروز بعد از اينكه از شركت مجد بر
گشتم اول به مامان اينا زنگ زدم تا بهشون خبر بدم كه كه كارم جور شده و بعد از اون با سخاوت تماس گرفت تا ازش بابت
لطفي كه كرده بود تشكر كنم اما سخاوت چيزي بهم گفت كه خيلي فكريم كرد اون گفت :
5 تا دختر پسر از آشناها معرفي كردم ولي - - آقاي مجد توي اينكار جز بهتريناست بخاطر همين خيلي سخت گيره تا حالا 4
هيچكدوم رو قبول نكرده با اينكه همشون سابقه ي كارم داشتن و حداقل يكي از پلاناشون به بهره برداري رسيده , حتي من چون
اين ديد رو داشتم چند جا ديگم برات سپرده بودم..
بعدم گفت كه تعجب كرده من دانشجو , بدون هيچ سابقه ي كاري رو پذيرفته و اضافه كرد كه حتما كارام خيلي عالي بوده و ازين
بابت كلي خوشحاله و عين بچش بهم افتخار ميكنه.
از وقتي كه گوشي رو با سخاوت قطع كردم يه ترسي مثل خوره افتاد به جونم اونم اينكه چرا منو قبول كرده ... ولي بالاخره با
خودم كنار اومدم كه فعلا هيچي مهم تر از اينكه خودي نشون بدم و با كار كردن توي اون شركت رزومه ي كاري خوبي داشته
باشم نبود.
بلند شدم ميز صبحانه رو جمع كردم ساعت حدود 6:15 بود , از اونجا كه ديروز با توجه به كاركنان اونجا متوجه شده بودم ظاهر
آراسته توي شركت مهمه تصميم گرفتم توي ظاهرم سخت گيري كنم و وسواس بيشتري به خرج بدم ..
يه مانتوي فيروزه اي خيلي خوشرنگ با يك شلوار جين آبي كمرنگ به اضافه ي روسري ابريشم قهوه اي با خال هاي همرنگ
مانتوم كه يه كيف كفش قهوه اي تكميلش كرد رو پوشيدم ..
پشت چشمم يكم سايه ي آبي خيلي كمرنگ زدم مژه هاي مشكيمم با ريمل كمي حالت دادم..
وقتي رفتم جلوي آينه قدي دم در تا حدودي از خودم راضي بودم!با بسم ا.. رفتم سمت در همزمان با من مجدم از در اومد بيرون و
سوتي زد با خنده گفت :
-چيه خانوم مشفق با رئيس شركت لباساتون رو ست كردين ؟
يه نگاه به ظاهرش كردم ديدم بيراهم نميگه يه كت قهوه اي اسپرت پوشيده بود با بلوز شلوار جين آبي كمرنگ و يه كفش
قهوه اي اسپرت خيلي شيك..
خندم گرفت ... كه فهميد و ادامه داد : جوابمو ندادين از كجا ميدونستين من تيپ آبي قهوه اي ميزنم كه شمام همون تيپ رو
زدين؟؟
نگاه گذرايي بهش كردم و گفتم :
-اين فيروزه اي نه آبي
- از نظر ما آقايون كلا آبي ابيه .. حالا فيروزه اي آسماني لاجوردي .. همش آبي محسوب ميشه ما از اين قرتي بازيا نداريم ...
راست ميگفت مامان نوشين و بابام هميشه سر اينكه بابا پرده ي اتاق رو صورتي ميديد و مامان اصرار داشت گل بهيه بگو مگو
داشتن !! حتي بابا رنگ اتاق كتي رو كه ياسي بود رو هم صورتي ميديد واسه ي همين حرص كتي در ميومد و ميگفت بابا چنان
ميگه صورتي ياد اتاق باربي ميفتم ..
موقعي كه لبخند رو رو لبم ديد يه جور مهربوني كه منو ياد خنده هاي بابا محسن انداخت خنديد و گفت :
-ديدي بالاخره خنديدي..
سري تكون دادم كه ادامه داد مسيرمون يكيه با من مياي ؟
ياد ديروز افتادم دوباره يكم اخم كردم و گفتم : نه مرسي خودم ميام ..
مرموز نگام كرد و جدي گفت:
-- پس دير نكن!
گفتم :
-سعي ميكنم!!!
يهو انگار چيزي يادش افتاده باشه گفت :
-راستي من تو شركت اينقدر شوخ نيستم ...خواستم گفته باشم..
نخير انگار اصلا اموراتش نميگذشت اگه سر به سر من نميذاشت ..
با لحن جدي گفتم :
بله ..متوجه ام
و از در رفتم بيرون اواسط كوچه بودم كه پاجروي مشكيش با سرعت از كنارم گذشت و سر پيچ كوچه نا پديد شد!!!
نميدونم چرا ولي يه حسي بهش داشتم !!! نميگم توي يه نگاه عاشق شدم و از اين مزخرفات ولي وقتي ميديدمش حول ميشدم
..حسي رو كه هيچوقت به محمد نداشتم!! البته خيلي خوب خودمو كنترل ميكردم .. نميدونم شايد همه ي اينا مال برخورد اولمون
يا صميمي حرف زدن اون بود بهر حال نبايد اجازه ميدادم از حدش خارج بشه!!!
وقتي رسيدم سر كوچه تازه يادم افتاد من بلد نيستم با تاكسي خطي برم اونجا ديروزم آدرسو داده بودم دست راننده واسه ي
همين بي خيال مال دنيا شدم و دوباره دربست گرفتم راننده كه پيرمرد خوبي بود و بقول خودش تمام كوچه پس كوچه هاي
تهرون رو ميشناخت بهم گفت نزديكترين و ارزون ترين راه اينه با اتوبوس سر خيابون برم تا فلان ميدون و از اونجا خطي هايي
هست كه درست از جلوي ساختمون شركت كه ساختمون تجاري معروفيم بود عبور ميكنه..و در حدود 30 دقيقم بيشتر طول
نميكشه ..
ساعت طرفاي 7:45 بود كه رسيدم دم در شركت از پيرمرد تشكر كردم و پياده شدم اينبار بر خلاف ديروز با آسانسور رفتم وقتي
جلوي در رسيدم با نام خدا زنگ زدم و وارد شدم به خانوم منشي كه انگار تازه رسيده بود سلام دادم.. يك نگاه خيره بهم كرد و
سري تكون داد (يعني بازم تويي كه!!! ) بلافاصله تلفن رو برداشت حضور منو به مجد اعلام كرد! بعد از ربع ساعت مجد به همراه
يه دختر كه از قيافه و چشمهاي سرخش معلوم بود گريه كرده از دفترش بيرون اومد احساس كردم عصبيه موقعي كه به ميز
منشي رسيد بدون توجه به حضور من رو كرد به منشي و گفت :
خانوم شمس خانوم كرامت رو بعد از كارگزيني ببريد واحد مالي تا تسويه حساب كنن ايشون از امروز با ما همكاري نميكنند!!!
دختر يهو با يه صداي بغض دار تقريبا ناله كرد :
- شروين جان ...
مجد عصبي نگاهي بهش انداخت كه دختر ديگه چيزي نگفت و فقط بغضش تبديل به هق هق خفه اي شد...
منشي كه حالا ديگه فهميده بودم فاميليش شمسه انگار كه به يه همچين صحنه هايي عادت داره با خونسردي دستمالي دست
كرامت داد و گفت :
-بسه ديگه دنبالم بيا
وقتي تو پيچ راهرو از نظر ناپديد شدن مجد تازه متوجه من كه تو بهت بودم شد در حالي كه هنوز برق عصبانيت تو چشماش با
لحن خشني گفت :
- خانوم مشفق ميخوان همين جا وايسين .. نمايش درام تموم شد دنبالم بياين تا با وظايفتون آشنا شيد!! ريزه كاري هاشم همكار
جديدتون خانوم فرهمند براتون توضيح ميدن!!
مجد راه افتاد سمت اون قسمتي كه ديروز توي زاويه ديدم نبود و از بعد از پايين رفتن از دو تا پله وارد يه راهرو شديم كه به
ترتيب روي در ها نوشته شده بود آشپرخانه ,نمازخانه , كارگزيني بعد, از راهروي اول به سمت چپ پيچيديم وارد يه راهروي
ديگه شديم كه اونجام به ترتيب كارگاه كامپيوتر و كارگاه ماكت سازي و اتاق مهندسين قرار داشت منتهي اليه اين راهروي يه
سالن بزرگ دايره مانند بود كه وسطش با يه ماكت بزرگ تزيين شده بود. بعدها از بچه ها شنيدم كه ماكت اولين پروژه ي بزرگي
كه شركت در اون همكاري كرده و يه جورايي باعث رونق گرفتن شركت هم شده . دور تا دور سالن 4 در قرار دشت و به
ترتيب روي تابلوهاي كنارشون نوشته شده بود بازبيني, محاسبه ي خطا , طراحي داخلي و سرويس بهداشتي ..
مجدبا سرفه اي من رو كه محو اطراف و ماكت وسط سالن بودم رو متوجه خودش كرد و در حالي كه هنوز لحنش عصبي و بي
حوصله بودگفت:
- كار شما تو قسمت محاسبه ي خطاست در واقع وظيفه ي اصليتون اينجا اينه كه طرحها و پلان هاي دستي و كامپيوتري مهندسين
رو از همه جهت بررسي كنيد و در صورت داشتن مشكل به اطلاعشون برسونيد در غير اينصورت به بخش بازبيني نهايي بفرستيد.
بعدم با يه تقه وارد اتاق شد و منم پشت سرش.. با ورود ما سه تا خانوم سريع از جاهاشون بلند شدن و سلام كردند.. مجد جدي و
رئيس مابانه جوابشون رو داد و بلافاصله رو كرد به يكي از اون خانوما كه از بقيه كوتاه تر و فربه تر بود و صورت بانمكي داشت و
به نظر از من كمي بزرگتر ميومد و گفت :
- خانوم فرهمند ايشون خانوم مشفق هستند و از اين به بعد به جاي خانوم كرامت با ما همكاري ميكنند. راهنمايي ها لازم رو در
ارتباط با كارشون در اختيارشون بگذاريد لطفا .
و بدون حرف اضافه اتاق رو ترك كرد .
نگاهي به اطراف انداختم اتاق كار جديدم اتاق بزرگ ودلبازي بود كه از چهارتا ميز كار و يك ميز بزرگ نقشه كشي تشكيل شده
بود و روي هر ميزم يه سيستم كامل كامپيوتري و پشت هر ميز يك تخته ي وايت برد قرار داشت!!
بعد از رفتن مجد خانوم فرهمند لبخندي بهم زد و گفت :
- به آتيه خوش اومدي عزيزم من فاطمه فرهمند هستم مسئول اين قسمت البته اينجا تيمي كار ميكنيم ولي خوب دستور آقا ي
مجد اينه كه هر تيم يه مسئولم داشته باشه .
نميدونم توي نگاهش چي بود كه منو ياد نگاههاي كتي اداخت شايد يه جور محبت خالصانه و اين باعث شد منم در جوابش با
لبخند بگم :
-خوش وقتم منم كيانا مشفقم و خوشحالم توي تيم شما هستم .
فرهمند رو كرد به دوتا خانوم ديگه و گفت بچه ها نميخواين خودتونو معرفي كنيد ؟
اولي يه دختر قد بلند با چشم و ابروي قهوه اي موهايي به همين رنگ و پوست گندمي كه تقريبا هم سن و سال خودمم نشون
ميداد سلامي كرد و با يه خنده ي مليح گفت :
-من آتوسا محمدي هستم , روز اول كارتون رو بهتون تبريك ميگم .
اولين صبح كاريم از ترس اينكه خواب بمونم ساعت 5.5 از خواب پاشدم و يه صبحانه ي مفصل براي خودم درست كردم تا بقول
كتي مغزم مشعوف شه ..و مشغول خوردن شدم ..يه چيزي بد جوري فكرمو درگير كرده بود ديروز بعد از اينكه از شركت مجد بر
گشتم اول به مامان اينا زنگ زدم تا بهشون خبر بدم كه كه كارم جور شده و بعد از اون با سخاوت تماس گرفت تا ازش بابت
لطفي كه كرده بود تشكر كنم اما سخاوت چيزي بهم گفت كه خيلي فكريم كرد اون گفت :
5 تا دختر پسر از آشناها معرفي كردم ولي - - آقاي مجد توي اينكار جز بهتريناست بخاطر همين خيلي سخت گيره تا حالا 4
هيچكدوم رو قبول نكرده با اينكه همشون سابقه ي كارم داشتن و حداقل يكي از پلاناشون به بهره برداري رسيده , حتي من چون
اين ديد رو داشتم چند جا ديگم برات سپرده بودم..
بعدم گفت كه تعجب كرده من دانشجو , بدون هيچ سابقه ي كاري رو پذيرفته و اضافه كرد كه حتما كارام خيلي عالي بوده و ازين
بابت كلي خوشحاله و عين بچش بهم افتخار ميكنه.
از وقتي كه گوشي رو با سخاوت قطع كردم يه ترسي مثل خوره افتاد به جونم اونم اينكه چرا منو قبول كرده ... ولي بالاخره با
خودم كنار اومدم كه فعلا هيچي مهم تر از اينكه خودي نشون بدم و با كار كردن توي اون شركت رزومه ي كاري خوبي داشته
باشم نبود.
بلند شدم ميز صبحانه رو جمع كردم ساعت حدود 6:15 بود , از اونجا كه ديروز با توجه به كاركنان اونجا متوجه شده بودم ظاهر
آراسته توي شركت مهمه تصميم گرفتم توي ظاهرم سخت گيري كنم و وسواس بيشتري به خرج بدم ..
يه مانتوي فيروزه اي خيلي خوشرنگ با يك شلوار جين آبي كمرنگ به اضافه ي روسري ابريشم قهوه اي با خال هاي همرنگ
مانتوم كه يه كيف كفش قهوه اي تكميلش كرد رو پوشيدم ..
پشت چشمم يكم سايه ي آبي خيلي كمرنگ زدم مژه هاي مشكيمم با ريمل كمي حالت دادم..
وقتي رفتم جلوي آينه قدي دم در تا حدودي از خودم راضي بودم!با بسم ا.. رفتم سمت در همزمان با من مجدم از در اومد بيرون و
سوتي زد با خنده گفت :
-چيه خانوم مشفق با رئيس شركت لباساتون رو ست كردين ؟
يه نگاه به ظاهرش كردم ديدم بيراهم نميگه يه كت قهوه اي اسپرت پوشيده بود با بلوز شلوار جين آبي كمرنگ و يه كفش
قهوه اي اسپرت خيلي شيك..
خندم گرفت ... كه فهميد و ادامه داد : جوابمو ندادين از كجا ميدونستين من تيپ آبي قهوه اي ميزنم كه شمام همون تيپ رو
زدين؟؟
نگاه گذرايي بهش كردم و گفتم :
-اين فيروزه اي نه آبي
- از نظر ما آقايون كلا آبي ابيه .. حالا فيروزه اي آسماني لاجوردي .. همش آبي محسوب ميشه ما از اين قرتي بازيا نداريم ...
راست ميگفت مامان نوشين و بابام هميشه سر اينكه بابا پرده ي اتاق رو صورتي ميديد و مامان اصرار داشت گل بهيه بگو مگو
داشتن !! حتي بابا رنگ اتاق كتي رو كه ياسي بود رو هم صورتي ميديد واسه ي همين حرص كتي در ميومد و ميگفت بابا چنان
ميگه صورتي ياد اتاق باربي ميفتم ..
موقعي كه لبخند رو رو لبم ديد يه جور مهربوني كه منو ياد خنده هاي بابا محسن انداخت خنديد و گفت :
-ديدي بالاخره خنديدي..
سري تكون دادم كه ادامه داد مسيرمون يكيه با من مياي ؟
ياد ديروز افتادم دوباره يكم اخم كردم و گفتم : نه مرسي خودم ميام ..
مرموز نگام كرد و جدي گفت:
-- پس دير نكن!
گفتم :
-سعي ميكنم!!!
يهو انگار چيزي يادش افتاده باشه گفت :
-راستي من تو شركت اينقدر شوخ نيستم ...خواستم گفته باشم..
نخير انگار اصلا اموراتش نميگذشت اگه سر به سر من نميذاشت ..
با لحن جدي گفتم :
بله ..متوجه ام
و از در رفتم بيرون اواسط كوچه بودم كه پاجروي مشكيش با سرعت از كنارم گذشت و سر پيچ كوچه نا پديد شد!!!
نميدونم چرا ولي يه حسي بهش داشتم !!! نميگم توي يه نگاه عاشق شدم و از اين مزخرفات ولي وقتي ميديدمش حول ميشدم
..حسي رو كه هيچوقت به محمد نداشتم!! البته خيلي خوب خودمو كنترل ميكردم .. نميدونم شايد همه ي اينا مال برخورد اولمون
يا صميمي حرف زدن اون بود بهر حال نبايد اجازه ميدادم از حدش خارج بشه!!!
وقتي رسيدم سر كوچه تازه يادم افتاد من بلد نيستم با تاكسي خطي برم اونجا ديروزم آدرسو داده بودم دست راننده واسه ي
همين بي خيال مال دنيا شدم و دوباره دربست گرفتم راننده كه پيرمرد خوبي بود و بقول خودش تمام كوچه پس كوچه هاي
تهرون رو ميشناخت بهم گفت نزديكترين و ارزون ترين راه اينه با اتوبوس سر خيابون برم تا فلان ميدون و از اونجا خطي هايي
هست كه درست از جلوي ساختمون شركت كه ساختمون تجاري معروفيم بود عبور ميكنه..و در حدود 30 دقيقم بيشتر طول
نميكشه ..
ساعت طرفاي 7:45 بود كه رسيدم دم در شركت از پيرمرد تشكر كردم و پياده شدم اينبار بر خلاف ديروز با آسانسور رفتم وقتي
جلوي در رسيدم با نام خدا زنگ زدم و وارد شدم به خانوم منشي كه انگار تازه رسيده بود سلام دادم.. يك نگاه خيره بهم كرد و
سري تكون داد (يعني بازم تويي كه!!! ) بلافاصله تلفن رو برداشت حضور منو به مجد اعلام كرد! بعد از ربع ساعت مجد به همراه
يه دختر كه از قيافه و چشمهاي سرخش معلوم بود گريه كرده از دفترش بيرون اومد احساس كردم عصبيه موقعي كه به ميز
منشي رسيد بدون توجه به حضور من رو كرد به منشي و گفت :
خانوم شمس خانوم كرامت رو بعد از كارگزيني ببريد واحد مالي تا تسويه حساب كنن ايشون از امروز با ما همكاري نميكنند!!!
دختر يهو با يه صداي بغض دار تقريبا ناله كرد :
- شروين جان ...
مجد عصبي نگاهي بهش انداخت كه دختر ديگه چيزي نگفت و فقط بغضش تبديل به هق هق خفه اي شد...
منشي كه حالا ديگه فهميده بودم فاميليش شمسه انگار كه به يه همچين صحنه هايي عادت داره با خونسردي دستمالي دست
كرامت داد و گفت :
-بسه ديگه دنبالم بيا
وقتي تو پيچ راهرو از نظر ناپديد شدن مجد تازه متوجه من كه تو بهت بودم شد در حالي كه هنوز برق عصبانيت تو چشماش با
لحن خشني گفت :
- خانوم مشفق ميخوان همين جا وايسين .. نمايش درام تموم شد دنبالم بياين تا با وظايفتون آشنا شيد!! ريزه كاري هاشم همكار
جديدتون خانوم فرهمند براتون توضيح ميدن!!
مجد راه افتاد سمت اون قسمتي كه ديروز توي زاويه ديدم نبود و از بعد از پايين رفتن از دو تا پله وارد يه راهرو شديم كه به
ترتيب روي در ها نوشته شده بود آشپرخانه ,نمازخانه , كارگزيني بعد, از راهروي اول به سمت چپ پيچيديم وارد يه راهروي
ديگه شديم كه اونجام به ترتيب كارگاه كامپيوتر و كارگاه ماكت سازي و اتاق مهندسين قرار داشت منتهي اليه اين راهروي يه
سالن بزرگ دايره مانند بود كه وسطش با يه ماكت بزرگ تزيين شده بود. بعدها از بچه ها شنيدم كه ماكت اولين پروژه ي بزرگي
كه شركت در اون همكاري كرده و يه جورايي باعث رونق گرفتن شركت هم شده . دور تا دور سالن 4 در قرار دشت و به
ترتيب روي تابلوهاي كنارشون نوشته شده بود بازبيني, محاسبه ي خطا , طراحي داخلي و سرويس بهداشتي ..
مجدبا سرفه اي من رو كه محو اطراف و ماكت وسط سالن بودم رو متوجه خودش كرد و در حالي كه هنوز لحنش عصبي و بي
حوصله بودگفت:
- كار شما تو قسمت محاسبه ي خطاست در واقع وظيفه ي اصليتون اينجا اينه كه طرحها و پلان هاي دستي و كامپيوتري مهندسين
رو از همه جهت بررسي كنيد و در صورت داشتن مشكل به اطلاعشون برسونيد در غير اينصورت به بخش بازبيني نهايي بفرستيد.
بعدم با يه تقه وارد اتاق شد و منم پشت سرش.. با ورود ما سه تا خانوم سريع از جاهاشون بلند شدن و سلام كردند.. مجد جدي و
رئيس مابانه جوابشون رو داد و بلافاصله رو كرد به يكي از اون خانوما كه از بقيه كوتاه تر و فربه تر بود و صورت بانمكي داشت و
به نظر از من كمي بزرگتر ميومد و گفت :
- خانوم فرهمند ايشون خانوم مشفق هستند و از اين به بعد به جاي خانوم كرامت با ما همكاري ميكنند. راهنمايي ها لازم رو در
ارتباط با كارشون در اختيارشون بگذاريد لطفا .
و بدون حرف اضافه اتاق رو ترك كرد .
نگاهي به اطراف انداختم اتاق كار جديدم اتاق بزرگ ودلبازي بود كه از چهارتا ميز كار و يك ميز بزرگ نقشه كشي تشكيل شده
بود و روي هر ميزم يه سيستم كامل كامپيوتري و پشت هر ميز يك تخته ي وايت برد قرار داشت!!
بعد از رفتن مجد خانوم فرهمند لبخندي بهم زد و گفت :
- به آتيه خوش اومدي عزيزم من فاطمه فرهمند هستم مسئول اين قسمت البته اينجا تيمي كار ميكنيم ولي خوب دستور آقا ي
مجد اينه كه هر تيم يه مسئولم داشته باشه .
نميدونم توي نگاهش چي بود كه منو ياد نگاههاي كتي اداخت شايد يه جور محبت خالصانه و اين باعث شد منم در جوابش با
لبخند بگم :
-خوش وقتم منم كيانا مشفقم و خوشحالم توي تيم شما هستم .
فرهمند رو كرد به دوتا خانوم ديگه و گفت بچه ها نميخواين خودتونو معرفي كنيد ؟
اولي يه دختر قد بلند با چشم و ابروي قهوه اي موهايي به همين رنگ و پوست گندمي كه تقريبا هم سن و سال خودمم نشون
ميداد سلامي كرد و با يه خنده ي مليح گفت :
-من آتوسا محمدي هستم , روز اول كارتون رو بهتون تبريك ميگم .