امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

×رُمــآنِ دُختَری بِهـ نآمِ سیــوآ ×

#3
نمیدونم چقدر توی اون حال بودم که حشمت پیدام کرد و زنگ زد اورژانس
اصلا نفهمیدم کی بیهوش شدم یا کی آوردنم بیمارستان
گیج و منگ بودم فکر هم به این که چی شد من از حال رفتم هم
توی سرم نبود انگار سرم خالی حالی بود
به سختی چشمام رو باز کردم انگار یه وزنه صدکیلویی روی چشمام بود
همایون با یه اخم بزرگ بالای سرم بود
تا دید چشمام بازه با لحن طلبکارانه ای گفت علیک سلام !
با بی حالی گفتم توی کشور من دکترهای اخمو رو
بالای سر بیمار راه نمیدن
همایون - توی مملکت من دکترها با یه چماق بالای سر مریض بیخیال
وایمیستن چون ما پیشرو در نقض حقوق بشریم !
یه نگاه خسته بهش کردم و با خستگی گفتم نه چوب میبینم نه چماق
شما که مهد تمدن حقوق بشره پس این دروغ چرا ؟
همایون - آخ دلم میخواد یه کتک مفصل بهت بزنم آخه جای بحث
بشردوستانه با من یه فکری برای اون قلبت کن چرا
درمانت رو جدی نمیگیری ها ؟
من - الان هیجده ساله توی نوبت انتظارم میدونی یعنی چی ؟
از بچگی این مشکل رو دارم دو بار تا پای پیوند رفتم ولی فایده نداشته
وقتی دو سالم بوده توی سرمای زیر صفر درجه تا صبح توی
خیابون موندم برای همین ریه و سینه ام دچار مشکل شده
پس جای حرف زدن و نظر دادن فقط بگو داروی جدید تجویز کردی یا نه ؟
مات داشت نگام میکرد با تعجب گفت تو همیشه اینجور غیرقابل پیش بینی میشی ؟
من - دلیل نداره قابل پیش بینی باشم
چه برخوردی یا حسی بهم داریم که بخوایم همدیگر رو پیش بینی کنیم دکتر ؟
معلوم بود از لحنم عصبی شده با حرص گفت تو بیماری
من دکتر وظیفه ام بود برای سلامتی تذکر بدم همین هر چند منم
توی بهترین دانشگاه دنیا تخصصم رو گرفتم !
من - مرسی دکتر از تذکرتون بهترین جراحان قلب دنیا توی
نیویورک نتونستن کاری برام انجام بدن اون قرصهای هم که میبینی
نمیزارم عوضشون کنی هر قرصش نزدیک
دویست دلار ارزش داره
فقط اون نوع قرص میتونه دردم رو تسکین بده !
معلوم بود ناراحت شده از لحن تندش با لحن آرومی
گفت من منظوری ندارم میدونم چقدر
سخته انتظار برای یه پیوند مناسب من منظورم این بود که
تو که شرایط خودت رو میدونی باید
بیشتر مواظب خودت باشی حشمت میگفت از حال رفته بودم
و دائم زیر لب هذیون میگفتی استخون ... درد
انگار کمرت ضربه خورده باشه ولی من معاینه ات کردم
ضربه ای نخورده بود !
با حرفش تازه فهمیدم تلفن جوزف مامان ؟
سریع از جام پاشدم جور یکه سوزن سرم از دستم در اومد
همایون - وای دیوونه چیکار کردی !
مهم نبود که دستم خون میاد یا همایون داره غرغر میکنه
دستم و پانسمان کرد و با
تشر به من که میخواستم از جام بلند شم
گفت بشین سرجات !
من - سر من داد نزن
همایون - دختره خیره سر دلم میخواد الانم جای لجبازی
بشین تا جواب آزمایشت بیاد ببینم این قلبی که
صاحبش این همه عصبانیه وضعش چجوریه !
میدونستم میخواد آرومم کنه
و جالبه موفق هم شد با بیحالی گفتم استرس زیادی دارم
برای یکی از عزیزام مشکلی پیش اومده
درحالی که من پیشش نبودم !
با لحن شیطونی گفت بهت نمیاد اینقدر احساساتی باشی
که به خاطر یه عزیز از حال بری ؟
با خودم گفتم حیف کارم پیشت گیره وگرنه الان زنده نبودی دایی جان !
من - مگه چجوریم ها ؟
با لذت توی صورتم زل زد و گفت از نظر من که معرکه ای !
نه گر گرفتم نه تعجب کردم با لحن
کاملا سردی گفتم از چه نظر ؟
همایون - فکر نکنم توی این فضا و با این وضعی که من و تو داریم بتونیم
حرف بزنیم با یه قرار دوستانه چطوری ؟
به به دایی جان چقدر عجله داری خوبه داری قدم اول رو برمیداری
با لبخندی که میدونستم تا مرز سکته دادن میبرتش
گفتم بهتر از این نمیشه الان میشه مرخصم کنی شما که همسایه خوب
خودمی پس میشه پارتی بازی کرد و جواب آزمایشم رو بیاری خونه ؟
همایون - البته عزیزم الان میرم پرستار ور صدا بزنم
تا بیاد کمکت کنه تا لباسهات رو عوض کنی !
از جاش بلند شد و تندی از اتاق رفت بیرون مطمئن بودم
مامان مارال گفت همایون خان 9 ماهه بدنیا اومده
ولی اینی که من میبینم از
شش ماهه هم کمتره فکر کنم محصول چهار ماه است !
به کمک پرستار لباس پوشیدم و حشمت هم که
توی این دو روز بیمارستان مونده بود
منو برگردوند خونه
یعنی من دو روز تمام بیمارستان بودم ولی چرا همایون
اشاره ای نکرد
مهم نیست باید اول اطلاعاتی درباره پیوند مغزاستخوان بدست بیارم
خونه که رسیدم گلی برگشته بود تا طفلی تا
شنیده بود من حالم بده جشن پاتختی رو ول کرده بود اومده بود پرستاری من
مه رو هم که از طرف همایون مثلا اومده بود
کمک گلی ولی همش منو سوال جواب میکرد و از خونه و دکورش
میپرید شب اولی که از بیمارستان برگشتیم
همایون گفت بهتره یکی از اتاقهی پایین استراحت کنم
هنوز بدنم برای بالا رفتن و راه رفتن زیاد
جونی نداشت منم قبول کردم سیوا بهتره یه مدت
دختر سر به زیر باشی
حشمت با دیدن چشم گفتنهای من فهمید قصدی دارم
بهش سفارش کردم فعلا بی خیال چک بشه تا هر زمان که خودم گقتم
اون شب اتاقی رو که تخت دونفره رو داشت انتخاب کردم مه رو
هم با اصرار زیاد پیشم موند هر چند
موقع خواب تا نیمه های شب تا روی تخت دراز کشید
گریه زاری کرد خسته تر از اونی بودم که
از صدای گریه اش کیف کنم
چند روز هم با پرستاری های گلی و سفارشهای همایون گذشت
دیگه داشت سیوا خونسرد عصبانی میشد که
همایون برای یه شام دوستانه دعوتم کرد
از ظهر که زنگ زده بود دل توی دلم نبود چون جوزف زنگ زده بود و
گفت حال مامان مارال بدتر شده
و زیر بار شیمی درمانی نمیره من سیوایی که غرورم رو
برای هیچکس نشکسته بودم
پشت تلفن التماس مامان میکردم که این یه نوبت رو بده تا
خودم رو برسونم کم کم داشت
چشمه خشک شده اشکم هم راه می افتاد که
مامان قبول کرد
از فکر تلفن صبح اومدم بیرون رفتم یه دوش سریع گرفتم و
بدون کوچکترین آرایشی مشغول آماده شدن شدم
یه مانتو شلوار آبی کمرنگ نخی پوشیدم
با یه شال چروک سفید
به خاطر حموم چشمام خمارتر شده بود و صورتم سرخ تر
کیف و کفش سفیدم رو برداشتم
هرچند حوصله رستوران رو نداشتم ولی خوب باید تحمل کنم
ساعت نزدیک هفت بود که همایون زنگ زد و گفت تا نیم ساعت دیگه
میاد دنبالم
هنوز زود بود ولی بهتر از این استرس زودتر خلاص میشدم باید
تمام سعی ام رو بکنم تا همین امشب بهم پیشنهاد ازدواج بده
میدونم که دوسم داره از زبون مه رو
در رفت که از همون شب مهمونی اسیرم شده
آخ دایی جان دوست دارم وقتی میفهمی
عاشق خواهرزاده ات شدی قیافه ات رو ببینم !
حشمت صدام زد دایی جان تشریف آوردند اه چه زود یه نگاه به ساعت انداختم
شده یک ربع به هشت یعنی این مدت من توی فکر و خیال قیافه
شکست خورده دایی جان بودم ؟
بدون هیچ تپش قلب و استرسی رفتم بیرون
کوچه تاریک بود ماشینش جلوی
در وایستاده بود ولی داخلش مشخص نبود
با شنیدن در حیاط از ماشین پیاده شد اوه لالا کی میره این همه
راه رو دایی جان تیپ زده اساسی
یه کت و شلوار کرم رنگ خوش دوخت پوشیده بود
پیراهن سفید خیلی مات میزد ولی بهش می اومد اونم با دیدنم
مات مونده بود
خودم رو جمع جور کردم و گفتم سلام اگه دید زدن تموم شد بریم ؟
همایون - ها آخ ببخشید سلام خوبی شرمنده
یه لحظه با دیدنت حواسم پرت شد !
میدونم دایی جان امشب منو حتما عقد میکنی
خوب سیوا جان اعتماد به نفس بالای 100 % آماده ای ؟
بعله محکمی توی دلم دادم پس برو که
هلاک کنی !
توی مسیر تا رستوران دوتایی ساکت بودیم
بعد از نیم ساعت رانندگی همایون جلوی یه رستوران
خیلی شیک نگه داشت و مثل این
آقاهای جنتلمن
اومد پایین و در رو برام باز کرد شونه به شونه هم وارد رستوران شدیم
لحظه ورودم چند جفت چشم زل زدند به من و همایون
پسرها به من و دخترها به همایون
اه از همین رستوران بدم میاد با گونی هم بیای
نگاهت میکنند
همایون آروم کنار گوشم زمزمه کرد - میزی که رزرو کردم
طبقه بالاست
از پله های مارپیچ رستوران رفتیم بالا
طبقه بالا وای خدای من اگه یه دختر معمولی بودم و
همایون عشقم از دیدن این صحنه غش میکردم
طبقه بالا خالی بود و مشتری نداشت فقط روی یه میز پر از
گلهای رز قرمز و شمع بود
و مسیری که
تا میز باید میرفتیم رو با گلبرگهای سفید و قرمز
فرش کرده بودند
لبخندی ناخواسته روی لبام نقش بست
همایون خیلی عاشقانه دستم رو گرفت و جلوم نمایشی زانو زد
و گفت بانوی من افتخار میدن
برای این شام حقیرانه بنده رو همراهی کنند ؟
با لبخند پر از عشوه گفتم باعث افتخاره منم هست شرمنده نفرمایید
پرنس از جا برخیزید !
به لحن من خندید و منو تا میز همراهی کرد
و صندلی رو برام کشید بیرون و من نشستم و با لبخند ازش تشکر کردم
میز رومیزی شیری رنگی داشت با چند بشقاب غذاخوری سفید و طلایی رنگ
و قاشقهایی که انتهاش یه برگ گل چسبیده بود
جام های زیبای هم به عنوان لیوان
گذاشته بودند
یه شمع به شکل قلب چیزی که من نه از نظر سلامتی بدنی داشتم
نه از لحاظ احساسی روی میز به طرز زیبایی تزئین شده بود
و روشن بود
در حال ارزیابی میز و تزئیناتش بودم که صدیا
خنده همایون بلند شد
با تعجب گفتم چی شده ؟
همایون - تو چطور دختری هستی منتظر بودم از این
همه تدارکی که دیدم از خوشی غش کنی !
با اخم ساختگی گفتم میدونی که استرس برام خوب نیست
پس الانم به سختی جلوی هیجانم رو گرفتم !
همایون - وای خانومی ببخش که یادم رفت هیجان برات
خوب نیست الان که مشکلی نداری ؟
من - نه ممنون !
همایون - خوب زیبا اول سفارش شام یا شنیدن حرفهای من ؟
من - اول شام هر چند میدونم خیلی
عجولی و زود میخوای حرف بزنی ولی من از دیشب
چیز قابل توجه ای نخوردم چون
میخواستم صبحش ناشتا برم آزمایش !
همایون با هول گفت وای پس چرا از اول نگفتی ها ؟
و بلافاصله زنگی رو تکون داد و گارسونی
از پله ها خودش رو رسوند
و سفارش گرفت من طبق معمول ماهیچه سفارش دادم
همایون هم مثل من !
حین غذا خوردن هم به خواست من صحبتی نشد
بعد از اتمام غذا همایون با عجله گفت خوب الان نوبت شنیدن
حرفهای منه !
اشاره ای به گارسونی که داشت میز رو جمع میکردم کردم که
بزاره این بره بعد
همایونم پوفی کرد و ولو شد روی صندلی
همین که گارسون آخرین ظرف رو با خودش برد
همایون دست منو که روی میز بود گرفت و با هول گفت سیوا
با من ازدواج میکنی ؟
تعجب کردم میدونستم پیشنهاد میده ولی نه ایجوری
نمیدونم شاید شام و فضایی که توش بودیم
روم تاثیر گذاشته بود
من - الان این حرف یعنی چی ؟
همایون - یعنی سیوا آریانمهر متولد آمریکا که ترم آخر رشته
عکاسی دانشگاه هاروارد تحصیل میکنی
پدر یه آمریکایی و مادر ایرانی و وارث ثروتی عظیم از خانواده پدریت هستی
و پدرت در حال حاضر یکی از غولهای ساخت برج سازی نیویورکه
و تک فرزندی و هجدسال بیماری نارسایی قلبی داری
با من همایون فتاح توکلی اصل جراح قلب و فارغ التحصیل از دانشگاه سوربن
فرانسه با 33 سال سن و ته تغاری یه خانواده
سنتی ایرانی ازدواج مکنی ؟
عصبی دستهام رو از دستش بیرون
کشیدم و گفتم این اطلاعات رو از کجا بدست آوردی ها ؟
همایون با لحن ناراحتی گفت ببخش اگع ناراحت شدی یک کم درباره ات تحقیق کردم
یکی از دوستهام نامزدش توی هاروارد درس میخوند خواستم
یه کوچولو درباره ات تحقیق کنه !
توی دلم گفتم چه تحقیقی ناقصی !
همایون - سیوا جان ناراحت شدی عزیزم ؟
من - نه ولی خوب تعجب کردم
همایون - خوب حالا جوابت چیه ؟
با من من گفتم ببین همایون الان نمیتونم جواب درستی بدم
چون تو یک سری چیزها رو نمیدونی ؟
همایون - پای عشق یا نامزدی یا حتی دوست پسری توی آمریکا وسطه ؟
من - نه پدرم بیماره اون عزیزی که گفتم پدرمه
حضوره منه اونجا لازمه شاید مجبور بشم
از راه ترکیه برگردم معلوم هم نیست کی برگردم !
همایون با لحن ناراحتی گفت بیماری پدرت چیه ؟
با بغض الکی گفتم سرطان مغز استخوان !
همایون از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و با یه حرکت
بغلم کرد و گفت عزیزم ناراحت نباش تو فقط بعله رو به من
بده من تا کره مریخ هم باهات میام !
توی دلم گفتم خوب دایی جان وظیفه اته !
آهی کشیدم و گفتم همایون !
همایون - جانم !!!
من - اول اینکه منو ول کن چون اگه کسی بیاد بالا بد میشه منو و تو
رو اینجوری ببینه چون اینجا نه فرانسه ات نه آمریکا
دوم بعععععله !
سوم ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که خودش رو کشید کنار و با ذوق
گفت این بعله یعنی قول ؟
من - اوهوم یعنی قبول به شرطی که اول نامزد بشیم بعد
جنابعالی با من بیای آمریکا و
بعد از خوب شدن وضع پدرم برگردیم ایران برای عقد و عروسی !
همایون - آخ فدای تو خوشگلم بشم که رک حرفت رو میزنی و
خجالت و لبو شدنم تو
کارت نیست !
اونشب برای من یه قدم به پیروزی نزدیک بود
و برای همایون یک قدم تا سقوط توی چاهی که من براش کنده بودم
سه روزه کارها تموم شد همه عمارت از شنیدن این خبر خوشحال شدند
مه رو اصرار داشت
تا قبل از اومدن مهتاج یه صیغه محرمیت بخونیم
چون معتقد بود مهتاج نمیزاره این وصلت سر بیگیره
و حاجی هم قبول کرد هرچند اول مخالف
سرسخت بود ولی آهو خانوم
با کلی اصرار راضیش کرد از خوشحالی زیاد حالش بد شد
منم گفتم چون وضع پدر و مادرم مشخص نیست
نمیخوام خیلی شلوغش کنند پس بهتره همه چیز رو بزارند
بعد از برگشتن منو همایون و مامان و بابا از خارج
تلفنی به جوزف گفته بودم دارم نامزد میکنم اول کلی ذوق کرد
ولی وقتی گفتم طرف کیه کلی دعوام کرد
گلی و حشمت هم باهام سرسنگین بودند ولی به جهنم مهم نبود
الانم دست توی دست همایون توی هواپیما به مقصد
ترکیه نشسته ایم
و تازه یه چندساعتی از محرمیتمون گذشته
عروسی که نه آرایش داشت نه لباس با یه مانتو و شلوار ساده سفید
و شاخه گلی که همایون بهم داده بود
روی مبلی توی سالن عمارت
کنار همایون که برعکس من حسابی تیپ زده بود نشسته بودم که
روحانی محلشون اومد خطبه یکساله ای خوند منم توی دلم به همشون
خندیدم و اون وسط به چشمهای غمگین علی و اخمهای
دایی ستار نگاه میکردم
صدای همایون رو کنار گوشم شنیدم
همایون - زیبای من به چی فکر میکنه که لبهای خوشگلش به خنده باز شده ؟
با لبخند آروم برگشتم سمتش
صورتهامون نزدیک هم بود طوری که نفسهای داغ اون میخورد توی
صورتم با زمزمه ای ناز گفتم توی فکر اینکه
چقدر زود همه چی درست شد و دل من به اسارت عشق تو دراومد !
خودم تهوع گرفتم از این حرف
ولی اون با لذت داشت به من و لبام نگاه میکرد
و تا خواستم خودم رو بکشم کنار
لبهای داغش روی لبهام نشست و سریع برداشته شد
نه لرزشی نه تپش قلبی اصلا مهم نبود
فقط با لبخندی که به احمق بودن اون توی دلم میخندیدم بهش نگاه کردم
همایون - جونم عزیزم اونجوری نگام نکن که
میزنم زیر قول و قرارم و همینجا عقدت میکنم
چشمام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به شونه اش و
توی دلم گفتم ای دایی بدبخت من !

همایون - خانومم پاشو میخواییم فرود بیایم !
اه دایی جان فکر کردی من مثل این دخترهای عاشق
سر روی شونه تو گذاشته بودم تا استراحت کنم ؟
نه دایی جان بالشت سفت و محکم و البته نوازش عاشقانه ای
که از سرم میکردی باحال بود
من - مگه خلبانی که میخوای فرود بیای ها ؟
با شیطنت گفت خلبان که بعله اونم خلبانی که هواپیمای خودش رو
توی باند لب شما فرود میاره
و تا اومدم حرفی بزنم لبم رو بوسید و سریع جدا شد
اوه اوه داییمون چقدر داغه
من - خوب اگه فرودت تموم شد بهتره کم کم بریم چون
هواپیما روی باند فرود اومده
و مهماندارها دارند
به مسافرها کمک میکنند هواپیمات هم که نشوندی پس
بهتره بریم نه ؟
همایون با تعجب گفت سیوا تو بلدی خجالت بکشی ؟
من - خجالت چرا ؟
همایون - کلا گفتم
من - دلیلی برای خجالت نیست
از جام بلند شدم و همایون هم دنبالم اومد خواستم
اون شال مسخره رو بردارم که دایی جان
با اخم گنده ای نگام کرد
من - بهتره اون گره ابروهات رو برداری خسته شدم از بس این
پارچه مسخره روی سرم بود
همایون – من آدم مقیدی هستم اگر هم دیدی این مدت دستت رو میگرفتم
قبل از محرمیت چون میدونستم ماله منی
ولی الان دوس ندارم جز حودم کسی
از زیبای های خانومم لذت ببره !
نمیتونم و نمیگم خوب شال سرت کن فقط برش ندار به خاطر من !
دوست داشتم کیف دستی که همراهم بود
بکوبونم توی سرش
اه حیف کارم گیره وگرنه کشتمت !
من – باشه عسیسم اینم به خاطر تو !
و شال رو شل بندازم روی سرم و با ناز گفتم خوبه ؟
همایون – تو همه جوره برای من خوبی !
حالم داره بد میشه دایی جان بهتره بریم
ساعت پروازم رو به جوزف گفته بودم اونم گفت راننده شرکتش رو میفرسته
دنبالم
بعد از نیم ساعت معطلی اومدم بیرون
شلوغی و سروصدای شهر اون موقع شب
یه کم کلافه ام کرده بود
همایون – خانومی تاکسی بگیرم بریم ؟
من – نه راننده شرکت بابا میاد دنبالمون یه بنز دودی رنگ با یه
راننده سیاه پوست که ...
با دیدن جان راننده بابا حرفم رو قطع کردم و با دست به همایون
نشونش دادم
اونم با دیدن من اومد جلو و بعد از سلام چمدونها رو برداشت برد
وقتی سوار ماشین شدیم
جان گفت بیمارستان یا منزل ؟
من – اول منزل فردا صبح بیا دنبالمون ببرمون بیمارستان
جان – چشم خانوم
همایون – اگه برای من میگی که خسته نیستم
میدونم دلت طاقت نمیاره
بریم بیمارستان شده یه لحظه هم پدر رو ببین بعد !
من – نه عزیزم صبح راحتترم امشب خسته ام دوس دارم اولین
شبمون رو با هم باشیم !
و برای اطمینان بیشتر دسش رو به لبم بردم و بوسیدم
آخ خز ذوق شده بود که نگو !
به خونه که رسیدیم
همایون با دیدن کاخ بابا دهنش باز مونده بود
جان چمدونا رو آورد داخل و رفت دنبال کارش
به محض وارد شدنمون کتی و دوتا خدوتکارهای دیگه اومدند استقبال
خوبه با دیدن همایون حرفی از مامان نزدند
بهشون گفتم چمدونامون رو برند توی اتاقم طبقه بالا
رو به همایون که با کنجکاوی داشت خونه رو نگاه میکرد گفتم
من – عزیزم بیا تو !
همایون – وای سیوا اینجا خیلی بزرگه نگو که تو تنهایی اینجا
سر میکردی ؟
من – خوب با وجود سگ و دوتا محافظ و سیستم امنیتی
و نزدیکی به اداره پلیس ترس ندارم !
همایون – آره تازه خدا هم مواظب عشق من هست !
با خودم گفتم من با خدای تو کاری ندارم !
من – اتاق من طبقه بالاست بیا بریم یه استراحت کوچولو بکنیم تا موقع شام !
همایون همینطور که خونه رو دید میزد گفت هر چی بانو بگه !
دست تو دست همایون از پله ها بالا رفتیم
وارد اتاقم شدم خوبه مگی تمام عکسهای مامان رو برداشته
همایون با خوشی گفت وای چه اتاق قشنگی داری!
به اتاقم نگاه کردم قشنگی خاصی نداشت
دیوارهای اتاقم کاغذ دیوارهای گلبهی با نقشهای ریز
یه تخت دونفره بزرگ که دورتادورش پرده های حریر کار شده بود
و یه کتابخونه کوچک و میز کامپیوتری که دست ساز بابا
جوزف بود و سرویس بهداشتی که داخل اتاقم بود !
همایون – میشه بفرمایید جریان این تخت چیه نکنه جلو جلو خبر دادی
داری با نامزدت میای ها ؟
من - نه من عادت ندارم روی تخت یکنفره بخوام از بچگی
روی تخت بزرگتر از خودم میخوابیدم !
همایون- خوبه میشه بانو حموم رو به من نشوند بدن تا
خستگی راه رو از تنم دربیارم ؟
من – از حموم اتاقم استفاده کن من عجله ای ندارم
یه کم دراز میکشم راحت باش لباس تمیز هم خواستی بگو
تقریبا هم سایز بابا جوزفی !
همایون – نه ممنون لباس به اندازه کافی آوردم !
من – پس تا من یه سرکشی پایین میکنم برو حموم !
خواستم از اتاق بیام بیرون که همایون دستم رو کشید و
محکم بغلم کرد از حرکتش جا خوردم ولی
سعی کردم عکس العملی نشون ندم
صدای نفسهاش می اومد
آروم گفتم همایون !
با صدای خشداری گفت جانم !
من – برو عزیزم حموم ما تمام شب رو وقت داریم
همایون – میدونم عزیزم اول ...
منتظر حرفش بودم که خودش رو ازم جدا کرد و شالم رو از سرم برداشت !
آه کاش زودتر احساساتی میشدی
تا این پارچه مسخره رو برداری
موهای بلندم روی شونه هام ریخت
میدونستم به خاطر موندن زیر شال به هم گره خودره ولی
دایی جان داشتند با لذت نگاهم میکرد
من – الوووو کجایی ؟
همایون – پیش یه خانوم خوشگل
هلش دادم سمت حموم و گفتم پس برو حموم تا این خانوم
خوشگل هم بره پایین نظارت تدارک یه شام عاشقونه !
بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و رفت سمت حموم !
منم سریع از اتاق زدم بیرون
اه گندش بزنن حالم داره از این همه
عشقبازی به هم میخوره
سریع از تلفن اتاق کار جوزف زنگ زدم بیمارستان
و خبر اومدنم رو بهش دادم و جریان رو براش تعریف کردم
طبق معمول کلی دعوام کرد و نصیح ولی وقتی
بهش یادآوری کردم که این خاندان
چه بلایی سر مامان آوردند کوتاه اومد
من – جوزف فردا یه اتاق با مردی که گفتم آماده کن !
جوزف – باشه سیبای من !
من – اوف جوزف سیوا نه سیبا !
خنده ای کرد و گفت میدونم دخترک میخوام اذیتت کنم !
من – از طرف من مامان مارال رو ببوس !
جوزف – چشم منتظرتم تا فردا بای !
گوشی رو که قطع کردم همش توی ذهنم حرفهای جوزف
بود اگه همایون بفهمه چی ؟
اگه حاضر نشه آزمایش بده ؟
صدای در اتاق اومد
من – بعله ؟
کتی اومد داخل و گفت خانوم آقا دنبالتون میگردند !
من – باشه الان میام
راستی میز شام رو هم آماده کن مشروب هم سرو نکنی !
کتی – چشم خانوم !
اوف باز باید احساسات به خرج بدم با لبخندی یخ رفتم بالا
و وارد اتاق شدم
همایون با یه تیشرت سفید و شلوار راحتی کرم
جلوی آیینه وایستاده بود داشت موهاش رو خشک میکرد
بازوهای سفت و عضلانی داشت
بدن خوبی داشت
من – اوه چه مرد عضلانی خوش تیپی !
همایون – قابل شمارو نداره خانوم !
من – فعلا که صاحبش لازم داره من رفتم یه دوش بگیرم نهایت ده دقیقه طول میکشه
شام تقریبا آماده است خوراک زبان دوس داری ؟
همایون – اینقدر خسته ام که نون خالی هم باشه میخورم
فقط میخوام سریع بخوابم
من – خوب اگه خسته ای میخوای دستور بدم شام رو سرو کنند
منم قبل از خواب میرم حموم
اومد سمتم و موهام رو ناز کرد و گفت اونقدر دیگه خسته نیستم برو حموم
خانومی منم منتظرت میمونم تا بیای بعد بریم شام !
خودم رو کشیدم کنار و رفتم سمت کمدم و لباس برداشتم و
بدون هیچ حرفی خودم رو انداختم حموم
سعی نکردم خیلی طولش بدم
بعد از حموم لباس زیرم رو پوشیدم و حموم تنی ام رو پوشیدم و اومدم بیرون
همایون روی تختم دراز کشیده بود
با دیدنم با اون وضع جا خورد
همایون – عزیزم سرما نخوری !
من – نه عادت دارم فقط موهام رو خشک میکنم
زحمتش رو میکشی ؟
سریع از جاش بلند شد و سشوارم رو از روی میز برداشت و گفت بشین تا سرما نخوردی !
این چه عادت بدی که داری !
روی صندلی نشسته ام و از توی آیینه به همایون که با اخم
داشت سشوار رو میزد به پریز نگاه کردم
من – خوب بابا حالا من که سرما نخوردم اون اخمهام ماله چیه ؟
همایون – حرف نباشه دختر بد تا موهات رو خشک کنم !
آروم دست میکشید توی موهام و درجه سشوار رو گذاشته بود روی آخرین درجه گرمای
سشوار و حرکت دست همایون باعث شد بدنم داغ بشه !
چشمام هم خمار از توی آیینه نگاهی به
همیاون کردم اوه اوه دایی جان هم حالشون بد شده
من – بسه دیگه موهام خشک شد !
از جاش پرید و با گیجی گفت ها ؟
من – میگم بسه دیگه بریم پایین شام !
سشوار رو خاموش کرد و گفت بریم ! قبل از اینکه ازجام بلندشم
بوسه ای روی موهام گذاشت و گفت من بیرونم تو لباس
عوض کن بیا پایین !
و از اتاق رفت بیرون گرمای مطبوعی هم که توی وجودم بود با رفتن همایون خاموش شد
یه لباس خواب سفید نازک پوشیدم جوری که بند لباس زیرم مشخص میشد
خیلی تابلو نبود کوتاهیش تا روی زانوم بود و زیر سینه اش چین چینهای زیبایی داشت
و دو بند نازک روی شونه هام موهام رو روی شونه هام پریشون کردم و
با یه فکر شیطانی زنگ خدمتکار رو زدم
کتی یعد از چند لحظه اومد بالا و اجازه ورود خواست
من – بیا تو !
متی – بعله خانوم امری بود ؟
من – به آقا بگو بیاد بالا و شام رو هم توی اتاقم میخورم ترتیبش رو بده
کتی – چشم خانوم !
امشب آخرین فرصت منه باید کاری کنم صبح اول وقت بری برای پیوند
مغز استخوان حتی اگه به خاطرش جسم رو در اختیار
دایی جان قرار بدم !
بعد از چند دقیقه همایون در زد و گفت سیوا !
روی صندلی جلو یآیینه نشستم و برس به دست
داشتم مثلا موهام رو شونه میکردم
من – بیا تو عزیزم !
لباسم به خاطر اینکه روی صندلی نشسته بودم معلوم نبود
اومد داخل و گفت چرا توی اتاق شام بخوریم ؟
من – آخه خسته ام میخوام سریع استراحت کنم
اومد سمتم و برس رو از دستم گرفت هنوز متوجه لباسم نبود
موهام رو با آرامش شونه کرد
بدون هیچ حرفی
منم از توی آیینه زل زده بودم بهش
مطمئنن اگه نفرتی نبود عشق خوبی برام میشد ولی نه
خاندان فتاح توکلی اصل باید زجر بکشن !
همایون – کجایی خانوم خوشگله ؟
چشمکی زدم و گفتم پیش یه آقای خوشگل
لبخندی زد و گفت می اومدی پایین دیگه !
با ناز گفتم خسته بودم از این پله ها برم پایین بیام بالا !
با لحن شیطونی گفت خودم میشدم تاکسی دربست میبردمت پایین و
بعد می آوردمت بالا !
تا اومدم جوابش رو بدم کتی در زد
من – بیا تو !
اونم اومد و سریع ظرفهای غذا رو آورد داخل
کتی – کجا بچینم خانوم !
از روی صندلی بلند شدو رفتم سمتش
صدای اوه گفتن همایون رو شنیدم
من – بچین روی تخت ساده و بی تکلف !
و با ناز برگشتم سمت همایون که خشکش زده بود
من – خوبه ؟
عکس العملی نشون نداد
مات من و لباسم بود تابلو خیره شده بود
با دست به کتی اشاره کردم که بره بیرون
و با ناز رفتم سمتش و فوت کردم توی صورتش
به خودش اومد و با من من گفت چی شده ؟
کنار گوشش زمزمه کردم هیچی عزیزم شام آماده است !
آهی کشید و ازم فاصله گرفت
کلافه گفت خوبه !
رفتم روی تخت و ظرفهای غذا رو چیدم
همایون با تعجب گفت چرا روی تخت ؟
من – چون بعدش سریع بخوابم آخه من خیلی تنبلم !
اومد روی تخت و گفت من فدای توی تنبل !
من - خوراب زبان دویس داری ؟
همایون – بعله من هر نوع غذایی رو دوس دارم !
به ظاهر مشغول خوردن بودیم ولی تابلو بود که
همایون کلافه است چند لقمه بیشتر نخورد و کشید کنار
من – چی شد دوس نداشتی ؟
همایون – نه خوب بود خیلی اشتها نداشتم !
من – اوهوم خوبه
من با اشتها غذا میخوردم و به ظاهر حواسم به
همایون نبود ولی
میدونستم کلافه شده و میخواد هر چه زودتر به کام دلش برسه چون
تابلو میخ من و بدن من بود
غذام که تموم شد با دستمال دور دهنم رو پاک کردم و
زنگ رو زدم
همایون – سیر شدی ؟
من - آره ولی تو که چیزی نخوردی ؟
همایون – میل نداشتم ممنون به اندازه خوردم
کتی در زد و اومد داخل و وسایل رو جمع کرد و رفت پایین
بعد از رفتن کتی همایون با لذت و لبخند شیطانی منو نگاه میکرد
من – خوب حالا وقته چیه ؟
مثل اینکه دایی جان خیلی کم طاقت شدند
چون هنوز حرفم کامل گفته نشده بود منو کشوند توی بغلش
و موهام رو بو کشید و در اون حالت خوابوندم روی تخت
من – اوه همایون !
با صدای آرومی گفت هیسس !
و سرش رو گذاشت کنار گوشم و توی گوشم نفس میکشید از
داغی نفسهاش بدنم شل شد
موهام رو بو میکرد و روی سرم و پیشونیم ریز ریز میبوسید
نفسهاش تند شده بود و بدنش داغ دستهاش
همه جای بدنم میچرخید
بدنم داشت کم کم داغ میشد
با صدای آرومی گفتم همایون !
سرش رو بالا آورد و با چشمهای خمار زل زد توی چشمام
همیاون – جانمممم !
من – چراغ رو خاموش کن و اگه میشه از روی من بلند شو چون
همه سنگینی بدنت رو انداختی روی من !
همایون – اوه ببخشید عزیزم
و سریع خودش رو کنار کشید و از کنار بلند شد
و چراغ رو خاموش کرد
توی تاریکی نمیدیدم داره چیکار میکنه
ولی وقتی کنار دراز کشیدم از تماس بدنش با خودم
جا خوردم لخت کنارم دراز کشیده بود
و باعث شد یه کوچولو بلرزم
کشید منو توی بغلش و کنار گوشم گفت نترس خانومی
کاریت ندارم من شبها عادت دارم
لخت میخوابم !
من – خوبه !
سرم رو گذاشت روی سینه اش و موهام رو ناز کرد
من – همایون !
همایون – جون دلم ؟
من - نگران پدرم هستم اگه کسی پیدا نشه
برای پیوند مغز استخوان چیکار کنم ؟
نوازشش قطع شد و صورتم رو برگردوند به سمت خودش و
با صدای آرومی گفت مگه من مردم خودم فردا صبح اول وقت
اولین نفری هستم که آزمایش میدم !
ایول دم دایی جان خودم گرم !
خم شدم روی صورتش و برای اولین بار لبهاش رو بوسیدم
میخواستم سریع لبم رو بردارم که
نزاشت و خوشد ادامه داد
و منو خوابوند و همینجور که لبام رو میبوسید گردنم و گوشم رو هم میخورد
شاید یه یک ساعتی لبهام رو میبوسید و صورتم رو ناز مبکرد که
خسته شد و کشید کنار
و با خستگی گفت ببخش عزیزم ولی من در مقابل تو
نمیتونم خودم رو تحمل کنم این لبهای شیرین و این اندام هوس انگیز و ...
ولی حیف که الان ذهنت درگیر پدرته وگرنه توام منو همراهی میکردی !
تمام مدتی که منو میبوسید بدون کوچکترین حسی بی حرکت بودم
و همراهی باهاش نداشتم
من – آره فکرم درگیره خوابمم میاد !
همایون – جونم خانومی بیا توی بغلم و منو محکم بغل کرد !
توی بغل دایی جان و نوازشهای گاه و بی گاهش خوابم برد
صبحم با بوسه اش از خواب بیدار شدم
و بعد از شستن دست و صورتم یه پیراهن سفید و شلوار جین ساده مشکی پوشیدم
شالم انداختم سرم که گیر الکی نده
و رفتم پایین
دکتر گفته بود نباید صبحونه بخوره
همایون هم نخورد هرچند من به ظاهر چند لقمه خواستم بهش بدم که نذاشت
و گفت باید ناشتا باشه
راس ساعت 8 جان اومد دنبالمون
تا خود بیمارستان
از استرس داشتم میمردم
اصلا نفهمیدم کی رسیدیم با همایون رفتیم داخل
توی بخش سرطانی ها
جوزف یه مرد رو که بیمار سرطانی بود پیدا کرده بود
و به دکترش در ازای چند هزار دلار گفته بود اسم و مشخصاتش رو عوض کرده بود
تا همایون فکر کنه پدر منه !
بعد از دیدن مرد من به ظاهر ناراحت بودم تا اینکه دکتر معالجه اش
اومد و با همایون رفتند
برای آزمایش منم برای حفظ ظاهر بوسه ای سرد
روی گونه اش کاشتم اونم با لبخندی خاص رفت برای آزمایش آماده بشه
نمی دونم چند ساعت یک یا دو یا سه ساعت تمام
منتظر پشت در اتاق وایستاده بودم تا از اون اتاق لعنتی بیاین
بیرون و بگن این کابوس تموم شد
میخواستم برم دیدن مامان که جوزف نذاشت فقط چند لحظه ای از پشت شیشه دیدمش
وای خدای من این زن لاغر و تکیده مادر منه ؟
باورم نمیشد این تیکه استخون که دور تا دورش پر از
سیم و لوله و دستگاه های مسخره است مامان مارال خودمه !
مات صحنه روبروم بودم که کسی دستش رو گذاشت روی شونه ام
به هوای جوزف بودم برنگشتم سمتش و
با صدای آرومی گفتم میبینی جوزف ؟
کجاست اون مردک مسخره که ببینه دختر ته تغاریش مارال فتاح توکلی اصل
روی تخت داره با مرگ میجنگه !
کجاست ها ؟
من به خاطر حماقت اون مجبور شدم برای یه پیوند مسخره
مغز و استخوان با دایی خودم ازدواج کنم و ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که
احساس کردم شونه ام تیر کشید
برگشتم که ...
وی خدای من اینکه همایونه با دهنی باز داشت به اتاق و تخت نگاه میکرد رنگش پریده بود
انگار من اصلا وجود نداشتم
باورم نمیشد لعنتی این اینجا چیکار میکنه ؟
با من من گفتم من ... همایون باید با هم حرف بزنیم !
مطمئن بودم حرفهام رو شنیده
ولی اون انگار اصلا توی این دنیا نبود
دستش رو کشیدم تازه متوجه من شد
و با تعجب گفت تو ؟ دختر مارالی تو ...
از نگاهش ترسیدم من سیوا که ترس توی وجودم نبود
از نگاهش لرزیدم و درد بدی توی قفسه سینه ام پیچید
دوباره گفت یعنی تمام این مدت تو ؟؟؟
تا اومدم جوابی بدم دستش رو آورد بالا و محکم زد توی صورتم جوری که از ضرب دستش
صورتم بی حس شد
ولی درد نداشت فقط در آخرین لحظه صورت از خشم قرمز همایون رو دیدم و
درد وحشتناک سینه ام که باعث شد بیهوش بشم !

هنوز درد وحشتناکی توی سینه ام بود نمیدونستم چرا نمیتونم تکون بخورم یا چرا
چشمام رو باز کنم انگار وزنه سنگینی روی سینه ام گذاشته بودند
به سختی چشمام رو باز کردم
روی تختی بودم که دور تا دورش پر از سیم بود اه گندش بزنن بازم
آنژیو ؟
صدام در نمیومد مثل اینکه کسی توی اتاق نبود
سعی کردم حداقل دستم رو تکون بدم و زنگ پرستار رو پیدا کنم که فایده نداشت
در حال تقلا کردن بودم که صدایی گفت بهتره اینقدر وول نخوری !
همایون ؟
به سختی برگشتم سمت صدا
همایون بود با همون لباسها فقط چروک شده بود پشت به من
رو به پنجره داشت محوطه رو نگاه میکرد
با صدای خس خسی مثل نفس کشیدن گربه
گفتم من از کی اینجام ؟
همایون - سه روزه روی این تختی متاسفانه یه سکته ناقص رو رد کردی !
من - متاسفانه ؟ یعنی به مرگم هم راضی شدین ؟
با عصبانیت برگشتم سمت و با فریاد گفت توی احمق میدونی داشتی
چیکار میکردی ها ؟
فقط سرم رو تکون دادم
با حرص گفت چرا ؟ چرا از اولی که اومدی نگفتی کی هستی ؟ چرا
اون همه ادا در آوردی ها ؟ چرا میخواستی آتیش جهنم رو
برای خودم بخرم ها ؟
میدونی ... وای وقتی یاد اون بوسه ها می افتم ...
زبونش نچرخید حرفش رو بزنه و زد زیر گریه
وای پسر ایوب خان داره گریه میکنه چه بد !
من - کی مرخص میشم ؟
جوابی نداد و از اتاق زد بیرون
چند دقیقه بعدش پرستاری اومد داخل و بعد از چک کردن
دستگاهها گفت بهترم و بعد از معاینه دکتر
میتونم مرخص بشم ! و از اتاق رفت بیرون
یادم رفت بپرسم دکترم کیه ؟
صدای در اتاق اومد
من - بفرمایید !
وای یعنی دکتر من این کله پوکه ادوارد ؟
من - سلام ادوارد !
با لبخند مسخره ای نزدیک تختم اومد خم شد سمت
صورتم و گفت سلام هانی !
من - میشه صورتت رو بکشی کنار ؟
اصلا تکون نخورد و فقط داشت با ولع نگاهم میکرد
احمق فکر کردی بی جون افتادم روی تخت و تو هر غلطی خواستی
میتونی بکنی !
با صدای آرومی گفت خوب حالا تو مریضی و من دکترت
اوه هانی متاسفم که دکتر کلارک رفته مرخصی و این سعادت نصیب من شده
که دختر میلیارده معروف سیوا هانی رو من باید
معاجه کنم !
کنار گوشم زمزمه کنان گفت میدونی که تا من
اون برگه رو امضاء نکنم نمیتونی از این بیمارستان مرخص بشی !
از برخورد نفسهاش با گوشم حالم داشت به هم میخورد
با غیض گفتم چی میخوای ؟
ازم دور شد و در رو قفل کرد و با یه لبخند مسخره اومد سمتم
گور خودت رو کندی ادوارد !
من - میشه بلندم کنی تا راحتتر بتونم صحبت کنم !
ادوارد - البته هانی !
وقتی دستهاش میخورد به بدنم میخواستم
با چاقو تیکه تیکه اش کنم ولی نه بلایی سرت بیارم که
یادت نره
ادوارد خوب حالا بهتر شد ؟
دستم رو انداختم روی دست دیگه ام و با صدای
آرومی یعنی خسته شدم
گفتم آره ! و زل زدم به چشمهای قورباغه ایش
و گفتم خوب حالا چی میخوای ؟
ادوارد - چیز زیادی نمیخوام عزیزم فقط یه لب و ...
نزدیکتر اومد و از روی گردنم تا زیر سینه ام دست کشید
از تماس دستش تمام بدنم
مور مور شد !
و خم شد سمت صورتم و گفت میخوام از با هم بودن لذت ببریم !
من - اینجا توی بیمارستان و با این وضع و حال من ؟
لبخندی زشتی کرد و گفت تو هر جور که باشی منو مست میکنی هانی !!
دوست داشتم یه آب دهنم مهمونش کم ولی نه
در اتاق قفل و منم بی حال ممکنه با جیغ و دادی که میکنم خفه ام کنه
پس بهتره جور دیگه خفه اش کنم !
من - بهتر نیست وقت دیگه ای از باهم بودن لذت ببریم ؟
ادوارد - نه من میگم الان و ..
چونه ام رو محکم گرفت و گفت فکر جیغ و داد هم نکن که
کسی به فریادت نمیرسه !
و لبش رو گذاشت روی لبم نفسم بند اومد شرو کردن به بوسیدن من
حالم داشت بهم میخورد
ضعف بدنم بیشتر شد
محکمتر شروع به بوسیدن کرد ولی من بدون هیچ همارهی داشتم بی حال میشدم
نه سیوا تو حق نداری بزاری هر غلطی دلش میخواد بکنه
روی قفسه سینه ام سنگین شده بود
درد سینه ام دوباره داشت شروع میشد
سوزن سرمی که به دستم بود اذیت میکرد به سختی از دستم درش آوردم
وول میخوردم و اون احمق فکر میکرد دارم لذت میبرم یا خودم رو
به بدن نحسش میمالم !
خوب وقتی محکم لبم رو به دهن گرفت دستم رو بالا آوردم و سوزن رو
فرو کردم توی گردنش
پست فطرت یه گاز از لبم گرفت و ولم کرد و شروع کرد به داد و بیداد کردند
و نقش زمین شد
دستش روی گردنش بود و داشت از گردنش خون میزد بیرون
چشماش زده بود بیرون انگار از حدقه داشت در می اومد
به سرفه افتاده بودم
اصلا نفهمیدم چی شد ولی دیدم در اتاق شکست و همایون و با دوتا مرد
اومدند توی اتاق
همایون با دیدن حالم دادی کشید و اومد سمتم و بغلم کرد
نمیتونستم عکس العملی نشون بدم فقط
سرفه میکردم
نمیدونم سرنگ ازکجا پیدا کرد و یه مایع قرمز تزریق کرد به
دستم و من از حال رفتم ...
چشمام درد میکنه ولی میدونم توی بیمارستان دیگه نیستم
چون وقتی برای اولین بار چشمهام رو باز کردم
کتی بالای سرم بود و با لبخند داشت
یه مایغ بدمزه رو می ریخت توی حلقم ولی هر چی بود عطشم رو برطرف کرد
وقتی دوباره چشمام رو باز کردم جوزف با یه لبخند
بالای سرم بود و بوسه ای روی پیشونیم کاشت و با لبخند خاص
خودش گفت دخترم همه چیز تموم شد
پیوند با موفقیت انجام شد ! و اون دکتر احمق با شهادت
همایون که از پنجره تمام اتفاقات رو دیده
به زندان افتاد و پرونده پزشکیش باطل شد و ...
مهم نبود و چی .. مهم این بود که من خیالم راحت شد
چشمام رو بستم و بعد از 10 سال با آرامش خوابیدم ...
انگار یکی داره نوازشم میکنه
چشمام رو باز میکنم همایون کنارم نشسته
وقتی دید چشمام بازه دستش رو از روی صورتم برداشت
من - سلام خان دایی !
جوابی نداد فقط با صورتی سرد و سخت زل زده بود به من
با سرخوشی گفتم وای یادم نبود دوباره متاسفانه زنده موندم !
همایون - نمیخوای حالی از مارال بپرسی؟
من - میدونم پیوند با موفقیت انجام شده !
با پوزخند گفت - علم غیب داری ؟
من - نخیر جوزف دیشب بالای سرم گفت پیوند خوب بوده حالا چی میشه ؟
سری تکون داد و گفت باقیش به دکترها مربوطه تو
کارت رو یا بهتر بگم دزدیت رو خوب انجام دادی !
من - آهان نمیدونستم گرفتن چند قطره مایع نخاع برای خواهر و هم خون
که از ضا قل هم هست دزدی محسوب میشه !
با حرص گفت وقتی از چیزی خبر نداری زر نزن !
من - اوه چه دایی بی ادبی یا بهتر بگم چه داداش بی ادبی !
چونه ام رو محکم گرفت و با تحکم گفت مارال برای من مرده میفهمی من
خواهری به نام مارال ندارم !
من - اول دستت رو برداره چن ممکنه یه سرنگ هم توی گردن
تو فرو بره دوم مهم این بود که مامان مارال
نجات پیدا کنه سوم مگه نمیدونی مرده ممکنه زنده بشه ؟
دستش رو برداشت و گفت من برمیگردم ایران چون دیگه فکر کنم
کاری با من نداری ؟
من - نه فقط خان دایی جان وقتی پات رو از این در بزاری
بیرون میشی همایون فتاح توکلی اصل کسی که
من سیوا آریانمهر ازش متنفرم و جزء افرادی میشه که من باید
انتقام بیست سال دربه دری مامان مارال رو ازش بگیرم !
با فریاد گفت احمق تو چی میدونی ها ؟
فکر کردی برای من و خانواده ام فرار مارال اونم شب عروسیش
آسون بود نه منی که هر شب مارال به قول تو قل خودم رو
توی بغلم میگرفتم و تا دوشب قبل ازدواجش
باهم و کنار هم میخوابیدیم و از آرزوهامون میگفتم
و ....
عصبانیت شد گریه شد بغض شد شکستن یه مرد !
من - فرار ؟ دختری که توی اون عمارت با شادی و خنده هاش
پادشاهی میکرد چرا باید فرار کنه ها ؟
جوابی نداد فقط گریه میکرد با فریاد گفتم کتی !!
چند ثانیه بعد جوزف و کتی اومدند داخل
رنگ جوزف با دیدن حال من و گریه همایون پرید خواست چیزی بگه که
اشاره کردم حرفی نزنه
من - همین الان یه بیلط به مقصد ترکیه بعد از اونجا به مقصد ایران برای
همین امشب میگیری و در ضمن موقع بدرقه
همایون خان اون صندوقچه رو بهش بده !
الانم همه بیرون میخوام استراحت کنم
جوزف همایون رو بلند کرد و بردش از اتاق بیرون
با خودم گفتم بهتره من از اینجا باقی کارها رو انجام بدم و تو
خان داداش از تهران و بین اون همه خاطرات عذاب بکشی
منتظر روزی هستم که بیای و بگی غلط کردم و دست به دست من
برای زمین زدن اون مردک هم راه و هم قسم بشی ..
دوس داشتم بزنمش اینقدر که بمیره دختره ی احمق یعنی
این دختر احمق که سه ماه تموم خواب و خوراک رو از من گرفته
دختر ماراله ؟
چرا ؟ من فقط درباره باباش تحقیق کردم ولی مادرش نه یعنی
اسمی از مادرش نبود
از عصبانیت نمیدونسم چیکار کنم !
با حرص چمدونم رو که باز نشده بود برداشتم و میخواستم از این مملکت و این
عشق حروم فرار کنم دختره ی احمق به خاطر یه
کینه چندساله داشت جهنم رو برای من میخرید
صدای در اتاق میاد
من - بعععله ؟
جوزف با اون لبخند مسخره اش میاد تو یه جعبه هم دستشه
من - دارم میرم این چمدون هم ماله خودمه بهتر نگاه بندازی ببینی
چیزی برنداشته باشم !
با تعجب گفت منظورت چیه ؟ یعنی تو دزدی ؟
من - اصلا الان نمیدونم چی هستم !
جوزف - تو یا پدری یا برادر یا شوهر یا دایی یا اینکه عاشق !
من - فعلا هیچی نیستم
جوزف - میدونم اگه بگم بری مارال رو ببینی میگی مرده بگم
سیوا میگی گناه بگم بمون نمیتونم بهت نصیحتی میکنم !
من - چی ؟
جعبه رو داد دستم و گفت جواب تمام سوالات توی اینه
ولی از من به تو نصیحت نرو ایران ولی اینجام نمون بهتره بری جایی
که هیچ تعلقی بهش نداشته باشی تا
بتونی این دفترچه ها رو بخونی !
من - جایی ندارم برم باید برگردم ایران و میگم
نامزدیم به هم خورد و ..
جوزف - ببین هامایون تو باید بدون هیچ دل مشغولی اینا رو بخونی
و توی صداقت این نوشته ها شک نکن چون دفتر دومش
ماله خودمه
منم یه جوری به این جریان وصلم ولی از اول هم
با انتقام مخالف بودم هرچند سیوا
به حرف هیچ کس توی این دنیا گوش نمیده جزء مارال که
اونم زمان بدی برای تعریف کردن خاطراتش
انتخاب کرد !
به سختی گفتم سیوا چطوره ؟
لبخندی زد و گفت اسمت رو میزارم هامایون عاشق !
با اخم گفتم نه بگو یه دایی نگران ! راستی پدر بودن بهت نمیاد؟
جوزف - چطور ؟
من - سیوا خیلی خوب فارسی حرف میزنه ولی تو ؟
دختر باهوشی داری !
با خونسردی گفت سیوا دختر من نیست هرچند کمتر از دختر واقعیم
دوسش ندارم !
من - چیییی ؟
جوزف - سیوا نه دختره منه نه مارال اون هیچکس و همه کسه بهتره این
دفترها رو بخونی راستی
کلید آپارتمان من توش هست با آدرس شنیدم توی فرانسه درس خوندی ؟
سرم رو تکون دادم
اونم با لحن شادی ادامه داد خوب پس عالیه میتونی بری ویلای من
نیس جای راحتیه میتونی این 200 صفحه رو بخونی راستی
بهتره فعلا از به هم خوردن نامزدی چیزی
به خانواده ات نگی منم به سیوا نمیگم که کجایی اوکی ؟
من - الان اینقدر گیجم که نمیدونم چی درسته !
جوزف - من بهت میگم فکر کنم بعد از بیست سال همه باید یه نفس
راحت بکش تو خانواده ات سیوا و مارال و البته من !
من - تو هم دنباله منافع خودتی ؟
با عصبانیت از جام بلند شدم و داد زدم بابا من میرم به کسی هم
نمیگم مارال رو دیم فکر میکنم خواهرم قل خودم کسی که
دنیای بچگیم با اون و خنده ها و شوخی هاش گذروندم
روی اون تخت لعنتی جون نمیده میرم و دیگه
فراموش میکنم بعد از چندسال زندگی دل خسته ام به دختری
پیوند خورده که محرمه منه که حرام جزء پیوند خونی باهاش
رابطه ای داشته باشم من ... وای
وقتی فکرش رو میکنم که ممکن بود
چه اتفاقی توی اون اتاق بین من و سیوا بیفته و ...
دیگه صدام در نمیومد
جوزف هم خونسرد روی صندلی نشسته بود و داشت به
فریادهای من گوش میداد
بعد از جاش بلند شد و از پارچ آبی که توی اتاق بود یه لیوان
آب جا کرد و داد دستم
و آروم گفت بخور آروم شی !
آب رو یک نفس سر کشیدم
دستش رو گذاشت روی شونه ام گفت یکبار به حرف من گوش
برو ویلای من و این دفترها رو بخونه اگه پشیمون شدی
برگرد و هر بلایی خواستی سر من یا سیوا و مارال بیار و بدون
هیچکدوم از این نوشته ها الکی نیست چون
بیشتر تاریخشها رو خودت میدونی !
من - بیلطم آماده است ؟
جوزف - هواپیمای شخصی من آماده است تا یکساعت دیگه
باید آماده باشی !
من - هنوز قبول نکردم !
جوزف - همین که بعد از فهمیدن اینکه مارال خواهرته جا نزدی
فهمیدم نمیتونی برگردی !
حرفش رو زد و از اتاق رفت بیرون
صندوقچه رو برداشتم و با حرص گفتم برو همایون خر
از تو یابوتر که نیست بدتر از این دیگه وجود نداره !
وقتی تونستم کمی به خودم بیام دیدم توی هواپیمای شخصی
جوزف نشسته ام
و دارم میرم نیس واقعا که حتی یادم نیست از کسی
خداحافظی کرده باشم !
با صدای خلبان که ورودمون رو به آسمان فرانسه خبر میداد
به خودم اومدم
فکر کردم قصدمون پاریسه ولی وقتی از تنها مهماندار هواپیما
پرسیدم گفت نه قرار تا خود نیس ببرنم !
الان توی فرودگاه نیس منتظر راننده جوزفم که مرد قد کوتاه و خپلی میاد سمتم و
چمدونم رو میکشه
من - هی چته آقا ؟
مرد - سلام شما مهمان آقای رابینسون هستید ؟
من - بعله شما ؟
مرد - تام هستم راننده ایشون
من - آهان خوشبختم
سرش رو تکون داد و چمدونم رو گرفت و کشید دنبال خودش
ماشین یه بنز سیاه رنگ دو در بود
سوار شدم و تام هم وسایلم رو جابجا میکرد
بعد از یکساعتی که توی سکوت
بودیم جلوی یه خونه ویلایی خیلی زیبا نگه داشت و بدون حرفی
وسایلم رو از ماشین گذاشت پایین و کارتی داد دستم و گفت این شماره
تماس منه تا زمانی که اینجا مهمان هستید
من وظیفه دارم شما رو هر جا خواستین ببرم من 24 ساعته در خدمتم !
تشکری کردم اونم وشایل رو تا درب خونه آورد و با
خداحافظی کوتاهی رفت
من موندم و یه ماجرای عجیب و کلید ویلای جوزف توی دستم
کلید انداختم و رفتم تو
خیلی ساکت بود تمام خونه به رنگ کرم قهوه ای نازی چیده شده بود
حس خوبی داشتم کلافه نبودم
خدا پدر و مادر جوزف رو بیامرزه که این پیشنهاد رو داد وگرنه نه
حوصله ایران رو داشتم نه حضور سیوا رو میتونستم تحمل کنم اه گندش بزنن
بعد از عمری عاشق ...
سعی کردم بهش فکر نکنم
کمی توی خونه گشتم خونه جمع جوری بود
حموم رو پیدا کردم و بعد از یه دوش سبک که حالم و خستگی تنم رو گرفت
یه قهوه مشت هم برای خودم درست کردم
یخچال رو هم وارسی کردم خوبه مثل اینکه قبلا کسی
برام همه چی آماده کرده
قهوه ام که آماده شد رفتم داخل سالن و روی مبلی
دراز کشیدم و خسته بودم از همه چی سرم پر از سوال و
فریاد بود دوس داشتم یکی رو بکشم !
از جام بلند شدم و
چمدونم رو که گوشه سالن ول کرده بودم باز کردم
جعبه رو از توی چمدونم پیدا کردم و
بازش کردم
دوتا دفتر توش بودم و یه عکس
با دیدن عکس بدنم مور مور شد
عکس خانوادگی که گرفتیم من مارال بابا مامان مه رو و مهتاج
چقدر خوشبخت بودیم و از زندگیمون راضی !
دفتر اول رو که باز کردم خشکم زدم
دست خط خودم بود
با خط اجق وجقی نوشته بودم
مال مارال خواهر خوبم !
امضاء هم یه دست کثیف یاد اون روز افتادم که
با پول جیبی هایی که بابا میداد تونستم اون دفتر رو برای تولد
ده سالگی مارال بخرم
فکر نمیکردم بعد از این همه سال نگهش داشته باشه
صفحه اول و دوم فقط شعر بود صفحه سوم بالای صفح نوشته بود
یک شنبه ساعت ده شب - بالای پشت بودم در ضمن
موهامم خرگوشی نکردم تا همایون دوباره اذیتم کنه !
بی اخیتار با خوند جمله اش خندم گرفت
همیشه من موهاش رو میکشیدم و اونم به تلافی کارم
رختخوابش رو برمیداشت میرفت روی پوشت بوم دور از چشم بابا و مامان
و من میخوابید !
دقت کردم تاریخ نداشت فقط روز بود و ساعت
شروع به خوندن کردم تا بفهمم این عشق چجوری به دل من افتاد ...
×رُمــآنِ دُختَری بِهـ نآمِ سیــوآ ×
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رُمـــآنِ دُختَـــری بِهـ نآمِ سیوآ(فَصلِ 10 تـــآ13) - ~ALONE GIRL~ - 11-01-2015، 14:05


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان