11-01-2015، 13:52
انگشتان دستم از بس چرخ را به این سو و آن سو هل داده بودم می سوخت اما این سوزش و التهاب پوست نه تنها ناراحت کننده نبود بلکه احساس رضایت و شعف در وجودم بر می انگیخت. جملات کوتاه آقای یزدانی که می گفت شما استراحت کنید ما هستیم. یا اینکه این همه تقلا برای شما خوب نیست دلم را مالامال از نشاط م کرد و بی اختیار صورت خسته پرستار بیمارستان پیش چشمم مجسم می شد و خستگی خود را فراموش می کردم. دیانا و انوشیروان مامور خرید مایحتاج آن همه کارگزار بودند و مشدی و مادر بزرگ غذا تدارک می دیدند.
در روز سوم چهره ی نمایشگاه تغییر فاحشی کرد و هنرجویان دانشگاه حضور خود را با فرستادن مجسمه و ظروف سفالی و شیشه ای همچنین قالیچه های دستباف اعلام کردند. و طول برگزاری نمایشگاه از یک هفته به ده روز تمدید شد. در پایان روز نمایشگاه که روز اختتامیه خوانده می شد از کثرت بازدید کنندگان جا برای تکان خوردن و فعالیت نداشتیم. هنگام غروب وقتی خانه از جمعیت خالی شد با نگاهی سطحی فهمیدیم که دیگر هیچ چیز باقی نمانده و تمام اجناس به فروش رسیده. تمام اعضا در سالن خانه ی آقای یزدانی گرد آمدند و روی زمین نشستند و بدون مراعات نزاکت پای دراز کردند تا رفع خستگی کنند. وقتی پدربزرگ وارد شد و آن گروه خسته را دید که به احترامش می خواستند برخیزند گفت:
-بچه ها همگی راحت باشید تا من هم راحت باشم.
و با این حرف چشم بر بی نزاکتی هنرجویان بست و با گفتن همگی خسته نباشید خدا به شما اجر بدهد ما را دلگرم و خستگیمان را ذایل کرد. مشدی برای همگی چای آورد و به دنبالش مادر با جعبه ی شرینی داخل شد و جشنی خصوصی برگزار کردیم. در میان جشن بصندوقهای پول به دستور پدر بزرگ آورده شد و با گستردن پارچه ای در صندوقها باز شد و شمارش اسکناسها و پول خرد ها شروع شد. وقتی چشمم به آن همه پول افتاد اشکم بی اختار سرازیر شد و به خودم گفتم قدمی کوچک برای عافیت بخشیدن به بیماران. خوشبختانه موجودی بیش از آن مبلغی بود که پدربزرگ حساب کرده بود و آقای بیدار آخرین هدیه خود را این بار به جای صندوق به هنر جویان اهدا کرد و همگی را برای شام میهمان کرد. و صدای هورا کشیدن و کف زدن هنرجویان سالن را به لرزه درورد. مادر بزرگ ناگهان شروع به سخنرانی کرد و در آخر گفت:
-بچه های من زندگی زمانی زیباست که بدانید روز خود را با انجام کار خیر به شب رسانده اید و در زندگی هیچ خوشگذرانی بالا تر از این نست که دل دردمندی را به دست آورده و لب او را به خنده بازز کنید. شما در اول راه هستید پس بکوشید که انسانهای خوب و با فضیلت باقی بمانید و لباس ریا و حرص و طمع بر تن شما پوشیده نشود.
سپس به سخنرانی اش پایان داد. پدر بزرگ گفت:
-کار را که کرد آن که تمام کرد. بلند شوید و خانه را به صورت اولش در آورید تا بار دیگر هم یزدانی به ما اجازه استفاده از خانه اش را بدهد.
لحن شوخ پدربزرگ بار دیگر هنرجویان را به تکاپو انداخت و لوازم به شکل سابق خود برگشتند. در یکی از همین لحظات بود که یزدانی شاهد نلاش من برای بیرون آوردن پوست میوه ای از زیر پایه مبل بود. وقتی خم
شد و پوست را برداشت گفت:
ــ می دانید من اگربه جای انوشیروان بودم چه می کردم؟
به نگاهم لبخند زد و گفت:
ــ تمام مخارج عروسی را هزینه بیماران می کردم.و خودم نیز اگر روزی قصد ازدواج کردم به همسرم خواهم گفت که چنین هدفی دارم. اگر م.افق است بله بگ.ید.
من به شوخی گفتم:
ــ و اگر نه بگوید؟
شانه بالا انداخت و گفت:
ــ دختری را انتخاب می کنم که با ایده و نظرم موافق باشد.شما پیشنهادم را نمی پسندید؟
گفتم:
ــ چرا، کاری خوب و خدا پسند است.
خندیدو گفت:
ــ پس دیگر مشکلی نیست.
از وقتی رفت باز هم مرا باحرف خود دچار تردید کرد و نفهمیدم که منظورش از دیگر از مشکلی نیست چیست؟ آیا او رضایت شفاهی مرا گرفته بود یا این که از نظر موافق من در مورد ایده اش اطمینان حاصل کرده بود؟ به هنگام صرف شام دیانا ظرف غذایش را برداشت و کنار چرخ من روی صندلی نشست و گفت:
ــ خسته به نظر می رسی. برای تو روزهای خسته کننده ای بود.
ــ اتفاقا برعکس، به نظرم می رسد که همین دیروز بود که تصمیم گرفتم پول جمع آمری کنم . تابلو ها را به فروش برسانم. دارم فکر می کنم که چه روزهای خسته کننده ای زین پس خواهم داشت. تو که با انوشیروان خواهی بود و مادر به خانه بر می گردد. تا مواظب نیلوفر و باشد، نامی و ملاحت هم که با یکدیگر هستند. و نادیا هم که زندگی خودش را دارد. باز من می مانم و باغ بزرگ پدربزرگ.
دیانا با لحنی طعنه آمیز گفت:
ــ تو هم که هر روز سرت گرم است و کار نقاشی را دنبال می کنی! من اگر به استادم علاقه مند باشم هیچ دوست ندارم که روز، شب شود!
گفتم:
ــ با این که منظورت را درک می کنم اما دوست ندارم به این فکر کنم و در موردش صحبت کنم. مراسم شما کی برگزار می شود؟
ــ دیانا رنجیده خاطر گفت:
ــ تو با این اخلاق پنهان کاری ات هیچ وقت موفق نمی شوی که همسری برای خودت دست و پا کنی. اگر تو را نمی شناختم می گفتم که دختری تودار و اب زیر کاه هستی اما خوشبختانه چنین نیستی و می شود بهت اعتماد کرد. انوشیروان برای عمه اش که اروپاست نامه نوشته تا اگر می تواند کمکمان کند و اگر عمه موافقت کند و برایمان ارز حواله کند عروسی مجللی می گسریم. من لباس عروسی ام را انتخاب کرده ام و باید بدهم خیاط بدوزد. شش نفر می بایست دنباله لباسم را بگیرند. می خواهم زیباترین عروس شوم که تا به حال چشم کسی دیده. اما اگر عمه یاری نکند مجبوریم با عروسی کوچکتر بسازیم. آه آریانا دعا کن عمه حمایتمان کند. نمی دانی چه نقشه های شیرینی کشیده ام. دوست دارم مثل پرنسس ها در مجلس حاضر شوم و با انوشیروان به مهمانها خوشامد بگویم. تعداد مهمانها زیاد است و اگر پدربزرگ قبول کند مراسم عقد کنان را در باغ پدربزرگ برگزار می کنیم. وبعد به اتفاق مهمانها به هتل می رویم.
گفتم:
ــ می دانی آقای یزدانی چه عقیده ای دارد؟
نشان داد که سراپا گوش است و من نظر او را بازگو کردم. دیانا پیشانی اش را پر چین کرد و گفت:
ــ عروسی در طول زندگی انسان یکبار رخ می دهد، من دلم نمی خواهد که حسرت به دل بمانم. در ثانی آقای یزدانی دیگر سنش از اینجور کارها گذشته و باید هم طالب یک عروسی ساده باشد. در نظر بگیر که او بخواهد مثل جوانها رفتار کند، چقدر مضحک و خنده دار می شود.
ــ اما فراموش نکن که او فقط یکی دو سال از انوشیروان بزرگتر است و هنوز عمری از او نگذشته!
دیانا شانه بالا انداخت و گفت:
ــ اما به نظر من که خیلی مسن تر می آید.او باید نظرش را برای خودش نگهدارد و رای انوشیروان را تغییر ندهد. نمی دانم چرا دلم را به شور انداختی و نگرانم کردی. باید مواظب باشم که آن دو با هم تنها نباشند چون هیچ دلم نمی خواهد که برنامه مان تغییر کند.
دیانا ناراضی از کنارم بلند شد و صورتش را به گونه ای از من برگرداند که گویی این من هستم که می خواهم مانعی در راه رسیدن به آرزویش به وجود آورم. انوشیروان ما را به خانه رساند و همگی پس از روزی پر تلاش به بستر رفتیم خوابیدیم. صبح پیش از آن که مادر عزم رفتن کند با مادر و دیانا به خلوت نشسته بودم و مادر داشت از روز خواستگاری برایم صحبت می کرد و چندین بار در میان صحبتهایش به این اشاره کرد که می بایستی لباس شیک برای خودت انتخاب کنی! و در آن لحظات به کلی بیماری من فراموشش شده بود. پدربزرگ مادر و دیانا را مقابل در بدرقه کرد و به گمانم صحبتهایی داشت که می خواست تنها آنها بشنوند. با مادربزرگ خانه را مرتب می کردیم که آقای یزدانی وارد شد و هنوز در رانبسته پدربزرگ او را دید و به اتفاق هم به سوی آخر باغ به راه افتادند. این فرصت خوبی بود تا با شتاب خانه را مرتب کنم و وسایل کار را آماده بگذارم. مادربزرگ با گفتن:
ــ نمی دانم جوتنها چه خیالاتی در سر دارند.
نشان داد که به دنبال گوش شنوایی می گردد. پرسیدم:
ــ منظورتان کدام جوانهاست؟
ــ منظورم دیانا و انوشیروان است. آنها با نقشه های نسنجیده خود همه را به درد سر می اندازند.
مادربزرگ داشت بازور کتابی را در میان کتابهای دیگر جا می داد و متوجه نشد که یکی از کتابها افتاده و به سوی زمین پرتاب شد. اما پیش از آن که به زمین برسد به دست و پایم اصابت کرد و صدای آخم را بلند کرد.مادربزرگ متوحش متوجه من شد و با نگرانی پرسید:
ــ آریانا من با تو چه کردم؟
نگاه بهت زده ام او را بیشتر نگران کرد و گفت:
ــ خدا مرگم بدهد. آریانا بگو چه بلایی سرت آمد؟
گفتم:
ــ مادربزرگ من حس کردم، لطفا... لطفا ببینید انگشتانم تکان می خورند؟
جرات نداشتم خودم به دستم نگاه کنم و با چشم بسته سعی کردم آرام انگشتانم را حرکت بدهم که صدای فریاد شادی مادربزگ به هوا بلند شد و گفت:
ــ آریانا حرکت می کنند، خدای من. آریانا تو خوب شدی!
به آرامی چشم باز کردم و با چشم خود حرکت انگشتانم را دیدم و بعد آهسته و آرام دستم را بلند کردم. زیر پوستم احساس گز گز کردم اما این گز گز به منزله نوازشی بود که جانم را آرامش می بخشید. دستم را روی صورتم گذاشتم و گرمی مطبوعی حس کردم. مادربزرگ کخ هیجان زده شده بود طاقت نیاورد و با شتاب و بانگ بلند پدربزرگ را صدا زد. در یک لحظه به خودم گفتم شاید پایم نیز به مهربان شدن برخاسته باشد پس تمام قوایم را برای تکان دادن انگشتان پایم بکار گرفتم و با دیدن حسی در انگشتان سیلاب اشک را رها کردم. در هال با شدت باز شد و چزخ پدربزرگ گویی به پرواز در آمده باشد با حرکت سریع آقای یزدانی به درون رانده شد و به دنبال آنها مادربزرگ وارد گردید که گریان و هیجان زده پیاپی خدا را شکر می کرد. پدربزرگ وقتی به چرخ من نزدیک شد چشم ناباور خود را به من دوخت و گفت:
ــ آریانا، عزیزم به پدربزرگ نشان بده تا من هم یقین کنم.
دستم را برای بار دیگر بلند کردم و در مقابل چشمان حیرت زده ی آنها انگشتانم را به حرکت در آوردم و میان گریه گفتم:
ــ پدربزرگ من پیش از بیماران دیگر لباس عافیت پوشیدم.
پدربزرگ طاقت نیاورد و خود را از روی چرخ بلند کرد و مرا در آغوش کشید و او هم در میان گریه گفت:
ــ همینطور است عزیزم، همینطور است.
آقای یزدانی که سعی داشت اشک خود را مهار کند با صدایی به بغض نشسته گفت:
ــ تبریک می گویم. باور کنید انقدر خوشحالم که نمی دانم چه باید بگویم.
مادربزرگ صورتم را بوسید و سپس گفت:
ــ آریانا شاید پایت را هم بتوانی تکان بدهی، یکبار امتحان کن
گفتم:
ــ می توانم مادربزرگ. فقط می ترسم بلند شوم.
آقای یزدانی مقابلن ایستاد و رو به من گفت:
ــ سعی کنید آرام و آهسته بلند شوید. دستتان را بدهید به من تا کمکتان کنم.
پدربزرگ و مادربزرگ از چرخ فاصله گرفتند و من آرام پای سالم خود را بر زمین گذاشتم و با تعدل دست آقای یزدانی ایستادم. و بعد به آهستگی پای دیگر را بلند کردم و بر زمین گذاشتم، لحظه ای کوتاه بر روی هر دو پا ایستادم. آقای یزدانی پرسید:
ــ می توانی قدمی برداری؟خیلی کوتاه و فقط یک قدم. من مواظب هستم از هیچ چیز نترسید. اول پای چپ را بردارید که توان بیشتری دارد. بله درست است حالا پای دیگر را. عجله نکنید و خیلی آرام این کار را انجام دهید.
یک گام برداشتم و صدای فریاد شادی مادربزرگ و پدربزرگ به هوا بلند شد آقای یزدانی گفت:
ــ حالا یک قدم دیگر. فقط این با اول پای راست را بلند کنید و بعد پای چپ.
او مرا چند گام در اتاق راه برد و بعد روی صندلی نشاند و گفت:
ـ- فکر می کنم کافی است.استراحت کنید.
پدربزرگ کنارم نشست و دستم را در دستش گرفت و به صورت خود فشرد و گفت:
ــ حس می کنی که از شوق گریستن مرطوب است؟
ــ بله پدربزرگ حس می کنم.
مادربزرگ که همچنان هیجان زده بود به سوی تلفن دوید و با گرفتن شماره خانه خواست که به مادر مژده خوب شدنم را بدهد. نادیا گوشی را برداشته بود و هنگامی که فهمید من سلامتی خود را به دست آورده ام انقدر هیجان زده شد که تلفن را قطع کرد.پدربزرگ گفت:
ــ برای آریانا آب میوه بیاور. بعد به همه خبر خواهیم داد.
آقای یزدانی گفت:
ــ من این کار را می کنم. می توانم درک کنم که خانم نیکویی چه حالی دارند.
در فاصله ای که مادربزرگ به کارگاه زنگ زد و آقای یزدانی برای آوردن آب میوه رفت من بار دیگر سعی کردم دست و پایم را تکان بدهم. می ترسیدم که فقط آن یکبار موفق به حرکت دادن آنها شده باشم و برای بار دیگر موفقیتی به دست نیاورم. اما خوشبختانه قادر به حرکت بودم. قلبم لبریز از شادی و شعف بود و چنین احساس می کردم که خداوند پاداش مرا با بازگرداندن نیرو و توان به دست و پایم پرداخته است. پدر حرفهای مادربزرگ را باور نکرد و ترجیح داد که خودش با من صحبت کند. وقتی گفتم پدر می توانم حرکت کنم، صدای گریستن بلند پدر در گوشی پیچید و بعد از او با نامی و عمو صحبت کردم. آنها با این وعده که هم اکنون برای دیدنم می آیند به گفتگو پایان دادند. همه به قدری ذوق زده بودیم که گرسنگی را فراموش کرده بودیم اما بعد از آن که توانستیم کمی خود را باز یافته و بر احساس خود فائق شویم پدربزرگ گفت:
ــ حالا ما هیچ، اما یزدانی را گرسنه نگه داشته ایم.
آقای یزدانی گفت:
ــ نه ممنون زیاد گرسنه نیستم، فقط اجازه می خواهم کمی بنشینم تا آرامش پیدا کنم و بعد رفع زحمت می کنم.
پدربزرگ با صدا خندید و گفت:
ــ می توانم حالت را درک کنم. حالا باید به شاگردت به دو طریق آموزش بدهی و این کار آسانی نیست.
پدربزرگ قصد شوخی داشت و می خواست به نوعی حالت هیجان زدگی را از ما دور کند. در وجودم ترس و امید با هم خانه کرده بودند و هنوز تردید و ترس در وجودم خانه داشت. نگاه از انگشتانم بر نمی گرفتم و آن را گاهی باز و گاه مشت می کردم و هر بار هم بیم و ترس با من بود تا تین که برخود نهیب زدم دیگر خوب شده ای و ترس بیهوده است. حتی اگر بخواهی می توانی بار دیگر برخیزی و بدون کمک حرکت کنی، اگر باورنداری امتحان کن. با این فکر مصمم به بلند شدن شدم و به مادربزرگ که قصد کمک داشت گفتم:
ــ خواهش می کنم بنشینید، می خواهم ببینم ایا قادر هستم بدون کمک دیگری حرکت کنم یا نه؟
مادربزرگ به ناچار نشست و من در چهره اش بار دیگر آثار نگرانی را دیدم. سعی کردم لبخند بزنم و با امیدواری گام بردارم. حالت کودک نوپایی را داشتم که می ترسد قدم بردارد و از یک سوی اتاق تا سوی دیگر به نظرش راهی دراز می رسد. وقتی دو گام کوتاه برداشتم عرق بر روی پیشانی ام نشسته بود و تنها خودم می دانستم که این عرق ترس است. در زیر نگاه کنجکاو آقای یزدانی بیشتر دچار تشویش شدم و خواستم همانجا بنشینم اما صدای او را شنیدم که گفت:
ــ فرشته ها آرام بر روی زمین راه می روند.
و مرا ترغیب کرد که به راهم ادامه بدهم. وقتی موفق شدم و خود را پشت شیشه سالن دیدم به خنده گفتمک
ــ اگر بخواهم در باغ را باز کنم یک روز تمام طول می کشد.
پدربزرگ گفت:
ــ فردا از این بهتر حرکت خواهی کرد. فقط نباید عجله داشته باشی.
آقای یزدانی حرف پدربزرگ را با این سخن که دختر حرف شنویی باشید. تایید کرد و من همانجا کنار شیشه روی صندلی نشستم و به آفتاب که با عظمت خود سخاوتمندانه به زمین نور و گرمی هدیه می کرد نگاه کردم و به خود گفتم چقدر زندگی زیباست. آه خدای بزرگ این لطفی که به من عنایت کردی وجودم را گرم ساخته و جانی دوباره گرفته ام. سوگند به نام خودت که تا پایان عمر از عضوهای باز یافته ام در طریق خشنودی بندگانت به کار گیرم تا آنها نیز چون من از گرما و زیبایی زندگی بهره مند گردند. مادربزرگ از آشپزخانه صدا زد:
ــ غذا آماده است.
دو مرد به من نگریستند و من این بار با امیدی باز یافته بلند شدم و با گامهایی ارام اما مطمئن به سوی اشپزخانه حرکت کردم.
خواهر خوبم. زیبایی و لطافت زندگی در این است که با هم بسازید و به دست بیاورید هر آنچه که معقول و دست یافتنی است. آنچه را که با تلاش و کوشش خود کسب کنید به شما لذت و خوشی می بخشد. آرامش کنونی و خوشبختی که تا این لحظه بر شما عطا شده را قدر بنهید و شاکر باشید چرا که به راستی هیچکس نمی داند که ساعتی و حتی لحظه ای دیگر چه خواهد شد. نباید آن روز که حسرت چنین روزی را بخورید و بخاطر از دست دادنش آه حسرت بکشید. اگر چشم به روی مال دیگران ببندید و به ان چه که خود دارید قانع باشید به توانگری می رسید. روزگار را خیلی سخت نگیرید که چون سخت بگیرید بر شما سخت خواهد گذشت. به جای زانوی غم بغل گرفتن و حسرت بیهوده خوردن و دوران خوش نامزدی را به کام چون زهر کردن، فکر کنید که با کمترین چگونه می توانید بهترین ها را بسازید. از ذوق هنری تان بهره بگیرید و تا فرصت هنوز باقی است کارهایی که می توانیم بدون هزینه کردن انجام دهید. انجام بدهید وبعد از اتمام به آنچه ساخته اید خوب نگاه کنید و ببینید آیا قلبتان مالامال از شادی نمی شود؟
من بر خلاف تو خوشحالم که عمه انوشیروان حمایتتان نکرد. حالا شما می توانید فکر کنید و معقولانه تصمیم بگیرید. عروس زیبا شدن در لباس فاخر پوشیدن نیست. تو در لباس ساده هم زیبایی چون آنچه از قلبت بگذرد نقش اش بر پیشانی ات مجسم می گردد و سیرت تو آنقدر زیبا هست که به لباس فاخر احتیاج ندارد. من به سهم خود سفره عقدی برایت فراهم کنم که تو را متعجب کند و رضایتت را جلب کند بلند شو و این قیافه ماتم گرفته را از خود دور کن!
مادر در اتاق را باز کرد و گفت:
ــ حالا هم که به مهمانی آمده ایم باز هم دوتایی خلوت کردید؟
گله مادر وادارمان کرد بلند شویم و به میان جمع برگردیم. پدر به خاطر باز یافتن سلامتی ام مهمانی داده بود و از آغاز مهمانی با چهره افسرده و مغموم دیانا روبرو شده بودم. می دانستم که عمه انوشیروان به درخواست آنها هنوز پاسخ نداده و آنها را منتظر گذاشته است. دیانا سکوت او را به نشانه بی اعتنایی . جواب رد وی گذاشته و از این که نمی توانست آرزوهای طلایی اش را بر آورده کند غمگین بود. به دیانا قول داده بودم اما بعد خودم به تردید دچار شدم که آیا از عهده مسئوولیتی که به شانه خود گذاشته ام
بر خواهم آمد یا نه! با حرفهایم توانسته بودم کمی روحیه شاد را به دیانا بازگردانم و به وضوح دیدم که انوشیروان وقتی با چهره خندان دیانا روبرو گردید چگونه رنگ چهره اش باز شد و لبش به لبخند گشوده شد. در آخر مهمانی وقتی قصد مراجعت داشتیم عمو بغلم کرد و در جیب پالتوام کاغذی گذاشت و در گوشم گفت:
ــ سمیرا برایت نامه نوشته و از تو طلب بخشش کرده است. می دانی که او چقدر به تو و دیانا علاقمند است و از ایم که همه او را ترک کرده اند غمگین و ناراحت است اگر تو او را ببخشی دیگران هم فراموش می کنند.
گفتم:
ــ عمو جان از قول من به سمیرا بگویید که هرگز از او کینه ای به دل نگرفته ام و خوشحال می شوم که باز هم در جمع خانوادگی او را ببینم.
عمو صورتم را بوسید و ما را روانه کرد، مادربزرگ گفت:
ــ تو کار خوبی کردی که او را بخشیدی اما هیچ دلم نمی خواهد که چون گذشته رفت و آمد کند. او نوه ی من است اما هیچ وقت اخلاق خودسرانه و متکبرانه اش را دوست نداشته ام. پدربزرگ هم با من هم عقیده است. او هرگز نخواست قبول کند که مسبب بیماری تو بوده است و لااقل با تلفن عذر خواهی کند.
دست مادر بزرگ را گرفتم و گفتم:
ــ با این که هنوز نامه را باز نکرده و نخوانده ام اما به گمانم می دانم که چه نوشته و شما هم مهرتان را از او دریغ نکنید و به قول خودتان جوانی رفتارهای خام بسیار دارد.
مادربزرگ دستم را نوازش کرد و دیگر هیچ نگفت. نامه را فراموش کرده بودم تا زمانی که به بستر رفتم و خواستم خواب را مهمان چشمانم کنم که یکباره صحنه خداحافظی با عمو در مقابل چشمم ظاهر شد و مرا وا داشت که بلند شوم و نامه سمیرا را بخوانم. چراغ اتاق را روشن کردم و نامه تا شده را در آوردم و چنین خواندم:
سلام سایتا، دختر عموی مهربانم.
تو را سایتا نامیدم چرا که استاد یزدانی هر گاه می خواست از تو نام ببرد سایتا خطابت می کرد و آرینا اسمی است که انوشیروان روی تونهاده و خبر دارم که هنوز هم تو را آرینا خطاب می کند، اما به عقیده من تمام اسمهای زیبا برازنده توست. برازنده دختری که برای نجات انسانی کمربند ایمنی اش را برکمر او بست و وی را از پرتگاه نجات داد و آسیب فراوان دید، اما هیچ گاه شکایت نکرد و لب به تحسین و شجاعت خود نگشود.
آریانا، اما من نجات دهنده ي خود را از یاد نبرده ام و شرح شهامت او را پیش همه بازگو کرده ام و دلم برای تو و آن روزهای خوب و خوش تنگ شده و اغلب در تنهایی به آن روزها فکر می کنم. نامه ام به درازا کشید و می دانم از حوصله ات خارج است که پر چانگی های مرا بخوانی، پس نامه ام را با این جمله که خوشحالم سلامتی ات را به دست آوردی و امیدوارم مرا بخشیده باشی پایان می دهم.
سمیرا
وقتی به بستر برگشتم آرامشی ژرف در خود احساس می کردم واز این کینه به دل نگرفته و زبان به لعن و نفرین باز نکرده بودم خدا را شکر کردم و با این فکر که من هم دلم برایش تنگ شده به خواب رفتم.
فکر درست کردن لوازم سفره عقد را با مادربزرگ در میان نهادم و او با این عقیده که با خمیر وسایل را درست کنیم و بعد با رنگ و اکلیل به آنها زیبایی ببخشیم موافقت کرد و هر دو دست به کار شدیم. هر دو در یک عقیده به زبان نیامده با هم مشترک بودیم که تا پایان کار کسی وسایل ساخته شده مان را نبیند. این کار انقدر سرگرم کننده بود که گاه پدربزرگ را فراموش می کردیم و صدای اعتراض او را در می آوردیم. وقتی به آخرین قطعه که خنچه اسپند بود رسیدیم مادر بزرگ مواد تشکیل دهنده اسپند را جدا، جدا به شکل گل رز تزئین کرد و بعد هر دو با چیدن آنها در کنار هم به تماشا ایستادیم. سفره مان بس زیبا شده بود و مادربزرگ پیشنهاد کرد که روی سفره را انداخته و در اتاق را تا روز موعود قفل کنیم. کار ما نه روزتمام طول کشیده بود. اما هر دو خوشحال بودیم که نتیجه کارمان خوب و با سلیقه از آب در آمده بود. مادربزرگ گفت:
ــ این خنچه برای همه به صورت یادگار باقی خواهد ماند و باید در نگهداشتنش سعی تمام بکنیم.
گفتم:
ــ حالا که می خواهیم این کار را بکنیم چه خوب است که لباس عروس را هم چون میراث خانواده داشته باشیم. اما متاسفانه لباس عروسی مادر کرایه ای بود و مال خودش نبود.
برقی در چشم مادر بزرگ درخشید و گفت:
ــ اما لباس من هنوز قابل استفاده است. من لباس عروسی ام را مثل جواهری کمیاب حفظ کرده ام. اما نمی دانم مورد پسند قرار می گیرد یا نه. بیا برویم تا نشانت بدهم. شاید احتیاج به دست کاری داشته باشد.
مادر بزرگ مرا به سر صندوق قدیمی خود برد و از ته صندوق لفافی پارچه ای بلند بیرون آورد و آن را به قدری آرام روی زمین گذاشت که اگرنمی دانستم پارچه است فکر می کردم شیئی چینی و شکستنی است. مادربزرگ با دقت سنجاق قفلیهای اطراف پارچه را گشود و بوی نفتالین که با باز شدن در صندوق شامه ام را پر کرده بود به من این باور را داد که لباس غیر قابل استفاده خواهد بود. با گشودن آخرین سنجاق و پس زدن لفاف پارچه ای چشمم به لباس سفیدی افتاد که بی اختیاراشکم را در آورد. لباس را مادربزرگ به دستم داد و من به بلندای قامتم گرفتم. بلند بود و از سر تا پا با سنگهای درخشان تزئین شده بود. رنگ کاملا سپید آن به رنگ نباتی تمایل پیدا کرده بود اما همچنان زیبا و درخشنده بود. مادربزرگ توری سفید و ساده را نیز نشان داد و گفت:
ــ می شود روی این تور را هم تزئین کرد. آن وقتها ساده مد بود.
گفتم:
ــ با تاج اگر مورد استفاده قرار بگیرد همینطور ساده زیبا تر است.
مادر بزرگ پرسید:
ـ- می پوشی تا بر تن تو تماشا کنم؟
خواسته اش را اجابت کردم و در مقابل چشمانش لباس را پوشیدم. گویی آن را برای قامت من دوخته بودند. مادربزرگ اشکی که از چشمش بر روی گونه اش غلطید را پاک کرد و گفت:
ــ آریانا تو تابلوی جوانی من هستی. باور کن که من وقتی جوان بودم درست همین شکل را داشتم.
ــ مادربزرگ این لباس حتما برای شما روی زمین می کشیده در حالی که برای من تا مچ پایم می رسد.
ــ همینطور است. اما تنها تفاوت همین است.
سپس از من خواست تا چند قدمی در اتاق راه بروم. من تور را با یک دست بر سرم نگهداشته بودم و به فرمان مادربزرگ در اتاق شروع به راه رفتن کردم که دیدم پدربزرگ با چشمهای بهت زده دارد مرا از پشت شیشه اتاق نگاه میکند. از صدای وایی که از گلویم خارج شد مادربزرگ متوجه در اتاق شد و پدربزرگ را دید و با دست اشاره کرد داخل شود و به من گفت:
ــ خواهش می کنم تکان نخور. می خواهم نظر پدربزرگت را هم بدانم. عرق شرم بر بدنم نشست و گونه هایم آتش گرفتند. وقتی پدربزرگ چرخ را به داخل اتاق هل داد با همان نگاه لحظه ای مبهوت مرا نگریستو سپس گفت:
ــ الهه ی من به بیست سالگی اش برگشته.
ــ مادربزرگ با صدا خندید و گفت:
ــ من هم به آریانا همین را گفتم. ببین چقدر این لباس به او می آید.
پدربزرگ گفت:
ــ همانطور که به تو می آمد. یادت هست که فروشنده چقدر اصرار داشت که تو این لباس را انتخاب کنی و به ما می گفت مطمئن باشید که این لباس حتی برای دخترتان هم قابل استفاده است. حالا او کجاست تا ببیند بجای دخترمان، نوه مان آن را بر تن کرده. راستی پارچه هم( ) پارچه های قدیم که مرگ نداشت. آیا پوسیده نیست؟ رنگش نغییر کرده اما سنگها همچنان درخشش دارند.
بعد با لحن شوخ گفت:
ــ هر کس این را بر تن می کند اصلا نباید بنشیند چون دیگر دوام ندارد.
مادربزرگ به صندلی اشاره کرد و به من گفت:
ــ بنشین آریانا و امتحان کن.
حرف پدربزرگ مرا ترسانده بود و می ترسیدم بنشینم. مادربزرگ متوجه ترس من شده بود و گفت:
ــ باید امتحان شود تا بفهمیم دوام دارد یا نه. اگر پاره هم شد ایراد ندارد. نترس و بنشین.
به آرامی نشستم و هیچ صدایی از شکافته شدن به گوشمان نرسید.
مادربزرگ گفت:
ــ یکبار دیگر امتحان کن و این بار راحتتر بنشین.
با اطمینان کمی که یافته بودم بلند شدم و بار دیگر نشستم، مادربزرگ نفس آسوده ای کشید و به پدربزرگ گفت:
ــ حالا خیالت راحت شد؟
پدربزرگ با لحن شوخ رو به من گفت:
ــ این هم لاب که نگرانش بودی، حالا وقتش رسیده که بله بگویی و خیال همه را راحت کنی!
دیانا لباس مادربزرگ را نپسندید اما سرویس خنچه را انقدر زیبا یافت که لب به تحسین گشود و چندین بار صورت من و مادربزرگ را بوسید. انوشیروان هم از هر دوی ما قدر دانی کرد و آن دو با خیال آسوده برای تهیه لباس عروسی عازم شدند. بیش از چند روز به مراسم عقد کنان باقی نمانده بود که پدربزرگ پیشنهاد کرد اتاق عقد را اتاق سفید قرار بدهیم که منظره سفره را چند برابر کند. نگاه من و مادبزرگ بر هم دوخته شد و پیشنهاد پدربزرگ را پسندیدیم اما می بایست فکری برای مهمانان می کردیم. اتاق دوازده متری سابق مش عباس گنجایش آن همه مهمان را نداشت و چیدن نیمکت و صندلی هم در بیرون اتاق و در هوای بازباغ به علت متغیر بودن هوا امکان نداشت. وقتی در تماس تلفنی نظر پدربزرگ را با دیانا در میان گذاشتم به وجد آمد و آن را رمانتیک خواند و استقبال کرد و وقتی اشکال کار را مطرح کردم او گفت مهمانها می توانند پس از مراسم عقد در سالن پذیرایی شوند و بیش از سه ساعت ماندگار نخواهند بود و از آنجا به باشگاه خواهند رفت و با این سخن تاکید خود را بر اتاق فصل ابراز کرد.
آن اتاق سرد و غیر مفروش بود و می بایست فرش می شد. مادر بزرگ بی اختیار گفت:
ــ اگر کف اتاق هم نقاشی داشت فقط سفره عقد کافی بود.
این سخن مادربزرگ گرچه با لحنی طنز بیان شده بود اما مرا به فکر انداخت که اگر بشود موزائیکها را مانند صحن چمن نقاشی کرد منظره اتاق زیبا خواهد شد. پدربزرگ گفت:
ــ عقد در زیر درختان شکوفه!
من ادامه دادم:
ــ و بر روی صحن چمن، مثل این که آنها عقد خود را در فضای باز باغ گرفته باشند.
مادربزرگ تایید کرد و من گفتمک
ــ تا به حال این کار را نکرده ام و نمی دانم خوب می شود یا نه؟
پدربزرگ گفت:
ــ مشکلی نیست اگر خوب نشد، آن را با انداختن فرش می پوشانیم.
شروع این کار بعد از ظهر انجام گرفت و مادربزرگ به تمیز کردن سطح موزائیک مشغول شد و من با رنگ شروع به کار کردم و شب به نیمه رسیده بود که کار چمن به پایان رسید. سعی کرده بودم در زیر تابلوی تابستان در زیر درخت چند میوه فرو افتاده از شاخه ترسیم کنم و در زیر تابلوی پاییز چندین برگ خشک و الوان را روی صحن چمن بکشم. کار با شتاب و عجله پیش رفته بود و خودم را راضی نکرده بود. اما دو مشوق همیشگی، کارم را ستودند. به هنگام بلند شدن از روی زمین گویی تمام قوایم را به او واگذار کرده بودم و توان بلند شدن نداشتم. سردی موزاییک ها گرمی جانم را به خود گرفته بود. پدربزرگ که برای تماشا آمده بود با دیدن وضع اسفناکم آه بلندی کشید و متوجه خطای خود شدو گفت:
ــ عزیزم ما با تن نزار تو چه کردیم؟ چرا ضعف تو را از یاد برده بودیم؟
مادربزرگ پریشان تر از پدربزرگ بغلم کرد و بی اختیار با صدای بلند گریست و زیر لب نجواهایی کرد که نفهمیدم. برای آن که اندوه آنها را کاهش دهم گفتم:
ــ اگر بنشینم حالم خوب می شود، باور کنید!
پدربزرگ خود را از روی چرخ بلند کرد و برای آن که تعادل خود را حفظ کند دست بر دیوار گذاشت و گفت:
ــ اگر پدربزرگت را دوست داری به جای من بنشین.
مادربزرگ زیر بازویم را گرفت و من در جای گرم پدربزرگ نشستم و پتوی کوچکی که همیشه پدربزرگ برای گرم نگه داشتن پایش از ان استفاده می کرد را روی پایم کشیدم. احساس رخوت و خواب آلودگی کردم و گرمایی چون آتش کم کم وجودم را گرم و پلکهایم را سنگین کرد. مادربزرگ لحظه ای درنگ نکرد و مرا به سوی سالن پیش راند ویکسر به سوی بخاری برد و گفت:
ــ دستهایت را روی شعله بگیر تا گرم شود.
مرا کنار بخاری گذاشت و برای آوردن پدربزرگ که از چرخ دستس سابقم استفاده کرد. وقتی او از در سالن خارج شد به خود گفتم اگر آقای یزدانی نقاشی را ببیند چه عکس العملی از خود نشان می دهد؟ چشم بر هم گذاشتم تا او را مجسم کنم. او آرام در اتاق را باز می کند و در همانجا می ایستد و با دقت و موشکاف نگاه می کند و می گوید رنگهای روی موزاییک زیاد دوام نمی آورند و در اثر فرسایش پاک می شوند. من به او خواهم گفت، می دانم استاد فقط به طور موقت این کار انجام گرفته تا منظره ها کاملتر به نظر برسند و او با برگرفتن نگاه و سر برگرداندن زیر لب خواهد گفت بد نیست!
می دانم که این حرف را برای دلخوشی من خواهد زد و در وقت مقتضی معایب کارم را بر خواهد شمرد. اما در وهله اول جملات نومید کنند و یاس آور بر زبان نخواهد آورد. پدربزرگ با پرسیدن گرم شدی؟ باعث شد تا چشم باز کنم و بگویم:
ــ بله.
مادربزرگ در همان حال که به طرف آشپزخانه می رفت به پیری و فراموشی نفرین فرستاد و پدربزرگ با بانگ بلند گفت:
ــ چای داغ حالش را جا می آورد، نگران نباش.
بعد با صدایی آهسته از من پرسید:
ــ درد که نداری، داری؟
سر تکان دادم و او ادامه داد:
ــ دست و پایت را تکان بده تا خاطرم جمع شود.
همین کار را کردم و او به آنی پریشانی خاطرش زایل شد و با گفتن خودمانیم کار خطرناکی کردیم اما بحمدالله بخیر گذشت. نفس آسوده ای کشید.
آن شب با خوردن یک مسکن به بستر رفتم و اقرار می کنم که شب سختی را گذراندم. استخوانهایم درد می کرد و هر دو کتفم بیش از سایر استخوانهایم آزارم می داد. وقتی پس از تقلای بسیار به خواب رفتم زمانی دیده باز کردم که آفتاب تمام سطح اتاق را پر کرده بود. در اتاق نیمه باز بود و حکایت از ورود کس یا کسانی را به اتاق می کرد. بلند شدم و با ورزش سبک همانطور که در بیمارستان یادم داده بودند بدن خود را نرم کردم و از اتاق خارج شدم. صدای پدربزرگ به گوشم رسید که داشت برای کسی توضیح می داد که به سر اتاق سفید چه آورده ایم، شنونده خاموش بود و من نتوانستم بفهمم که مستمع کیست. حمام کردم و بعد...
برای خوردن صبحانه وارد آشپزخانه شدم .از دیدن آقای یزدانی تکانی خوردم و با لحنی متعجب سلام کردم. او که متوجه تعجب من شده بود پرسید:
-چرا تعجب کردید، قرار نبود من بیایم؟
گفتم:
- چرا، اما فکرمی کردم که شما بعدازظهر خواهید آمد و حالا...
او با صدا خندید و گفت:
- حالا هم بعد از ظهر است اما شما گمان صبح را دارید.
ناباور به ساعت نگاه کردم و دیدم حق بااوست. پدربزرگ گفت:
- می خواستیم صدایت کنیم اما دیدیم بهتر است استراحت کنی، داشتم به آقای یزدانی می گفتم که چه خطای فاحشی را همگی مرتکب شدیم اما خدا به ما رحم کرد و حادثه ای رخ نداد. بنشین تا برایت چای بریزم. از آقای یزدانی خواهش کردم که کلاس امروز را لغو کند تا تو استراحت کنی. غذایت راهم گرم نگه داشته ایم. حالا بگو اول چای یا غذا؟
گفتم:
- شما زحمت نکشید.
آقای یزدانی بلند شد و روبه پدربزرگ گفت:
- تا آریانا خانم غذایشان را میل می کنند من و شما هم برویم اتاق سفید را تماشا کنیم.
پدر بزرگ موافقت کرد و هردواز آشپزخانه خارج شدند. من با سرعت غذا خوردم و خودم را مرتب کردم که وقتی برمی گردند آراسته باشم. آمدنشان به درازا کشید و به ناچار به دنبالشان روانه شدم و آن دو را به جای اتاق در گلخانه دیدم که به تعداد اندک گلدانهای باقیمانده در گلخانه خود را سرگرم کرده بودند. با ورودم پدر بزرگ گفت:
- صبر کردیم تا تو هم بیایی و بعد اتاق را تماشا کنیم. من که عقیده دارم قشنگ شده اما نظر استاد مهم است.
آقای یزدانی با گفتن اختیار دارید نشان داد که آماده خارج شدن است. پدربزرگ و من بعد از او از گلخانه خارج شدیم و من با قدمهایی نااستوار به دنبالشان حرکت کردم. مسافت کوتاه گلخانه تا اتاق را چنان پیمودم که گویی دوست ندارم به آن نزدیک شوم. پدربزرگ پرسید:
- پس چرا معطلی؟ در را باز کن.
با احتیاط در راباز کردم و به جای تماشای کف اتاق به چهره یزدانی چشم دوختم تا عکس العملش را در چهره اش بخوانم. همانطور که تصور می کردن او با نگاهی موشکاف به سطح سبز زمین نگاه کرد به جای داخل شدن در آن سرک کشید. گفتم:
- به گمانم باید خشک شده باشد.
- می دانم اما ته کفشم آلوده است و نقاشیتان را خراب می کند.
پدربزرگ گفت:
- فکر اینجایش را نکرده بودیم که مهمانها چگونه وارد شوند.
استاد به ریشخند گفت:
- با کفشهای ابری!
من که از لحن او رنجیده خاطر شده بودم گفتم:
- همه اش را پاک می کنم.
استاد گفت:
- حیف نیست این که صحن چمن زیبا پاک و محو شود؟ منظورم را درست نفهمیدید، مهمانها می توانند یا بدون کفش و یا با کفشهایی که چمن را آلوده نکند وارد شوند.
پدربزرگ گفت:
- تابلوی لطفا وارد چمن نشوید چطور است؟
این بار از سخن پدربزرگ رنجیدم و گفتم:
- فکر خود شما و مادربزرگ بود!
پدربزرگ با گفتن خیلی زیبا شده، درصدد دلجویی برآمد و آقای یزدانی با درآوردن کفش قدم روی موزاییک های سرد گذاشت و گفت:
- پرسپکتیو میوه ها درست انتخاب شده و برای حضور برگها می توانستی جای ناظر را آن نقطه انتخاب کنی. اما روی هم رفته کار خوبی از آب درآمده، گرچه شتاب قلم کمی مشخص است اما می شود گفت خوب است.
تشکر کردم و او گفت:
- با کشیدن یک گربه می توانی مهمانها را شگفت زده کنی. گربه ای در حال پایین آمدن از درخت یا درحال خیز و پرش که به گمانم این زیباتر باشد و بیننده هارا سرگرم کند.
پدربزرگ گفت:
- لطفا این کار را نکنید، نمی خواهید که مهمانها از ترس گربه فرار کنند و سفره عقد را برهم بریزند. به عقیده من همینطور که هست خیلی خوب است.
یزدانی میان خنده تایید کرد و با پوشیدن کفش خود در اتاق را بست و رو به پدربزرگ گفت:
- پس این اتاق نام جدید پیدا کرده است و زین پس باید بگوییم اتاق عقد کنان!
پدربزرگ گفت:
- پارک آریانا، مناسبتر است و خودم از این پس می گویم پارک آریانا.
آقای یزدانی گفت:
- اسم قشنگی است اما من یقین دارم که داماد جدید پارک آرینا خطاب می کند و بالاخره این اتاق اسم ثابت نخواهد داشت، نظرخود شما چیست؟
منظورش من بودم، گفتم:
- اسم مهم نیست بلکه مهم کارایی اتاق است که به چه منظور مورد بهره برداری قرار بگیرد. در هنگام عقد اسمش بشود اتاق عقد کنان، پدربزرگ بگوید پارک آریانا و انوشیروان هم پارک آرینا خطاب کند. هدف من این بود ککه دیانا بفهمد زیبایی را می شود با کمترین هزینه حاصل کرد که اگر اورا شاد کند و بپسندد من به هدفم رسیده ام.
آقای یزدانی گفت:
- حالا نتیجه کارتان بیش از پیش زیبا به نظر می رسد و من به سهم خود به شما تبریک می گویم خسته نباشید.
در داخل سالن وقتی پدربزرگ به او تعارف کرد که کنار بخاری دیواری بنشیند از من درخواست یک لیوان آب کرد و من برای آوردن آب آنها را تنها گذاشتم. وقتی با لیوان آب می خواستم وارد سالن شوم شنیدم که داشت می گفت:
- به بیدار اعتماد کنید، او مرد خوبی است و لیاقت و شایستگی آریانا را دارد من می دانم که شما خیلی به آریانا علاقه دارید و هرمردی را شایسته او نمی دانید من هم اگر به دوستم اعتماد کامل نداشتم هرگز در مورد او پیش شما که استادم هستید و حق بسیاری برگردنم دارید صحبت نمی کردم. او مدتهاست که طالب آریاناست اما من اورا به صبر کردن تشویق می کردم تا آریانا توانایی لازمه را بدست آورد که خوشبختانه با عنایت خداوند بهبودی یافت و دیگر صبر را جایز ندیدم و خدمتتان آمدم و آنچه شما بفرمایید بدون کم و کاست به او می رسانم.
پدربزرگ گفت:
- من هم در لیاقت و شایستگی آقای بیدار شکی ندارم اما در انتخاب همسر برای نوه هایم هیچگونه نظری را اعمال نمی کنم و حق انتخاب با خود آنهاست. من تنها نظرم را، و آنچه را که درمورد آن فرد می دانم بازگو می کنم و در مورد آقای بیدار هم همین کار را خواهم کرد. در درجه اول نظر خود آریانا و پس از او نظر پسرم مهم است، اما اگر عقیده من را بخواهی می گویم باز هم بهتر است صبر کند تا قضیه دیانا به پایان برسد پسرم تا همینجا هم سخت گرفتار است و می دانم به فرصت احتیاج دارد.
- پس ما صبر می کنیم تا زمانی که خود شما وقتش را مشخص کنید.
- تا خدا چه بخواهد.
حرفهای آنها وجودم را به کوه یخی تبدیل کرده بود و نمی توانستم باور کنم که مرا برای دیگری خواستگاری کند. بغض داشتم اما نه. بغض نبود، شوکی بود که توان فکر کردن را از من گرفته بود. نمی دانم چقدر طول کشید تا صدای پدربزرگ بلند شد که پرسید:
- آریانا پس آب چه شد؟
به سختی بلند شدم و لیوان را برداشتم و به سالن قدم گذاشتم. در صورتش آثار رضایت به خوبی نمایان بود. گویی باری سنگین را از شانه برداشته و بر زمین نهاده بود، آب را بجای اینکه تعارفش کنم روی میز گذاشتم به پدربزرگ گفتم:
- تا آفتاب غروب نکرده نمازم را بخوانم
و از سالن به سوی دستشویی حرکت کردم خدا می داند که آیا عبادتم درست بود یا نه اما بعد از نماز دیگر از اتاق خارج نشدم و همانجا ماندم. با صدای موذن که نماز شب را ندا می داد بار دیگر به نماز ایستادم و هنگامی که صدای زنگ خانه بلند شد و پس از دقایقی مادربزرگ وارد شد هنوز بر سجاده نشسته بودم و تسبیح می گرداندم. با ورود مادربزرگ آقای یزدانی قصد عزیمت کرد و صدایش را شنیدم که به مادربزرگ گفت:
- از طرف من از آریانا هم خداحافظی کنید.
سپس از در خارج شد. با اظهاراتی که از یزدانی شنیده بودم دیگر نمی توانستم خود را گول بزنم و بفریبم. آنچه باور دل ساده اندیشم بود در ساعتی پیش دود شده و به هوا رفته بود. این ضربه نیز همانند پذیرش لمس شدن بدنم مرا متحیر نکرد و گویی این را نیز از پیش دانسته و تنها زمان وقوعش را فراموش کرده بودم که چون دانستم آن حالت اولیه در من به وجود آمده بود. وقتی سجاده را جمع کردم دیگر نه وجودم یخ بود و نه فکری آزارم می داد بلکه برعکس احساس خوشی داشتم. شاد نبودم اما غمگین هم نبودم. مثل این بود که پرده سیاهی را از مقابل چشمم دور کرده بودند و حالا قادر به دیدن بودم، آن هم روشن و تابناک.
به آشپزخانه رفتم و شام را فراهم کردم و از همانجا مادربزرگ و پدربزرگ را صدا کردم تا شام یخ نکرده بیایند. پدربزرگ متفکر وارد شد اما مادربزرگ با لبهایی پر از خنده گفت:
- نمی دانی چه روز پر هیجانی را طی کردم، می دانی چه شده؟ در میان بچه ها شایع شده که استاد نقاشی ات خیال دارد با ( لعیا ) ازدواج کند. لعیا هنرجویی است که پیش از آمدن تو از ما جدا شده و گویا به خارج از ایران رفته بود که اکنون برگشته. بچه ها از این که جشن پشت جشن دارد برگزار می شود خوشحالند اما شایعه دیگری هم هست که می گویند یزدانی گفته تا بیدار ازدواج نکند او عروسی نخواهد کرد. نمی دانم بین این دو دوست چه قول و قراری است اما برای ما فرقی نمی کند، چه این زودتر یا آن یکی زودتر.
پدربزرگ با گفتن لطفا شامت را بخور، مادربزرگ را از سخن گفتن بازداشت و او متعجب از حرف شوهرش پرسید:
- چیزی شده؟ نمی بایست تعریف می کردم؟
من گفتم:
- چرا مادربزرگ، لطفا ادامه بدهید
اما او همچنان به صورت پدربزرگ چشم دوخته بود و منتظر واکنشی از جانب او بود. پدربزرگ در زیر نگاه همسرش تاب نیاورد و گفت:
- جشن خودمان از همه جشنها مهمتر است!
و خواست به گونه ای به مادربزرگ بفهماند که علت قطع کردن سخن او به علت بی اهمیت بودن جشن دو استاد است. مادربزرگ با تردید گفت:
- اما من فکر می کردم که برایت مهم است دوتا دیگر از هنرجویانمان متاهل می شوند.
پدربزرگ گفت:
- سه تا!
مادربزرگ گفت:
- بیدار دل که هنرجوی ما نبود.
و اشتباه اورا خاطرنشان کرد. هنگام نوشیدن آب لیوان از دست پدربزرگ رها شد و روی میز واژگون شد. مادربزرگ پرسید:
- معلوم هست حواست کجاست؟ آیا حالت خوب است؟
پدر بزرگ خشمگین گفت:
- هیچ شبی چون امشب پرچانگی نمی کردی، به من چکار داری، شامت را بخور.
مادربزرگ گرفته و رنجیده قاشق را روی میز گذاشت و قصد داشت آشپزخانه را ترک کند که گفتم:
- مادربزرگ من علت ناراحتی و خشم پدربزرگ را می دانم.
مادربزرگ از رفتن منصرف شد و چشم به صورت من دوخت و گفت:
- خب تو بگو چرا ناراحت است. خودش که حرفی نمی زند.
گفتم:
- آقای یزدانی اینجا بود...
- خودم اورا دیدم. وقتی من آمدم او رفت.
- بله او آمده بود تا مرا برای آقای بیدار دل خواستگاری کند و ...
مادربزرگ بار دیگر سخنم را قطع کرد و گفت:
- خدای من، چه جالب! خب این موضوع که ناراحتی ندارد. بیدار دل را همه بخوبی می شناسیم و می دانیم که مرد لایق و شایسته ای است!
گفتم:
- پدربزرگ هم همین را به آقای یزدانی گفتند اما از این که من نپذیرم نگران هستند، اینطور نیست پدربزرگ؟
پدربزرگ با تعجب پرسید:
- می خواهی قبول کنی؟
مادربزرگ متعجب تر از او گفت:
- بالاخره من نفهمیدم ناراحتی تو از چیست. از این که قبول بکند با نکند؟!
پدربزرگ گفت:
- آریانا خوب منظور مرا درک می کند و نمی خواهم عجولانه تصمیم بگیرد. من به یزدانی گفتم که در حال حاضر آمادگی پذیرش بیداردل را نداریم و تا بعد از مراسم نامی و دیانا باید صبر کند.
مادربزرگ لیوانی آب برای خود ریخت و گفت:
- باید هم همین باشد، آیا او مخالفت کرد؟
پدربزرگ سر تکان داد و به نگاه همسرش نگریست و ادامه داد:
- نه قبول کرد اما موضوع این حرفها نیست.
مادربزرگ اینبار فریاد کشید:
- چرا در پرده صحبت می کنی، خب بگو اصل ماجرا چیست؟
گفتم:
- مادربزرگ اصل ماجرا این است که من فکر می کردم یزدانی بهترین و مناسبترین همسری است که اگر روزی بخواهم ازدواج کنم انتخاب می کنم و به همین خاطر مهری از او به دل گرفته بودم، اما خوشبختانه چند ساعت پیش معلوم شد که اشتباه کرده ام و فکرهای بچه گانه در سرپرورانده ام.
مادربزرگ با گفتن وای خدای من، چهره اش پر از غم شد. من دستش را گرفتم و گفتم:
- باور کنید که هیچ ضربه ای نه از جانب آقای یزدانی و نه از سخن شما بر من وارد نشده و من خیلی هم راضی ام، چون همانطور که چشم انوشیروان را به حقیقت باز کردم آقای یزدانی هم چشم مرا به حقیقت باز کرد و من هم مثل سمیرا خوشحالم که زود به اشتباهم پی بردم. من همسری می خواهم که علاقه دو جانبه ای میانمان حاکم باشد. برای آقای بیدار دل همچنان احترام قائلم اما نمی توانم به درخواستش پاسخ مثبت دهم.
مادربزرگ گفت:
-عاقلانه هم همین است.
بعد رو به پدربزرگ کرد و گفت:
- به خاطر آریانا ناراحت نباش، او از همه نوه هایمان عاقل تر است و بدون تدبیر کاری نمی کند.
میز شام را جمع کردم. مادربزرگ زودتر از آشپزخانه خارج شده بود. پدربزرگ زیرلب گفت:
- من نمی بایست تشویقت می کردم که مهر اورا در وجودت گرم و روشن نگهداری. من از این که عجولانه تورا هدایت کردم پشیمانم.
مقابل پایش نشستم و گفتم:
- پدربزرگ می خواهید برایتا قسم بخورم که هیچ اندوهگین نیستم، فکر می کنم احساس پیشین من بیشتر به خاطر وضعیت جسمانی ام بوجود امده بود و دوست داشتم که نقص خود را آنگونه نادیده بگیرم، شما هم اشتباه نکردید و آنچه گفتید در مورد عشق راستین درست بود. حالا این چین ها را باز کنید تادلم آرام بگیرد و باور کنم که دیگر غمگین و ناراحت نیستید.
پدربزرگ به چشمم زل زد و پرسید:
- حرفت را باور کنم؟
سر فرود آوردم و گفتم:
- بله باور کنید.
مادر به اتفاق نیلوفر و ناجی صبح زود بود که به باغ وارد شدند، همان روز قرار بر روز عقد بود و مادر آمده بود تا از نزدیک شاهد چیدن میز و صندلیها و اتاق عقد باشد. مشدی را پدربزرگ خبر کرده بود و به نظرم رسید که جشن نامی باشکوهتر بود اما هنوز ساعتی از ورود مادر نگذشته بود که دوستان انوشیروان یعنی هاتف و بهادر وارد شدند و به کارگران در آوردن میز و صندلیها کمک کردند. هاتف در فرصتی که برای رفع خستگی به دست آورد رو به من گفت:
- آریانا همه دارند می روند، به گمانم تنها من و شما می مانیم.
خندیدم و گفتم:
- شمارا نمی دانم اما من راضی هستم!
گفت:
- پس زنده باد دوران مجردی!
و از در سالن خارج شد، مادر گفت:
- بهتر است ما اتاق عقد را آماده کنیم، دیانا تاکید داشت که تو این کار را بکنی و به سلیقه دیگران کاری نداشه باشی.
- اما شما و مادربزرگ باید نظارت کنید.
و مادر با گفتن ما فقط کمک می کنیم، وادارم کرد که پیش بیفتم.
مادر بزرگ پارچه ترمه اش را به دستم داد و گفت:
- بهتر است مردها وسایل را به اتاق سفید بیاورند تا آسیب نبینند. او ماند تا به آنها بگوید که چگونه وسایل خنچه را حمل کنند و من و مادر به طرف اتاق سفید حرکت کردیم. دوست داشتم نظر مادر را هم با دیدن اتاق بدانم. وقتی در را گشودم مادر از شادی فریاد کوتاهی کشید و گفت:
- وای چقدر زیباست. آریانا تو کی این کار را کردی؟
- چند روزی می شود. آیا زیبا شده؟
مادر مبهوت نگاهم کرد و گفت:
- کلمه زیبا کم است. خیلی باشکوه شده، فقط نمی دانم چطوری باید وارد شوم.
- کفشهایتان را دربیاورید و مطمئن باشید که رنگی نمی شوید.
مادر کفشهایش را درآورد و پرسید:
- حالا چکار باید بکنم؟
سفره ترمه را رو به تابلو بهار گستردم و دیدم که مادر هنوز دارد تماشا می کند و دریافتم که خودم باید بقیه کارها را انجام بدهم. با ورود بهادر و هاتف که هرکدام سینی بزرگی بر سر داشتند مادر دست از تماشا کشید و خواهش کرد آرام آنها را زمین بگذارند. آنها پس از زمین گذاشتن سینی متوجه اتاق شدند و همان کاری را کردند که مادر کرده
در روز سوم چهره ی نمایشگاه تغییر فاحشی کرد و هنرجویان دانشگاه حضور خود را با فرستادن مجسمه و ظروف سفالی و شیشه ای همچنین قالیچه های دستباف اعلام کردند. و طول برگزاری نمایشگاه از یک هفته به ده روز تمدید شد. در پایان روز نمایشگاه که روز اختتامیه خوانده می شد از کثرت بازدید کنندگان جا برای تکان خوردن و فعالیت نداشتیم. هنگام غروب وقتی خانه از جمعیت خالی شد با نگاهی سطحی فهمیدیم که دیگر هیچ چیز باقی نمانده و تمام اجناس به فروش رسیده. تمام اعضا در سالن خانه ی آقای یزدانی گرد آمدند و روی زمین نشستند و بدون مراعات نزاکت پای دراز کردند تا رفع خستگی کنند. وقتی پدربزرگ وارد شد و آن گروه خسته را دید که به احترامش می خواستند برخیزند گفت:
-بچه ها همگی راحت باشید تا من هم راحت باشم.
و با این حرف چشم بر بی نزاکتی هنرجویان بست و با گفتن همگی خسته نباشید خدا به شما اجر بدهد ما را دلگرم و خستگیمان را ذایل کرد. مشدی برای همگی چای آورد و به دنبالش مادر با جعبه ی شرینی داخل شد و جشنی خصوصی برگزار کردیم. در میان جشن بصندوقهای پول به دستور پدر بزرگ آورده شد و با گستردن پارچه ای در صندوقها باز شد و شمارش اسکناسها و پول خرد ها شروع شد. وقتی چشمم به آن همه پول افتاد اشکم بی اختار سرازیر شد و به خودم گفتم قدمی کوچک برای عافیت بخشیدن به بیماران. خوشبختانه موجودی بیش از آن مبلغی بود که پدربزرگ حساب کرده بود و آقای بیدار آخرین هدیه خود را این بار به جای صندوق به هنر جویان اهدا کرد و همگی را برای شام میهمان کرد. و صدای هورا کشیدن و کف زدن هنرجویان سالن را به لرزه درورد. مادر بزرگ ناگهان شروع به سخنرانی کرد و در آخر گفت:
-بچه های من زندگی زمانی زیباست که بدانید روز خود را با انجام کار خیر به شب رسانده اید و در زندگی هیچ خوشگذرانی بالا تر از این نست که دل دردمندی را به دست آورده و لب او را به خنده بازز کنید. شما در اول راه هستید پس بکوشید که انسانهای خوب و با فضیلت باقی بمانید و لباس ریا و حرص و طمع بر تن شما پوشیده نشود.
سپس به سخنرانی اش پایان داد. پدر بزرگ گفت:
-کار را که کرد آن که تمام کرد. بلند شوید و خانه را به صورت اولش در آورید تا بار دیگر هم یزدانی به ما اجازه استفاده از خانه اش را بدهد.
لحن شوخ پدربزرگ بار دیگر هنرجویان را به تکاپو انداخت و لوازم به شکل سابق خود برگشتند. در یکی از همین لحظات بود که یزدانی شاهد نلاش من برای بیرون آوردن پوست میوه ای از زیر پایه مبل بود. وقتی خم
شد و پوست را برداشت گفت:
ــ می دانید من اگربه جای انوشیروان بودم چه می کردم؟
به نگاهم لبخند زد و گفت:
ــ تمام مخارج عروسی را هزینه بیماران می کردم.و خودم نیز اگر روزی قصد ازدواج کردم به همسرم خواهم گفت که چنین هدفی دارم. اگر م.افق است بله بگ.ید.
من به شوخی گفتم:
ــ و اگر نه بگوید؟
شانه بالا انداخت و گفت:
ــ دختری را انتخاب می کنم که با ایده و نظرم موافق باشد.شما پیشنهادم را نمی پسندید؟
گفتم:
ــ چرا، کاری خوب و خدا پسند است.
خندیدو گفت:
ــ پس دیگر مشکلی نیست.
از وقتی رفت باز هم مرا باحرف خود دچار تردید کرد و نفهمیدم که منظورش از دیگر از مشکلی نیست چیست؟ آیا او رضایت شفاهی مرا گرفته بود یا این که از نظر موافق من در مورد ایده اش اطمینان حاصل کرده بود؟ به هنگام صرف شام دیانا ظرف غذایش را برداشت و کنار چرخ من روی صندلی نشست و گفت:
ــ خسته به نظر می رسی. برای تو روزهای خسته کننده ای بود.
ــ اتفاقا برعکس، به نظرم می رسد که همین دیروز بود که تصمیم گرفتم پول جمع آمری کنم . تابلو ها را به فروش برسانم. دارم فکر می کنم که چه روزهای خسته کننده ای زین پس خواهم داشت. تو که با انوشیروان خواهی بود و مادر به خانه بر می گردد. تا مواظب نیلوفر و باشد، نامی و ملاحت هم که با یکدیگر هستند. و نادیا هم که زندگی خودش را دارد. باز من می مانم و باغ بزرگ پدربزرگ.
دیانا با لحنی طعنه آمیز گفت:
ــ تو هم که هر روز سرت گرم است و کار نقاشی را دنبال می کنی! من اگر به استادم علاقه مند باشم هیچ دوست ندارم که روز، شب شود!
گفتم:
ــ با این که منظورت را درک می کنم اما دوست ندارم به این فکر کنم و در موردش صحبت کنم. مراسم شما کی برگزار می شود؟
ــ دیانا رنجیده خاطر گفت:
ــ تو با این اخلاق پنهان کاری ات هیچ وقت موفق نمی شوی که همسری برای خودت دست و پا کنی. اگر تو را نمی شناختم می گفتم که دختری تودار و اب زیر کاه هستی اما خوشبختانه چنین نیستی و می شود بهت اعتماد کرد. انوشیروان برای عمه اش که اروپاست نامه نوشته تا اگر می تواند کمکمان کند و اگر عمه موافقت کند و برایمان ارز حواله کند عروسی مجللی می گسریم. من لباس عروسی ام را انتخاب کرده ام و باید بدهم خیاط بدوزد. شش نفر می بایست دنباله لباسم را بگیرند. می خواهم زیباترین عروس شوم که تا به حال چشم کسی دیده. اما اگر عمه یاری نکند مجبوریم با عروسی کوچکتر بسازیم. آه آریانا دعا کن عمه حمایتمان کند. نمی دانی چه نقشه های شیرینی کشیده ام. دوست دارم مثل پرنسس ها در مجلس حاضر شوم و با انوشیروان به مهمانها خوشامد بگویم. تعداد مهمانها زیاد است و اگر پدربزرگ قبول کند مراسم عقد کنان را در باغ پدربزرگ برگزار می کنیم. وبعد به اتفاق مهمانها به هتل می رویم.
گفتم:
ــ می دانی آقای یزدانی چه عقیده ای دارد؟
نشان داد که سراپا گوش است و من نظر او را بازگو کردم. دیانا پیشانی اش را پر چین کرد و گفت:
ــ عروسی در طول زندگی انسان یکبار رخ می دهد، من دلم نمی خواهد که حسرت به دل بمانم. در ثانی آقای یزدانی دیگر سنش از اینجور کارها گذشته و باید هم طالب یک عروسی ساده باشد. در نظر بگیر که او بخواهد مثل جوانها رفتار کند، چقدر مضحک و خنده دار می شود.
ــ اما فراموش نکن که او فقط یکی دو سال از انوشیروان بزرگتر است و هنوز عمری از او نگذشته!
دیانا شانه بالا انداخت و گفت:
ــ اما به نظر من که خیلی مسن تر می آید.او باید نظرش را برای خودش نگهدارد و رای انوشیروان را تغییر ندهد. نمی دانم چرا دلم را به شور انداختی و نگرانم کردی. باید مواظب باشم که آن دو با هم تنها نباشند چون هیچ دلم نمی خواهد که برنامه مان تغییر کند.
دیانا ناراضی از کنارم بلند شد و صورتش را به گونه ای از من برگرداند که گویی این من هستم که می خواهم مانعی در راه رسیدن به آرزویش به وجود آورم. انوشیروان ما را به خانه رساند و همگی پس از روزی پر تلاش به بستر رفتیم خوابیدیم. صبح پیش از آن که مادر عزم رفتن کند با مادر و دیانا به خلوت نشسته بودم و مادر داشت از روز خواستگاری برایم صحبت می کرد و چندین بار در میان صحبتهایش به این اشاره کرد که می بایستی لباس شیک برای خودت انتخاب کنی! و در آن لحظات به کلی بیماری من فراموشش شده بود. پدربزرگ مادر و دیانا را مقابل در بدرقه کرد و به گمانم صحبتهایی داشت که می خواست تنها آنها بشنوند. با مادربزرگ خانه را مرتب می کردیم که آقای یزدانی وارد شد و هنوز در رانبسته پدربزرگ او را دید و به اتفاق هم به سوی آخر باغ به راه افتادند. این فرصت خوبی بود تا با شتاب خانه را مرتب کنم و وسایل کار را آماده بگذارم. مادربزرگ با گفتن:
ــ نمی دانم جوتنها چه خیالاتی در سر دارند.
نشان داد که به دنبال گوش شنوایی می گردد. پرسیدم:
ــ منظورتان کدام جوانهاست؟
ــ منظورم دیانا و انوشیروان است. آنها با نقشه های نسنجیده خود همه را به درد سر می اندازند.
مادربزرگ داشت بازور کتابی را در میان کتابهای دیگر جا می داد و متوجه نشد که یکی از کتابها افتاده و به سوی زمین پرتاب شد. اما پیش از آن که به زمین برسد به دست و پایم اصابت کرد و صدای آخم را بلند کرد.مادربزرگ متوحش متوجه من شد و با نگرانی پرسید:
ــ آریانا من با تو چه کردم؟
نگاه بهت زده ام او را بیشتر نگران کرد و گفت:
ــ خدا مرگم بدهد. آریانا بگو چه بلایی سرت آمد؟
گفتم:
ــ مادربزرگ من حس کردم، لطفا... لطفا ببینید انگشتانم تکان می خورند؟
جرات نداشتم خودم به دستم نگاه کنم و با چشم بسته سعی کردم آرام انگشتانم را حرکت بدهم که صدای فریاد شادی مادربزگ به هوا بلند شد و گفت:
ــ آریانا حرکت می کنند، خدای من. آریانا تو خوب شدی!
به آرامی چشم باز کردم و با چشم خود حرکت انگشتانم را دیدم و بعد آهسته و آرام دستم را بلند کردم. زیر پوستم احساس گز گز کردم اما این گز گز به منزله نوازشی بود که جانم را آرامش می بخشید. دستم را روی صورتم گذاشتم و گرمی مطبوعی حس کردم. مادربزرگ کخ هیجان زده شده بود طاقت نیاورد و با شتاب و بانگ بلند پدربزرگ را صدا زد. در یک لحظه به خودم گفتم شاید پایم نیز به مهربان شدن برخاسته باشد پس تمام قوایم را برای تکان دادن انگشتان پایم بکار گرفتم و با دیدن حسی در انگشتان سیلاب اشک را رها کردم. در هال با شدت باز شد و چزخ پدربزرگ گویی به پرواز در آمده باشد با حرکت سریع آقای یزدانی به درون رانده شد و به دنبال آنها مادربزرگ وارد گردید که گریان و هیجان زده پیاپی خدا را شکر می کرد. پدربزرگ وقتی به چرخ من نزدیک شد چشم ناباور خود را به من دوخت و گفت:
ــ آریانا، عزیزم به پدربزرگ نشان بده تا من هم یقین کنم.
دستم را برای بار دیگر بلند کردم و در مقابل چشمان حیرت زده ی آنها انگشتانم را به حرکت در آوردم و میان گریه گفتم:
ــ پدربزرگ من پیش از بیماران دیگر لباس عافیت پوشیدم.
پدربزرگ طاقت نیاورد و خود را از روی چرخ بلند کرد و مرا در آغوش کشید و او هم در میان گریه گفت:
ــ همینطور است عزیزم، همینطور است.
آقای یزدانی که سعی داشت اشک خود را مهار کند با صدایی به بغض نشسته گفت:
ــ تبریک می گویم. باور کنید انقدر خوشحالم که نمی دانم چه باید بگویم.
مادربزرگ صورتم را بوسید و سپس گفت:
ــ آریانا شاید پایت را هم بتوانی تکان بدهی، یکبار امتحان کن
گفتم:
ــ می توانم مادربزرگ. فقط می ترسم بلند شوم.
آقای یزدانی مقابلن ایستاد و رو به من گفت:
ــ سعی کنید آرام و آهسته بلند شوید. دستتان را بدهید به من تا کمکتان کنم.
پدربزرگ و مادربزرگ از چرخ فاصله گرفتند و من آرام پای سالم خود را بر زمین گذاشتم و با تعدل دست آقای یزدانی ایستادم. و بعد به آهستگی پای دیگر را بلند کردم و بر زمین گذاشتم، لحظه ای کوتاه بر روی هر دو پا ایستادم. آقای یزدانی پرسید:
ــ می توانی قدمی برداری؟خیلی کوتاه و فقط یک قدم. من مواظب هستم از هیچ چیز نترسید. اول پای چپ را بردارید که توان بیشتری دارد. بله درست است حالا پای دیگر را. عجله نکنید و خیلی آرام این کار را انجام دهید.
یک گام برداشتم و صدای فریاد شادی مادربزرگ و پدربزرگ به هوا بلند شد آقای یزدانی گفت:
ــ حالا یک قدم دیگر. فقط این با اول پای راست را بلند کنید و بعد پای چپ.
او مرا چند گام در اتاق راه برد و بعد روی صندلی نشاند و گفت:
ـ- فکر می کنم کافی است.استراحت کنید.
پدربزرگ کنارم نشست و دستم را در دستش گرفت و به صورت خود فشرد و گفت:
ــ حس می کنی که از شوق گریستن مرطوب است؟
ــ بله پدربزرگ حس می کنم.
مادربزرگ که همچنان هیجان زده بود به سوی تلفن دوید و با گرفتن شماره خانه خواست که به مادر مژده خوب شدنم را بدهد. نادیا گوشی را برداشته بود و هنگامی که فهمید من سلامتی خود را به دست آورده ام انقدر هیجان زده شد که تلفن را قطع کرد.پدربزرگ گفت:
ــ برای آریانا آب میوه بیاور. بعد به همه خبر خواهیم داد.
آقای یزدانی گفت:
ــ من این کار را می کنم. می توانم درک کنم که خانم نیکویی چه حالی دارند.
در فاصله ای که مادربزرگ به کارگاه زنگ زد و آقای یزدانی برای آوردن آب میوه رفت من بار دیگر سعی کردم دست و پایم را تکان بدهم. می ترسیدم که فقط آن یکبار موفق به حرکت دادن آنها شده باشم و برای بار دیگر موفقیتی به دست نیاورم. اما خوشبختانه قادر به حرکت بودم. قلبم لبریز از شادی و شعف بود و چنین احساس می کردم که خداوند پاداش مرا با بازگرداندن نیرو و توان به دست و پایم پرداخته است. پدر حرفهای مادربزرگ را باور نکرد و ترجیح داد که خودش با من صحبت کند. وقتی گفتم پدر می توانم حرکت کنم، صدای گریستن بلند پدر در گوشی پیچید و بعد از او با نامی و عمو صحبت کردم. آنها با این وعده که هم اکنون برای دیدنم می آیند به گفتگو پایان دادند. همه به قدری ذوق زده بودیم که گرسنگی را فراموش کرده بودیم اما بعد از آن که توانستیم کمی خود را باز یافته و بر احساس خود فائق شویم پدربزرگ گفت:
ــ حالا ما هیچ، اما یزدانی را گرسنه نگه داشته ایم.
آقای یزدانی گفت:
ــ نه ممنون زیاد گرسنه نیستم، فقط اجازه می خواهم کمی بنشینم تا آرامش پیدا کنم و بعد رفع زحمت می کنم.
پدربزرگ با صدا خندید و گفت:
ــ می توانم حالت را درک کنم. حالا باید به شاگردت به دو طریق آموزش بدهی و این کار آسانی نیست.
پدربزرگ قصد شوخی داشت و می خواست به نوعی حالت هیجان زدگی را از ما دور کند. در وجودم ترس و امید با هم خانه کرده بودند و هنوز تردید و ترس در وجودم خانه داشت. نگاه از انگشتانم بر نمی گرفتم و آن را گاهی باز و گاه مشت می کردم و هر بار هم بیم و ترس با من بود تا تین که برخود نهیب زدم دیگر خوب شده ای و ترس بیهوده است. حتی اگر بخواهی می توانی بار دیگر برخیزی و بدون کمک حرکت کنی، اگر باورنداری امتحان کن. با این فکر مصمم به بلند شدن شدم و به مادربزرگ که قصد کمک داشت گفتم:
ــ خواهش می کنم بنشینید، می خواهم ببینم ایا قادر هستم بدون کمک دیگری حرکت کنم یا نه؟
مادربزرگ به ناچار نشست و من در چهره اش بار دیگر آثار نگرانی را دیدم. سعی کردم لبخند بزنم و با امیدواری گام بردارم. حالت کودک نوپایی را داشتم که می ترسد قدم بردارد و از یک سوی اتاق تا سوی دیگر به نظرش راهی دراز می رسد. وقتی دو گام کوتاه برداشتم عرق بر روی پیشانی ام نشسته بود و تنها خودم می دانستم که این عرق ترس است. در زیر نگاه کنجکاو آقای یزدانی بیشتر دچار تشویش شدم و خواستم همانجا بنشینم اما صدای او را شنیدم که گفت:
ــ فرشته ها آرام بر روی زمین راه می روند.
و مرا ترغیب کرد که به راهم ادامه بدهم. وقتی موفق شدم و خود را پشت شیشه سالن دیدم به خنده گفتمک
ــ اگر بخواهم در باغ را باز کنم یک روز تمام طول می کشد.
پدربزرگ گفت:
ــ فردا از این بهتر حرکت خواهی کرد. فقط نباید عجله داشته باشی.
آقای یزدانی حرف پدربزرگ را با این سخن که دختر حرف شنویی باشید. تایید کرد و من همانجا کنار شیشه روی صندلی نشستم و به آفتاب که با عظمت خود سخاوتمندانه به زمین نور و گرمی هدیه می کرد نگاه کردم و به خود گفتم چقدر زندگی زیباست. آه خدای بزرگ این لطفی که به من عنایت کردی وجودم را گرم ساخته و جانی دوباره گرفته ام. سوگند به نام خودت که تا پایان عمر از عضوهای باز یافته ام در طریق خشنودی بندگانت به کار گیرم تا آنها نیز چون من از گرما و زیبایی زندگی بهره مند گردند. مادربزرگ از آشپزخانه صدا زد:
ــ غذا آماده است.
دو مرد به من نگریستند و من این بار با امیدی باز یافته بلند شدم و با گامهایی ارام اما مطمئن به سوی اشپزخانه حرکت کردم.
خواهر خوبم. زیبایی و لطافت زندگی در این است که با هم بسازید و به دست بیاورید هر آنچه که معقول و دست یافتنی است. آنچه را که با تلاش و کوشش خود کسب کنید به شما لذت و خوشی می بخشد. آرامش کنونی و خوشبختی که تا این لحظه بر شما عطا شده را قدر بنهید و شاکر باشید چرا که به راستی هیچکس نمی داند که ساعتی و حتی لحظه ای دیگر چه خواهد شد. نباید آن روز که حسرت چنین روزی را بخورید و بخاطر از دست دادنش آه حسرت بکشید. اگر چشم به روی مال دیگران ببندید و به ان چه که خود دارید قانع باشید به توانگری می رسید. روزگار را خیلی سخت نگیرید که چون سخت بگیرید بر شما سخت خواهد گذشت. به جای زانوی غم بغل گرفتن و حسرت بیهوده خوردن و دوران خوش نامزدی را به کام چون زهر کردن، فکر کنید که با کمترین چگونه می توانید بهترین ها را بسازید. از ذوق هنری تان بهره بگیرید و تا فرصت هنوز باقی است کارهایی که می توانیم بدون هزینه کردن انجام دهید. انجام بدهید وبعد از اتمام به آنچه ساخته اید خوب نگاه کنید و ببینید آیا قلبتان مالامال از شادی نمی شود؟
من بر خلاف تو خوشحالم که عمه انوشیروان حمایتتان نکرد. حالا شما می توانید فکر کنید و معقولانه تصمیم بگیرید. عروس زیبا شدن در لباس فاخر پوشیدن نیست. تو در لباس ساده هم زیبایی چون آنچه از قلبت بگذرد نقش اش بر پیشانی ات مجسم می گردد و سیرت تو آنقدر زیبا هست که به لباس فاخر احتیاج ندارد. من به سهم خود سفره عقدی برایت فراهم کنم که تو را متعجب کند و رضایتت را جلب کند بلند شو و این قیافه ماتم گرفته را از خود دور کن!
مادر در اتاق را باز کرد و گفت:
ــ حالا هم که به مهمانی آمده ایم باز هم دوتایی خلوت کردید؟
گله مادر وادارمان کرد بلند شویم و به میان جمع برگردیم. پدر به خاطر باز یافتن سلامتی ام مهمانی داده بود و از آغاز مهمانی با چهره افسرده و مغموم دیانا روبرو شده بودم. می دانستم که عمه انوشیروان به درخواست آنها هنوز پاسخ نداده و آنها را منتظر گذاشته است. دیانا سکوت او را به نشانه بی اعتنایی . جواب رد وی گذاشته و از این که نمی توانست آرزوهای طلایی اش را بر آورده کند غمگین بود. به دیانا قول داده بودم اما بعد خودم به تردید دچار شدم که آیا از عهده مسئوولیتی که به شانه خود گذاشته ام
بر خواهم آمد یا نه! با حرفهایم توانسته بودم کمی روحیه شاد را به دیانا بازگردانم و به وضوح دیدم که انوشیروان وقتی با چهره خندان دیانا روبرو گردید چگونه رنگ چهره اش باز شد و لبش به لبخند گشوده شد. در آخر مهمانی وقتی قصد مراجعت داشتیم عمو بغلم کرد و در جیب پالتوام کاغذی گذاشت و در گوشم گفت:
ــ سمیرا برایت نامه نوشته و از تو طلب بخشش کرده است. می دانی که او چقدر به تو و دیانا علاقمند است و از ایم که همه او را ترک کرده اند غمگین و ناراحت است اگر تو او را ببخشی دیگران هم فراموش می کنند.
گفتم:
ــ عمو جان از قول من به سمیرا بگویید که هرگز از او کینه ای به دل نگرفته ام و خوشحال می شوم که باز هم در جمع خانوادگی او را ببینم.
عمو صورتم را بوسید و ما را روانه کرد، مادربزرگ گفت:
ــ تو کار خوبی کردی که او را بخشیدی اما هیچ دلم نمی خواهد که چون گذشته رفت و آمد کند. او نوه ی من است اما هیچ وقت اخلاق خودسرانه و متکبرانه اش را دوست نداشته ام. پدربزرگ هم با من هم عقیده است. او هرگز نخواست قبول کند که مسبب بیماری تو بوده است و لااقل با تلفن عذر خواهی کند.
دست مادر بزرگ را گرفتم و گفتم:
ــ با این که هنوز نامه را باز نکرده و نخوانده ام اما به گمانم می دانم که چه نوشته و شما هم مهرتان را از او دریغ نکنید و به قول خودتان جوانی رفتارهای خام بسیار دارد.
مادربزرگ دستم را نوازش کرد و دیگر هیچ نگفت. نامه را فراموش کرده بودم تا زمانی که به بستر رفتم و خواستم خواب را مهمان چشمانم کنم که یکباره صحنه خداحافظی با عمو در مقابل چشمم ظاهر شد و مرا وا داشت که بلند شوم و نامه سمیرا را بخوانم. چراغ اتاق را روشن کردم و نامه تا شده را در آوردم و چنین خواندم:
سلام سایتا، دختر عموی مهربانم.
تو را سایتا نامیدم چرا که استاد یزدانی هر گاه می خواست از تو نام ببرد سایتا خطابت می کرد و آرینا اسمی است که انوشیروان روی تونهاده و خبر دارم که هنوز هم تو را آرینا خطاب می کند، اما به عقیده من تمام اسمهای زیبا برازنده توست. برازنده دختری که برای نجات انسانی کمربند ایمنی اش را برکمر او بست و وی را از پرتگاه نجات داد و آسیب فراوان دید، اما هیچ گاه شکایت نکرد و لب به تحسین و شجاعت خود نگشود.
آریانا، اما من نجات دهنده ي خود را از یاد نبرده ام و شرح شهامت او را پیش همه بازگو کرده ام و دلم برای تو و آن روزهای خوب و خوش تنگ شده و اغلب در تنهایی به آن روزها فکر می کنم. نامه ام به درازا کشید و می دانم از حوصله ات خارج است که پر چانگی های مرا بخوانی، پس نامه ام را با این جمله که خوشحالم سلامتی ات را به دست آوردی و امیدوارم مرا بخشیده باشی پایان می دهم.
سمیرا
وقتی به بستر برگشتم آرامشی ژرف در خود احساس می کردم واز این کینه به دل نگرفته و زبان به لعن و نفرین باز نکرده بودم خدا را شکر کردم و با این فکر که من هم دلم برایش تنگ شده به خواب رفتم.
فکر درست کردن لوازم سفره عقد را با مادربزرگ در میان نهادم و او با این عقیده که با خمیر وسایل را درست کنیم و بعد با رنگ و اکلیل به آنها زیبایی ببخشیم موافقت کرد و هر دو دست به کار شدیم. هر دو در یک عقیده به زبان نیامده با هم مشترک بودیم که تا پایان کار کسی وسایل ساخته شده مان را نبیند. این کار انقدر سرگرم کننده بود که گاه پدربزرگ را فراموش می کردیم و صدای اعتراض او را در می آوردیم. وقتی به آخرین قطعه که خنچه اسپند بود رسیدیم مادر بزرگ مواد تشکیل دهنده اسپند را جدا، جدا به شکل گل رز تزئین کرد و بعد هر دو با چیدن آنها در کنار هم به تماشا ایستادیم. سفره مان بس زیبا شده بود و مادربزرگ پیشنهاد کرد که روی سفره را انداخته و در اتاق را تا روز موعود قفل کنیم. کار ما نه روزتمام طول کشیده بود. اما هر دو خوشحال بودیم که نتیجه کارمان خوب و با سلیقه از آب در آمده بود. مادربزرگ گفت:
ــ این خنچه برای همه به صورت یادگار باقی خواهد ماند و باید در نگهداشتنش سعی تمام بکنیم.
گفتم:
ــ حالا که می خواهیم این کار را بکنیم چه خوب است که لباس عروس را هم چون میراث خانواده داشته باشیم. اما متاسفانه لباس عروسی مادر کرایه ای بود و مال خودش نبود.
برقی در چشم مادر بزرگ درخشید و گفت:
ــ اما لباس من هنوز قابل استفاده است. من لباس عروسی ام را مثل جواهری کمیاب حفظ کرده ام. اما نمی دانم مورد پسند قرار می گیرد یا نه. بیا برویم تا نشانت بدهم. شاید احتیاج به دست کاری داشته باشد.
مادر بزرگ مرا به سر صندوق قدیمی خود برد و از ته صندوق لفافی پارچه ای بلند بیرون آورد و آن را به قدری آرام روی زمین گذاشت که اگرنمی دانستم پارچه است فکر می کردم شیئی چینی و شکستنی است. مادربزرگ با دقت سنجاق قفلیهای اطراف پارچه را گشود و بوی نفتالین که با باز شدن در صندوق شامه ام را پر کرده بود به من این باور را داد که لباس غیر قابل استفاده خواهد بود. با گشودن آخرین سنجاق و پس زدن لفاف پارچه ای چشمم به لباس سفیدی افتاد که بی اختیاراشکم را در آورد. لباس را مادربزرگ به دستم داد و من به بلندای قامتم گرفتم. بلند بود و از سر تا پا با سنگهای درخشان تزئین شده بود. رنگ کاملا سپید آن به رنگ نباتی تمایل پیدا کرده بود اما همچنان زیبا و درخشنده بود. مادربزرگ توری سفید و ساده را نیز نشان داد و گفت:
ــ می شود روی این تور را هم تزئین کرد. آن وقتها ساده مد بود.
گفتم:
ــ با تاج اگر مورد استفاده قرار بگیرد همینطور ساده زیبا تر است.
مادر بزرگ پرسید:
ـ- می پوشی تا بر تن تو تماشا کنم؟
خواسته اش را اجابت کردم و در مقابل چشمانش لباس را پوشیدم. گویی آن را برای قامت من دوخته بودند. مادربزرگ اشکی که از چشمش بر روی گونه اش غلطید را پاک کرد و گفت:
ــ آریانا تو تابلوی جوانی من هستی. باور کن که من وقتی جوان بودم درست همین شکل را داشتم.
ــ مادربزرگ این لباس حتما برای شما روی زمین می کشیده در حالی که برای من تا مچ پایم می رسد.
ــ همینطور است. اما تنها تفاوت همین است.
سپس از من خواست تا چند قدمی در اتاق راه بروم. من تور را با یک دست بر سرم نگهداشته بودم و به فرمان مادربزرگ در اتاق شروع به راه رفتن کردم که دیدم پدربزرگ با چشمهای بهت زده دارد مرا از پشت شیشه اتاق نگاه میکند. از صدای وایی که از گلویم خارج شد مادربزرگ متوجه در اتاق شد و پدربزرگ را دید و با دست اشاره کرد داخل شود و به من گفت:
ــ خواهش می کنم تکان نخور. می خواهم نظر پدربزرگت را هم بدانم. عرق شرم بر بدنم نشست و گونه هایم آتش گرفتند. وقتی پدربزرگ چرخ را به داخل اتاق هل داد با همان نگاه لحظه ای مبهوت مرا نگریستو سپس گفت:
ــ الهه ی من به بیست سالگی اش برگشته.
ــ مادربزرگ با صدا خندید و گفت:
ــ من هم به آریانا همین را گفتم. ببین چقدر این لباس به او می آید.
پدربزرگ گفت:
ــ همانطور که به تو می آمد. یادت هست که فروشنده چقدر اصرار داشت که تو این لباس را انتخاب کنی و به ما می گفت مطمئن باشید که این لباس حتی برای دخترتان هم قابل استفاده است. حالا او کجاست تا ببیند بجای دخترمان، نوه مان آن را بر تن کرده. راستی پارچه هم( ) پارچه های قدیم که مرگ نداشت. آیا پوسیده نیست؟ رنگش نغییر کرده اما سنگها همچنان درخشش دارند.
بعد با لحن شوخ گفت:
ــ هر کس این را بر تن می کند اصلا نباید بنشیند چون دیگر دوام ندارد.
مادربزرگ به صندلی اشاره کرد و به من گفت:
ــ بنشین آریانا و امتحان کن.
حرف پدربزرگ مرا ترسانده بود و می ترسیدم بنشینم. مادربزرگ متوجه ترس من شده بود و گفت:
ــ باید امتحان شود تا بفهمیم دوام دارد یا نه. اگر پاره هم شد ایراد ندارد. نترس و بنشین.
به آرامی نشستم و هیچ صدایی از شکافته شدن به گوشمان نرسید.
مادربزرگ گفت:
ــ یکبار دیگر امتحان کن و این بار راحتتر بنشین.
با اطمینان کمی که یافته بودم بلند شدم و بار دیگر نشستم، مادربزرگ نفس آسوده ای کشید و به پدربزرگ گفت:
ــ حالا خیالت راحت شد؟
پدربزرگ با لحن شوخ رو به من گفت:
ــ این هم لاب که نگرانش بودی، حالا وقتش رسیده که بله بگویی و خیال همه را راحت کنی!
دیانا لباس مادربزرگ را نپسندید اما سرویس خنچه را انقدر زیبا یافت که لب به تحسین گشود و چندین بار صورت من و مادربزرگ را بوسید. انوشیروان هم از هر دوی ما قدر دانی کرد و آن دو با خیال آسوده برای تهیه لباس عروسی عازم شدند. بیش از چند روز به مراسم عقد کنان باقی نمانده بود که پدربزرگ پیشنهاد کرد اتاق عقد را اتاق سفید قرار بدهیم که منظره سفره را چند برابر کند. نگاه من و مادبزرگ بر هم دوخته شد و پیشنهاد پدربزرگ را پسندیدیم اما می بایست فکری برای مهمانان می کردیم. اتاق دوازده متری سابق مش عباس گنجایش آن همه مهمان را نداشت و چیدن نیمکت و صندلی هم در بیرون اتاق و در هوای بازباغ به علت متغیر بودن هوا امکان نداشت. وقتی در تماس تلفنی نظر پدربزرگ را با دیانا در میان گذاشتم به وجد آمد و آن را رمانتیک خواند و استقبال کرد و وقتی اشکال کار را مطرح کردم او گفت مهمانها می توانند پس از مراسم عقد در سالن پذیرایی شوند و بیش از سه ساعت ماندگار نخواهند بود و از آنجا به باشگاه خواهند رفت و با این سخن تاکید خود را بر اتاق فصل ابراز کرد.
آن اتاق سرد و غیر مفروش بود و می بایست فرش می شد. مادر بزرگ بی اختیار گفت:
ــ اگر کف اتاق هم نقاشی داشت فقط سفره عقد کافی بود.
این سخن مادربزرگ گرچه با لحنی طنز بیان شده بود اما مرا به فکر انداخت که اگر بشود موزائیکها را مانند صحن چمن نقاشی کرد منظره اتاق زیبا خواهد شد. پدربزرگ گفت:
ــ عقد در زیر درختان شکوفه!
من ادامه دادم:
ــ و بر روی صحن چمن، مثل این که آنها عقد خود را در فضای باز باغ گرفته باشند.
مادربزرگ تایید کرد و من گفتمک
ــ تا به حال این کار را نکرده ام و نمی دانم خوب می شود یا نه؟
پدربزرگ گفت:
ــ مشکلی نیست اگر خوب نشد، آن را با انداختن فرش می پوشانیم.
شروع این کار بعد از ظهر انجام گرفت و مادربزرگ به تمیز کردن سطح موزائیک مشغول شد و من با رنگ شروع به کار کردم و شب به نیمه رسیده بود که کار چمن به پایان رسید. سعی کرده بودم در زیر تابلوی تابستان در زیر درخت چند میوه فرو افتاده از شاخه ترسیم کنم و در زیر تابلوی پاییز چندین برگ خشک و الوان را روی صحن چمن بکشم. کار با شتاب و عجله پیش رفته بود و خودم را راضی نکرده بود. اما دو مشوق همیشگی، کارم را ستودند. به هنگام بلند شدن از روی زمین گویی تمام قوایم را به او واگذار کرده بودم و توان بلند شدن نداشتم. سردی موزاییک ها گرمی جانم را به خود گرفته بود. پدربزرگ که برای تماشا آمده بود با دیدن وضع اسفناکم آه بلندی کشید و متوجه خطای خود شدو گفت:
ــ عزیزم ما با تن نزار تو چه کردیم؟ چرا ضعف تو را از یاد برده بودیم؟
مادربزرگ پریشان تر از پدربزرگ بغلم کرد و بی اختیار با صدای بلند گریست و زیر لب نجواهایی کرد که نفهمیدم. برای آن که اندوه آنها را کاهش دهم گفتم:
ــ اگر بنشینم حالم خوب می شود، باور کنید!
پدربزرگ خود را از روی چرخ بلند کرد و برای آن که تعادل خود را حفظ کند دست بر دیوار گذاشت و گفت:
ــ اگر پدربزرگت را دوست داری به جای من بنشین.
مادربزرگ زیر بازویم را گرفت و من در جای گرم پدربزرگ نشستم و پتوی کوچکی که همیشه پدربزرگ برای گرم نگه داشتن پایش از ان استفاده می کرد را روی پایم کشیدم. احساس رخوت و خواب آلودگی کردم و گرمایی چون آتش کم کم وجودم را گرم و پلکهایم را سنگین کرد. مادربزرگ لحظه ای درنگ نکرد و مرا به سوی سالن پیش راند ویکسر به سوی بخاری برد و گفت:
ــ دستهایت را روی شعله بگیر تا گرم شود.
مرا کنار بخاری گذاشت و برای آوردن پدربزرگ که از چرخ دستس سابقم استفاده کرد. وقتی او از در سالن خارج شد به خود گفتم اگر آقای یزدانی نقاشی را ببیند چه عکس العملی از خود نشان می دهد؟ چشم بر هم گذاشتم تا او را مجسم کنم. او آرام در اتاق را باز می کند و در همانجا می ایستد و با دقت و موشکاف نگاه می کند و می گوید رنگهای روی موزاییک زیاد دوام نمی آورند و در اثر فرسایش پاک می شوند. من به او خواهم گفت، می دانم استاد فقط به طور موقت این کار انجام گرفته تا منظره ها کاملتر به نظر برسند و او با برگرفتن نگاه و سر برگرداندن زیر لب خواهد گفت بد نیست!
می دانم که این حرف را برای دلخوشی من خواهد زد و در وقت مقتضی معایب کارم را بر خواهد شمرد. اما در وهله اول جملات نومید کنند و یاس آور بر زبان نخواهد آورد. پدربزرگ با پرسیدن گرم شدی؟ باعث شد تا چشم باز کنم و بگویم:
ــ بله.
مادربزرگ در همان حال که به طرف آشپزخانه می رفت به پیری و فراموشی نفرین فرستاد و پدربزرگ با بانگ بلند گفت:
ــ چای داغ حالش را جا می آورد، نگران نباش.
بعد با صدایی آهسته از من پرسید:
ــ درد که نداری، داری؟
سر تکان دادم و او ادامه داد:
ــ دست و پایت را تکان بده تا خاطرم جمع شود.
همین کار را کردم و او به آنی پریشانی خاطرش زایل شد و با گفتن خودمانیم کار خطرناکی کردیم اما بحمدالله بخیر گذشت. نفس آسوده ای کشید.
آن شب با خوردن یک مسکن به بستر رفتم و اقرار می کنم که شب سختی را گذراندم. استخوانهایم درد می کرد و هر دو کتفم بیش از سایر استخوانهایم آزارم می داد. وقتی پس از تقلای بسیار به خواب رفتم زمانی دیده باز کردم که آفتاب تمام سطح اتاق را پر کرده بود. در اتاق نیمه باز بود و حکایت از ورود کس یا کسانی را به اتاق می کرد. بلند شدم و با ورزش سبک همانطور که در بیمارستان یادم داده بودند بدن خود را نرم کردم و از اتاق خارج شدم. صدای پدربزرگ به گوشم رسید که داشت برای کسی توضیح می داد که به سر اتاق سفید چه آورده ایم، شنونده خاموش بود و من نتوانستم بفهمم که مستمع کیست. حمام کردم و بعد...
برای خوردن صبحانه وارد آشپزخانه شدم .از دیدن آقای یزدانی تکانی خوردم و با لحنی متعجب سلام کردم. او که متوجه تعجب من شده بود پرسید:
-چرا تعجب کردید، قرار نبود من بیایم؟
گفتم:
- چرا، اما فکرمی کردم که شما بعدازظهر خواهید آمد و حالا...
او با صدا خندید و گفت:
- حالا هم بعد از ظهر است اما شما گمان صبح را دارید.
ناباور به ساعت نگاه کردم و دیدم حق بااوست. پدربزرگ گفت:
- می خواستیم صدایت کنیم اما دیدیم بهتر است استراحت کنی، داشتم به آقای یزدانی می گفتم که چه خطای فاحشی را همگی مرتکب شدیم اما خدا به ما رحم کرد و حادثه ای رخ نداد. بنشین تا برایت چای بریزم. از آقای یزدانی خواهش کردم که کلاس امروز را لغو کند تا تو استراحت کنی. غذایت راهم گرم نگه داشته ایم. حالا بگو اول چای یا غذا؟
گفتم:
- شما زحمت نکشید.
آقای یزدانی بلند شد و روبه پدربزرگ گفت:
- تا آریانا خانم غذایشان را میل می کنند من و شما هم برویم اتاق سفید را تماشا کنیم.
پدر بزرگ موافقت کرد و هردواز آشپزخانه خارج شدند. من با سرعت غذا خوردم و خودم را مرتب کردم که وقتی برمی گردند آراسته باشم. آمدنشان به درازا کشید و به ناچار به دنبالشان روانه شدم و آن دو را به جای اتاق در گلخانه دیدم که به تعداد اندک گلدانهای باقیمانده در گلخانه خود را سرگرم کرده بودند. با ورودم پدر بزرگ گفت:
- صبر کردیم تا تو هم بیایی و بعد اتاق را تماشا کنیم. من که عقیده دارم قشنگ شده اما نظر استاد مهم است.
آقای یزدانی با گفتن اختیار دارید نشان داد که آماده خارج شدن است. پدربزرگ و من بعد از او از گلخانه خارج شدیم و من با قدمهایی نااستوار به دنبالشان حرکت کردم. مسافت کوتاه گلخانه تا اتاق را چنان پیمودم که گویی دوست ندارم به آن نزدیک شوم. پدربزرگ پرسید:
- پس چرا معطلی؟ در را باز کن.
با احتیاط در راباز کردم و به جای تماشای کف اتاق به چهره یزدانی چشم دوختم تا عکس العملش را در چهره اش بخوانم. همانطور که تصور می کردن او با نگاهی موشکاف به سطح سبز زمین نگاه کرد به جای داخل شدن در آن سرک کشید. گفتم:
- به گمانم باید خشک شده باشد.
- می دانم اما ته کفشم آلوده است و نقاشیتان را خراب می کند.
پدربزرگ گفت:
- فکر اینجایش را نکرده بودیم که مهمانها چگونه وارد شوند.
استاد به ریشخند گفت:
- با کفشهای ابری!
من که از لحن او رنجیده خاطر شده بودم گفتم:
- همه اش را پاک می کنم.
استاد گفت:
- حیف نیست این که صحن چمن زیبا پاک و محو شود؟ منظورم را درست نفهمیدید، مهمانها می توانند یا بدون کفش و یا با کفشهایی که چمن را آلوده نکند وارد شوند.
پدربزرگ گفت:
- تابلوی لطفا وارد چمن نشوید چطور است؟
این بار از سخن پدربزرگ رنجیدم و گفتم:
- فکر خود شما و مادربزرگ بود!
پدربزرگ با گفتن خیلی زیبا شده، درصدد دلجویی برآمد و آقای یزدانی با درآوردن کفش قدم روی موزاییک های سرد گذاشت و گفت:
- پرسپکتیو میوه ها درست انتخاب شده و برای حضور برگها می توانستی جای ناظر را آن نقطه انتخاب کنی. اما روی هم رفته کار خوبی از آب درآمده، گرچه شتاب قلم کمی مشخص است اما می شود گفت خوب است.
تشکر کردم و او گفت:
- با کشیدن یک گربه می توانی مهمانها را شگفت زده کنی. گربه ای در حال پایین آمدن از درخت یا درحال خیز و پرش که به گمانم این زیباتر باشد و بیننده هارا سرگرم کند.
پدربزرگ گفت:
- لطفا این کار را نکنید، نمی خواهید که مهمانها از ترس گربه فرار کنند و سفره عقد را برهم بریزند. به عقیده من همینطور که هست خیلی خوب است.
یزدانی میان خنده تایید کرد و با پوشیدن کفش خود در اتاق را بست و رو به پدربزرگ گفت:
- پس این اتاق نام جدید پیدا کرده است و زین پس باید بگوییم اتاق عقد کنان!
پدربزرگ گفت:
- پارک آریانا، مناسبتر است و خودم از این پس می گویم پارک آریانا.
آقای یزدانی گفت:
- اسم قشنگی است اما من یقین دارم که داماد جدید پارک آرینا خطاب می کند و بالاخره این اتاق اسم ثابت نخواهد داشت، نظرخود شما چیست؟
منظورش من بودم، گفتم:
- اسم مهم نیست بلکه مهم کارایی اتاق است که به چه منظور مورد بهره برداری قرار بگیرد. در هنگام عقد اسمش بشود اتاق عقد کنان، پدربزرگ بگوید پارک آریانا و انوشیروان هم پارک آرینا خطاب کند. هدف من این بود ککه دیانا بفهمد زیبایی را می شود با کمترین هزینه حاصل کرد که اگر اورا شاد کند و بپسندد من به هدفم رسیده ام.
آقای یزدانی گفت:
- حالا نتیجه کارتان بیش از پیش زیبا به نظر می رسد و من به سهم خود به شما تبریک می گویم خسته نباشید.
در داخل سالن وقتی پدربزرگ به او تعارف کرد که کنار بخاری دیواری بنشیند از من درخواست یک لیوان آب کرد و من برای آوردن آب آنها را تنها گذاشتم. وقتی با لیوان آب می خواستم وارد سالن شوم شنیدم که داشت می گفت:
- به بیدار اعتماد کنید، او مرد خوبی است و لیاقت و شایستگی آریانا را دارد من می دانم که شما خیلی به آریانا علاقه دارید و هرمردی را شایسته او نمی دانید من هم اگر به دوستم اعتماد کامل نداشتم هرگز در مورد او پیش شما که استادم هستید و حق بسیاری برگردنم دارید صحبت نمی کردم. او مدتهاست که طالب آریاناست اما من اورا به صبر کردن تشویق می کردم تا آریانا توانایی لازمه را بدست آورد که خوشبختانه با عنایت خداوند بهبودی یافت و دیگر صبر را جایز ندیدم و خدمتتان آمدم و آنچه شما بفرمایید بدون کم و کاست به او می رسانم.
پدربزرگ گفت:
- من هم در لیاقت و شایستگی آقای بیدار شکی ندارم اما در انتخاب همسر برای نوه هایم هیچگونه نظری را اعمال نمی کنم و حق انتخاب با خود آنهاست. من تنها نظرم را، و آنچه را که درمورد آن فرد می دانم بازگو می کنم و در مورد آقای بیدار هم همین کار را خواهم کرد. در درجه اول نظر خود آریانا و پس از او نظر پسرم مهم است، اما اگر عقیده من را بخواهی می گویم باز هم بهتر است صبر کند تا قضیه دیانا به پایان برسد پسرم تا همینجا هم سخت گرفتار است و می دانم به فرصت احتیاج دارد.
- پس ما صبر می کنیم تا زمانی که خود شما وقتش را مشخص کنید.
- تا خدا چه بخواهد.
حرفهای آنها وجودم را به کوه یخی تبدیل کرده بود و نمی توانستم باور کنم که مرا برای دیگری خواستگاری کند. بغض داشتم اما نه. بغض نبود، شوکی بود که توان فکر کردن را از من گرفته بود. نمی دانم چقدر طول کشید تا صدای پدربزرگ بلند شد که پرسید:
- آریانا پس آب چه شد؟
به سختی بلند شدم و لیوان را برداشتم و به سالن قدم گذاشتم. در صورتش آثار رضایت به خوبی نمایان بود. گویی باری سنگین را از شانه برداشته و بر زمین نهاده بود، آب را بجای اینکه تعارفش کنم روی میز گذاشتم به پدربزرگ گفتم:
- تا آفتاب غروب نکرده نمازم را بخوانم
و از سالن به سوی دستشویی حرکت کردم خدا می داند که آیا عبادتم درست بود یا نه اما بعد از نماز دیگر از اتاق خارج نشدم و همانجا ماندم. با صدای موذن که نماز شب را ندا می داد بار دیگر به نماز ایستادم و هنگامی که صدای زنگ خانه بلند شد و پس از دقایقی مادربزرگ وارد شد هنوز بر سجاده نشسته بودم و تسبیح می گرداندم. با ورود مادربزرگ آقای یزدانی قصد عزیمت کرد و صدایش را شنیدم که به مادربزرگ گفت:
- از طرف من از آریانا هم خداحافظی کنید.
سپس از در خارج شد. با اظهاراتی که از یزدانی شنیده بودم دیگر نمی توانستم خود را گول بزنم و بفریبم. آنچه باور دل ساده اندیشم بود در ساعتی پیش دود شده و به هوا رفته بود. این ضربه نیز همانند پذیرش لمس شدن بدنم مرا متحیر نکرد و گویی این را نیز از پیش دانسته و تنها زمان وقوعش را فراموش کرده بودم که چون دانستم آن حالت اولیه در من به وجود آمده بود. وقتی سجاده را جمع کردم دیگر نه وجودم یخ بود و نه فکری آزارم می داد بلکه برعکس احساس خوشی داشتم. شاد نبودم اما غمگین هم نبودم. مثل این بود که پرده سیاهی را از مقابل چشمم دور کرده بودند و حالا قادر به دیدن بودم، آن هم روشن و تابناک.
به آشپزخانه رفتم و شام را فراهم کردم و از همانجا مادربزرگ و پدربزرگ را صدا کردم تا شام یخ نکرده بیایند. پدربزرگ متفکر وارد شد اما مادربزرگ با لبهایی پر از خنده گفت:
- نمی دانی چه روز پر هیجانی را طی کردم، می دانی چه شده؟ در میان بچه ها شایع شده که استاد نقاشی ات خیال دارد با ( لعیا ) ازدواج کند. لعیا هنرجویی است که پیش از آمدن تو از ما جدا شده و گویا به خارج از ایران رفته بود که اکنون برگشته. بچه ها از این که جشن پشت جشن دارد برگزار می شود خوشحالند اما شایعه دیگری هم هست که می گویند یزدانی گفته تا بیدار ازدواج نکند او عروسی نخواهد کرد. نمی دانم بین این دو دوست چه قول و قراری است اما برای ما فرقی نمی کند، چه این زودتر یا آن یکی زودتر.
پدربزرگ با گفتن لطفا شامت را بخور، مادربزرگ را از سخن گفتن بازداشت و او متعجب از حرف شوهرش پرسید:
- چیزی شده؟ نمی بایست تعریف می کردم؟
من گفتم:
- چرا مادربزرگ، لطفا ادامه بدهید
اما او همچنان به صورت پدربزرگ چشم دوخته بود و منتظر واکنشی از جانب او بود. پدربزرگ در زیر نگاه همسرش تاب نیاورد و گفت:
- جشن خودمان از همه جشنها مهمتر است!
و خواست به گونه ای به مادربزرگ بفهماند که علت قطع کردن سخن او به علت بی اهمیت بودن جشن دو استاد است. مادربزرگ با تردید گفت:
- اما من فکر می کردم که برایت مهم است دوتا دیگر از هنرجویانمان متاهل می شوند.
پدربزرگ گفت:
- سه تا!
مادربزرگ گفت:
- بیدار دل که هنرجوی ما نبود.
و اشتباه اورا خاطرنشان کرد. هنگام نوشیدن آب لیوان از دست پدربزرگ رها شد و روی میز واژگون شد. مادربزرگ پرسید:
- معلوم هست حواست کجاست؟ آیا حالت خوب است؟
پدر بزرگ خشمگین گفت:
- هیچ شبی چون امشب پرچانگی نمی کردی، به من چکار داری، شامت را بخور.
مادربزرگ گرفته و رنجیده قاشق را روی میز گذاشت و قصد داشت آشپزخانه را ترک کند که گفتم:
- مادربزرگ من علت ناراحتی و خشم پدربزرگ را می دانم.
مادربزرگ از رفتن منصرف شد و چشم به صورت من دوخت و گفت:
- خب تو بگو چرا ناراحت است. خودش که حرفی نمی زند.
گفتم:
- آقای یزدانی اینجا بود...
- خودم اورا دیدم. وقتی من آمدم او رفت.
- بله او آمده بود تا مرا برای آقای بیدار دل خواستگاری کند و ...
مادربزرگ بار دیگر سخنم را قطع کرد و گفت:
- خدای من، چه جالب! خب این موضوع که ناراحتی ندارد. بیدار دل را همه بخوبی می شناسیم و می دانیم که مرد لایق و شایسته ای است!
گفتم:
- پدربزرگ هم همین را به آقای یزدانی گفتند اما از این که من نپذیرم نگران هستند، اینطور نیست پدربزرگ؟
پدربزرگ با تعجب پرسید:
- می خواهی قبول کنی؟
مادربزرگ متعجب تر از او گفت:
- بالاخره من نفهمیدم ناراحتی تو از چیست. از این که قبول بکند با نکند؟!
پدربزرگ گفت:
- آریانا خوب منظور مرا درک می کند و نمی خواهم عجولانه تصمیم بگیرد. من به یزدانی گفتم که در حال حاضر آمادگی پذیرش بیداردل را نداریم و تا بعد از مراسم نامی و دیانا باید صبر کند.
مادربزرگ لیوانی آب برای خود ریخت و گفت:
- باید هم همین باشد، آیا او مخالفت کرد؟
پدربزرگ سر تکان داد و به نگاه همسرش نگریست و ادامه داد:
- نه قبول کرد اما موضوع این حرفها نیست.
مادربزرگ اینبار فریاد کشید:
- چرا در پرده صحبت می کنی، خب بگو اصل ماجرا چیست؟
گفتم:
- مادربزرگ اصل ماجرا این است که من فکر می کردم یزدانی بهترین و مناسبترین همسری است که اگر روزی بخواهم ازدواج کنم انتخاب می کنم و به همین خاطر مهری از او به دل گرفته بودم، اما خوشبختانه چند ساعت پیش معلوم شد که اشتباه کرده ام و فکرهای بچه گانه در سرپرورانده ام.
مادربزرگ با گفتن وای خدای من، چهره اش پر از غم شد. من دستش را گرفتم و گفتم:
- باور کنید که هیچ ضربه ای نه از جانب آقای یزدانی و نه از سخن شما بر من وارد نشده و من خیلی هم راضی ام، چون همانطور که چشم انوشیروان را به حقیقت باز کردم آقای یزدانی هم چشم مرا به حقیقت باز کرد و من هم مثل سمیرا خوشحالم که زود به اشتباهم پی بردم. من همسری می خواهم که علاقه دو جانبه ای میانمان حاکم باشد. برای آقای بیدار دل همچنان احترام قائلم اما نمی توانم به درخواستش پاسخ مثبت دهم.
مادربزرگ گفت:
-عاقلانه هم همین است.
بعد رو به پدربزرگ کرد و گفت:
- به خاطر آریانا ناراحت نباش، او از همه نوه هایمان عاقل تر است و بدون تدبیر کاری نمی کند.
میز شام را جمع کردم. مادربزرگ زودتر از آشپزخانه خارج شده بود. پدربزرگ زیرلب گفت:
- من نمی بایست تشویقت می کردم که مهر اورا در وجودت گرم و روشن نگهداری. من از این که عجولانه تورا هدایت کردم پشیمانم.
مقابل پایش نشستم و گفتم:
- پدربزرگ می خواهید برایتا قسم بخورم که هیچ اندوهگین نیستم، فکر می کنم احساس پیشین من بیشتر به خاطر وضعیت جسمانی ام بوجود امده بود و دوست داشتم که نقص خود را آنگونه نادیده بگیرم، شما هم اشتباه نکردید و آنچه گفتید در مورد عشق راستین درست بود. حالا این چین ها را باز کنید تادلم آرام بگیرد و باور کنم که دیگر غمگین و ناراحت نیستید.
پدربزرگ به چشمم زل زد و پرسید:
- حرفت را باور کنم؟
سر فرود آوردم و گفتم:
- بله باور کنید.
مادر به اتفاق نیلوفر و ناجی صبح زود بود که به باغ وارد شدند، همان روز قرار بر روز عقد بود و مادر آمده بود تا از نزدیک شاهد چیدن میز و صندلیها و اتاق عقد باشد. مشدی را پدربزرگ خبر کرده بود و به نظرم رسید که جشن نامی باشکوهتر بود اما هنوز ساعتی از ورود مادر نگذشته بود که دوستان انوشیروان یعنی هاتف و بهادر وارد شدند و به کارگران در آوردن میز و صندلیها کمک کردند. هاتف در فرصتی که برای رفع خستگی به دست آورد رو به من گفت:
- آریانا همه دارند می روند، به گمانم تنها من و شما می مانیم.
خندیدم و گفتم:
- شمارا نمی دانم اما من راضی هستم!
گفت:
- پس زنده باد دوران مجردی!
و از در سالن خارج شد، مادر گفت:
- بهتر است ما اتاق عقد را آماده کنیم، دیانا تاکید داشت که تو این کار را بکنی و به سلیقه دیگران کاری نداشه باشی.
- اما شما و مادربزرگ باید نظارت کنید.
و مادر با گفتن ما فقط کمک می کنیم، وادارم کرد که پیش بیفتم.
مادر بزرگ پارچه ترمه اش را به دستم داد و گفت:
- بهتر است مردها وسایل را به اتاق سفید بیاورند تا آسیب نبینند. او ماند تا به آنها بگوید که چگونه وسایل خنچه را حمل کنند و من و مادر به طرف اتاق سفید حرکت کردیم. دوست داشتم نظر مادر را هم با دیدن اتاق بدانم. وقتی در را گشودم مادر از شادی فریاد کوتاهی کشید و گفت:
- وای چقدر زیباست. آریانا تو کی این کار را کردی؟
- چند روزی می شود. آیا زیبا شده؟
مادر مبهوت نگاهم کرد و گفت:
- کلمه زیبا کم است. خیلی باشکوه شده، فقط نمی دانم چطوری باید وارد شوم.
- کفشهایتان را دربیاورید و مطمئن باشید که رنگی نمی شوید.
مادر کفشهایش را درآورد و پرسید:
- حالا چکار باید بکنم؟
سفره ترمه را رو به تابلو بهار گستردم و دیدم که مادر هنوز دارد تماشا می کند و دریافتم که خودم باید بقیه کارها را انجام بدهم. با ورود بهادر و هاتف که هرکدام سینی بزرگی بر سر داشتند مادر دست از تماشا کشید و خواهش کرد آرام آنها را زمین بگذارند. آنها پس از زمین گذاشتن سینی متوجه اتاق شدند و همان کاری را کردند که مادر کرده