26-01-2015، 13:34
حکایت عجیبی دارد این “اشک”
کافیست حروفش را به هم بریزی تا برسی به “کاش” !
.
.
.
روزی خواهد آمد که دردم را بفهمی
روزی که دیگر هیچ دردی را نمی فهمم !
.
.
.
بگو که خواب می بینم بی تو نفس کشیدن را …
.
.
.
نه خودش موند نه خاطره هاش …
تنها چیزی که مونده جای خالیشه !
.
.
.
آرام می آیم همانجای همیشگی ، سر همان ساعت همیشگی
با همان شوق که می شناسیَش با خودم حرف می زنم
برای خودم خاطره تعریف می کنم
و بی صدا مثل همیشه می روم بی آنکه تو آمده باشی !
.
.
.
این چشم های بی تو را
به کجای این شهر بدوزم که هنوز نرفته باشی !
.
.
.
بی تو زیستن چیزی جز مرور مردن نیست !
.
.
.
امروز به آنهایی می اندیشم که
روی شانه هایم گریه کردند و نوبت من که شد ، دیگر نبودند …
.
.
.
اسمت را موج میبرد
خودت را کشتی ، موهایت را باد و یادت را دفتر گم شده ام …
اسمم را سنگی نگه میدارد ، خودم را گوری و یادم را … مهم نیست !
.
.
.
تنها “غم زندگیم” بدون تو زندگی کردن بود …
حالا دیگر غمی ندارم ، آماده ام برای مرگ !
.
.
.
موهای سپید
خاطرات انگشتان توست که از یاد گیسوانم نرفته ست !
.
.
.
میان این همه که هستند
همیشه چرا دلم بهانه گیر توست که نیستی هرگز ؟
.
.
.
شبیه کسی که از یک آدرس تنها پلاکش را می داند
در ازدحام آدمها و خیابانها دنبال دستهایت می گردم !