در یک تضاد غم زده با قصّه های پیر
هر چند «دیو » بودم، «دلبر » نداشتم
یک حسّ احمقانه و یک مشت حرف مفت
این بود عشق پاک؟! چه بهتر نداشتم!
صحنه سیاه شد دلم از ترس جیغ زد
پایان قصّه بود... و باور نداشتم
می خواستم به شعر بگویم که... یخ زدم!
چون دست های گرم تو را برنداشتم
تصویر دلخراش غمی محض بودم و
مانند خواب های تو آخر نداشتم
گفتی: بیا از این قفس تنگ لعنتی...
من را حلال کن به خدا پر نداشتم!
می خواستم ادامه شوم شعر را ولی
حرفی برای گفتن دیگر نداشتم
هر چند «دیو » بودم، «دلبر » نداشتم
یک حسّ احمقانه و یک مشت حرف مفت
این بود عشق پاک؟! چه بهتر نداشتم!
صحنه سیاه شد دلم از ترس جیغ زد
پایان قصّه بود... و باور نداشتم
می خواستم به شعر بگویم که... یخ زدم!
چون دست های گرم تو را برنداشتم
تصویر دلخراش غمی محض بودم و
مانند خواب های تو آخر نداشتم
گفتی: بیا از این قفس تنگ لعنتی...
من را حلال کن به خدا پر نداشتم!
می خواستم ادامه شوم شعر را ولی
حرفی برای گفتن دیگر نداشتم