فلسفه های پشت بام زده، فکرهای همیشه طاعونی
زجر تشخیص زندگی از هیچ، مثل تفکیک قیر از گونی
پرسه ها در هویت چندم، ترس از یک هزارتوی جدید
بین جمعیت جهان گم شد، فردیت های غیر قانونی
تا که این مغزها ورم بکند، تا خوره روح جمع را بجود
تا از این نقطه غم شروع شود، در اشارات گنگ بیرونی ↓
فلسفیدن… و درد را دیدن، فلسفاندن… و درد را خواندن
آخر خط زندگی مرگ است، این مکانیزم شبه سیفونی ↓
مثل دردی به شعرها پاشید، حجمی از دانش جهان کم شد
بَعد یک خوانش نو از هستی، سنگفرش پیاده رو خونی!