26-02-2015، 16:33
... در میان شهیدانى كه پیكرهایشان را نزد زینب آورده بودند، فرزندان زینب، عون بن عبدالله و برادرانش محمد وعبدالله؛ و برادران زینب: عباس و جعفر و عثمان و عبدالله و محمد و ابوبكر؛ فرزندان حسین (برادر زینب): على وعبدالله، و فرزندان حسن (برادر زینب): ابوبكر و قاسم، و فرزندان عقیل (عموى زینب): جعفر و عبدالله وعبدالرحمن و... بودند...
خورشید روز دهم محرم سال 61 غروب كرد و زمین كربلا در خون غرق بود و شریفترین و پاكیزهترین پیكرهای پارهپاره پراكنده روى زمین افتاده بود. در روشنایى بىرنگ ماه، زینب با دستهاى از كودكان و گروهى از زنان بیوهشده و داغدیده در میان قطعات پراكنده پیكرها مىگردیدند.
لشكر ابنزیاد در جایى كه چندان دور نبود، شبنشینى داشتند و بادهگسارى مىكردند و در پرتو روشنایى مشعلها، سرهاى جدا شده و اموال یغما گرفته را مىشمردند. صداهایى شنیده مىشد كه به كسى كه سر امام را جدا كرده بود، مىگفت: «حسین بن على، پسر فاطمه دخت رسول خدا را كشتى، كنون نزد امیران خود شو و پاداش بگیر، كه اگر همه خزینههاى خودشان را به پاداش كشتن او به تو بدهند، كم دادهاند!» او رفت و بر در خیمه عمر سعد ایستاد و فریاد برآورد: «اوقر ركابى فضه و ذهبا ...: باید كه چكمههاى مرا از زر و سیم پر كنى/ زیرا كه آن سرور عالیمقام را كشتم./ كسى را كشتم كه پدر و مادرش بهترین مردم بودند و بهترین و پاكیزهترین نسلها را داشتند!»
مىگویند در اینجا داستان به پایان مىرسد؛ داستان هفتادوسه تن شهیدى كه ساعتها در برابر چهارهزار تن پایدارى كردند و تا آخرین فرد كشته شدند. زمانى گذشت و پیش از آنكه براى آنها قبرى بسازند، دلسوختهاى بر ایشان گذر كرد و گفت:
وقفت على اجداثهم ومجالهم
فكان الحشى ینقض والعین ساجمه...
«بر مزار شهدا و میدان جنگشان ایستادم/ دل از غم پارهپاره مىشد و دیده اشك مىریخت/ به جان خودم كه آنها در میدان جنگ دلاورانى بودند/ كه با جوانمردى براى جانبازى مىدویدند و با شرافت/ در یارى پسر پیغمبر استقامت كردند/ و شیران بیشهاى بودند كه شمشیر بر دست گرفته بودند./ هنوز دیده بینندگان برتر از آنها ندیده/ (چرا كه) با سرورى و بزرگوارى و جوانمردى به سوى مرگ رفتند.»
از كسانى كه در این صحنه نمایان شدند، به جز زینب كسى نماند. او به تنهایى با رفتار جاویدانش در تاریخ باقى است. زینب، بانوى كربلا. در كنار برادر بود كه نخستین غریو دشمن را شنید. آن دم كه برادر به خواب رفته بود؛ ولى زینب بیدار بود و از بیمار پرستارى مىكرد و محتضر را دلدارى مىداد و براى شهید مىگریست. زینب آن كسى است كه از آغاز كشتار تا انجام آن در كنار برادر دیده شد.
كاروان اسیران
دستهاى از لشكر به سوى كوفه بازگشت و بارى گران و سهمناك، یعنى سر شهدا را همراه داشت.شب همه جا را فراگرفته بود و دارالامارة ابنزیاد بسته بود.گویند: كسى كه سر امام را با خود داشت، به خانه رفت و آن را در كنارى نهاد و در بستر شد و به زنش گفت: «ثروتى عمرانه برایت آوردهام، این سر حسین است.» زن هراسان شد و شیونى زد و گفت: «خاك بر سرت! مردم زر و سیم مىآورند و تو سر پسر دختر رسول خدا را آوردهاى؟ به خدا كه دیگر هیچ خانهاى مرا با تو جمع نخواهد كرد.» از خانه بیرون شد و سراسیمه و پریشان دویدن گرفت.
كاروان اسیران به سوى كوفه رفت؛ مصیبتزدهترین كاروانى كه تاریخ به خاطر دارد. در میان آنها دو كودك از حسن بن على بود كه كوفیان كوچكشان شمردند و از كشتنشان گذشتند و برادر سوم آن دوكه مجروح شده بود و با كاروان حمل مىشد. و از فرزندان حسین، جوانى بیمار به نام علی (زینالعابدین) بود كه عمهاش با جانفشانى از مرگ نجاتش داد. او تنها بازماندة شهید بزرگوار و یادگار برادر زینب بود.
همراه بانوى بانوان، خواهر زینب، فاطمه و سكینه (دختر حسین) و بقیه بانوان بنىهاشم روان بودند. كاروان از كنار قتلگاه شهدا گذشت؛ جایى كه تكهپارههاى پیكرها در میان خاك و خون روى زمین پراكنده بود. زینب نالهاى كرد و صدا زد: «اى محمد! درود فرشتگان آسمان بر تو باد. این حسین توست كه آغشته به خون و با پیكرقطعه قطعه در میان بیابان افتاده است. اى دادرس ما، اى محمد! اینان دختران تواند كه به اسیرى مىروند.اینان فرزندان تواند كه كشته شدهاند و باد صبا بر پیكرشان خس وخاشاك مىریزد.» در پى زینب، زنان صدا به شیون و زارى بلند كردند و دوست و دشمن به گریه درآمدند.
كاروان وارد كوفه شد. مردم در حالى كه خاندان رسالت را به سوى عبیدالله زیاد مىبردند، ایستاده بودند و اسیران را تماشا مىكردند. از گوشهاى صداى گریه و زارى شنیده مىشد و از جایى بانگ شیون و ناله برمىخاست و سخنانى به گوش مىرسید كه نوحهگرى مىكرد و عزادارى مىنمود. زنان كوفه نوحهگر و گریبان چاك دیده مىشدند. براى بانوان ارجمندى كه به خوارى مىبردندشان، مىگریستند.
زینب این منظره را كه دید، نتوانست تاب بیاورد. تاب نیاورد كه ببیند اهل كوفه گریه مىكنند؛ هم آنها بودند كه به پدرش على و به برادرش حسن خیانت كردند و پسر عمویش مسلم بن عقیل را به دست دشمن دادند و برادرش حسین را به سوى خود خواندند و وعده یارى دادند، ولى وقتى كه به سویشان آمد، شمشیرهاى خود را به یزید فروختند. زینب نتوانست ببیند كه كوفیان بر حسین و جوانانش مىگریند، با آنكه همگى به دست آنها قربانى شدند، آنان براى اسیرى دختران رسول، زارى مىكنند و كسى جز خودشان، هتك حرمت آن خاندان را نكرده است.
سخنان على را به یاد آورد. پدرش اهل كوفه را نكوهش مىكرد و از آنان شكایت داشت. زینب دیدگانش را به نقطه دورى متوجه گردانید؛ جایى كه پیكر عزیزانش در بیابان افتاده بود. سپس به سوى گریهكنندگان بازگشت و اشارت كرد كه خاموش شوید. همه سرها را از خوارى و پشیمانى به زیر انداختند و تا زینب سخن مىگفت، چنین بودند:
ـ اى اهل كوفه! گریه مىكنید؟! هرگز اشك شما نایستد و شیونتان آرام نگیرد. مَثَل شما مثل زنى است كه هر چه رشته است، پنبه كند. شما ایمان خود را بازیچه فساد قرار دادید و بدانید كه بارى شوم بر دوش كشیدید.آرى، به خدا چنین است، باید بیشتر بگریید و كمتر بخندید. شما چنان خود را ننگین كردید كه شستن نتوانید، و ننگ كشتن نواده خاتم پیغمبران و سالار فرستادگان را چگونه مىتوانید بشویید؟ كسى كه نقطه اتكاى شما و چراغ راهنماى شما و سرور جوانان اهل بهشت بود. بدانید كه به نادانى و پلیدى، جنایتى عظیم مرتكب شدید.
آیا تعجب مىكنید اگرآسمان خون ببارد؟ نفس پلید شما، جنایتكارى را نزد شما خوب جلوه داد تا خشم خدا را براى شما بیاورد و در عذاب الهى براى همیشه گرفتار باشید. آیا مىدانید چه جگرى را پارهپاره كردید و چه خونى را ریختید و چه پردهنشینى را پرده دریدید؟ جنایتى بزرگ مرتكب شدید كه از عظمتش نزدیك است آسمانها بشكافد و زمین از هم بپاشد و كوهها خرد شود...
كسى كه خطبه زینب را شنیده بود، مىگوید: «به خدا، من زنى سخنورتر از او ندیدم، گویى از زبان على سخن مىگفت.» زینب گفتارش را تمام نكرده بود كه صداى گریه مردم بلند شد و همگى از هراس این مصیبت بزرگ، مات و از خود بىخود شدند.
آنگاه زینب روى خود را از كوفیان برگردانید و به جایى كه اسیران آن خاندان كریم را مىبردند، متوجه شد. به راه خود ادامه داد تا به دارالاماره رسید. زینب این خانه را مىشناخت. اینجا روزى خانه زینب بود! اشك در دیدگانش حلقه زد. هیچ وقت مانند امروز احتیاج نداشت كه به عظمت روحى و نیروى معنوىاش اعتماد كند و به ارجمندى خاندانش پناه برد، تا آن طورى كه شایسته نوادة پیغمبر و بانوى خردمند بنىهاشم است، در برابر ابنزیاد بایستد.
زینب كه پستترین لباس را بر تن داشت و كنیزان دورش را گرفته بودند، با ابهت وجلالى هرچه تمامتر قدم پیش نهاد و بدون آنكه به امیر سركش خونخوار اعتنایى كند، رفت و درگوشهاى بنشست. ابنزیاد كه زینب را مىنگریست كه این گونه با جلال و عظمت نشست، بدون آنكه اجاز ه نشستن بگیرد، پرسید: «توكیستى؟» زینب جواب نداد. پرسش را دو بار یا سه بار تكرار كرد؛ ولى زینب براى آنكه خُردش كند و كوچكش سازد، جواب نداد. یكى از كنیزان جواب داد: «زینب دختر فاطمه است.»
ابنزیاد كه به خشم آمده بود، گفت: «سپاس خدا را كه شما را رسوا كرد و كشت و دروغتان را روشن ساخت!» زینب كه با نظر حقارت بدو مىنگریست، گفت: «حمد خدا را كه به واسطه پیغمبرش، ما را عزیز و محترم قرار داد و از پلیدى پاك گردانید.فقط گناهكار رسوا مىشود و تنها فاجر دروغ مىگوید و او بحمدالله غیر از ماست.» ابنزیاد پرسید: «كار خدا را با خویشانت چگونه دیدى؟» گفت: «سرنوشت آنها كشته شدن و فداكارى بود. همه رفتند و در بسترهاى خود آرمیدند و به همین زودى خدا آنها رابا تو جمع خواهد كرد و در پیش او محاكمه خواهید شد.»
در اینجا ابنزیاد سركش كوچك شد و براى آنكه درد خویش را شفا بخشد، گفت: «خدا مرا از شورش تو و یاغیان سركش خویشان تو آسوده گردانید و رنج درونى مرا شفا داد.» زینب گفت: «تو پشت و پناه مرا كشتى و خاندان مرا نابود كردى و شاخههاى مرا بریدى و ریشه مرا كندى. اگر این جنایتها، درد تو را شفا مىبخشد، به یقین بدان كه آسوده گشتى و شفا یافتى!» ابنزیاد خشمگین شد و گفت: «این زن سخنپردازى مىكند، پدرش نیز سخنپرداز و شاعر بود!» زینب با لحنى محكم گفت: «زن را با سخنپردازى چه كار؟ من با درد خود سر و كار دارم.»
ابنزیاد، چشم خود را از سوى زینب برگردانید و چهره اسیران را یكایك نگریستن گرفت تا چشمان پلیدش در برابر على ـ فرزند حسین ـ ایستاد. زنده ماندن وى را غریب شمرد و پرسید: «نامت چیست؟» جوان پاسخ داد: «على بن حسین.» ابنزیاد در عجب شد و پرسید: «آیا على بن حسین را خدا نكشت؟» جوان چیزى نگفت. ابنزیاد كه مىخواست به سخن گفتنش وادارد، گفت: «چرا سخن نمىگویى؟» جوان گفت: «برادرى داشتم كه نام او نیز على بود، مردم او را كشتند.» ابنزیاد گفت: «خدا او را كشت.» جوان خوددارى كرد و چیزى نگفت؛ ولى پس از آنكه ابنزیاد دوباره به سخن گفتن وادارش كرد، این آیه را تلاوت كرد: «الله یتوفى الانفس حین موتها و ماكان لنفس ان تموت الا باذن الله: خدا در وقت مرگ همه را مىمیراند و هیچ كس نمىتواند بمیرد مگر به اذن خدا.»
آن خودخواه سركش فریاد زد: «به خدا، تو از همانها هستى. واى بر تو!» آنگاه فرمان كشتن او را صادر كرد. در این هنگام، عمهاش زینب دست در گردن جوان انداخت و در آغوشش كشید وگفت: «اى ابنزیاد! هرچه از ما كشتى، بس است. هنوز از خون ما سیراب نشدهاى؟ آیا از ما كسى را باقى گذاردهاى؟» سپس او را سوگند داد كه از ریختن خون جوان درگذرد یا آنكه وی را نیز با او بكشد. ابنزیاد به اطرافیانش روى كرده، گفت: «خویشاوندى چیز عجیبى است! گمانم آن است كه دوست مىدارد وى را نیز با او بكشم، جوان را آزاد بگذارید تا بااهل بیتش برود.»
به سوی شام
ابنزیاد، فرمان داد كه سر حسین را بر سر چوبى نهادند و در كوفه بگردانیدند. سپس گردن و دستهاى زینالعابدین را در غل و زنجیر كردند. كاروان بار دگر به راه افتاد. كاروان عبارت بود از : سر حسین و هفتاد تن از خویشان و یارانش و كودكانى كه اسیر بند و زنجیر بودند و بانوان اسیر آن خاندان. آنگاه زیر نظر گماشتگان سنگدل، سفر شام آغاز گردید.
على بن حسین در طول راه سخنى نگفت و عمهاش نیز سخن نگفت. مصیبت ناگوار، زبان هر دو را بسته بود. وقتى كه به شام رسیدند، آنان را یكسره به بارگاه یزیدبن معاویه بردند، ولى ناله و شیون زنان از خانههایش بلند بود و فضا را پركرده بود.
یزید بزرگان شام را دعوت كرده و آن را به دور خود نشانیده بود و سر حسین را در پیشش نهاده بودند. به اطرافیان خود رو كرد و گفت: داستان این سر با ما، مانند گفته ابن حمام است: «ابى قومنا ان ینصفونا فانصفت...: خویشان ما با ما انصاف ندادند، پس شمشیرهایى كه در دست ما بود و از آن خون مىچكید، انصاف داد/ و فرق مردانى را شكافت كه نزد ما ارجمند بودند؛/ ولى آنان نامهربانتر و ستمكارتربودند!»
سپس در حالى كه اشارهاى به سر شهید مىكرد، گفت: «آیا مىدانید كه این سر از كجا آمد؟ او مىگفت: پدرم على از پدر او بهتر است. مادرم فاطمه از مادر او بهتر است. جدم پیغمبر از جد او بهتر است. و من خودم از او بهترم و براى خلافت شایستهترم. اینكه مىگفت: پدرش از پدر من بهتر است، پدرش و پدرم نزد خدا محاكمه كردند و مردم مىدانند كه حكم به سود كدام یك بود! و اما سخن او كه مادرم از مادر او بهتر است، آرى چنین است، فاطمه دختر رسول خدا از مادر من بهتراست؛ و اما اینكه گفته بود، جدم پیامبر از جد او بهتر است، آرى چنین است، كسى كه ایمان به خدا و روز واپسین داشته باشد، نمىتواند در میان مسلمانان همدوش و مانندى براى رسول خدا بیابد؛ ولى او نخوانده بود: قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء (بگو خدا داراى شهریارى است و به هر كه خواهد پادشاهى دهد و از هر كه خواهد بستاند)!»
اسرا در مجلس یزید
سپس فرمان داد اسیران را وارد كنند. مجلسیان به دختران بنیهاشم نگاه مىكردند. یك مرد تنومند شامى سرخروى به فاطمه ـ دختر علی ـ مىنگریست و با نگاههاى آزمندانه مىخواست او را ببلعد. فاطمه هراسان و لرزان راه گریز مىجست. مرد شامى برخاست و به یزید گفت: «یا امیرالمؤمنین، این دوشیزه را به من ببخش!» فاطمه در حالتى كه از وحشت مىلرزید، دامن زینب را گرفت. زینب خواهرش را در آغوش گرفت و گفت: «گمان دروغ بردى و فرومایگى كردى، نه تو چنین حقى دارى و نه یزید.» یزید خشمگین شد و گفت: «تو دروغ گفتى، من این حق را دارم و اگر بخواهم، این كار را خواهم كرد.» زینب گفت: «هرگز چنین حقى را خدا براى تو قرار نداده، مگر آنكه از دین ما خارج شوى و به كیش دیگر بگرایى.» سخن زینب، آتش خشم یزید را برافروخت: «با من چنین سخنى مىگویى؟ پدر و برادر تو از دین خارج شدند.» زینب با لحنى محكم جواب داد: «به دین خدا و دین پدرم و برادرم و جدم، تو و پدرت و جدت هدایت شدید.» یزید با خشم گفت: «دروغ گفتى اى دشمن خدا.» زینب گفت: «تو فرمانروایى هستى مسلط و ظالمانه دشنام مىدهى و به قدرت خود مىنازى!» یزید جوابى نگفت. مرد شامى كه فاطمه چشمش را پر كرده بود، دوباره به سخن آمد: «یا امیرالمؤمنین! این كنیزك را به من ببخش.» یزید بانگ زد: «خفه شو! خدا مرگت بدهد.»
سپس مصیبتى ناگوار روى داد: یزید سرپوش از سر شهیدان برداشت و خم شد و با خیزرانى كه در دست داشت، بر دندانهاى امام نواختن آغاز كرد و این اشعار را خواند: «لیتَ اشیاخى ببدرٍ شهدوا/ جزع الخزرج من وقع الأسل...: كاش پدرانم در جنگ بدر مىدیدند كه خزرجیان از زخم نیزههاى ما به آه و فغان آمدهاند/ تا شادى از سر و رویشان مىریخت، آن وقت مىگفتند: یزید دیگر بس است!»
يزيد سرپوش از سر شهيدان برداشت و خم شد و با خيزرانى كه در دست داشت، بر دندانهاى امام نواختن آغاز كرد و اين اشعار را خواند: «ليتَ اشياخى ببدرٍ شهدوا/ جزع الخزرج من وقع الأسل...: كاش پدرانم در جنگ بدر مىديدند كه خزرجيان از زخم نيزههاى ما به آه و فغان آمدهاند/ تا شادى از سر و رويشان مىريخت، آن وقت مىگفتند: يزيد ديگر بس است!»
بانوان بنىهاشم به گريه درآمدند، جز زينب كه به آن مرد سركش نهيبى زد و گفت: «خدا در قرآن به راستى گفت: ثم كان عاقبه الذين اساؤالسواى ان كذّبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزؤن: سرانجامِ كسانى كه كار زشت كردند، اين است كه آيات خدا را دروغ شمارند و مسخره كنند.
اى يزيد! اكنون كه زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفتهاى و ما را مانند اسيران به هرسو مىكشانى، به گمانت كه پيش خدا براى ما پستى و براى تو شرف و منزلت است؟ و حالا كه مىبينى جهان، سر به فرمانت نهاده و حوادث طبق دلخواه تو روى مىدهد، برخود مىبالى و مىنازى! اگر خدا به تو چنين مهلتى داده، بدان كه درقرآن گفته: ولايحسبنّ الذين كفروا انّما نُملى لهم خير لانفسهم، انّما نملى لهم ليزدادوا اثماً و لهم عذاب مهين: كسانى كه كافر شدند، گمان مكنند كه مهلت ما به سود آنهاست؛ ما به آنها مهلت مىدهيم تا بر گناه بيفزايند و عذابي خواركننده در انتظاردارند.
اى زادة بردگان! آيا اين از عدالت است كه تو دختران و كنيزكان خود را در پس پرده بنشانى و دختران پيغمبر را همچون اسيران بگردانى و پرده حجابشان را بدرانى، تا از ناله و آه سينه تنگشان بگيرد و آوازشان برنيايد، افسرده و غمگين بر شتران بار شوند و دشمنان، آنها را از اين شهر به آن شهر ببرند؟ نه يارى، تا غمخورشان باشد، و نه جايى تا آسايشگاهشان گردد، و هر دور و نزديكى به ايشان بنگرد، وقتى كه مردانشان در كنارشان نباشند.
اي يزيد! آيا مىگويى: «اى كاش بزرگان خاندانم كه در بدر كشته شدند، بودند و مىديدند» و خود را گناهكار نمىشمارى و اين را گناه بزرگ نمىدانى؟ و بىشرمانه با چوب خيزران بر دندانهاى ابوعبدالله مىنوازى؟ چرا نكنى؟ با آنكه با ريختن خونهايى پاك، خونهاى ستارگان زمين از دودمان عبدالمطلب، زخمها را خنجر زدهاى و ريشه پاكى و بزرگوارى را از بن بركندهاى. به زودى در دادگاه عدل الهى احضار خواهى شد، آن وقت است كه آرزو مىكنى اى كاش لال و كور بودى.
به خدا هر چه كردى، به خود كردى! جز پوست تن خود را نخراشيدى و جز گوشت خويش را نبريدى. به همين زودى برخلاف ميل به سوى پيغمبر برده خواهى شد، و خواهى ديد كه فرزندان و بستگانش در بارگاه قدس الهى نزد آن حضرت جمعند، روزى كه خدا آنان را از جدايى و پراكندگى آسوده سازد. پسر معاويه! به همين زودى تو و آن كه تو را برگردن مسلمانان سوار كرد، خواهيد دانست كه كدام يك از ما بدبختتر و بىكستريم؛ روزى كه دادگاهى آماده شود و خدا، قاضى آن باشد و جد ما خصم تو گردد و همه اعضا وجوارح تو گواهان جناياتت باشند.
اگر ستم بر ما را در اين جهان غنيمت شمردى، بدان كه در آن جهان بايد غرامت بپردازى، آن دم كه جز نتيجه كارهايت چيزى به درد تو نخورد، آن وقت است كه تو به ابن مرجانه پناه ميبرى و او به تو پناه ميبرد، تو از او كمك ميخواهى و او از تو، تو و يارانت پاى ترازوى عدل الهى زوزه مي كشيد و بهترين توشهاى كه همراهتان باشد، كشتار فرزندان محمد(ص) است!
به خدا سوگند كه تا كنون جز از خدا نترسيدهام وجز پيش او شكايت نبردهام. پس هر حيلهاى، دارى به كار بر و هر چه مىخواهى، بكوش و آنچه نيرو دارى، مصرف كن. به خدا كه ننگ اين ستمكارى را نتوانى شست.»
واكنشها
زينب آرام گرفت، يزيد سر به زير افكند و هر كس در آنجا بود، چنان سر به زير و خاموش شد كه گويى مرگ برسر همه سايه افكنده است. نقل مىكنند كه هند ـ دختر عبدالله بن عامر، زن يزيد ـ چون آنچه در مجلس شوهرش رخ داد، شنيد، پيراهنش را نقاب كرد و به درون مجلس آمد و گفت: «يا اميرالمؤمنين! اين سر حسين پسر فاطمه دختر رسول خداست؟» يزيد گفت: «آرى، بر او شيون كن و سياه بپوش!»
يكى از اصحاب پيغمبر(ص) هنگامى كه ديد يزيد با خيزران بر دندانهاى حسين مىزند، گفت: «آيا با اين چوب بر دندانهاى حسين مىنوازى؟ چوبت به جايى مىخورد كه من ديدم رسول خدا آنجا را مىبوسيد. اى يزيد! تو روز قيامت خواهى آمد و ابنزياد شفيع توست و اين سر خواهد آمد و رسول خدا شفيع اوست.»
يزيد از ديدار زينب ناراحت شد و گفتار او تكانش داد، روى از زينب گردانيد و به زينب و بانوان ديگر اشاره كرد كه به خانه او بروند. سپس فرمان داد تا على بن حسين را با غل و زنجير وارد مجلس كردند. على گفت: «اگر رسول خدا ما را در زنجير مىديد، باز مىكرد.» يزيد كه هنوز طنين سخنان زينب در گوشش بود، گفت: «راست گفتى» و امر كرد زنجير را باز كنند و سپس او را نزديك خود خواند و مانند كسى كه معذرت خواسته باشد، گفت: «ديدى پدرت خويشاوندى را با من بريد و حق مرا نشناخت و با حكومت من به ستيزه برخاست، خدا با او چنان كرد كه ديدى.»
جواب على تلاوت اين آيات شريفه بود: «ما اصاب من مصيبه فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراها انّ ذلك على الله يسير...: هر مصيبتى كه در زمين رخ مىدهد و بر شما روى مىآورد، پيش از آنكه آن را بيافرينيم، در كتاب نوشته شده و اين براى خدا آسان است،تا برآنچه از دستتان رفت، افسرده نشويد و به آنچه به دستتان آمده، دلخوش نگرديد كه خدا هيچ متكبر نازندهاى را دوست ندارد.»
يزيد خواست آيه ديگري را بخواند كه به زودى خاموش گرديد؛ زيرا ضجه زنان از دور شنيده مىشد. نه تنها بانوان بنىهاشم گريه مىكردند، بلكه زنان بنىاميه نيز با اشك خود با ايشان همدردى مىكردند. از دودمان معاويه زنى نماند كه مصيبتزدگان را با گريه و زارى استقبال نكند. سه روز سوگوارى و نوحهگرى برپا شد.
سپس يزيد امر كرد كه مصيبتزدگان به همراهى نگهبانى درستكار آماده سفر به سوى مدينه شوند. نقل مىكنند: يزيد در هنگام وداع با على بن حسين گفت: «خدا لعنت كند پسر مرجانه را! به خدا اگر من با پدرت روبرو مىشدم، هر چه از من مىخواست، به او مىدادم و باتمام قوا مرگ را از او دور مىكردم، هر چند به هلاكت بعضى از فرزندانم تمام مىشد؛ ولى آنچه ديدى، خواست خدا بود.»
كاروان مدينه
نگهبان، زنان و كودكان حسين را از شام بيرون آورد و آنها را با آرامش و مهربانى در شب راه مىبرد؛ همه در پيشاپيش او حركت مىكردند و هيچ يك از نظرش دور نمىشدند. هنگام پياده شدن، از ايشان كناره مىگرفت و خودش و كسانش همچون پاسبان در اطراف پراكنده مىشدند و با آنها در راه همراهى مىكرد و گاهگاه مىپرسيد: «آيا احتياجى داريد؟» در يك بار زينب گفت: «كاش ما را از راه كربلا مىبردى.» جواب داد: «اطاعت مىكنم.» بردشان تا به زمين كربلا رسيدند.
چهل روز بر آن كشتار گذشته بود و هنوز قسمتهايى از زمين به خون شهيدان رنگين بود. نوحهگران به نوحهگرى برخاستند، سه روز در آنجا ماندند و آنى سوزش دلشان آرام نگرفت و اشكشان نايستاد. سپس كاروان مصيبتزده، راه مدينه را پيش گرفت.
هنگامى كه نزديك مدينه رسيدند، فاطمه ـ دختر على ـ به خواهر خود بانوى بانوان زينب گفت: «اين مرد كه به همراه ما آمد، به ما نيكى كرد. آيا صلاح مىدانى به او چيزى بدهيم؟» بانوى خردمند جواب داد: «به جز زيورمان چيزى همراه ما نيست كه به او بدهيم.» آنگاه النگو و دستبندهايشان را درآورده، پيش آن مرد فرستادند و از اينكه هديه بسيار ناچيزي است، معذرت خواستند كه: «اكنون دستتنگيم و چيزى نداريم.» ولى آن مرد زيورها را پس فرستاد و گفت: «اگر آنچه من كردم براى دنيا بود، زيورهاى شما آنقدر مىارزيد كه مرا خشنود ساز د؛ ولى به خدا كه جز براى خدا و براى بستگى شما با رسول خدا كارى نكردم.»
در مدينه
در اين مدت، مدينه در خاموشى بهتآميزى فرو رفته بود و پيوسته مترصد بود كه بداند بر سر حسين چه آمده است. ناگهان منادى ندا داد: «على بن حسين با عمهها و خواهرانش آمدهاند.»
على بن حسين؟ عمهها و خواهران؟ پس امام حسين كجاست؟ پس عموها و برادران كجايند؟ پسرعموها چه شدند؟ ستارگان زمين كه فرزندان زهرا و از دودمان عبدالمطلب بودند، كجا رفتند و بر سر آنها چه آمده؟ و كجا؟ وكجا؟ انعكاس اين خبر شوم، همه جا را پر كرد، تا به دامنه كوه اُحد رسيد و از آنجا به بقيع رفت و از آنجا به مسجد قبا. خبرى بود آرام؛ ولى جانگداز و جگرخراش، و ديرى نپاييد كه اين خبر در ميان ناله گريه كنندگان و شيون ضجهزنندگان نابود شد. در مدينه، بانويى پردهنشين نماند، مگر آنكه بيرون آمد و به نوحهگرى و ناله و زارى پرداخت.
منادى ندا داد: «على بن حسین با عمهها و خواهرانش آمدهاند.» پس عموها و برادران كجایند؟ پسرعموها چه شدند؟ ستارگان زمین كه فرزندان زهرا و از دودمان عبدالمطلب بودند، كجا رفتند و بر سر آنها چه آمده؟ این خبر همه جا را پر كرد. در مدینه بانویى پردهنشین نماند، مگر آنكه بیرون آمد و به نوحهگرى و ناله و زارى پرداخت. زینب ـ دختر عقیل، خواهر مسلم ـ از خانه بیرون شتافت و مىنالید و مىگفت: «چه جواب مىدهید اگر پیغمبر از شما بپرسد كه بعد از من با فرزندان من چه كردید؟ دستهاى را اسیركردید و دستهاى را آغشته به خون، آیا پاداش خیرخواهى من این بود كه با بستگانم این گونه رفتار كنید؟!»
كاروان مصیبت كشیده در میان گروههاى مردمى كه به استقبال آمده بودند، قرار داشت. مدینه منظرهاى دردناكتر از آن روز ندیده بود، و تا آن روز به این انداز ه مرد و زن گریان ننگریسته بود. مدینه شبى را به یاد مىآورد كه این كاروان به سوى مكه روانه شد و قافلهسالارش زینت جوانان اهل بهشت در میان خرمنى از ستارگان درخشان قرار داشت و اكنون كه كاروان از سفر خود باز مىگردد، پناه بر خدا كه روزگار با آنها چه كرده! آنان را با شتاب به سوى قتلگاه برد و جز این باقىمانده محنت كشیده كه عبارتند از كودكانى یتیم و زنانى داغ دیده كسى نماند. مدینه شبها و روزها شاهد مجالس ماتم و سوگوارى بود، و به نوحههاى جانسوز گوش مىداد و زمین پاكش سرشك گریندگان را در بر مىگرفت.
در این وقت عبدالله جعفر ـ شوهر زینب ـ را مىبینیم كه در خانه مىنشیند و تسلیتدهندگان به حضورش مىروند و او را براى شهادت عون و اكبر و محمد و پسرعمویش حسین و بقیه شهدا از فرزندان جعفر و عبدالمطلب تعزیت مىگویند. و مىشنویم كه غلامى احمقانه مىگوید: «این مصیبت را از حسین داریم!» عبدالله كفش خود را به سویش پرتاب میكند و مىگوید: «به خدا اگر در خدمت حسین بودم، دوست مىداشتم كه از او جدا نشوم تا با او كشته شوم. به خدا آرزو داشتم خودم به جاى فرزندانم در راه حسین جانبازى كنم. چیزى كه مصیبت مرا در باره این دو پسر تخفیف مىدهد، آن است كه آنها در راه برادرم و پسرعمویم كشته شدند و تا آخرین نفس یارىاش كردند.»
مجالس ماتم و سوگوارى پایان مىپذیرد، ولى سوز دل زنان داغدیده پایان ندارد؛ هر روز به قبرستان مىروند و براى عزیزانى كه شهید شدهاند، مىنالند و مىزارند و نوحهسرایى مىكنند. از طنین ناله و شیونشان دوست و دشمن بر آنها مىگریند. نقل مىكنند كه امالبنین ـ همسر امام على(ع)ـ به قبرستان بقیع مىرفت و براى چهار پسرش (عبدالله، جعفر، عثمان و عباس) گریه و نوحهسرایى مىنمود؛ چنان كه جانسوزترین نوحهها بود و مردم گردش جمع مىشدند و به سخنش گوش مىدادند، حتى مروان حكم ـ دشمن دودمان ابوطالب ـ مىآمد و گوش مىسپرد و مىگریست.
نقل شده كه رباب (دختر امراءالقیس، همسر امام حسین و مادر سكینه) پس از شهادت آن حضرت، به مدینه بازگشت و هر كس از بزرگان قریش خواستگارىاش كرد، نپذیرفت؛ یك سال بیشتر زنده نماند و در این مدت سقف خانهاى بر او سایه نینداخت تا بیمار شد و از دنیا رفت.
زینب را در مجالس سوگوارى كه عبدالله جعفر برپا كرده، نمىبینیم. به گمان ما رنج مصیبت و فرسودگى بر او فشار آورده و بر اثر ناتوانى به خواب رفته است؛ ولى چیزى نمىگذرد كه او در پى انجام كارى میرود. براى او به جز گریه و زارى، وظیفه دیگرى است. این خون پاك نباید به هدر رود. و به خداسزاوار نیست كه این شهداى بزرگوار از صفحه گیتى محو شوند.
آخرین سفر
بانوى بانوان آرزو داشت كه چند روز آخر عمر را در كنار جدش رسول خدا(ص) بگذراند؛ ولى بنىامیه از این هم جلوگیرى كردند. زینب و كسانى كه همراهش بودند، مصائبى را كه سبط پیغمبر از لشكر یزید دیده بود، مىگفتند و آن قربانگاه خونین را توصیف مىكردند. وجود زینب در مدینه كافى بود كه آتش حزن بر شهیدان را شعلهور كند و مردم را بر ضد ستمكاران بشوراند. فرماندار مدینه به یزید گزارش داد: «بودن زینب در میان اهل مدینه، احساسات را بر مىانگیزاند. او زنى است فصیح، خردمند، دانا، او و كسانى كه با اوهستند تصمیم گرفتهاند براى خونخواهى قیام كنند.»
یزید دستور داد كه باقیمانده اهل بیت را به شهرها و نقاط مختلف تبعید كنند و پراكندهشان سازند. فرماندار از بانوى بانوان خواست كه از مدینه بیرون رود و هر جاى كه میخواهد، اقامت كند. زینب كه از این سخن خشمگین شده بود، گفت: «خدا مىداند كه چهها بر سر ما آمده است. بهترین كس ما كشته شده، و بازماندة ما را از این شهر به آن شهر راندند و ما را بر بارها سوار كردند. هرگز بیرون نخواهم رفت هرچند خونم ریخته شود.» ولى زنان بنىهاشم از خشم آن ستمگر بر زینب بیمناك شدند، دور زینب را گرفتند و همدردى كردند و به خارج شدن از مدینه متمایلش ساختند.
زینب ـ دختر عقیل بن ابى طالب ـ گفت: «دختر عموى عزیزم! خدا در وعدهاى كه به ما داده است، راست گفته، زمین را تحت اختیار ما خواهد گذارد كه از هر جایش بخواهیم، بهره برگیریم و به همین زودى خدا كیفر ستمكاران را خواهد داد. سفرى كن به شهرى كه درآسایش و امان باشى.» زینب به قصد مصر مدینه را ترك گفت.
بانوان بنىهاشم كه به همراه زینب بودند، احساس كردند كه بانوى خردمند نیرویش را از دست داده و تا كنون این سان ناتوان نبوده. به خاطرشان رسید كارى كنند شاید بار غمش سبك شود، از مصایب كربلا سخن گفتند تا عقده دل او باز شود؛ ولى زخم قلبش چنان عمیق گشته بود كه شكافى كشنده ایجاد كرده بود. كاروان شبرو از خاك حجاز گذشت و به خاك نیل نزدیك شد؛ جایى كه زینب غریب است، نه كسى دارد و نه منزلى. ابرهاى تیره جهان را فرا گرفته بود و ماه در آسمان یافت نمىشد.
در همان دمى كه بانوى بانوان به خاك نیل قدم گذارد، هلال شعبان سال 61 هجری در افق نمایان شد، گروههایى از مردم براى استقبال جمع شده بودند. كاروان به سیر خود ادامه داد، تا به دهكدهاى نزدیك به بلبیس رسید، در آنجا گروههاى دیگرى به استقبال آمدند و هنگامى كه طلعت درخشان زینب نمایان شد، به یكباره همه به گریه افتادند و به راه ادامه دادند. هنگامى كه به قاهره رسیدند، مسلمه میهمان گرامى را به خانه برد،بانوى ما در آنجا نزدیك به یك سال اقامت كرد. در آن مدت جز در حال عبادت دیده نشد. سپس بنا بر ارجح اقوال، در شب یكشنبه چهاردهم رجب سال 62 هجری از دنیا رفت. وقت آن رسید كه این پیكر ستمكشیده بیاساید. قبرش زیارتگاهى شد كه مسلمانان تا به امروز از هر شهر و دیارى به زیارتش مىآیند و داستان دردهاى شورانگیزش در زبان نسلها و سالها باقى ماند.
در پى خونخواهى
بانوى بانوان، پس از برادر شهیدش، بیش از یك سال و نیم زنده نماند.لیكن در این مدت كوتاه توانست جریان تاریخ را عوض كند. بنىامیه گمان بردند كه كشته شدن حسین و كسانش، آخرین قسمت از داستان تشیع خواهد بود. در این گمان هم چندان غافل و خطاكار نبودند؛ زیرا دیگر امیدى به دودمان على نبود كه از میان آنها كسى قیام كند، پس از آنكه همه مردانشان كشته شدند و جز كودكانى یتیم و بیوهزنانى داغدیده باقى نمانده بود.
اما در این صحنه پیش از آنكه پرده بیفتد، زینب ظاهر شد و البته این پرده هرگز نیفتاد و گمان ندارم كه روزى برسد كه این پرده افتاده شود. زینب از این دنیا نرفت مگر وقتى كه لذت پیروزى را دركام بنىامیه از میان برد و از زهرى كشنده در جامهاى پیروزمندان فرو ریخت.
پیروزى موقتى بود و دیرى نپایید كه منتهى به چنان شكستى شد كه حكومت بنىامیه را بر باد داد. هنوز زینب از مجلس یزید قدم بیرون ننهاده بود كه یزید احساس كرد در فرحى كه از كشتن حسین به او دست داده، خللى راه یافته و روز به روز در افزایش بود تا كمكم به صورت یك پشیمانى گزنده درآمد، و سه سال آخر عمر یزید راتیره و تار كرد و از ناحیه او به ابنزیاد شر بسیارى رسید.
طبرى وابن اثیر نقل مىكنند: موقعى كه ابن زیاد، حسین(ع) و برادرانش را كشت و سرهاى آنها را نزد یزید فرستاد، یزید خشنود گردید و عبیدالله پیش او مقام عالى یافت؛ ولى چیزى نگذشت كه پشیمان شد و مىگفت: «چه مىشد كه من قدرى تحمل مىكردم و به حسین آنچه مىخواست، مىدادم؟ خدا پسر مرجانه را لعنت كند كه حسین را وادار به خروج كرد و ناچار نمود و سپس او را كشت و مرا نزد مسلمانان مبغوض نمود و دشمنى مرا در دل آنها جاى داد. مرا با پسر مرجانه چه كار؟ خدا لعنتش كند!» و شنید كه یحیى بن حكم اموى مىگوید:
سمیه امسى نسلها عدد الحصى و لیس للمصطفى الیوم من نسل
نسل سمیه (مادر زیاد) بهاندازه ریگهاى بیابان رسیده، ولى از دودمان پیغمبر كسى نمانده! پس از وفات زینب، مردم از مستجاب شدن دعاى این زن پاك سخن مىگفتند و جلسات شبانه خود را به گفتگو از خشم آسمان بر ریختن این خون پاك و بىاحترامى به این دودمان بزرگ مىگذرانیدند.تاریخنویسان آمدند و نتوانستند از این داستانها بگذرند و این گفتگوهاى شبانه را براى ما نقل نكنند. هنوز سه سال نگذشته بود كه آتش غضب پنهانى كه باكندى پخته شده بود، شعلهور گردید و زبانه كشیدن آغاز كرد و اخگرهاى سوزندهاش را به هر سو پراكند. شهر كوفه فریاد كشید: «خونخواهان حسین كجایند؟» از كسانى كه در كشتن حسین شركت كرده بودند، 240 تن در یك واقعه كشته شدند؛ ولى داستان به این خونخواهى پایان نیافت و دنباله داشت و هنوز دنباله دارد. من این سخن را از پیش خود نمىگویم، بلكه سخن تاریخ است.