امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

×رُمــآنِ دُختَری بِهـ نآمِ سیــوآ ×

#5
دستم میسوزه دهنم خشک شده و مزه تلخی میده
چشمام رو باز میکنم نمیدونم کجام اطرافم رو نگاه میکنم یه سرم به دستم وصله توی جام نیم خیز میشم انگار شبه چون اتاق تاریکه و فقط یه چراغ خواب روشنه بهتره از جات تکون نخوری وگرنه سرم درمیاد ! صدای کی بود ؟چراغها روشن میشه نورش اول چشمام رو میزنه سیوا میاد جلو و با لبخند مسخره ای میگه سلام دکتره غشی ! با بی حالی میگم - من کجام ؟ کی این سرم رو وصل کرده ؟سیوا - الان توی خونه بابا جوزفی توی اتاقی که اونشب با هم استراحت کردیم و ...حرفش رو قطع میکنم و میگم فهمیدی من از سرشب حالم بد شد همینجوری بودم ؟سیوا - چجوری ؟ اگه منظورت به لباسهاته که عوض شده اگه منظور قیافه داغونته که مهم نیست چون قیافه طبیعیته اگه منظور چجوریاز اینجا سر در آوردی باید بگم با هواپیما اومدی و ...با حرص داشتم بهش نگاه میکردم که یه ریز چرت و پرت میگفت تا اومدم داد بزنم خفه بشه صدای در اومد و خودش ساکت شد سیوا - بفرمایید ! در باز شد و فقط دیدم سیوا دوید سمت در و خودش رو انداخت روی پاهای یه زن جوزف ویلچر رو هول میداد یعنی این زن ... نهچیزی که الان جلوی چشمهای منه واقعیت نداره یعنی این زن لاغر با اون لباس بیمارستان و سُرم به دستو ابرو و موهای ریخته ماراله منه ؟از جام بلند شدم سُرم از دستم کشیده شد ولی مهم نیست رفتم نزدیکش سیوا سرش رو روی پاهاش گذاشته بود ولی اون زن با چشمهای گریون داشت به من نگاه میکرد من - مارال ؟صدای هق هق گریه اش بیشتر شد سیوا از جلوی پاهاش بلند شد و رفت کنار به جوزف نگاه کردم که با نگرانی داشت به مارال نگاه میکرد من - جوزف این ماراله ؟فقط سرش رو تکون داد و با نگرانی دستی کشید روی بازوی مارال و گفت منو سیوا میریم بیرون عزیزم اندازه این چند سال فرصت داری با برادرت صحبت کنی ولی تاکید میکنم اگه گریه کنی یا حالت بد بشه آمبولانس میگیرم و میبرمت بیمارستان متوجه شدی ؟مارال چشم به من فقط سرش رو تکون داد جوزف و سیوا رفتند بیرون خودم رو انداختم جلوی پاهاش و های های گریه کردم صدای گریه اون از من بلندتر بود نمیدونم چقدر گریه کردیم که صدای جوزف از پشت در اومد جوزف - مارال الن تلفن دستمه میخوام زنگ بزنم آمبولانس یا گریه رو تموم کن یا برگرد بیمارستان ! صدای گریه مارال قطع شد از جلوی پاش بلند شدم و دستهای لاغر و پر از زخم و کبودهای سوزن رو به دستم گرفتم خودش رو انداخت توی بغلم محکم بغلش کردم اندازه تمام این سالها فقط توی بغلم نگهش داشتم دیگه موهای بلندی نبود که سرم رو فرو ببرم توی اونا و با بوی خوش موهاش مست بشم از خودم جداش کردم و کلاهش رو از سرش برداشتم چند تار موی ضعیف روی سرش بود با خجالت سرش رو انداخت پایین سرش رو بوسیدم گریه اش گرفت کنار گوشش آروم گفتم هیسس الان جوزف شاکی میشه !لبخندی زد و گفت همایون ! من - جون دلم - جان همایون زندگی من کجا بودی تا الان ها ؟با یاد اینکه پیوند انجام داد گفتم تو چجوری از بیمارستان اومدی بیرون ها ؟باید تا یک ماه تحت مراقبت باشی بدنت ضعیفه محیط بیرون برات مثل سم می مونه ! با صدای خشداری گفت خودم با مسئولیت خودم مرخص کردم خودم رو البته تا فرداشب ! من - آخه چرا ها ؟مارال - همایون درست پیوند با موفقعیت انجام شده ولی من وقت زیادی ندارم ! باید تو و سیوا حق تمام این سالها رو از پدر - فرامرز و مهتاج بگیرید حتی از ستار ! با تعجب گفتم یعنی چی ؟مارال - همایون دفترها رو خوندی ؟من - آره دفتر اول رو خوندم با ناراحتی گفت آخه چرا ؟ تو که تمام اون سالها خبر داشتی چی به من گذشته باید دفتر دوم رو شروع میکردی ! من - من گیج بودم اومدن سیوا و حرفهاش پیدا شدن تو خریدن اون خونه تو که میدونی من چه آدم احساساتی هستم اسیر احساس سیوا شدم کسی که الان فهمیدم خواهره منه ! تو میدونی من ..مارال با لبخند شیطونی گفت میدونم چه بوسه های آتشینی ازش گرفتی و تصور اینکه اون شریک و همسر زندگیته ولی باید بگم درست فهمیدی احساست اشتباه نکرده اون هنوز همسرته ! با تعجب گفتم چیییی؟با جدیت گفت اینا مهم نیست الان دفتر دوم همراهته ؟من - آره توی چمدونمه مارال - خوبه الان منو ببر روی تخت و اون زنگ رو بده دستم ! انگار یه بچه دوساله رو بغل میکردی خیلی ضعیف شده بود چشماش رو بسته بود دوس داشتم هیچ وقت به تخت نرسیم و تا آخر دنیا توی بغل من باشه ! من - خوب اینم تخت مارال - بزار همینجور توی بغلت باشم ! من - اذیت میشی منم توی راه بودم سرم به دستم بوده احتماله آلودگیم هست بزار بزارمت رو یتخت برم حموم بعد میام مثل سابق بغلت میکنم ! فقط سرش رو تکون داد گذاشتمش روی تخت و زنگ رو دادم دستش زنگ رو که زد خدمتکاری اومد داخل اتاق مارال - حموم رو برای برادرم آماده کن چمدونشم بیار توی اتاق هیچکس مزاحم ما نشه یه شام سبک هم برامون بیار به سیوا هم بگو بیاد پیشم راستی داروهامو هم بیار! خدمتکار چشمی گفت و رفت بیرون کنار تختش نشسته ام و گفتم خوب حالا نمیخوای بگی منظورت از اینکه سیوا هنوز زنه منه چی بود ؟مارال - به اونجا هم میرسیم صبر کن ! تا اومدم ازش چیز دیگه ای بپرسم صدای در اتاق اومد و بعدش سیوا اومد توی اتاق موهای بلندش تا کمرش بود یه لباس راحتی سفید پوشیده بود با شیطنت چشمکی به من زد و اومد سمت مارال و گونه اش رو بوسید و حالش رو پرسید بوی عطر خاصی میداد لعنتی نیمتونستم چشم ازش بردارم این دختر عجیب آدم رو وسوسه میکردسیوا - چطوری همسر گرام ؟چشم غره ای بهش رفتم و اخم کردم ! سیوا - اوه اخمش رو نگاه الان چرا این قیافه رو به خودت گرفتی ها ؟من - مارال بهش بگو من از دروغ متنفرم !سیوا - آهان یعنی اگه می اومدم و در میزدم تق تق سلام من سیوا هستم دختر مارال راهم می دادین ؟من - مارال بهش بگو به هر حال نباید اون دروغها رو میگفت و منو وابسته خودش میکرد !سیوا - اوه مارال جون زحمت نکش خسته میشی با این حالت حرفهای دایی جان رو به من انتقال بدی خوشبختانه صداش بلنده من میشنوم ! از لحنش خنده ام گرفت ولی سعی کردم نخندم مارال - هنوز نمیتونی جلوی خندیدنت رو بگیری ؟من - ای بابا کی خواست بخنده ؟ از جام بلند شدم و گفتم من میرم حموم ! سیوا با خونسردی گفت همایون جان وقتی غش بودی برات لباس گذاشتم میتونی از حموم همین اتاق استفاده کنی ! اووف از دست این دختر رفتم سمت حموم و خودم رو سپردم به آب سرد چون بدنم کمی داغ شده بود لعنت بهت دختره ی ...دلم نمی اومد چیزی بهش بگم خدا این دختر عجیب خوشگله ! دستم کمی درد میکرد یه کوچولو هم زخم شده بود خدا رو شکر اونجوری که من سُرم رو کشیدم رگم پاره نشداز توی آیینه جعبه کمکهای اولیه ای که سر حموم بود چسب زخم و بتادین برداشتم فقط کمی ضدعفونی میخواست !دوش سریعی گرفتم و اومدم بیرون لباسهام رو توی رختکن بوی عطر اون دختره خیره سر رو میداد با لبخند لباسهام رو پوشیدم و اومدم بیرون سیوا توی اتاق نبود سینی غذا روی میزی کنار تخت بود رفتم سمت تخت مارال چشماش رو بسته بودمن - خوابی بجی ؟با بغض گفت نه داداشی بیدارم فقط کمی خسته ام ! من - خوب اگه خسته ای استراحت کن چیزی به صبح نمونده مارال - نه زمان کمی دارم ! من - خواهر خوشگله کچله من این چه حرفیه ناسلامتی مغز استخون من بهت خورده ! لبخند تلخی زد و گفت بشین تا برات تعریف کنم ! نفسی کشید و گفت اول این آمپول رو که آرامبخشه بزن تا دردم شروع نشده ! چشمی گفتم و داروهاش رو نگاه کردم همه مسکنهای قوی برای تسکین درد بود داروهای گرون ولی در عین حال مضر با هر کدومش باید کلی آب و مایعات میخوردتا حل بشه سرنگ رو آماده کردمدستش رو که دیدم جیگرم آتیش گرفت جای سوزن و کبودی هاش داغونم کرد به سختی رنگش ور پیدا کردم و آمپولش رو تزریق کردم دردش اومد ولی طفلک یه آخ هم نگفت دستش رو بوسیدم و سرنگ رو انداخت توی سطل زباله مارال - داداشی شام چی برامون آوردند ؟یه نگاه به سینی کردم یه پارچ بزرگ آبمیوه و دو ظرف سوپمن - سوپ و آبمیوه میخوای من بهت بدم ؟چشماش برق زد الهی فدای خواهر خودم بشم هر قاشق سوپی که دهنش میزاشتم انگار ییه سال به عمرش اضافه میشد خیلی خشوحال بود صورتش اون غم اول رو نداشت سوپش که تموم شد اومدم قاشق بردارم خودم غذام رو بخورم که مارال خواست خودش بهم غذا بده به سختی قاشق قاشق سوپ داد من خوردم خوشمزه ترین سوپ دنیا بودمارال - خوب حالا نوبت تعریف کردنه ! من - بنده سراپ گوشم ! مارال - اونشب که منو از خونه انداختین بیرون تا صبح پت در بودم بچه هم گریه میکرد سروصدای بابا و فریادهای تو می اومد میدونستم میای در رو برام باز میکنی یا حداقل خاتون گلی میاد در رو باز میکنه برام ولی کسی نیومد و فریادها هم تموم شد بچه دیگه صداش در نمی اومد فقط خس خس میکرد میخواستم پرتش کنم توی کوچه برگردم خونه ولی دلم نیومد بچه پتوش نازک بود نمیدونم دلرحمی بود یا ترحم هرچی بود بچه رو توی دامنم پیچیدم گرم شد و پاهای من یخ نمیتونستم حتی با انگشتهام بچه رو نگه دارم چه برسه به اینکه در عمارت رو بزنم لحظه به لحظه سردتر میشدم فقط یادمه در آخرین لحظه صدای اتومبیلی اومد و من از سرما خشک شدم وقتی دوباره چشمهام رو باز کردم توی یه تخت خواب گرم و نرم بود و لباسهام عوض شده بود و فرامرز جلوی روم نشسته بود اول گیج بودم بعد کم کم یادم اومد همه اون اتفاقها از حالت نگاهش ترسیدمانگار به یه طعمه داشت نگاه میکرد یه حیوون پست با من من بهش سلام کردم ولی جوابی نداد فقط از جاش بلند شد و اومد کنار تخت و با لحن بدی گفت چقدر تو و اون توله سگ سگ جون هستید ؟نمیدونستم منظورش چیه هنوز گیج بودم ! من - اینجا کجاست ؟ منو کجا آوردی ؟با پوزخندی گفت اینجا خونه ای بود که قرار بود با لباس عروس بیایو با کفن برگردی ولی تو با لباس سفید اومدی البته با یه بچه توی بغل ! من - اون بچه من نیست یعنی بچه بابا ایوبه ! قهقه خنده اش بلند شد با مسخرگی گفت یعنی اون بچه دوساله خواهر کوچولوی توئه ها ؟یعنی مال تو نیست ؟من - نه یه نامه باهاش بود خوبه توی همین خونه بعد از رفتن مهمونا پیداش کردم تو خودت نامه رو دیدی ندیدی ؟ تازه من چجوری میتونم همچین بچه ای داشته باشم ها ؟ خوبه یکسال عقد تو بودم و خونه بابام ! فرامرز - ولی مهتاج چیز دیگه ای میگه ؟من - مهتاج چی میگه ؟فرامرز - یعنی تو توی این یکسال اصلا خونه مهتاج نرفتی ؟ یعنی تو دنبال گلین خانوم تا دماوند نرفتی ؟ یعنی به باباکریم نگفتی هر جور شده گلین خانوم رو پیدا کنه ها ؟با تعجب بهش نگاه میکنم و میگم تو اینا رو از کجا میدونی ؟با پوزخن گفت مهتاج خواهر گرامی شما به منه بدبخت داماد ناکام گرفتن ! اگه تو خطایی نکردی پس چرا بابات با اون آبروریزی با یه لباس عروس از خونه توی اون برف انداختت بیرون ! با بغض گفتم خوب از دستم عصبانی شد ! با فریاد گفت دروغ میگی مثل سگ اگه دست از پا خطا نکردی پس چرا تا این سن مریض نشدی ؟گیج بودم منظورش چی بود ؟من - یعنی چی که مریض نشدم ؟با داد و بیداد گفت تو مگه 14 سالت نیست پس چرا عادت نشدی مثل همه دخترها ؟خواهرت که گفت دکتر هم بردنت و دکتر گفته تا یکسال دیگه باید مریض بشی ! نمیدونستم چی میگه اشکم راه افتاد و با گریه گفتم من هیچی نمیدونم من اصلا دکتر نرفتم ! فرامرز - یا تو خیلی احمقی یا منو احمق فرض کردی ؟گریه ام شدیدتر شد و با لحن مسخره ای گفت این کولی بازی ها رو برای من در نیار اگه برت گردوندم چون نمیخواستم اون بابات فکر کنه من فرامرز کنعانی پسر سالارخان احمقه که دختر دستمال شده اش رو به من بندازه ! من - بخدا من هیچ کاری نکردم فرامرز - الان معلوم میشه ! و شروع کرد به درآوردن لباسش منم مثل خنگها داشتم نگاهش میکردم و اثبات کرد که من خنگم و اون زرنگ وقتی درد شدیدی کشیدم و خون زیادی ازم رفت بغلم کرد و همراه من شروع کرد به گریه کردند وای همایون اون شب تا صبح من با فرامرز گریه کردم با مردی که منو برد به دنیای زنها منی که یه دختر خنگ بودم درد داشتم ولی آغوشش با همه حرفها و فریادهاش برای من گرم و لذت بخش بود نمیدونم کی توی بغلش به خواب رفتم ولی وقتی چشم باز کردم با یه خانوم بالای سرم بود تا دید چشم باز کردم با مهربونی پیشونیم رو بوسید و گفت این خانوم دکتری که تازه ازخارج اومده و میخواد معاینه ام کنه لباسهام و ملافه ها تمیز بود هنوز دکتر زن ندیده بودم خانومه با مهربونی شروع کرد به صحبت کردن با من و کمک کرد لباسهام رو دربیارم وقتی معاینه اش تموم شد با لبخند مهربونی رفت بیرون هنوز نیم ساعت از رفتنش نگذشته بود که فرامرز اومد داخل و دوید سمتم اول از نحوه وارد شدنش ترسیدم ولی بعد وقتی محکم بغلم کرد و غرق بوسه ام کرد خیالم راحت شد گفت اون بچه از من نیست اون حرف از دختر بودن و پاک بودن من میکرد ویلی من به چهره دوست داشتنیش نگاه میکردم چهره ای که به نطرم بی نقص ترین چهره بود فرامرز مردی که برای اولین بار و آخرین بار مزه آغوش گرم و امنش رو چشیدم از رفت تا به اون بابای بیخیر بگه که من دختر پاکی هستم ! ولی چه فایده یکساعت دوساعت از رفتنش گذشت ولی برنگشت تا اینکه خدمتکاری اومد داخل و گفت خواهرم مهتاج اومده دیدنم تعجب کردم گفتم حتما اومده دنبالم خوشحال از تخت اومدم پایین لباس خواب نازکی تنم بود ظاهرم خیلی شلخته بود سریع یه شونه به موهام زدم تا اینکه مهتاج بدون در زدن اومد داخل با دیدنش بغض کردم و پریدم بغلش باورم نمیشد مهتاج هم داشت پا به پای من گریه میکرد خواهری که توی این همه سال همراه من نبود و یکبارم درکم نکرد مهتاج - گریه بسه مارال باید با من بیایی ! من - کجا خواهر میریم خونه ؟مهتاج با پوزخندگفت ساده ای از صبح نامادری فرامرز اومده عمارت داره مثل این لاتهای چاله میدون عربده میکشه باید یه مدت بیای پیش ما تا یه کم جو آروم بشه ! من - حالا من چیکار کنم ؟مهتاج - هیچی فقط یه کم لباس برای احتیاج بردار منه ساده منه احمق لباسهام رو با کمک مهتاج جمع کردم فقط در آخرین لحظه گفتم مهتاج فرامرز چی اون دیشب باور کرد که من بی گناهم دکتر منو معاینه کرد و گفت اون بچه ماله من نیست ! احساس کردم یه کم هول شد ولی زود به خودش مسلط شد و گفت اینخواهش فرامرز بوده که من یه مدت کنار مهتاج خواهر بسیار نگرانم بشم تا اوضاع آروم باشه ! دم رفتن جوری رفتیم که یه خدمتکارم ما رو ندید لحظه ای که سوار ماشین خشایار خان شدیم مهتاج سبدی داد دستم و گفت باید بچه رو هم ببریم چون ممکنه برعلیه من استفاده اش کنند من خر باز خام اون شدم و با بچه سوار بر ماشین مهتاج راه افتادم تا یه مسیری مهتاج با من اومد ولی بعد وسط راه پیدا شد و گفت برای اینکه کسی شک نکنه برمیگرده خونه ! ازش خداحافظی کردم راننده مرد نسبتا جوونی بود که اصلا حرفی نمیزد من با نگرانی گفتمش کجا میریم ؟اونمفقط یه جمله گفت جایی که مهتاج خانوم گفتند ! دیگه حرفی نزد وسط راه احساس خستگی کردم و خوابم برد و ...دگیه ادامه نداد نفسش سنگین شد نزدیک سه سات داشت حرف میزد صبح شده بود سریع درازش کردم و اکسیژن کنار تخت رو بهش رسوندم یه کم که نفسش برگشت لبخندی زد و گفت ادامه اش باشه برای چند ساعت دیگه ! قبول کردم خودمم هم گیج بودم هم خسته ذهنم خالی بود نمیدونستم چی درسته چی غلط !مارال خواهش کرد به عادت قدیم کنارش بخوابم خسته تر از اونی بودم که حرفی بزنم یا مخالغتی کنم کنارش روی تخت دراز کشیدم و سرش رو گرفتم توی بغلم و با بغض پیشونیش رو بوسیدم و اونم نفس عمیقی کشید و توی آغوشم خوابش برد منم از خستگی بیهوش شدم ...توی خواب و بیداری بودم که با صدای یکی از خواب بیدار شدم سیوا سرتا پا قرمز بالای سرم وایستاده بود مارال با لبخند داشت نگاهش میکرد سیوا با تاسف ساختگی گفت واقعا که ملت زن خوشکل و خوش هیکلشون رو ول میکنن و میرن کنار یه زن کچل خوشگل میخوابن ؟چشماش از شیطنت برق میزد خدا آین دختر منو میکشه موهاش رو از دو طرف بافته بود لباس آستین بلند قرمزی پوشیده بود با جین قرمز لباش هم قرمز کرده بود مارال - من فدای این دختر قرمز پوشم بشم ! خودش رو انداخت بغل مارال و چون مارال کنار من بود باعث شد دسته موی بافته شده اش بخوره به صورته من نفسم بند اومد لامصب چه عطر خوشبویی زده بود به خودش من که حالم داشت بد میشد ! خودم رو جابجا کردم خواستم از تخت بیام پایین که برگشت سمت و با شیطنت گفت سلام به شوهر خیانتکارم چرا دیگه پیش من نمیای ؟اخم وحشتناکی بهش کردم و گفتم علیک سلام ! با خنده و لحن نازی گفت سلام بر دایی نه همسر نه برادر نه ..مارال با دست زدش کار و گفت آهای دختر خیره سر داداشی منو اذیت کنی باید تا ایران پیاده بری فهمیدی ؟چشمهای خمارش رو گرد کرد و گفت اوه اوه چه طرفدار خوشگلپروباقرصی داره ؟مارال نگاهی به من کرد و با مهربونی گفت پس چی فکر کردی همایون عشقه منه ! سیوا همینطور که میخواست از اتاق بره بیرون با شیطنت زبون درازی به مارال کرد و گفت راستی میگی عشقه توئه و عقشه منه ! چشمکی هم به من که با اخم نگاهش میکردم زد و از اتاق رفت بیرون من - اووف از دست این دختر این به کی رفته اینقدر اذیت داره ها ؟مارال - سیوا وقتی حسودیش میشه میزنه در شوخی و مسخره بازی ندیدی چه رنگ جبغی پوشیده بود ؟با تعجب گفتم حسودی چرا ؟مارال - چون من دیشب همسرش رو گرو گرفته بودم ! با حرص گفتم سیوا همسر من نیست ! اون خواهره منه ! مارال - اول برو سر و صورتی صفا بده بعد بیا خدمتکار رو صدا کن تا منو راه بندازه تا بگم تو برای سیوا چی هستی ! من - خدمتکار چرا خودم هستم نوکر بی مزد و مواجب ! با خنده و شوخی دست و صورتش رو شستم و با مسخره بازی دو تا شوید رو ی کله اش رو شونه کردم و صبحونه اش و داروهاشم دادم وقتی حسابی سرحال شد گفت میخواد جوزف رو ببینه باورم نمیشد تا به جوزف خبر دادم مارال میخواد اونو ببینه نیم ساعت بعد خودش رو فوری رسوند خونه از راه که اومد یکراست اومد سراغ مارال و شاخه گل مصنوعی گذاشت کنار تختش و سرش رو بوسیدنمیخواستم معذب بشه برای همین از اتاق اومدم بیرون دوس داشتم برم بیرون سردرگم پشت در اتاقش وایستاده بودم که کسی صدام زد برگشتم سیوا بود لباسهاش رو عوض کرده وبد این دفعه سرتا پا کرم پوشیده بود با اخم گفتم چکار داری؟خونسرد اومد سمتم و دستم رو گرفت و برد سمت یه اتاق دیگهمن - خودم میام دستم رو ول کن نامرد همیچین دستم رو سفت نگه داشته بود که نمیتونستم از توی دستهاش درش بیارم سیوا - زور الکی نزن من پنج ساله که جودو میرم و باید بگم کمربند مشکی دارم ! در ضمن اونا حالا حالاها حرفهاشون تموم نمیشهتعجب کردم هرچند از همچین آدمی این نوع ورزشها بعید نبودمن - خوب حالا میشه دستم رو ول کنی ؟با لبخند در اتاق رو باز کرد رفتم داخل دهنم از تعجب باز موند یه اتاق بزرگ پر از وسیله های ورزشی انگار اومده بودی سالن بدنسازی وزنه - طناب - توتالکو وکلی وسیله دیگه وسط اتاقم یه کیسهبوکس بزرگ وصل بود که دستکشهاش کنارش افتاده بود یه تخت دونفره هم گوشه اتاق بود من - اینجا سالن ورزشه ؟با خونسردی دستم رو ول کرد و رفت سمت تخت و با لبخندگفت نه اینجا اتاقه منه ! چشمام زد بیرون و گفتم چی اینجا اتاقه توئه ؟ یعنی میخوای بگی اینجا که پر از وسایل ورزشیه جای استراحته تو و خوابیدنته ؟سیوا - آره من - پس اون اتاقی که مارال توش خوابیده ماله کیه ؟ تو که گفتی اونجا ماله توئه ؟سیوا - اگه میگفتم عقشم بیا اینجا شب اول استراحت کن می اومدی و لبازی میکردی نه ؟حالا هم چشمات رو اینقدر گرد نکن مثل قورباغه بشی من اصلا از شوهرهمدله قورباغه خوشم نمیاد ! با عصبانیت گفتم هی منو یاد حماقت خودم ننداز ! بعد با تمسخر اضافه کردم آبجی کوچیکه ! صدای خنده اش بلند شد نمیدونم کجای حرفم خنده دار بود ولی این بشر که نمیتونست جلوی خنده اش رو بگیره من - میشه بگی کجای حرفم خنده دار بود ؟با خنده گفت پس هنوز مامان مارال داستان رو برات کامل تعریف نکرده ها ؟من - نخیر هنوز جای فرارشه به کمک خواهرم مهتاج ! با عصبانیت از روی تخت پاشد و اومد سمت کیسه بوکس و دستکشهاش رو دستش کرد و شروع کرد به ضربه زدن در حین مشت زدن با حرص حرف میزد مهتاج هه خواهر دلسوزی ؟خواهری که فقط ادعای خواهری داشت کسی که حاضر شد خواهر بی پناه و بیگناه خودش رو تا لب مرز بیهوش ببره و بعد به کردهای اونجا بفروشه دختری که فقط یک شب از زن شدن و اثبات بی گناهیش میگذشت ؟دلواپسش بودم معلوم بود حسابی عصبی شده با نگرانی گفتم سیوا تمومش کن تو قلبت مریضه بسه ! با فریاد گفت نه بس نیست باید گوش بدی ! با احتیاط رفتم سمتش و دستهاش رو که محکم به کیسه مشت میزد گرفتم با غیض نگاهم میکرد بغلش کردم نه به عنوان همسر یا خواهر به عنوان کسی که ترسیده عصبانیه دختری که زندگیم رو بهم ریختصدای نفسهای تندش رو که آروم میشد میشنیدم بدنش از لرزش عصبانیت وایستاده بود حس دوست داشتنش برگشت توی وجودم میخواستم تا آخر عمرم همینجوری توی آغوش گرم خودم بگیرمش ولی حیف ...سیوا - حیف که چی ؟با هول از خودم جداش کردم و گفتم هیچی ! با شیطنت خندید و گفت نترس حرفت رو بزن عصبانیتم خوابید ! هنوز دستم دور کمرش بود قدش از من کوتاهتر بود و این باعث میشد خم بشه روی صورتش تا بتونم باهاش حرف بزنم بوی خوبی ازش به مشامم میخورد فقط یکی چشمهای پر از شیطنتش و لبهای خوشگلش توی دیدم بود تا خواستم خم بشم سمتش صدای در اتاق اومد و جوری ولش کردم که خنده اش گرفت سیوا - بفرمایید ! خدمتکاری سریع اومد داخل و با دستپاچگی گفت ببخشید سیوا خانوم ولی حال خانوم بد شده ! من سریعتر از سیوا به خودم اومد و از اتاق دویدم بیرون تا در اتاق رو باز کردم انگار آوار روی سرم فرو ریخت چون جوزف سر مارال توی بغلش بود و داشت گریه میکرد من دویدم سمت تخت از گشه دهنش داشت خون می اومد یه لحظه فراموش کردم همایون برادره مارالم شدم دکتر و اون مریض با فریاد به جوزف گفتم چرا بالای سرش داری گریه میکنی زنگ بزن اورژانس ! جوزف - زنگ زدم توی راهه من - از کی اینجوری شده ؟جوزف - به 5 دقیقه هم نمیرسه حالش خوب بود داشت باهم حرف میزد چیزهایی میگفت که یه عمر حسرتش رو خوردم هق هق گریه اش بیشتر شد مارال چشمهاش رو باز کرد و رو به من گفت همایون ! من - جان همایون ؟دستش رو به طرفم دراز کرد دستش رو گرفتم و سر انگشتاش رو بوسیدم صداش به سختی در میومد مارال - من دیگه فرصتی ندارم از الان سیوا که مثل دختر خودم بزرگش کردم دست تو امانت به حق همین ساعت قسمت میدم یه لحظه هم احساس گناه نکنی چون سیوا زمه توئه نه خواهر یا فامیلت ! من - خوب باشه قوبل حرف نزن الان آمبولانس میرسه و سعی کردم حواسش رو پرت کنم تا آمپول مسکنی بهش تزریق کنم ولی دستم رو فشار داد و گفت همایون !من - جان دلم عمر من بعد از بیست سال پیدات کردم الان باید فقط به حرف من گوش کنی !کنارش نشسته ام جوزف سرش رو توی بغلم گذاشت مارال - قسم بخور ؟من - مارال جان چیزی که امکان نداره قسم الکی نمیخورم ! با لبخند ضعیفی گفت - تو پسر مامان غزالی بابات پسرعموی مامان غزال بود وقتی مامان با اون مردک ایوب ازدواج کرد تو چندماهه بودی کسی که ثروت عظیمی داشت ولی خانواده شوهرش نمیخواستنش کسی که زن مردی شد که دو تا بچه داشت و زنش با آبروریزی ازش جدا شدکسی ه به خاطر ارث و میراثی که برای پسر کوچیکش همایون مونده بود زن اون مردک هوسباز و سنگدل شد ! وقتی من اومدم به هم محرم شدیم ولی سیوا دختر بابا ایوب و گلین خانومه نیست خواهر گلین خانومه که به تحریک مهتاج ... نفسش سنگین شد و به خس خس افتاد گیج بودم حرفهاش بوی دورغ رو نمیداد با فریاد جوزف به خودم اومدم مارال خون از دماغ و دهنش زده بود بیرون سریع به پهلو خوابوندمش و ماسک اکسیژن رو براش آماده کردم راه تنفسش رو باز کردم ولی لخته خون توی حلقش مونده بود گیج بودم فقط برای یه لحظه تصمیم گرفتم ازجوزف یه تیغ جراحی خواستم که دست سیوا یه چاقوی جراحی داد دستم کمی از گلوش رو سوراخ کردم خوشبختانه کمی تنفسش بهتر شد پشتش رو ماساژ میدادم میتونست ناله های ریزی بکنه جوزف با عصبانیت توی گوشی فریاد میزد و درخواست آمبولانس میکرد ! احساس کردم کسی دستش رو گذاشت روی شونه ام برگشتم سمتش سیوا با رنگ و روی پریده داشت به مارال نگاه میکرد با صدای لرزونی گفت همایون مامان مارال ؟من - هیسس خوب میشه من اینجام نترس ! ولی خودم از ترس داشتم سکته میکردم میدونستم دیگه کاری از دست من برنمیاد ! مارال با ناله اسمم رو صدا زد گوشم رو بردم سمت دهنش و آروم گفتم جونم هیسس آروم به اندازه کافی حرف زدی !مارال - ققسسممم بوبببوخخخوووررر ! من - مارال الان وقت این حرفها نیست ولی اون به سختی چرخید سمتم و با چشمهای گریون نگاهم کرد طرز نگاهش آتیشم زد زدم زیر گریه و گفتم چشم عزیزم قسم میخورم تا لحظه مرگم مواظبش باشم به عنوان عشقم حالا استراحت کن تا این آمبولانس لعنتی برسه !لبخند کوچیکی گوشه لبش نشست و چشماش رو بست و با زمزمه گفت اگه زیر حرفت بزنی حلالت نمیکنم ! من - قسم میخورم خانمی !سر کچلش رو بوسیدم اول داغ بود اشکهام روی سرش میریخت احساس کردم نفس بلندی کشید و دیگه هیچی ...به عنوان یک دکتر فهمیدم تموم کرده ولی به عنوان یه برادر نه دلم نمیخواست سرم رو بالا بیارم و ببینم که ماراله من نفس آخر ور کشید ! صدای عصبی جوزف اومد که منو صدا میزد جوزف - همایون چرا مارال تکون نمیخوره ؟من - چون خوابیده ! آروم مثل یه بچه دیگه نه دردی داره نه زجری نه آمپول و سوزنی ! صدای گریه جوزف بلند شد برگشتم سمت سیوا وای خدای من اصلا رنگ توی صورتش نبود مات داشت به مارال نگاه میکرد سر مارال رو گذاشتم روی بالش و رفتم سمت سیوا و آروم صداش کردم ولی جوابی نداد تکونش دادم ولی اصلا انگار یا خشک شده بود یا ایستاده مرده بودآروم و با احتیاط بغلش کردم بدنش یخ بود فقط اگه نفسهاش نبود فکر میکردم مرده با گرهی گفتم سیوا داد بزن ! سیوا جیغ بکش با توام محکم تکونش میدادم ولی اون فقط تکون میخورد و عکس العملی نشون نمیداد تا اینکه دیگه صدای نفسهاش هم نیومد و با شنیدن صدای آژیر آمبولانس توی آغوش من از هوش رفت ...
یکماهه که مارال در بین ما نیست و من سیوا آریانمهر دیگه هیچ احساسی توی قلبم ندارم مراسم خاکسپاریش نرفتم یعنی نمیتونستم برم چون توی ccu بستری بودمهمایون و جوزف تمام کارها رو انجام میدادند و من مثل یک عروسک خیمه شب بازی توی دستهای اونا چرخ میزدم همایون میگفت این قرص رو بخوره میخوردم جوزف میگفت این غذا رو بخور میخوردم خودشون داغون بودند مخصوص جوزف ولی با اون حالشون نگران من بودند توی این یکماه دوهفته اش رو بیمارستان بستری بودم تا امروز که همایون اومد دنبالم قیافه اش داغون بود گفت باید برگردیم ایران گفت تحمل اینجا رو نداره با دیدنش بدنم داغ شد نمیدونم حسی که میگن دوس داشتنه به داغی بدن ربط داره یا نه ؟ولی همایون برام جالبه حالا هم که میدونه من هیچ نسبتی جزء همسری با هاش ندارم ! هرچند هنوز باور نداره روزهای اولی که توی بخش بهوش اومدم دنبال کارهای مارال بود که ببره ایران دفنش کنه که جوزف نذاشت گفت باید مارال پیش اون باشه همایون هم به سختی راضی شد یه روز که حال و هوا بهتر بود و هوش و حواسم سر جاش بود اومد دیدنم سرد و یخ بود فقط سلامیگفت و حالم رو پرسید ! تا گفتم مارال ؟زد زیر گریه نمیدونمبرای اون سخته که بیست سال خواهرش رو ندیده یا برای من که که بیست سال با مهربونترین زن دنیا زندگی کردم ؟یا برای جوزف که عاشقانه از اول با مارال بوده ؟همایون - سلام ! نگاهش کردم چشماش هنوز قرمز بود انگار گریه کرده بود جواب سلامش رو دادم اومد سمتم سرتاپا مشکی پوشیده بود ظاهرش به هم ریخته و داغون بود ریش درآورده بود خنده دار شده بود موهاش نامرتب بود انگار فقط دست و صورتی شسته بود دیگه هیچی ! من - علیک سلام این چه قیافه ای برای خودت درست کردی ها ؟با تعجب نگاهم کرد و گفت تو خوبی ؟من - آره مگه قرار بود بد باشه یا جنازه ام روی تخت ببینی ؟با بی حوصلگی گفت نه منظورم اینه که مرخص شدی اومدم ببرمت خونه ! پوزخندی زدم و گفتم خوب پس ببر ! اونم گیج دستم رو گرفت و از تخت آوردم پایین و رفت سمت دراز حرکتش زدم زیر خنده سرجاش خشک شد برگشتم سمتم فکر کرد دیوونه شدم سریع بغلم کرد و گفت هیسس آروم باش نفس عمیق بکش همه چی درست میشه من پیشتم نگران نباش! با خنده گفتم نگران که هستم چون داری منو با لباس بیمارستان و سرم به دست میبری شانس دستگاهها رو صبح ازم جدا کردند وگرنه با اونا تا خود خونه باید کولم میکردی ! نفس عمیقی کشید و ولم کرد با اخم داشت نگاهم میکرد من - خوب چیه یا برو یه پرستار صدا بزن یا که خودت کمک کن لباسهام رو عوض کنم ! همایون - من نمیتونم کمکت کنم میرم یه پرستار صدا میزنم ! من- آهان هنوز باور نداری من همسرت هستم ؟با حرص گفت بدبختانه یا خوشبختانه باور دارم که تو همسر منی ! باورم نمیشد یعنی ؟سعی کردم عادی باشم با لحن خشک خودم گفتم یعنی دفتر دوم رو خوندی ؟همایون - احتیاجی نیست جوزف نصفش رو برام تعریف کرد بیشتر مربوط به شهر مرزی که مارال بوده و اینکه چجوری فروختنش به یه کاباره توی ترکیه و ...من - واینکه سیوا داره از خستگی ولو میشه نیم ساعته سرپا وایستادم برو یا پرستار یا خودت ؟میدونستم چشمام پر از شیطنت شده با لبخند محوی اومدی جلو و پیشونیم رو آروم بوسید و گفت من میرم یه پرستار بیارم عقشم ! حس کردم بدنش داغ بود مثل اونشب پس هنوز دوسم داره خوبه ! به خودم که اومدم دیدم پرستار بداخلاقی اومده داخل و داره لباسهام رو عوض میکنه بعد از ترخیص گفتم منو ببره سرخاک مارال اول قبول نمیکرد وقتی در ماشین در حال حرکت رو باز کردم گفتم یا منو ببره یا خودم رو پرت میکنم بیرون با ترس و لرز منو برد سرخاک قبری که فقط یه تیکه سنگ سیاه بود که ته چهره ای از مارال رو کشیده بودند و دورتا دور مقبره گلهای سرخ بود روی قبر به دو زبون انگلیسی و فارسی اسم مامان مارال منو نوشته بودند عجیب بود گریه ام نمیگرفت از ده سالگی که با شنیدن داستان مامان گریه کردم دیگه اشکی نریختم هیچوقت حتی زمانی که اولین سکته قلبی ام رو کردم ! نمیدونم چقدر به قبرش خیره شدم که صدای گریه همایون بلند شد برگشتم سمتش دستش رو گرفتم با چشمهای خیس نگاهم کرد من - پاشو گریه تو به دردش نمیخوره ! فقط انتقام از تمام کسانی که این بلا رو سرش آوردند میتونه شادش کنه ! با بغض گفت انتقام از کی از خواهر و برادر و پدر خودم ؟و هق هق گریه اش بلندتر شداعصابم خورد شد اه گندش بزنن مرد اینقدر زرزرو ! با فریاد گفتم پاشو خودت رو جمع کن تا تقی به توقی میخوره اشکش درمیادمرد که گریه نمیکنه !عصبی شد از جاش بلند شد و بازوهام رو محکم گرفت و داد زد گریه من به خاطر بیست سال دور یاز خواهرمه می فهمی فقط هم که پیداش کردم یک ماهه تموم توی این میسوختم که فهمیدمخواهرم نیست و دختری که عاشقانه دوسش دارم و برای اولین بار قلبم با دیدنش تپید خواهرمه نه داییشم نه ...تا اومد دوباره توی اوج عصبانیت اشکش درباید فقط یه لحظه تصمیم گرفتم و لبم رو محکم روی لباش گذاشتم خفه شد بدون حرکت بودم اصلا نه من لبم رو تکون میداد نه اون فقط میخواستم خفه بشه که شد لبم رو آروم برداشتم با تعجب داشت نگاهم میکرد چشماش مات صورتم بود با خنده گفتم حالا که گریه ات قطع شد بیا بریم برای امشب پرواز داریم در ضمن مثل ماست اونجا واینستا این حرکت سلاح خفه کن گریه ات بود ادامه هم نداره ! ساکت دنبالم اومد هر بار نگاهش میکردم سریع سرش رو مینداخت پایین آخی بچه خجالتیه ! به خونه که رسیدیم جوزف گفت وسایلمون رو برامون آماده کرده دوس داشتم اونم باهمون بیاد ولی هر بار بهش اصرار میکردم میگفت مارال اینجا تنهاست هر وقت خواستین بی گناهی مارال رو اثبات کنید فقط کافیه بهش زنگ بزنید ! همایون هم کلی اصرار کرد ولی فایده ای نداشت میدونستم سختشهبعد از این همه مدت برگرده ایران ولی باید منتظر روزی باشم که برگرده و تو دهنی محکمی به دهنه خیلی ها بزنه ! الان کنار همایون توی قسمت درجه هواپیما نشسته ام با این تفاوت که ایبار اون خوابه و من بیدار دارم به این یک ماه اخیر فکر میکرد اصلا فکرشم نمیکردماین همه اتفاق بیفته باید قبل از رسیدن به ایران باید حرفهام رو با همایون یکی کنم !صداش زدم بیدار نشد کنار گوشش گفتم همایون پا میشی یا جور دیگه ای بیدارت کنم ؟چشماش رو باز کرد و خمار زل زد توی چشمام و گفت چجوری اینبار هم مثل توی قبرستون میخوای با سلاح خفه کن بیدارم کنی ؟خونسرد لیوان آبمیوه ای که جلوم بود برداشتم و پاشیدم توی صورتش و گفتم این روش هم هست البته مفیدتر از اون روش قبلیه مگه نه ؟چشماش از حدقه زده بود بیرون بیچاره تیشرت سفید هم پوشیده بود حالا خوبه یه کم از آبمیوه رو خورده بودم با نگرانی گفتم وای ببخشید آبمیوه دهنی دوس نداشتی ؟اخمی کرد و از صندلی بلند شد و رفت سمت دستشویی خنده ام گرفته بود مسافر صندلی کناری با لبخند مسخره ای داشت نگاهم میکرد یه پسرجوون سیخ سیخی که کلی زنجیر و حلقه به خودش آویزون کرده بود با اون چشمای قورباغه ایش داشت نگاهم میکردبا لبخند خشنی لیوان آبمیوه ای که برای همایون گذاشته بودن رو برداشتم و گفتم شما هم میل دارید ؟تا اومد بریزم سمتش سریع سمت پنجره رو نگاه کرد ! پسرک مزخرف همایوت با صورتی تمیز برگشت سرجاش و همین که نشست کنار گوشم گفت این بیدار باش رو تلافی میکنم خانومی ! آروم گفتم خوب حالا ! برگشتم سمتش و گفتم باید با هم حرف بزنیم !همایون - پس الان داریم چیکار میکنیم ؟زل زدم توی چشمهای منتظرش و گفتم توی اون مدتی که ایران بودمکارهایی کردم دکور خونه خرید خونه ای که نزدیک عمارت آجری نصب دوربین و حتی گذاشتن میکروفن توی اتاف ایوب و اتاق پذیرایی با بُرد نسبتا خوبی گرفتم چک یک میلیاردی از شاهرخ شوهر اون زن هرزه پیدا کردن خاتون گلی و بافتن قالیچه ای شبیه همونی که شب عروسی ایوب داده بود به مارال تهیه کردم همه چیز مثل بیست سال قبل حتی دورهکلاسهای گریمیکه فرانسه رفته بودم به دردم خورد و اونشبی که شما رو دعوت کردم شدم مارال 14 ساله ! دستش ور احساس کردم که دستم رو فشار میداد چشماش رو بست و با حرص گفت یعنی تمام مدت کمر به نابودی ما بسته بودی ؟من - آره چون هر بلایی که سر ایوب بیاد در مقابل زجرهایی که مامان مارال کشیده کمه ! با ناراحتی گفت میدونم ! من - خوب پس من نامزد توام و همه چی خوبه در ضمن بهتره خودت رو در مقابل ستار و مهتاج و حتی ایوب کنترل کنی فهمیدی ؟کلافه دست توی موهاش کشید و گفت سخته نمیدونم گیجم ! من - همایون باید بتونی پس ببین منچجوری تحمل کردمتو که دوماهه اینا رو فهمیدی ولی من ده ساله با این حرفها و زجرهای مارال زندگی کردم ! سرم رو توی بغلش گرفت و گفت قول میدم تا هر جا که خودت بگی تحمل کنم ! من - خوبه حالا منو ول کن چون میخوایم فرود بیایم ! زد زیر خنده گفت من یا هواپیما ؟چپ چپ نگاهش کردم و گفتم شما حق فرود نداری تا ...با شیطنت گفت تا کی ؟من - حالا ...تا وقتی که هواپیما فرود اومد و پیاده شدیم و ساکهامون رو تحویل گرفتیم ساکت دنبالم اومد خوبه همایون جان ناراحت شدند وقتی وارد سالن شدیم سریع حشمت رو شناختم رو به همایون گفتم حشمت اومده دنبالمون راستی حشمت رو نشناختی ؟همایون - نه اون دیگه کیه داداش دیگه ام ؟با خنده گفتم نه اون برادرزاده بابا کریم خدابیامرزه که خونه عزیزتون زندگی میکرد با تعجب گفت همون پسر لاغر مردنی ؟من - اون زمانش رو که ندیدم ولی همونه فقط فعلا آشنایی نده تا وقتی خودم بگم ! بعد از اینکه کلی سرتاپامون رو گشتن اومدیدم داخل سالن انتظار حشمت اومد سمتمونو خوش آمد گفت و چمدونهامون رو برداشتمن - خوبی حشمت همه چیز روبه راهه ؟حشمت - بعله خانوم در ضمن یه هفته است که انداختیمش توی قفس و خانوم پرتو هم منتظره شماست ! من - خوبه مرسی میریم خونه ! همایون کنار گوشم گفت منظورش چی بود ؟من - الان یک هفته است خشایار زندانه باید برم دنبال باقی کارها راستی سعی کن جلوی حشمت و گلی نگی چه اتفاقی برای مارال افتاده چون خیلی به هم میریزند فهمیدی ؟همایون - باشه متوجهم !وقتی به ماشین رسیدیم حشمت چمدونها رو گذاشت صندوق عقب منو و همایون سوار شدیم راه افتاد سمت خونه تقریبا آخر شب بود که رسیدیم ! همایون گفته بود میره خونه خودشون منم کلی سفارش و خواهش که خونسرد باشهوقتی به کوچه بوستان رسیدیم همایون رو جلوی در عمارت پیاده کردم و قبل از پیاده شدنش سر سری یه بوسم به گونه اش زدم تا با قوت قلب بره داخل خونه هر چند همایون جان که تا دیروز عذاب وجدان داشتند یه فرود کوتاه اومدند روی باند لبهای من و با چشم غره های من تشریف بردند داخل منزل منم خسته و کوفته اومدم داخل خونه گلی بیدار بود کلی با دیدنم ذوق کرد ولی من بهش گفتم ادامه اباز احساسات ور بزاره برای بعد چون الان از خستگی در حال غش کردنم و همون طبقه پایین و اتاق و تخت دونفره معروفاز خستگی بیهوش شدم ...صبح که از خواب بلند شدم اول برای اولین بار توی عمرم صبحونه خوردمشاید عوض شدم نمیدونم ...از گلی جزئیات این مدت رو پرسیدم خبر خاصی تو یعمارت آجری نبوده جزءمریضی مه رو تعجب کردم از اون دختر شاد و ساحل مریض اونم یکماه ؟حشمت هم گفت ساعت دوازده قراره پرتو بیاد دیدنم تازه ساعت ده بود خوب میدونستم یه کم خودشیرینی کنم اول زنگ زدم عمارت آجری ننه کوکب جواب داد احوالپرسی گرمی باهاش کردم و اونم کلی قربون صدقه من رفت بعد گوشی رو داد به آهو خانوم احوالپرسی و قربون صدقه اونم گوش دادم و با اصرار دعوتم کرد شب شام مهمون اونا باشم گفت مهتاج و بچه ها میخوان ببینن منو ! خوب پس جنگ اول شروع شد خوبه با کلی ناز و غمزه قبول کردم ! حالا نوبت همایون جانه زنگ زدم به گوشیش جواب نداد میدونم صبح بیمارستانه چون گفته بود باید بره بیمارستان خوب پس صبر میکنم پرتو بیاد بعد از اونطرف میرم بیمارستان باید محیط کار شوهرم رو ببینم ! اوه شوهر چه اسم بامزه ای ؟به گلی گفتم ناهار درست نکنه میخوام برم بیرون اونم راحت رفت توی اتاقش استراحت کنه راس ساعت پرتو اومد احوالپرسیگرمی کرد و به خاطر نامزدیم تبریک گفت منم یه لباس سفید مجلسی از لباسهایی که اونجا داشتم براش به عنوان سوغاتی آوردنم لباسی که تا حالا نپوشیده بودم کلی ذوق کرد و گزارش غرور آمیزی از عملکردش داد خوبه شاهرخ خان نزدیک یک هفته است که زندان تشریف داشتند بهش گفتم فعلا بگه رضایت نمیده تا وقتش بعد گفتم تا یکماه کاری باهاش ندارم چک پنج میلیون رو بهش دادم و مرخصش کردم ساعت نزدیک یک بود باید زودتر برم بیمارستان تا شیفتش تموم نشده خوب بریم سیوا خانوم خوشگل کنیم خودمون رو فرصت دوش گرفتن نداشتم پس بیخیال بریم سراغ لباس خوب از اونجا که تازه عروسم باید خوشگل باشم ببخش مامان مارال ولیبرای نقشه ام این کارها لازمه لباسهای تیره ام رو درآوردم و یه تاپ پشت گردنی کرم پوشیدمبا یه جین سفید که تا مچ پام بود رفتم سمت آیینه و خودم رو نگاه کردم خوبه بهم میاد حالا نوبت خوجل کردنع خودمه خوب کرم که نمخوام فقط یه ریمل زدم با یه خط چمشمی که میدونستم هوش از سر همایون جان میبره رنگ رُژ ام نباید جیغ باشه یه چیزی تو مایه های رنگ مات میخواستم یه رنگ کالباسی مات داشتم اون زدمبا یه برق لب خوب حالا موهام رو چیکار کنم ؟خوب جلوش رو به حالت کج اتو کردم و با گیره های کوچیک رنگی پشت گوشم محکم بسته ام باقی موهامرو با کلیپس بالای سرم جمع کردم خوب این از این خوب آهان گوشواره چون میخوام خوب همایون رو خر کنمگوشواره های حلقه ای بزرگی داشتم که خیلی خوجل بود گرد خالی که توش یه چند شکل داشت همش تکون تکون میخورد حالا ناخنها لاک که نه فقط برق ناخن زدم که خوجل بشه از آرایش که راضی شدم مانتو اسپرت سفیدی هم تنم کردم حالا شال اگه سفید باشه که میشم روح نه یه شال صورتیخیلی ملایم داشتم اونو سرم میکنم خوب خوبه ! عطر خوشبویی هم به خودم زدم آهان حلقه ام کجاست ؟اصلا یادم نبود توی کیف دستی ام رو نگاه کردم آهان اینجاستحلقه رو دستم انداختم و در آخرینلحظه دستبندی هم دستم انداخنم کفشهای پاشنه بلند سفید رنگ رو هم پوشیدم قدم خوب شده بود یه بوس برای خودم توی آیینه فرستادم وای مامان اینا همایون جان پس نیوفته چه اعتماد به نفسی دارم من ! ساعت یک و نیم بود سریع گوشیم رو برداشتم و اطلاعات بیمارستان رو گرفتم و ازش دربارههمایون پرسیدم خوبه گفتند جناب دکتر استثناً تا ساعت چهار بیمارستان هستند کیف کوچیک سفیدم رو برداشتم و راضی از خودم از اتاق اومدم بیرونحشمت رو صدا زدم که منو برسونه به بیمارستان گلی رو هم صدا زدم و گفتم دو تا قابلمه خالی بده دستم با سبد مسافرتی که داره اونم با تعجب به حرفم گوش کردوقتی سوار ماشین شدم اول به حشمت گفتم بره به یه گلفروشی و بعد یه رستوران خوب که نزدیکم باشهسرراه یه جعبه شیرینی بزرگ و شاخه گلی رو که گرفتم گذاشتم روش غذا هم حشمت قورمه سبزی اندازه دو نفره سفارش داد که اونا رو هم گفتم بریزه توی قابلمه و دوغ و مخلافات و ظرف یکبار هم مصرفم گرفت خوبه شدم یه همسر کدبانو که ناهار شوهرش رو براشآورده محل کار همسرش ! به بیمارستان که رسیدیم ساعت دو و نیم بود حشمت رو مرخص کردم و خودم به سختی سبد غذا و جعبه شیرینی رو دستم گرفتم به مشقت رفتم داخل از اطلاعات سراغ اتاق شوهر جون رو گرفتم اونا هم گفتن طبقه سومه اوف چه غلطی از من بود کاش حشمت میگفتم بیاد حداقل اینا رو کلافه به آسانسور پر از جمعیت نگاه میکردم که صدایی گفت ببخشید خانوم ! سرم رو برگردوندم یه مرد جوون تقریبا همسن و سال همایون بود از اون خوشگلتر نبود ولی خوش هیکلتر بود با روپوش بیمارستان معلوم بود دکتره چون یه گوشی گردنش بودبا خونسردی گفتم بعله ؟مرد جوون - چند لحظه ای شما رو زیر نظر دارم انگار کلافه هستید ساعت ملاقات از ساعت سه شروع میشه بیمار تون کدوم بخشه ؟من - خوشبختانه بیماری اینجا ندارم با دکتر فتاح همایون فتاح کار دارم ! ابروهاش توی هم گره خورد و گفت آهان کمکی از من برمیاد ؟من - اوه مرسی ! و سریع جعبه شیرینی رو دادم دستش و گفتم میشه تا اتاق دکتر کمکم کنید ؟تعجب کرد ولی با لبخند بزرگی سرتا پای منو نگاه کرد و گفت از این سمت خانوم ! از آسانسور مخصوص پرسنل رفتیم بالاایستگاه پرستاری چند تا از این پرستارهای سانتان مانتان وایستاده بودند با دیدن دکتر جوون نیششون باز شد ولی با دیدن من اخماشون رفت توی هم با اون گل و شیرینی و لبخند شیطانی من دکتر جوون به اتاقی اشاره کرد و گفت اتاق همایون اونجاست خانومه ؟من - سیوا آریانمهردکتر- چه اسم زیبایی منم اردلان حاتمی هستم جراح اعصاب ! من - خوشبختم و ممنون از زحمتی که کشیدین ! سری تکون داد و جعبه رو داد دستم رفتم سمت اتاق همیاون و در زدم صداش اومد گفت صبر کن الان میام ؟تعجب کردم یعنی منتظره کی بود ؟ صدای دکتر حاتمی اومدکه گفت منتظره منه الان میاد بیرون !کنارش وایستادم دیگه دستهام خسته شده بود در اتاق که باز شد قیافه همایون دیدنی بود با دیدن من چشماش چهارتا شد رفتم سمت و با لحن نازی گفتم سلام عزیزم ! همایون - سیوا اینجا چیکار میکنی ؟اخم ظریفی کردم و سبد رو گذاشتم و جعبه شیرینی رو دادم دستش و گفتم سلام جونی ناراحتی برم ! هول گفت سلام نه عزیزم انتظار دیدنت رو نداشتم تنها اومدی ؟ خسته شدی بیا تو ؟اردلانم با گیجی داشت نگاهمون میکرد و رو به همایون گفت دکترجان از آشناها هستند ؟همایون با لبخند خوشگلی دست انداخت دور کمرم و گفت معرفی میکنم نامزدم سیوا ! دکتر بیچاره پنچر شد و تبریکی گفت و رفت همایون رو به پرستاری که چپ چپ نگاهمون میکرد گفت بیاد شیرینی عروسیش رو بین همکارها پخش کنه ! منم سبد رو برداشتم و رفتم توی اتاقشهمایون هم با نیش باز دنبالم اومد در اتاق رو قفل کرد منم گرما زده و خسته ولو شدم روی صندلی که توی اتاق بود همایون سوتی زد و گفت خوشگل خانوم چی شده از دیشب تا الان مهربون شدین ؟خواب نما شدی ؟با مسخرگی گفتم نه بابا اومدم نقش همسر خوب رو بازی کنم ! در ضمن امشب شام دعوتم خونه شما ! باید بریم برام لباس بگیری چون اون زن هرزه ام هست ! الانم جای قورت دادنه من اون غذا ها رو بده که گشنمهبا خنده گفت کشته مردهابراز احساسات عاشقانه توام من ! خودم هم نمیدونستم سر چی مهربون اومدم محل کارشناهار رو که خوردیم اومد شیطونی کنه و فرود انجام بده که گفتم انرژیش رو نگه داره برای شب آی خر شد که نگو ! فقط میخواستم برای شب هماهنگ با هم باشیم از بیمارستان که اومدیم بیرون پیشنهاد خرید داد که گفتم فقط اومده وبدم که بهش روحیه بدم برای شب تا با من هماهنگ باشه و سعی کنه خونسردی خودش رو حفظ کنه ! به سختی قبول کرد و منو رسوند خونه که برم آماده بشمطفلکی همایون خان با دیدن تیپ و قیافه ام خیلی خشحال شد که لااقل یه بوسه ناقابل نصیبش میشه ولی هی حالا حالاها باهاش کار دارم ! به محض رسیدم اول یه دوش طولانی گرفتم وبعد به فکر آماده شدن برای شامخانواده شوهر بودمبرای شب کت و شلوار شکلاتی پوشیدم چون میدونستم باید حفظ ظاهر کنم شال سفیدی که تضاد جالبی با لباسم داشت سرم انداختم آرایشی در حد یه رژ انجام دادم و برای حرص دادن مهتاج سرویس ستاره داوود رو انداختمو ساک دستی که لباس و کمی لواز آرایش به عنوان سوغاتی جوزف از فروشگاهاش برای خانوادههمایون به عنوان حفظ ظاهر آورده بودبرداشتم سبد گلی رو حشمت سفارش داد بود که تا در عمارت برام آوردزنگ رو که زدم همایون جواب داد کیه ؟من - یه خانوم خوشگل و زیبا ! همایون - بعله تشریف بیارید داخل منتظرتون بودیممن - بابا بیا پایین این سبد گل و سوغاتی ها سنگینه بدو ! خنده ای کرد و گفت اومدم !چند ثانیه ای خودش رو رسوند به در و تا در رو باز کرد سلام نگفته منو کشید داخل حیاط و سبد گل و ساک رو گذاشت زمن و محکم بغلم کرد و سرم رو بوسیدمن - اوه چه خبره همایون ؟با بغض گفت لازمش داشتم دارم داغون میشم !درکش کردم آروم خودم رو از بغلش جدا کردم و گفتم بیا بریم تو !من پشت توام نترس !با وارد شدنم همه زا جا بلند شدن جزء سه نفر مهتاج و ستار و ایوب با لبخند مخصوص خودم سلامی دادم و رفتم اول سمت آهو خانوم که به زحمت نیم خیز شده بود دست انداختم گردنش و بامحبت بوسیدمش به بقیه به دست دان ساده ای اکتفا کردم مه رو داخل جمع نبود سراغش رو گرفتم همایون گفت برای یکی از دوستاش مشکلی پیش اومده بود معذرتخواهی کرده که نمیتونه در خدمتم باشه !همایون اتاقی رو نشون داد رفتم مانتوم رو عوض کردم راضی نبودم از تیپم زیادی سنگین و تیره بودولی خوب باید تحمل کردبعد از برگشتنم به پذیرایی احساس کردم مهتاج مثل شب مهمونی در حال سکته کردنه خوبه سرویس کار خودش رو کرد ننه کوکب کار پذیرای رو شروع کرد تا فنجون قهوه ای رو که ننه کوکب آورده بود برداشتم مهتاج با صدای نکره اش گفت خوب پس شما نامزد همایون ما هستی ؟من - بعله مهتاج جون ! توی دلم اضافه کردم جونم مرگ شده ابروی بالا انداخت و گفت چی شد که به این سرعت نامزد شدین ؟حتی اینقدر هول بودین که یه اجازه از من که خواهر بزرگترشم نگرفتین ؟من - خوب شما تشریف نداشتید مسافرت بودین ! مهم مامان غزال و بابا ایوب بود با امهایی که گفتم مهتاج خفه شد و همایون با ناراحتی نگاهم کردتوی دلم گفتم شرمنده همایون جان باید تحمل کنی ! هرچی اون تیکه و کنایه مینداخت منم جوابش رو میدادم ستار هم بدتر از مهتاج جراین بوکس کار کردن من رو با لحن بدی تعریف کردنگاه تیزی به علی انداختم که تا بنا گوش قرمز شد و سرش ور انداخت پایین اوق حالم بد شد پسر بچه ننه من - آخی چه خبرها زود میرسه ستارخان ! شما نترسید اون قالیچه ها هم مال خودتون هرچی باشه میراث خانوادگی خاندان فتاح توکلی اصله ! مهتاج - بعله چیزی که باید دست صاحبش باشه که لیاقنش رو داره !من - شما داری ؟با تعجب گفت چی ؟من - همونی که گفتین لیاقت !با لحن عصبی گفت معلومه که دارم خانوم شما چطور اصلا به خودت اجازه دادی هوس خرید اون قالیچه ها رو داشته باشی ؟من - همینجوری که شما طمع خرید ملک و املاک پدری منو دارید !مهتاج - چرت و پرتی بیشتر نیست تو معلوم نیست از زیر کدوم بوته به عمل اومدی که باز ادعا داری من دنبال ملک توام اون خونه رو آمارش رو دارم کهبا پول نزو خریدی ؟همایون با عصبانیت گفت این حرفها چی داری به زن من میزنی ها ؟مهتاج با پوزخند مسخره ای گفت زن ؟ معلوم نیست این دختر کدوم بی پدر و مادری هست ؟یعنی خانواده این حاضر نشدن یه نوک پا بیاین ایران و با خانواده دامادشون آشنا بشن ؟اون زر میزد و بقیه خونسرد بودند فقط آهو خانوم با نگرانی داشت به من نگاه میکرد منم خونسردقهوه و میوه ام میخوردم میدونستم اینجوری ساکت باشی حرصش بیشتر درمیاد !همینجور که زر میزد با فریاد خفه شو همایون همه کپ کردند منم یه لحظه هنگ کردم صداش توی کل خونه پیچید با آرامش از جام بلند شدم و رفتم سمت مامان آهو و گونه اش رو بوسیدم و گفتم مرسی از پذیرایتون و کنار گوشش زمزمه کردم من خوبم مامان غزال مهم نیست !و رو به همایون گفتم بهتره بریم خونه مهتاج - کجا ؟ داداشم رو میبری ها ؟ میدونستم از سر ناچاری داره کولی بازی درمیارهمن - مهتاج جون پدر و مادرم یک ماهه دیگه دارن میاین ایران و با لبخند خاصی ادامه دادم در ضمن شما بهتره نگرانه شاهرخ خان کنعانی و چک یک میلیاردیش باشید چون من از پولم نمیگذرم ! خفه خون گرفت و با چشمهای از حدقه دراومده داشت نگاهم میکرد دست همایون رو کشیدم و از عمارت زدم بیرون و خودم رسوندم خونه به محض وارد شدن به خونه همایون گفت سیوا ...من - فقط خفه شو وگرنه جای اون عجوزه خفه ات میکنم من رفتم کپه مرگم رو بزارم توام خواستی بیا خواستی برگرد اون خونه خراب شده !اصلا نفهمیدم کی به اتاق خودم رو رسوندم و کی توی آغوش همایون به خواب رفتم ...وقتی چشمام رو باز کردم همایون کنارم نبود ساعت نزدیک ده بود حتما یاب بیمارستانه یا مطب چه بد نتونستم با نامزده عزیزم صبحونه دونفره بخورمای هنوز لباسهای دیشب تنم بود حسابی چروک شده بود مهم نیست به گلی میگم با یه اتو دوباره این کت و شلوار رو روبراه کنه ! از تخت اومدم پایین لباسهام رو عوض کردم حوصله دوش گرفتن نداشتم فرصتی هم نبود باید میرفتم محلهقدیم ایوب حسین جان رو میدیدم رفتم پایین گلی طبق معمول توی آشپزخونه بود مشغول پخت و پز صداش زدم زودی جواب داد سلام خانوم ؟من - علیک آقا همایون کی رفت ؟گلی - صبح زود با حشمت رفتند مثل اینکه آهو خانومدیشب حالش بد شده بردنش بیمارستان صبح ننه کوکب زنگ زد منم اومد با اجازه تون پشت در اتاق همایون خان رو صدا کردم حشمت هم گفت میبرتشون بیمارستان ! بعد از شنیدن حرفهای گلیسریع رفتم سمت تلفن و گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به گوشی حشمت اه اون وامونده رو جواب بده حشمت - الو ! من - حشمت کجایی ؟حشمت - سلام خانوم بیمارستان با آقای دکتر من - علیک بیا دنبالم سریع به همایونم نمیخواد بگی میخوای بیای خونه فهمیدی ؟حشمت - چشم خانوم تا یکساعت دیگه اونجامسریع رفتم آماده شدم حوصله تیپ جدید نداشتم یه مانتو ساده خاکستری با شال همرنگش انداختم با یه جین مشکی بدون آرایش کیف و دسته چکم رو برداشتم و رفتم پایین گلی یه قهوه ترک برام آورد با کمی شیرینی میلم نبود ولی چون دیشب بدون شام خوابیده بودم یه کوچولو خوردمسر یک ساعت حشمت اومد دنبالمتا سوار شدم گفت سلام خانوم بریم بیمارستان ؟من - علیک آره میریم چطور ؟حشمت - آخه همایون خان گفتند بهتون خبر ندم حال روحیتون مناسب نیست ! من - حالم خوبه برو بیمارستان سرراه یه سبد گل مصنوعی هم بگیر ! حشمت - چشم خانوم به بیمارستان که رسیدیم حشمت از گلفروشی کنار بیمارستان یه سبد گل گرفت و با هم رفتیم داخل بیمارستان مثل اینکه خیلی جدی نبوده چون حشمت گفت توی بخش بستریه به اتاقش که رسیدیملبخند مصنوعی به لبم آوردم و در اتاق رو زدمهمایون در رو باز کردو با تعجب نگاهم کرد من - سلام عقشم ! وای چه اخمی کردی ؟همایون - اینجا چرا اومدی ؟زدمش کنار و رفتم داخل آهو خانوم روی تخت دراز کشیده بود و تا چشمش به من افتاد دستهاش رو از هم باز کردسبد رو دادم دست همایون و رفتم بغل آهو خانوم آغوشش بوی خوبی میداد نمیدونم شاید بوی مادر اینجوریه بوی که من فقط توی آغوش مارال تجربه کردم ! همایون - مامان خسته است ولش کن خودم رو ازش جدا کردم و کنارش لبه تختنشسته ام و با لبخند گفتم سلام بر مامان غزال خودم خوبین شما !چشماش یه کوچولو خیس شد با صدای ضعیفی گفت سلام بر عروس خودم خوبی ؟من - اه شما روی تخت دراز کشیدینشما بیمارستانی اونوقت من باید خوب باشم ؟لبخند ضعیفی زد و دستم رو گرفت و با صدای آرومی گفت درست مثل اون ! با تعجب الکی گفتم مثل کی ؟آهو خانوم - میگم بهت تا بهتر بتونی درباره من و اون عمارت و رفتار ایوب و مهتاج و ستار تصمیم بگیری ! همه چیز خیلی از قبل تر از رفتن مارال شروع شد اما روزی که مارال رفت قلب برای دومین بار وایستاد توی زندگی چندین ساله ام فقط دوبار قلبم شکست یکبار موقع مرگ شوهر اولم محمد که پسرعموم بود و خاطرخواه یه آهو میگفت صدتا آهو از دهنش میریخت همش میگفت بچه اولمون اگه دختر بود مارال و اگه پسر بود همایون وقتی خدا همایون رو بهم داد انگار هیچ چیز توی دنیا به شیرینی حس مادری و خوشحالی محمد نبود تنها بودم پدر و مادرم بعد از ازدواج من برگشته بودندهمدان اصلیتم مال اونجاست خیالشون راحت بود که محمد از چشماش بیشتر مواظبه منه همه چیز خوب بود وقتی محمد عاشقم بود و پشت و پناه من بود نه زخم زبونهای مادرشوهرم که زن عموم بود رو میشنیدم نه کنایه های خواهرشوهرم اشرف هیچ وقت چشم دیدن منو نداشت وقتی که اشرف ازدواج کرده بود من تازه شیرینی خورده محمد بودم طفلک محمدم سربازی نرفته بود از بس پیغوم پسغوم میدادن به پدرم که دخترت ماله ما شبونه اومد خونمون با عمو خدابیامرزم و یه مرد دیگه زن عموم به اجبار اومده بود همه چیز زود جور شد همون شب انگشتر دستم کردند و شیرینی خوردندتا اولین مرخصی که محمد بیاد و عروسی بگیریم هفته بعدش اشرف خواهر شوهرم ازدواج کرد با کسی که از آشناهای عموم بود یه حاجی بازاری به اسم فتاح توکلی اصل ! گیج بودم حرفهای آهو خانوم گیجترم کرد با تعجب گفتم یعنی شوهر دخترعموتون شوهر الان شماست ؟سری تکون داد و گفت درسته اون وقتها به هیزی الان نبود اشرف رو دوس داشت اونم زن خوبی بود فقطزبونش یه کم نیش داشت حسودم بود همه چیز خوب بود تا اولین مرخصی رو محمد اومد و عروسی ما سر گرفت عموم مریض بود ملک و املاک زیادی هم داشت سهم محمد چون تک پسر بود بیشتر بود ولی به اشرف هم اینقدر داده بود که دهنش بسته بشهخانواده شوهرشم که سرشناس بودند یکماه از عروسی ما میگذشت که اشرف حامله شد زن عم سرش گرم اون بود و به من کمتر زخم زبون میزد درسته خونمون دور بود ولی هر روز می اومد و زهرش رو میریختپسر اشرف که بدنیا اومد و ایوب اون عمارت رو براش خرید چون بچه پسر بود و توکلی ها پسر نداشتند ریشه برای ادامه نسل نداشتند همه منتظر بچه من بودند سنی نداشتمولی زن عمو و اشرف کلی حرف زدند و محمد رو سیخ کردند که اگه بچه اش نمیشه بریم برات زن بگیریم محمد به ظاهر به حرفشون گوش میکرد ولی توی خلوت خودمون سرتاپام رو ناز و نوازش میکرد و میگفت محل به حرفاشون ندم ستار یکسالش بود که دوباره اشرف حامله شد و زخم و زبونها شدت گرفتبابای خدابیامرزم از سرو صدا و زن عمو و پبغام هایی که میفرست براش که بیا دختر نازات رو ببر تا بیرونش کردیم دق کرد و مُردمحمد برای اینکه کمتر اذیت بشم بردم همدان پیش خان جونم رفتن ما همانا و مردند عموم همانا ! نرفته برگشتیم تا چهلم که سرشون به مراسم و داغی که دیده بودند گرم بود هیچوقت شبی که وصیت اون خدابیامرز رو خوندند یادم نمیره املاک مساوی تقسیم شده بود ولی یه تیکه زمین دوهزاری متری به اسم مهریه به من رسید چه حرفها که نشنیدم ولی محمد گفت وصیت باید اجراء بشه وقتی سندها رو گرفتم فرداش محمد به بالترین قیمت زمینها رو فروخت و نصف پولش رو داد دست یه تاجر معروف فرش به کسی هم چیزی نگفت نصف دیگه هم یه خونه خرید برام توی همدان که الان خان جونم زندگی میکنه ! وقتی ستار دوساله و مهتاج یکساله شد من همایون رو حامله شدم قدمش برای محمد خوب بود ملک و املاک پدرش که دستش بود کلی ترقی کرد تا اون شبکه درد زایمان شروع شد و محمد رفت دنبال قابله و خودش برنگشت هرچند من اصلا اون موقع نفهمیدم که محمدم اونشب وقتی قابله رو میاره وسط راه توی برفها سر میخوره و پاش میشکنه ولی قابله رو راهی میکنه خونههمایون که بدنیا اومد خبر سرمازدگی و مردن محمدم اومدهنوز هفت روزم نشده بود که زن عموم از خونم بیرونم کرد و من با یه چمدون لباس برگشتم خونه خان جونم بماند که اون سه چهار ماه با چه بدبختی و رنج همایون رو به دندون کشیدم اونموقع هنوزاز سود پولها و خرید خونه خبر نداشتم تا اینکه بهم خبر رسید اشرف زندگیش رو ول کرده و سر دعوای مال دنیا ستار رو برداشته و رفته و مهتاج رو گذاشته برای ایوب خدا از سر گناهش بگذره زن عموم رو میگم هم زندگی دخترش رو خراب کرد هم به من بد کرد ! ایوبم سر لج و لجبازی اومد خواستگاری من اول با حمایت خان جونم قبول نکردم ولی نمیدونم چه حرف و حدیثی گفت که اونم راضی شد و من با یه پسر بچه شش ماهه زن ایوب و خانوم اون عمارت شدم ! ساکت شد و حرف دیگه ای نزد منو و همایون هم ساکت بودیم برگشتم سمت همایون چشماش خیس بود آهو خانوم صداش زد اونم اومد سمتش خم شد و دستش رو گرفتو بوسید من - حالا که همه چی تموم شده مهم نیست ! مهم اینه که الان حساب اون مردک رو برسیم ! آه خانوم - وقتی خاله ات گلین خانوم رو میگم اومد پیشم و حرف از بی گناهی مارال زد کلی دنبالش گشتم یه پسری بود که کمک خان جونم میکرد خریدهاش رو انجام میداد مثل داداش برام موند بهش میگفتم داداش ! بهش رو انداختم کل تهران و حومه رو گشت خبری از مارالم نبود تا اینکه بعد از بیست سال تو اومدی اول شک کردم چون مثل سیبی بودی که از وسط با گلین خانوم نصف کرده باشند ! وقتی چی مثل سابق درست کردی وقتی زن صیغه ای ایوب اومدو گفت دختری رفته سراغ پسرش فهمیدم خواهرزاده گلین خانومی الانم این حرفها رو زدم که بدونی منتظر بودم این بار با مارال ببینمت و اینکه همایون پسرم بهش ثابت بشه که عشقش حروم نیست ! خشک شدم اصلا نمیتونستم حرفی بزنم همایون هم بدتر از من دوتایمون چشمامون از تعجب زده بود بیرون آهو خانوم با دیدن قیافه هامون لبخندی زد و گفت الانم برید بیرون میخوام استراحت کنم ! راستی سیوا جان شب میزاری با مارالم صحبت کنم ؟گیج بودم یعنی تمام این مدت میدونست من کی ام ؟ پس چرا حرفی نزد ؟من - شما که میدونستید من کی ام پس چرا خرفی نزدین ؟آهو خانوم - چون نمیخواستم دوباره مارال از من دور بشه اگه میفهمید من خبر دارم هرگز برنمیگشت ! من - مامان غزال این برگها رو امضاء کنید و شب یه دفتر به همراه گلی میفرستم عمارت فقط خواهش میکنم بعد از خوندن دفتر هنوز همون مامان غزال مهربونو آروم و صبور باشید ! لبخندی زد و قول داد دیگه تحمل اونجا رو نداشتم گونه اش رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم همایون هم گیج تر از من از اتاق اومد بیرون همایون - حالا میخوای چیکار کنی ؟من - نمیدونم فکر کنم باید به جوزف بگم زودتر بیاد ایران ! همایون - اومدن اون چه کمکی به ما میکنه ؟لبخند بی جونی زدم و گفتم برگ برنده من جوزف و کمکی که به مارال کرده ! همایون با بغض گفت چجوریبه مامان بگیم مارال دیگه ...حرفش رو قطع کردم و گفتم نه من میگم نه تو با خوندن دفتر ماارالخودش میفهمه الانم بهتره من برم خونه ! همایون - صبر کن از مامان خداحافظی کنم منم میام ! من - مگه امروز مرخص نمیشه ؟همایون - نه بهتر امشبم بستری باشه تو هم همینجا منتظر باش تا بیام ! رفت سمت اتاق و بعد از چند دقیقه برگشت همایون - مامان میگه بهتره فعلا بیای پیش من چون ممکنه مهتاج دیونه بازی دربیارهمن - آهان پیش تو توی عمارت باشم اتفاقی برام نمی افته ؟همایون - من نزدیک بیمارستان یه خونه مجردی دارم بریم اونجا ! خسته تر از اون بودم که مخالفت کنم شاید نیم ساعت بیشتر توی راه نبودیم که به یه مجتمع مسکونی بزرگ رسیدیم واحدش طبقه پنجم بود توی آسانسور فقط به یه چیز فکر میکردم اینکه چجوری ضربه بعدی رو به ایوب بزنم ؟همایون - سیوا میخوای تا کی اونجا وایستی ؟یه نگاه به اطرافم کردم اصلا نفهمیدم کی وارد خونش شدم دردسینه ام داشت کم کم شروع میشدداروهای صبحم رو نخورده بودم خسته ام بودم این مدت خیلی بهم فشار اومده بود من - همایون کمی سرم درد میکنه اشکال نداره توی یکی از اتاقهات استراحت کنم ؟همایون - راحت باش منم یه غذای چیزی سفارش میدم برای شب چون الان منم داغونم ! میدونم به جفتمون خیلی فشار وارد شده اولین اتاقی رو که دیدم درش رو باز کردم و رفتم روی تخت یکنفره اش تا سرم رو گذاشتم روی بالش از خستگی و درد خوابم برد ...امروز بعد از شب عاشقانه و خسته ای که داشتیم از خونه مجردی نامزد گرام صبحانه عاشقانه رو توی کله پزی خوردیم گوسفند بدبختی که همه چیزش خورده شد جزء پوستش ! و من فکر کنم اولین دختری بودم که پا به پای همایون دل و روده گوسفند رو مخوردم تجریه خوبی بود !با لحن خر کننده ای همایون رو کشوندم به محله سابق ایوب خاناول که جریان رو به همایون گفتم عصبی شد و میخواست بره با باباش دعوا کنه ولی من سعی کردم آرومش کنمخوب شد با خودم بردمش اونجا حسین جان با دیدنم چشماشون نوربالا زد ولی با دیدن همایون جا خورد همایون هم خودش رو نامزد من و پسر ایوب خان معرفی کرد و داداش بزرگ ایشون ! آی قیافه پسره دیدن داشت اول زد زیر خنده بعد کلی مسخره مون کرد ایشون فرمودند که ما اشتباه میکنیم ایوب خان پدربزرگشون تشریف دارند و ایشون پسر ستارخان هستند هر چی من گفتم بابا اون روز خودت گفتی پسر ایوب خانی با کلی قرمز شدن گفت حواسش پرت شده و اشتباه گفته ! همایون هم گیر داد حواست مگه کجا بوده هر چند من میدونستم جریان چیه ولی حسین جان کلی خجالت کشیدند و تعارف و ابراز شرمندگی که بریم خونهمادر منتظره همایون هم سریع خداحافظی کرد و از مغازه زد بیرون منم گفتم اگه بسته رو نداده به من برش گردونه که گفت داده دست ستار خان !خیلی بد شد حالا خوبه از سندها کپی گرفتم و کپی ها رو فرستادم برایایوب که متاسفانه به دست ستار رسیده بود ولی باید تا ستار تصمیمه فروش خونه رو نگرفته اقدام کنم و به جوزف بگم بیاد ایران ! آخ اگه بیاد با تصور لحظه ورود جوزف لبخند عمیقی روی لبم نقش بست همایون - مثل اینکه تجدید خاطره خوبی بود ؟با تعجب گفتم منظور ؟همایون - دیدم نیشتا تا بناگوشت بازه گفتم حتما از دیدن دوباره اش خوشحالی ؟با شیطنت گفتم چرا که نه هر چی باشه بردارزاده نامزدمه ! و زدم زیر خنده چشم غره ای بهم رفت و گفت هیس یواش بخند ملت دارند چپ چپ نگاهمون میکنند ! خنده ام رو که کردم با بی خیالی گفتم نگاه کنند مهم نیست الان فقط باید زودتر از هر کار دیگه ای به جوزف خبر بدم که بیاد ایران چون ممکنه دیر بشه ! همایون - حالا اومدن جوزف مثلا چقدر میتونه کمکمون کنه ؟با سرخوشی گفتم برگ برنده من جوزف و حضورشه !همایون - یعنی چی ؟من - صبر کن هفته دیگه میفهمی الانم پاهام خسته شد یه تاکسی دربست بگیر ! همایون - چشم امر دیگه ای نداری ؟من - فعلا نه همایون - دختره پررو ! چشمکی بهش زدم و دستش رو گرفتم فقط برای یک لحظه احساس نزدیکی بهش کردم ولی همین که دستم رو فشار داد تمام حس نزدیکیم پرید و جاش بی تفاوتی تمام وجودم رو پر کرد !دستم رو از دستش درآوردم گیج نگاهم کرد من - تاکسی داره میاد دربست بگیر ! چیزی نگفت فقط دستش رو برای تاکسی بلند کرد و منو سوار تاکسی کرد و گفت خودش جایی کار دارم باید بره گفتم بدون وسیله که سختشه ولی گفت اینجوری راحتتره , اصراری نکردم و خودم رو رسوندم خونه اول یه تماس به جوزف گرفتم و گفتم برای هفته آینده خودش رو برسونه اونم کلی غرغر که چرا اینقدر دیر خبرش دادم ولی وقتی گفتم ستار از سندها باخبر شده !گفت توی اولین پرواز شنبه هفته آینده جا رزرو میکنه !همایون بعد از اون روز گفت به یه کنفراس پزشکی توی اصفهان میره منم تاکید کردم که حتما خودش رو به مهمونی برسونه پرتو هم توی این اوضاع کلی تلاش کرد که مهتاج رو از ملاقات با من منصرف کنه بهش خبر دادم بهتره از خیر اون یک ماه مرخصی که بهش دادم بیاد بیرون چون کسابی کارم گیره باید مدارک قانونی فروش سندها و خونه ها رو میدادم دستش تا برای هفته دیگه حداقل مصفش رو آماده کنه !حشمت رو صدا زدم و گفتم زنگ بزنه به پرتو و بگه میاد دنبالش تا بیاد اینجا خودم هم رفتم سراغ چمدون مامان مارال و سندها رو در آوردم خوبه کم کم داره همه چیز جور میشه فقط میمونه تدارک مهمونی مشغول لیست کردند وسایل برای مهمونی هفته دیگه بودم که گلی گوشی به دست اومد بالا گلی - خانوم یه آقایی پشت خط اند میگن با شما کار دارند !من - کی هست ؟گلی - خودشون رو معرفی نکردندمن - خوب بده به من گوشی رو برو پایین حشمت اومد بگو با پرتو منتظر بمونه !گلی - چشم خانوم صدام رو صاف کردم و گفتم بفرمایید !صدای خشداری توی گوشی پیچید انگار صدای یه مرد بود مرد - ایوب فتاح توکلی اصل هستم !جا خوردم انتظار نداشتم زنگ بزنه اون هم همچین زمانی با اون بحثی که درگرفت با لحن سرحالی گفتم سلام بابا ایوب خوبین شما ؟معلوم بود گیج شده ایوب - علیک سلام خانوم خواستم حضوری درباره یه سری مسایل صحبت کنم ! با لحن نگرانی گفتم اتفاقی افتاده بابا ایوب ؟ مامان غزال خوبن ؟با لحن عصبی گفت بهتره این مزخرفات رو دیگه نگی ؟ نه هنوز همون ایوب کله خری با لحن کوبنده ای گفتم پس چجوری صدات بزنم ها ؟مرد چند زنه بابای چند بچه که هر کدوم یه مادر جدا دارند ؟یا پدر به ظاهر مهربانی که دخترش رو شب عروسیش با بدترین تهمتها با یه بچه به بغل میندازه بیرون ؟فقط صدای نفس کشیدنهای عصبیش به گوشم میرسید با صدای آرومی گفت تو چی میگی ؟ تو چی میخوای ها ؟ تو که معلوم نیست از کجا سرو کله ات پیدا شده اومدیزندگی منو به هم بریزی ؟اون مدارک چیه با اسم الکی فرستادی برای ستار هان ؟ چرا میخوای از همایون سوءاستفاده کنی ؟من - خوبه پس پدر و پسر هماهنگ هستین ؟هم سواد خوندن داری هم چشمات کور نیست ببین بخونه ملک و املاک پدری که اومدم پسشون بگیرم ! در ضمن همایون رو هم دوسش دارم و عاشقشم تا چشمت درآد بابا ایوب جون !با فریاد گفت تو دختره غربتی فکر کردی باورم میشه که بچه مارال و فرامرزی ؟ داغ اون سندها رو به دلت میزارم از این نمد کلاهی برای تو نمیشه ؟من - خیلی به خودت مطمئنی ایوب خان بهتره هفته دیگه به مهمونی که ترتیب دادم بیای تا خیلی از حرفها برات روشن بشه و بدونی این دختره غربتیچجوری از این نمد برای خودش پالتو درست میکنه نه کلاه ! نزاشتم زر دیگه ای بزنه و تق گوشی رو قطع کردم از حرص و عصبانیت گلدونی که کنار دستم بود رو سمت دیوار پرت کردم هنوز عصبانیتم نخوابیده بود از جام بلند شدم تا برگشتم سمت در که از اتاق برم بیرون دیدم گلی با ترس داره نگاهم میکنه من - چیه ؟با ترس و لرز گفت حشمت و پرتو اومدند !من - برو الان میام دستهام قرمز شده بود بدنم از عصبانیت هنوز داغ بود خودم رو انداختم توی سرویس اتاقم و تا میتونستم سرم رو زیر شیر آب سرد گرفتم با یان همه حرص جوش نمیدونم چه حکمتیه که این قلب وامنده واینمیسته !با چمدون رفتم پایین بدون اینکه موهام رو خشک کنم فقط یه حوله انداختم روی سرم پرتو و به احترامم بلند شد و سلام و احوالپرسیفقط سری تکون دادم و گفتم سلام راحت باشتا نشست به گلی دستور قهوه دادم و گفتم دیگه کاری باهاش ندارم قهوه رو که خوردیم رو به پرتو گفتم من - یه سری سند میدم دستت در قبال اونا تا زمانی که دستت باشه سفته ازت میگیرم !پرتو - میخواین براتون بفروشم ؟من - نه میخوام برام سند بزنی بعضی هاش سالهاست بدون رسیدگی هر گوشه از تهران افتاده همه چیز قانونیه فقط تاکید میکنم باید همه رو به نام من بزنی با وکالتنامه ای که بهت میدم پرتو - صاحب املاک خودش باید برای امضای آخر باشه تا مشکلی پیش نیاد من - اونم مسئله ای نیست صاحب ملک میاد فقط بازم بگم فقط کافی یکی از این سندها گم بشه یا کارش نموم نشه خسارت کل سند رو ازت میگیرم !پرتو - حالا میشه سندها رو ببینم ؟چمدون رو باز کردم و سندها رو دادم دستش من - دوازده تا سند شش دانگ که شامل سه تا خونه هزارمتری توی قیطریه و دو تا ویلا توی نوشهر و چند دهنه مغازه توی بازار طلافروشها و یه تیکه زمین توی حومه کرج کنار اتوبان و یه پاساژ پنج طبقه توی خیابون فرشته و چند تا چاه آب هم توی ده موره های اطراف تهران جمع کل این سندها میشه چیزی نزدیک چهل میلیارد تومان ! پرتو زبونش بند اومده بود من - چیه ترس نداره برو از همین امروز دنبال کارها خودش رو جمع جور کرد و گفت میشه فکر کنم ؟من - نه فکر نداره وکیلمی باید انجام بدی قبلش یه سندی ضمانتی چیزی پیشم بزار !پرتو - سندی به این ارزش ندارم من - مهم نیست یه ده میلیون سفته بده مشکل حله بهت سخت نمیگیرم ولی با کلی استرس یه سفته داد و چمدون رو با خودش بردیه بار بهش تعارف کردمبرای ناهار بمونه که قبول نکرد منم به گلی گفتم یه غذایی چیزی درست کنه برام که جون داشته باشم تا مرو زرو به خوشی سر کنم اونروز ناهار کلم پلو دست پخت گلی رو خوردم غذاییکه مامان مارال خیلی دوس داشتعجیبه اینقدر فکرم درگیر مهمونی و اومدن جوزف بود که اصلا به یاد مامان مارال نمی افتادم نه که فراموشش کرده باشم نه فقط باید تمرکز خوبی روی کارهام داشته باشمآخر شب همایون زنگ زد برای احوالپرسیمنم گفت شب مهمونی برقراره و خانواده اش دعوت کنه همه حتی فخری زن ستار که تازه فهمیدمجدا شده و آلمان زندگی میکنه بهش زنگ زدم و گفتم بلیط رفت و برگشتی براش فرستادم به مناسبت نامزدی من و همایون اول کلی تعجب کرد و مشکوک سوال و جواب میکرد ولی آخر سر راضی شد که بیادخوب میمونه تهیه غذا و شیرینی و میوه و دعوت مهمونها حتما باید کسانی باشند که توی عروسی مارال و فرامرز بودند باید یک شب بی گناهی مارال مشخص بشه اونم توی خونه فرامرزز ...الاخره شب مهمونی رسید توی این چند روزی که پرتو فرصت داشت یگی دو تا از سندها رو درست کرد چندتا از مغازه ها کمی تا قسمتی احتیاج به تعمیر داشت که گفتم باشه بعد از مهمونی ترتیبش رو میدم همه چیز این مهمونی باید خاص باشه پسپیش به سوی یک مهمونی فراموش نشدنی در روزی خاص از یک هفته قبل از ورودم به ایران به گلی و همایون سپرده بودم خونه رو مثل دسته گل کنندخونه ای که از شب عروسی مارال کسی توش زندگی نمیکردبدون کوچکترین تغییری به ظاهر با هم صلح بودم مهتاج به خواطر شوهرش زبونش کوتاه شده بود البته میدونستم آرامش قبل از طوفانه ستار خان هم چندباری پیغوم فرستادند که برم حجره اش ولی گفتم بهتره هر حرفی هست باشه توی مهمونی اونم به ظاهر قبول کرد میدونستم با مهتاج دارند برای به زمین زدنم تلاش می کنند ولی مطمئنم بعد از مهمونی برای قتلم برنامه میریزند !هر چند من برای کمی پیشگیری از نقشه قتلمبرای آزادی خشایار رضایت دادم ! کارتهای دعوت کپی از کارتهای عروسی مارال بود تقریبا با همون متنولی اینبار من و همایون به جای مارال و فرامرز عروس و داماد بودیم مهمونا همون افراد همون شام حتی درباره شیرینی هم همینجوری که مامان مارال درباره اش برام تعریف کرد همه چیز برداشتی از اون مراسم فقط عروس و داماد و سالش فرق میکرد
×رُمــآنِ دُختَری بِهـ نآمِ سیــوآ ×
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رُمــآنِ دُختَری بِهـ نآمِ سیــوآ (فَصلِ18) - ~ALONE GIRL~ - 11-01-2015، 14:09


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان