08-01-2015، 19:56
آخرین شب آرامش .
اونشب مرتضی برای اولین بار باهام راجع به مرگ حرف زد . گفت نمی ترسماااا ولی چون برام ناشناختس استرس دارم .
گفتم برو بابا حالا مگه قراره طوری بشه ؟
گفت بالاخره که چی !!!!!
اتاق تاریک بود . یه نور از پنجره سمت چپ افتاده بود رو صورتش .
من می دیدمش و اون منو نمی دید .
اشکام آروم آروم می ریخت . خیلی فشار میاوردم که گریه نکنم .
همینطور که کمرشو ماساژ می دادم یه دستمو گرفته بود . گفت چرا دستت می لرزه ؟
گفتم به خاطر رژیم ضعیف شدم .
گفت دیواانه بخور نشه یه روزی مثل من حسرت غذا رو داشته باشی .
خلاصه کلی حرف زدیم تا خوابش برد . دیگه هوا روشن شده بود .
رفتم روبروش رو تخت همراه دراز کشیدم و این عکسو گرفتم .
تکراریه ولی نگاه کردنش بهم آرامش می ده .
ممنون که هستین
اونشب مرتضی برای اولین بار باهام راجع به مرگ حرف زد . گفت نمی ترسماااا ولی چون برام ناشناختس استرس دارم .
گفتم برو بابا حالا مگه قراره طوری بشه ؟
گفت بالاخره که چی !!!!!
اتاق تاریک بود . یه نور از پنجره سمت چپ افتاده بود رو صورتش .
من می دیدمش و اون منو نمی دید .
اشکام آروم آروم می ریخت . خیلی فشار میاوردم که گریه نکنم .
همینطور که کمرشو ماساژ می دادم یه دستمو گرفته بود . گفت چرا دستت می لرزه ؟
گفتم به خاطر رژیم ضعیف شدم .
گفت دیواانه بخور نشه یه روزی مثل من حسرت غذا رو داشته باشی .
خلاصه کلی حرف زدیم تا خوابش برد . دیگه هوا روشن شده بود .
رفتم روبروش رو تخت همراه دراز کشیدم و این عکسو گرفتم .
تکراریه ولی نگاه کردنش بهم آرامش می ده .
ممنون که هستین