خاطره ی دیوونه خونه ی من(کاملا واقعی)

[ℙ@я☤ᾔ@ℨ]

بزار من جواب میدم
تو باز قرصات رو نخوردی

ببین تو خودت باز داری بحثو میکشی سمت قرص ولی من بحثو عوض میکنم
راستی جاستین نیومد خواستگاریت آخه اونم ردش کردم گفتم شاید اونم مثل بقیه بعد من اومده باشه پیش تو

اخه بچه چی واسه خودت توهم میزنی
نمیخواستم بهت بگم ولی میگم
چون تو خیلی بدبخت و تنهایی واسه اینکه خودکشی نکنی شرط ازدواج واسشون میزارم بیان خواستگاریه تو 
اونام چون عاشقمن از سر ناچاری قبول میکنن

آخییییی الهی نمیرم پس اینو الکی بهت گفتن
آخ دلم سوخت واست
بابا انریکه و تونی و جاستین و .......... که تو لحظه آخر بعد از اینکه من بهشون جواب رد دادم داشتن خودکشی میکردن نجات دادن ولی من تورو بهشون پیشنهاد دادم گفتم گناه داره بذار اینم یه امیدی واسه ادامه زندگی داشته باشه

دقیقا این چیزی بود که من به اونا گفتم جلوی تو نقش بازی کنن

ای بابا تو باز چند ساعت چراغعلی رو ندیدی دیوونه شدی داری توهم میزنی این عشقه چراغعلی کشت تورو اتفاقاً اونم خیلی دوستت داره واقعاً بهم میاین