اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

*رماלּ ایرانے و عاشـᓆـانـہ ᓘـانوҐ باـבیگارב*

#1
*رماלּ ایرانے و عاشـᓆـانـہ ᓘـانوҐ باـבیگارב*

نام کتاب : خانوم بادیگارد


نویسنده : صحرا۷۱ کاربر انجمن نودهشتیا


خلاصه داستان :
داستان درباره دختر فقیریِ به اسم ماهان که پدر مادر نداره.بخاطر اینکه اجاره خونه شو نداده از خونه اش میندازنش بیرون چون رزمی کاره بادیگارد یه نفر به اسم رهام می شه.البته خودشو مثل مردا در میاره. خواهر رهام می فهمه ماهان دختره و ….




*قسمت1*
__ای بر ابا و اجدادت صلوات اخه مشهدی رضا من از کجا وسط زمستون خونه پیدا کنم؟کسی این موقع سال به یه دختر تنها که خونه نمی ده.بیا وبزرگواری کن به من بدبخت لطف کن.قول می دم تا عید یه خونه پیدا کنم.
_نچ.نمی شه.تا اخر هفته بیشتر وقت نداری.
ای توروح ننه ات که تو رو زایید.همه مارو بدبخت کرد.ای تو روح اقات که ننه ات و گرفت. ای تو روح کسی که ننه ات و برای اقات گرفت.سرم وانداختم پایین رفتم تو اتاق.اسمم ماهانه.مادرم این اسم و برام انتخاب کرد.می گفت اسمه هم پسرونه اس هم دخترونه برای یه دختر تو این دنیا خوبه.از بچه گی پسر بار اومدم.مادرم 5سال پیش مرد.بابام هم یک ماه قبل از تولد من کشته شد.پلیس بود.ما هم اواره شدیم.مادرم سخت کار می کرد.اما دکتر گفت بخاطر سرطان سینه جونش و از دست داد.دیپلمم و گرفتم اما کسی بامدرک دیپلم بهم کار نمی داد.مجبور شدم کار های دیگه انجام بدم.یک سال تعمیرگاه موتور و ماشین
کار می کردم.یک سال بعد و کارگری می کردم.کارگری ساختمون باغ و..گچ کاری.در کنار کارم انواع ورزش های رزمی و انجام می دادم . تکواندو کاراته جوجیدسوو...الانم اموزش می دم.تو یه اتاق نه متری زندگی می کنم که البته شاهد بودید تا اخر هفته بیشتر وقت ندارم باید شرو کم کنم.صدای در اومد.رضا بود اومد داخل.رضا همسایه مه که از بچگی ورزش های رزمی بهم اموزش می داد:
__ماهان؟
__چی شده باز ؟بهش بگو می رم دیگه.
__یه کار برات پیدا کردم.
بد جور ذوق زده شدم.گفتم:
__ناموساَ؟
__اره ولی..
زکی به ما که کار می رسه ولی واماو اگر داره:
__ولی چی؟
__خب راستش این کار و به من پیشنهاد دادند منم گفتم این کار به درد شاگردم ماهان می خوره.
__خب؟
__اونا دنبال یه بادیگارد مردن؟اونا بادیگارد زن نمی خوان.
__بیخیال ایشالله یه کار دیگه.
__نه ماهان منظور من این نبود.تو شناسنامه ات اسمت ماهانه می تونم دستکاریش کنم جنسیتت و مرد کنم ماهان اون کار فقط به درد تو می خوره.تو خونه اشون بهت اتاق می دن.هر ماه یه عالمه پول می دن این شانس بزرگیه.
__بی خی دادا من می ترسم.
__مگه اون مسابقات و یادت نیس که به عنوان مرد رفته بودی مالزی و سنگاپور مگه کسی فهمیده بود؟
__رضا بی خیال شو یه گندی می زنم خیط می شه ها؟تازه صدا مو چی کارکنم؟
__ببین هیکلت که ریزه.سینه هم که نداری خدا رو شکر موهاتم که متوسطه.فقط می مونه صدات که می گم لاله.
__ننه ات لاله.
__خب بابا حالا واقعا که لال نشدی.
راست می گه.هیکلم اصلا به دخترا نمی خوره.سایز سینه امم که کوچیکه 22 سالمه اما 48 کیلو بیشتر نیستم.فقط موهام که همرنگ چشمامه.عسلی.موهام تا زیر گوشامه اغلب با یه کلاه و کافشن و شلوار می رم بیرون کسی هم نمی فمه که دخترم.الان 5 ساله اینجوری بزرگ
شدم حتی چند بار به جای مسابقات زنانه تو مسابقات مردان شرکت کردم.البته همه اشون وهم بردم.لبخندی زدم و روبه رضا گفتم:
__به شرط اینکه هوامو داشته باشی.
__من نوکر شمام.
__خب باید چیکار کنم؟لباسام و اینارو می گم.
__هیچی با همین تیپ می ریم.البته قبلش باید بهشون خبر بدم.
__باشه.
وسایل خونه رو جمع کردم.زیاد نباید رو حرف رضا حساب باز کنم.از کجا معلوم یارو قبلا یه محاظ نگرفته باشه؟نه بابا تو حلبی اباد هم نمی تونم خونه کرایه کنم.تو خیابون ها دور می زدم.از این دکه به اون دکه وارد یه رستوران شدم که روش نوشته بود:
به یه کارگر خانوم نیازمندیم.
رفتم جلو. مرد پشت میزش نشسته بود گفتم:
__سلام اقا شما یه اگهی برای استخدام داده بودید؟
__بله اما این کار به درد شما نمی خوره.
بعد از سرتا پام یه نگاه ترحم امیز انداخت و گفت:
__برو دخترم خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه.
__شما به یه کارگر احتیاج دارین به یه مدل احتیاج ندارین که.
__خانوم گفتم کار نداریم.
__به سق سیاه.اشغال.
__هی..
__هی تو کلات.
اومدم بر گردم که خوردم به یه غول تشن اهو یارو کوره سرمو انداختم پایین و رفتم.خدایا من الان اواره خیابون ها نشم خوبه.من نمی فهمم بعضی ها چند تا خونه دارن سال در دوازده ماه به اون خونه سر نمی زنن بعضی ها هم مثل من بدبخت یه اتاق ندارن که توش احساس امنیت کنند. تا شب فقط دنبال خونه وکار گشتم انگار نه انگار خدایا خودت این پایین و نگاه کن اون پولدارا و بیخیال شو یه نگاه به ما فقیر فقرا بنداز.
*****
داشتم رو پیک نیک تخم مرغ درست می کردم در طول روز فقط صبحونه می خورم. با ناهار و شام میونه خوبی ندارم .باید برم سراغ کار دیروز که چیزی عایدم نشد.غرق در افکارم بودم که صدای در اتاق منو از افکارم خارج کرد .رضا یالله ای گفت و اومد داخل:
__ماهان کوچولو مژده گونی بده.
__چی شده؟داری سر کارم می ذاری؟
__نچ.این دفعه دیگه کارت راه افتاد یارو قبول کرد.اما بهش نگفتم دختری.ببین یه خواهر داره.خواهره خودش بادیگارد داره.برادره بادیگارد نمی خواست خواهره مجبورش کرده بادیگارد بگیره.الان همه فکر می کنند تو پسری کافیه یه دست کت و شلوار بپوشی که اون هو خودمچاکرتم کت و شلوار عروسی حسین هست.
__رضا شر نشه؟
__نه کافیه حرف نزنی.
__اگه این طوره پایه ام.تا ته خط.
__ایول الان می رم کت و شلوار حسین و میارم.
چند دقیقه بعد با کت وشلوار داداشش حسین برگشت حسین یک سال از رضابزرگ تره اما هیکلش ریزه.کت و شلوارش و پوشیدم یه کم رنگ و رو رفته اس اما همین هم غنیمته.با وسایل فرشته زن حسین قیافه امو پسرونه کردم.تو اینه به خودم نگاه کردم خودمم خودمو نشناختم.چه برسه به کسایی که تا الان منو ندیدن.رضاو حسین و فرشته با تحسین به من نگاه می کردن.با موتور رضا به سمت خونه اون یارو صاحبکار جدیدم راه افتادیم.تا الان همچین محله ای نیومده
بلودم اصلا نمی دونستم یه همچین محله ای هم وجود داره.حتی اسم این محله رو هم نمی دونم.خونه های خیلی بزرگی داره.یه ماشین هم تو کوچه نبود لابد ماشین ها تو پارکینگ خونه اند.وایییییی عجببببببببببب خونه ایه.....خدایا یک درصد این خونه رو به من می دادی چی می شد؟وارد حیاط خونه شدیم محو خونه بودیم که نفهمیدم کی وارد سالن شدیم چند تا از مستخدم ها زل زده بودن به من و هی دم گوش هم یه حرفایی می زدن.نشستیم روی کاناپه ها یکی از مستخدم ها که دختر جوونی بود دوتا لیوان شربت اورد منم تا ته سر کشیدم.دختر لبخندی زد و گفت نوش جان و رفت.رضا دم گوشم گفت:
__دختره ازت خوشش اومد حالا نمی دونه که تو دختری.
خواستم چند تا فحش بدم که یه مرد و یه زن اومدن پایین.ومقابل من روی کاناپه نشستن دختره
جوون بود پسره هم می خورد 30 سالش باشه.هیکلی بزرگ داشت موهای مشکی وطلایی قاطی موهای دختره یه دست طلایی بود.به دختره می خورد چند سال از من بزرگ تر باشه.پسره گفت:
__اقا رضا این و برای حفاظت از من اوردید؟این که مردنیه.غذا خورده؟
خونم جوش اومد بی خیال لال بازی شدم صدامو کلفت کردم و گفتم:
__به امتهانش می ارزه.با یه مبارزه چطورید؟
قاه قاه خندید.دختره هم زد زیر خنده پسره گفت:
__نه می بینم پسر شجاعی هستی.نه ممنون.
__باشه.هرطور مایلید.به هر حال اگرم می خواستم با شما مبارزه کنم.رعایت سنتون و می کردم.
اخم هاش رفت تو هم.بلند شد و گفت:
__بیاید تو حیاط.اونجا مبارزه بیشتر می چسبه.
هیچی الانه که دهنم اسفالت شه.نکنه واقعا یارو از من قوی تر باشه؟خدایا من شخصا غلط کردم.من به ریش ابا اجدادم خندیدم.
****
وارد حیاط شدیم.کلاه و کتم و در اوردم.رضا و دختره توی الاچیق نشسته بودن و به ما نگاه می کردند.رضا حرص می خورد می ترسید مرده بفهمه من دخترم.مقابل هم وایستاده بودیم.دست دادیم موهام پخش صورتم بود.داد زد:
__چون بچه ای می ذارم تو اول شروع کنی.
به سمتش حمله ور شدم یه پامو اوردم بالا تا بزنم تو سرش که پامو تو هوا گرفت یه چرخ رو هوا زدم نشستم روزمین اومد سمتم که زیر پاش و خالی کردم خورد زمین از جاش بلند شد یه پوزخند بهش زدم.دستام و از پشت گرفت با ارنجم زدم تو شکمش اعصابش خورد شد بالگد زد تو پهلوم دستش و پیچوندم خواستم بالگد بزن لای پاش که زود تر از من یه لگد به پای راستم زد.داشتم میوفتادم که زیر کمرم و گرفت در همون هین که روی هوا معلق بودم گفت:
__هنوز بچه ای.
پاشو لگد کردم هم خودم افتادم رو زمین هم اون افتاد رو من . سرشو اورد بالا خندید و گفت:
__حرفم و پس می گیرم.
به سختی از روم بلند شد.دستشو دراز کرد بلندم کنه.فکرد کردم می خواد کمکم کنه که دستم وپیچوند از پشت دستم و گرفته بود نفس هاش به گوشم می خورد گفت:
__عالی بود.
دستم و ول کرد پشتش و بهم کرد ورفت پیش رضا تو الاچیق نشست.منم دنبالش راه افتادم.کناردختره نشستم.داشتم ابمیوه امو میخوردم که خندید و گفت:
__خیلی خوب بود تا الان هیچکدوم از محافظا جرئت نکرده بودن با رهام بجنگند .
عجب اسمی داشت رهام...گفتم:
__شاید می ترسیدن اخراج شن.
خنده دختره بیشتر شد:
__خوشم میاد حرفات و رک می زنی.
__خب چیکارمی کنید.ماهان و استخدام می کنید؟
این رضا بود که داشت قضیه اصلی و به همه یاد اوری می کرد.رهام یه نگاه به من انداخت و گفت:
__راستش ...بدم نمیاد اقا ماهان محافظم باشه وقتی من بهش باختم یعنی اینکه لیاقت کای و که می خواهم بهش بدم و داره.نه رها؟
پس اسم خواهرش رهاست گفت:
__اره منکه خیلی از ماهان خوشم اومده.
__پس امروز وسایلتو ن و بیارید این جا.
من ذوق زده گفتم:
__ممنون نمی دونم چطور تشکر کنم.
****
با رضا اومدم خونه چند دست لباس از حسین گرفتم چند دست لباس بچگی رضاو گرفتم البته خودمم چند دست لباس پسرونه داشتم.لباسا زیر و نوارد بهداشتی و وسایل دخترونه امو هم تو ساکم قایم کردم.فرشته کنار اتاقم قمبرک زده بودبا بغض پرسید:
__دیگه بر نمی گردی؟
__معلومه که بر می گردم.حتما بهتون سر می زنم.غمت نباشه.
__ماهان دلم برات تنگ می شه من که جز تو دوست دیگه ای ندارم.
فرشته دختر بزگ یه خونواده ثروتمند بود که بعد از ازدواج با حسین از خانواده اش طرد شد.اون درست حرف زدن دخترونه رفتار کردن و به من یاد داد تا تو یه مهمونی ابروم نره.البته هنوز به دردم نخورده اخه من مهمونی های انچنانی برم که چی بشه؟ با حسین و رضا و هم سایه ها خدا حافظی کردم.همه اشون از رفتنم ناراحت شده بودن.مشهدی رضا اومد جلو گفت:
__دخترم این کار ونکن خطر ناکه.بیا ونرو اصلا این اتاق مال تو.
__ممنون مشهدی رضا.اما نمی خوام مزاحمتون باشم.شماهم بهتره این خونه رو بدید اجاره.
__دخترم منو خجالت نده.من یه چیز گفتم.
__دست و پنجه ات درد نکنه.
راننده اون یارو رهام اومده بود.ساک و برداشتم و گذاشتم صندوق عقب ماشین.دل کندن از محله امو ن برام سخت بود گرچه زندگی کردن تو این محله هم برام سخت بود یه دختر تنها معلومه تو محله فقیر فقرا اذیت می شه.محله ای که توش هرنوع خلافی انجام می شه.راننده از تو اینه نگاهی بهم مینداخت و سرشو تکون می داد لابد می گفت این پسره چرا داره اشک می ریزه؟مردم مگه گریه می کنه؟رسیدیم.کنار در خونه نگهداشت با هزار زحمت ساک و بردم داخل .رها داشت تلویزیون نگاه می کرد.تا منو دید دوید سمتم گفت:
__ اومدی؟وسایلت همین قدر بود؟بیا اتاقت و نشون بدم.
اصلا نذاشت حرف بزنم به سمت اتاقی ته راه رو اتاق طبقه بالا رفت.گفت:
__این اتاق توئه کنار اتاق داداشمه.
رفتم داخل وایییییی عجب اتاق توپیه چه منظره ای داره.یه تخت بزرگ صورتی پرده ها و مبل هاهم صورتیه.کمدو میز کامپیوتر ابی بود رها دست منو گرفت رو تخت نشوند و گفت:
__ماهان جون به کسی نمی گم تو دختری.
چشام 4 تا که سهله 8 تاهم کمه نمی دونم چند تا شد.گفتم:
__شما دارید اشتباه می کنید.
__با من راحت باش بلاخره یه دختر اومد تو این خونه که من باهاش درد دل کنم.این محافظ من که خیلی عنقه اصلا با ادم حرف نمی زنه.
خندیدم.دختر خون گرم و بامزه ایه.پرسید:
__از خودت بگو...
__ماهان احمدی.22 ساله.دیپلمه.پدر مادرم فوت شدن.منم اواره خیابون ها.
__خوشبختم.منم رها راد.یه برادر دارم.پدر مادر منم چند سال پیش به رحمت خدا
رفتند.24سالمه.هیچ دوستی ندارم.تنها و گوشه گیر لیسانس معماری. داداشمم که دیدی رهام29 سالشه.چند تا شرکت ساختمون سازس داره.کارخونه رنگ سازی و مصالح ساختمون سازی.زن نداره.اما خاطر خواه زیاد داره.هه هه هه من برم الانه که داداشم بیاد.
رفت.اخیش یه بند حرف زد سر درد گرفتم.دو روزی می شه که من به خونه رهام نقل مکان کردم ازهمون روز هم رفته وین برای کار. یعنی به عبارت دیگه من حکم شلغم و دارم تو این خونه..نمی گه من بادیگاردمم با خودم ببرم بیچاره یه فیضی از خارج کشور ببره.هیییییی باز مرام رها خیلی با هم صمیمی شدیم.از اینجا خیلی
راضی ام غذا های خوشمزه می خورم.لباسام و می شورن. اها یادم رفت بگم.این خونه سه تا مستخدم داره بی بی .دخترش ستاره و نوه اش سمانه..باورتون نمی شه سمانه عاشق من شده همش به من می رسه.من موندم اگر بفهمه دخترم چه عکس العملی نشون می ده .و فرهاد بادیگارد رها که اون هم عاشق سمانه اس.چه باحال.داشتم رمانی و که رها بهم داد و می خوندم اسمش (تا ته دنیاست) خیلی رمان قشنگیه.صدای در باعث شد سرم و بالا بگیرم.رها اومد کنارم روتخت نشست و گفت:
__ماهان جونم؟یه چیز بگم قبول می کنی؟
__چی؟
باز می خواد چه بلایی سرمن بدبخت بیاره.؟اخرین باری که کلمه ماهان جونم و به کاربرد انگشت کوچیکه ام شکست.کمی به سمتم خم شد و گفت:
__میای بریم مهمونی؟تورو خدا.ماهان جوننننننن؟
__رها بیخیال شو. حال ندارم ادای پسرارو دربیارم.
__بابا کی گفت ادای پسراو دربیاری؟می تونی دختر باشی.
__با همین لباسا که نمی تونم برم.تازه اگر کسی من و اونجاببینه بشناسه چی؟بادیگاردت فرهاد چی؟
__لباس ها با من تازه مهمونی اشنا نیس.فرهاد و هم می پیچونیم.باشه؟
اخ جون من که از خدام بود ذوق زده گفتم:
__باشه.بریم.
پرید بغلم کرد.رفتیم تو اتاقش کمد لباساش و باز کرد و انتخاب و به عهده خودم گذاشت اینقدر لباس تو کمد بود که گیج شده بودم نمی دونستم کدوم و انتخاب کنم.از انواع رنگ ها و مدل ها تو کمدش بود ابی قرمز صورتی. یه پیراهن سفید و که تا بالای زانو هام بود و انتخاب کردم باصندل های سفید یه کیف کوچولو هم محض خنده برداشتم وسایل و تو کیف رها گذاشتیم و از در پشتی الفرار.بعد از چند دقیقه وارد یه ارایشگاه شدیم که البته به گفته رها بزرگترین ارایشگاه
شهره.خدا عالمه.ناگفته نمونه من اولین باره که وارد یه ارایشگاه می شم.کار من بیشتر طول کشید. موهام چون کوتاه بود نتونستم جمع کنم برای همین موهام ولخت کردند و لبه موهام و به سمت بالا فر کردن.چتری موهام و هم به صورت کج روی چشمام ریخت.ارایش ملایمی هم کردم.سایه طلایی و سفید رژ مایع قرمز که لبام حسابی تو چش بود.تازه فهمیدم لبای برجسته ای دارم.موژه هام هم که با ریمل حسابی برجسته شده بود. چند دقیقه ای گذشت نه بابا این
رها ول کن نیس زل زده به من بی خیال نمی شه:
__هوییی چشات و درویش کن.
__ماهان داری وسوسه ام می کنی.
__ما رو باش باکی اومدیم سیزده بدر.بابا تو خودت و تو اینه دیدی؟من مقابل تو هیچم.
__هه هه تواضعت منو کشته.
با اژانس راه افتادیم عجب ادم هیزیه این مردتیکه. زل زدم تو اینه وگفتم:
__چشات و درویش می کنی یا از تو کاسه درشون بیارم برات؟برای من فرقی نداره چجوری راحتی؟
__ابجی چرا ناراحت می شی؟
مردتیکه نفهم بر وبر زل زده به من می گه چرا ناراحت می شی پ ن پ باید به خودم ببالم که تو یال قوز زل زدی به من.رها دم گوشم گفت:
__من که زنم دوس دارم بخورمت وای به حال این بدبخت.
همچین نگاهی بهش انداختم که خودمم گرخیدم چه برسه به این دختر مظلوم.مقابل یه باغ بزرگ نگهداشت هوا تاریک بود رها چسبیده به من حرکت می کرد.اما من نمی ترسیدم. به در سالن که رسیدیم برگه دعوت نامه رو به یه مرد که مقابل در ورودی وایساده بود داد. مردم بادست به داخل سالن اشاره کرد. وارد یه اتاق شدیم.زنها ی تو اتاق مشغول عوض کردن لباسا بودن.ما هم لباسامون و عوض کردیم.جلوی اینه قدی به خودم نگاه می کردم که از تو اینه زنای پشتم و دیدم.همه زل زده بودن به من چون ورزشکارم اندامم لاغر و رو فرمه.برگشتم پرسید:
__چیزی شده؟
رها گفت:
__ولشون کن حسودیشون شده.
دستم و کشید و رفتیم تو سالن.رها یه لباس زرد و نارنجی پوشیده بود موهاش وهم شینیون کرده بود.در کل خیلی خوشگل شده بود.سالن با نور های رنگی تزیین شده بود.مبل های زیادی تو سالن قرار داشت که با دکوراسیون مشکی سالن هم خونی داشت.روی مبل نشستیم یه اهنگ شاد گذاشته بودن.که البته من از شنیده اهنگ خنده ام گرفته بود کفش های پاشنه ده سانتی هم که رها داده بود شده قوز بالا قوز.مچ پام درد گرفته بود. رها هم هی اصرار می کرد
برقصیم حالا نمی گه من بدبخت اولین باره همچین کفشی پوشیدم چجوری برقصم ؟توجه بیشتر افراد سالن به من بود که نشسته بودم واز اول مهمونی نرقصیدم.یه پسر که خیلی هم خوشگل بود.مادرت به قوربونت بره. رفت و میکروفون و از خواننده گرفت و گفت:
__یه عضو جدید تو مهمونی می بینم برعکس زیبایی فوق العاده اش خیلی خجالتی به نظر می رسه.از اول مهمونی تاالان افتخار رقص و به کسی نداده.
دِ بیا....حالا من اینو کدوم قسمت دلم قرار بدم خدا داند.دیدم هوا پسه خواستم جیم شم که نچ من لو رفتم همه دارن به من نگاه می کنند.یه لبخند مکش مرگ ما ...یا شایدم مکش مرگ شوما زدم. راه افتادم وسط سالن و منور کنم.اه هه هه هه اینجا خودش لامپ داره احتیاج به منور نداره.مقابلش ایستادم یه لبخند مزخرفی روی لبای شتریش(حالا از حق نگذرم لباش شتری نبود)بود.منم جوابشو دادم به این صورت:
__اخه ندیدم کسی و که در حد من باشه تا باهاش برقصم.
همه این کلمه مستهجن و با صدای بلند گفتن(هووووووووو).یه قدم به سمتم برداشت حالا چند سانت باهام فاصله داشت قدش ازم بلند تر بود گردنم شکست این ادمه یا زرافه اس؟در پاسخ
این چنین فرمود:
__منکه فکر می کنم رقصیدن بلد نیستی.
__تو فکر نکن.بذار اون مخت اکبند بمونه.گناه داری کالری می سوزونی لاغر می شی.
رقص های مختلف و از فرشته یاد گرفته بودم.سالسا.فلامینگو.ترکی. عربی...ادامه دادم:
__با یه مسابقه چطوری؟
خندید.زل زد تو چشام و گفت:
__من هستم.با هر اهنگی که میذارن باید برقصیم.
__باشه.
کفشامو در اوردم.با کفشای پاشنه بلند راحت نمی رقصم.اولین اهنگ که گذاشتن اهنگ عربی از نانسی بود که خوراک خودمه.همه دور ما دایره زده بودن.اونم وایساده بود و نگاه میکرد.دومین اهنگ از ارمین نصرتی بود.اهنگ بعدی باباکرم. دیگه بریده بودم. اهنگ بعدی سالسا بود که به یه همراه احتیاج داشتم که باهاش برقصم. نه مثل اینکه هیچکس تو این سالن سالسا بلد نیست همون پسره اومد جلو تا باهم برقصیم.مشغول رقصیدن بودم که متوجه یه مرد گنده
شدم.همون بود که چند وقت پیش تو رستوران باهاش برخورد کرده بودم.حواسش به من نبود یه لحظه کتش رفت کنار اسلحه ای که توی شلوارش بود و دیدم.نگاهش و دنبال کردم.داشت به رها نگاه می کرد.نکنه بخواد بلایی سر رها بیاره.پسره و هل دادم عقب.دست رها و گرفتم. با سرعت از سالن خارج شدم اصلا نمی دونم پالتوی کدوم سیه بختی و برداشتم.رهانفس نفس می زد کنار وایساد و ازم پرسید:
__چ . ..را فرار ...می کنی ؟؟چیزی ...شده؟؟
__ب بین .یه ...مرده..اسلحه داشت فکر کنم دنبال تو بود.
__چی؟اره باید بریم.
درحال تو ضیح دادن ماجرا برای رها بودم که دستی از پشت دهنم و گرفت. دستشو گاز گرفتم.بالگد زدم لای پای مرده.به رها گفتم:
__رها فرار کن سوار ماشین شو منم برو خونه.منم میام.
__نه .من بدون تو نمی رم.
__رها یالله برو.
از دادم خودمم ترسیدم چه برسه به رهای بدبخت فورا دوید.مرده دستش بین پاهاش بود از روزمین بلند شد و پرسید:
__تو دیگه کی هستی از کجا اومدی؟
می خواستم سرش و گرم کنم تا رها فرار کنه.یالله دیگه. اها یاد دیالوگ های فیلم رییس مزرعه رو یادم اومد.خندیدم و گفتم:
__اتل متل تلمبه بکش کنار قلمبه.
__جواب منو بده تو کی هستی؟چند نفر دیگه همراهت اند؟
__من بودم و جوجه خروس فردی و مرغ ملوس کله شدیم تو مرغ دونی یهو دیدیم شدیم عروس حالا بیا منو ببوس. هیف که فقط ماها بودیم تک و تنها بودیم بدون شوماها بودیم.اگه شوما اونجابودین الان روی ابرا بودین یاقاطی نفت ها بودین. هه هه هه
در حالی که به سمتم میومد گفت:
__نه مثل اینکه زبون ادمیزاد حالیت نمی شه.الان درستت می کنم.
منم درحالی که مسخره بازی در میاوردم گارد گرفتم.
پیش به سوی کتک کاری.
غول تشن تو موبایلش و نگاه کرد اروم خندید یه قدم بهم نزدیک شد و اسلحه اش و در اورد.گفت:
__به نفعته با من بیای.یه نفر منتظرته.
خونسردی مو حفظ کردم.دست هامو بردم بالا و گفتم:
__او او او.دادا من که کاره ای نیستم برای چی اسلحه رو به طرف من گرفتی؟تازه کی می خواد من و ببینه؟
__اتفاقا همه کاره توئی.خودت نمی دونی.تو برای دشمنای ما مثل یه برگ برنده ای.
من برای دشمناش مثل برگ برنده ام؟این کیه؟چرا می خواد باهاش برم؟منظورشو از حرفاش نمی فهمیدم .برای چی من همه کاره ام؟مگه اینا از من چی می خوان؟یه قدم بهش نزدیک شدم.فاصله امون کم شد.دست هام هنوز بالا بود.با یه لگد به دستش زدم اسلحه افتاد جلو پام زودتر از اون خم شدم اسلحه و برداشتم.یه گلوله نثار پاش کردم .اخش رفت هوا.یکی دیگه از دوستاش اومد خواستم به اون هم تیر اندازی کنم که متوجه شدم اسلحه گلوله نداره.پرتابش کردم .دامنم و زدم بالایه لگد گردشی حواله دهنش کردم.بایه لگد بین پاش افتاد رو زمین.خم شده بود ارنج دستم و محکم زدم روی ستون فقراتش نفسش بالا نمی اومد.فرار کردم هوا تا ریک بود هیچ جایی و نمی شد دید.رسیدم کنار جاده دویدم برم اونطرف که شیش متر به عقب پرتاب شدم.صداهای نا مفهومی و می شنیدم:
__خانوم.خانوم.حالتون خوبه؟

****
باز همون کابوس های همیشگی بدون محتوا اومد سراغم.خواب بد دیدم.خواب دیدم تو کمد قایم شدم یه نفر به دنبال من می گشت داد می زد :
__تو رو می کشم داغتو به دل پدرت می ذارم.
اخه پدر من که خیلی وقت پیش مرد پس این مرد چی میگفت.تقریبا هرشب این خواب و می بینم.از خواب بیدار شدم اما حال نداشتم چشمامو باز کنم داشتم گوش میدادم دونفر یه مرد یه زن درحال صحبت کردن بودن زنه به مرده گفت:
__سعید خیلی خوشگله.چرا داشت فرار می کرد؟
__چه می دونم؟لابد عروسیش بوده داشته فرار می کرده.
__حالا از کجامعلوم عروسیش بوده؟
__چون لباس سفید پوشیده بود ارایشم که کرده بود.
از تعبیراتشون خنده ام گرفته بود.مگه هرکس سبیل داشت باباته؟یاهرکی لباس سفید بپوشه فرار کنه عروس فراریه؟یا مثلا هرکی شلوار کردی پوشیده از کردستان اومده؟ هه هه هه تکون
خوردم با صدای که از ته چاه در می اومد گفتم:
__اب.
دختره یه لیوان اب بهم داد.چشمام تار می دید اما خب از هیچی بهتر بود به اطرافم نگاه کردم.یه اتاق بزرگ با دکور قرمز و مشکی.دختره کنارم روی تخت نشسته بود.موهای بلند مشکی اش روشونه هاش پخش بود.یه لبخند امیدوار کننده زد. پسره هم روی مبل همچین لم داده بود واخم کرده بود که انگار ارث بابای خدابیامرزش و می خواد.همون لباسا تنم بود با یه کت یه شالم روی سرم بود. از جام بلند شدم حتما رها نگرانم شده باید برم پیش رضا یه دست لباس مردونه بگیرم عوض کنم بعد برم خونه رها.دختر پرسید:
_چرا بلند شدی تو باید استراحت کنی.
__نه ممنون.حتما نگرانم شدن من باید برم.
شال روی سرم و سفت کردم از اتاق اومدم بیرون .یه دربزرگ ته سالن بود فکر کنم اون در ورودی.به سمت در رفتم و از خونه خارج شدم.اخ چه بی هواسی ام من دیگه اصلا ازشون تشکر نکردم.تو خیابون ها قدم می زدم.کل راه و تا خونه رضا پیاده رفتم.ساعت3 بعد از ظهر بود. به خونه اشون که رسیدم فرشته کلی از دیدنم خوشحال شد.ماجرا و براشون تعریف کردم.هرسه تاشون تعجب کرده بودند.یه کاپشن و یه شلوار جین از رضا گرفتم.کلاه کاپشن و گذاشتم روی
سرم.با تاکسی تا خونه رها رفتم.ایفون و فشاردادم ستاره خانوم در وباز کرد.پام و که داخل سالن گذاشتم رها با تمام قدرتش بغلم کرد.خدمه هم از دیدنم خوشحال شده بودن.صدای داد رهام منو شیش متر از جام پروند.پرسید:
__تا الان کجا بودی؟
__ بعد از رفتن رها من با دوتا از اونایی که به ما حمله کرده بودن درگیر شدم.یکی شون و زخمی کردم اون یکی وهم یه کتک مفصل زدم داشتم فرار می کردم که تصادف کردم.تا الانم خونه اونی بودم که با ماشین به من زد.همین.
عوضی به جای تشکر از اینکه جون خواهرشو نجات دادم داره دعوام می کنه.یارو از همه دنیا طلبکاره.اومد جلو زل زد تو چشام منم سرم و بالا گرفتم زل زدم تو چشاش گفت:
__از این به بعد هرجا من می رم تو هم میای همونجا.یه قدمم از من دور نمی شی.مفهوم بود؟
__بله به هر حال من بادی....
ایشش اصلا به حرفم گوش نکرد مثل گاو کله کرد رفت.رها پشیمون اومد جلو.حالا مگه پشیمونی این به درد من می خوره؟داداشش هرچی از دهنش اومد نثار گل دختر که خودم باشم کرد.فکر کنم پسره از دارالمجانین فلنگو بسته.رها پرسید:
__حالت خوبه؟اذیتت نکردن که.
__راستش دونفرشون دوتا دستام و گرفته بودند اون یکی با شلاق افتاده بود به جونم.بعداز یکی ساعت داغ گذاشتن رو کمرم.میله داغ فرو کردن تو پوستم.اخه ای کیو اگر حالم خوب نبود که الان سر و مُرو گنده اینجانبودم.
_ببخشید که رهام دعوات کرد.
__بی خیال.من عادت دارم.بچه که بودم.کفش های مردم و واکس می زدم.یه بار بخاطر اینکه
می خواستم پولم و از مرده بگیرم یه کتک جانانه خوردم.من به بدبختی عادت دارم.
****
برف دونه دونه روی زمین می نشست داشتم اهنگ غریبه رو گوش می دادم که اهنگ قطع
شد.روی صفحه گوشیم یه شماره افتاده بود:
__بفرمایید؟
__سلام.ببخشید خانوم من همونی هستم که چند روز پیش باهاش تصادف کرده بودید.سعید
حسینی.
__بله.بله.ببخشید توروخدا اقای حسینی من اونروز اینقدر عجله داشتم که حتی یادم رفت ازتون تشکر کنم.
__این چه حرفیه من به شما زدم.همین که شکایت نکردین جای لطفش باقیه.می خواستم
بدونم حالتون خوبه که خداروشکر اینطور به نظر می رسه.
__بله ممنون.
گوشی و که قطع کردم به سمت حمام حمله ور شدم.حوله دور خودم پیچیدم.در حال خشک کردن موهام بودم که بازوم کشیده شد عقب.وایییییی ننه.این که رهامه.تو اتق من چیکار می کنه؟عصبانی بود از سرتا پام و یه نگاهی انداخت.یه سیلی زد تو گوشم.منم مثل این ادمای کرولال بدون اینکه حرفی بزنم وایستاده بودم داشتم نگاه می کردم.داد زد:
__تو کلاه بردا چطور جرئت کردی سر من کلاه بذاری؟منو باش دلم به حالت سوخت.گفتم بدبختی خونه نداری.
رها اومد تو اتاق.از صحنه ای که می دید شک شده بود گفت:
__داداش من می دونستم که ماهان دختره.
رهام از اتاق رفت بیرون رها هم رفت دنبالش.لباسام و پوشیدم.وسایلمو جمع کردم.برگشتم دیدم در و بسته تکیه داده به در.پرسید:
__هدفت از این کار چی بود؟
__به خدا فقط یه خونه می خواستم.بایه کار همین الان از این جا میرم.
__مگه قراردادت تموم شده که میخوای بری؟دومیلیون هزینه فسخ قرار داد و داری؟
__نه به خدا من یه قرون هم ندارم.
__پس تا پایان قرار داد باید به کارت ادامه بدی .در ضمن ما امشب یه مهمونی داریم خوش ندارم با لباسای پسرونه بیای پایین.فهمیدی؟
__بله.
به محض اینکه پاش واز اتاق گذاشت بیرون جیغ و داد کردم اینور اونور پریدم.خدایاشکرت اگر اخراجم می کرد من بدبخت تو چله زمستون چی کار می کردم بدون خونه؟چند ساعتی گذشت صدای در اومد:
_بفرمایید.
یه خانوم مسن داخل شد.با یه ساک بزرگ که تو دستش بود.نــــــــــه.چه لباسیه؟یه لباس شب دکولته که از زانو به پاینش با تور پوشیده شده به رنگ طلایی...پشتم به اینه بود نمی تونستم خودمو ببینم بعد از سی دقیقه کارش تموم شد خودمو تو اینه دیدم.خدایااااااا.خودمو نشناختم.یعنی این منم؟موهامو فر کرد و به وسیله یه تل مخصوص بالای سرم جمع کرده بود چشمام کشیده شده بود ارایش چشمام طلایی و رژم قرمز براق بود .وای اسفند بیارید.الانه که چشم بخورم.
نرگس خانوم (همون ارایشگره)با تحسین به من نگاه می کرد.رها وارد اتاق شد .چند لحظه ای خیره مونده بود.یه لبخند روی لبش نشست و به نرگس خانوم گفت:
__نرگس خانوم شما ماهان و ندید؟
__چرا دخترم همین خانوم زیبایی که کنارته ماهانه.
__اااااا؟پس چرا من نشناختمش؟واقعا ممنون نرگس خانوم.ماهان خیلی خوشگل شده.
دستم و گرفت وبه اتاقش برد.یه گردنبند انداخت گردنم.گردنبند خیلی خوشگلی بود از بلریان که تمامش و نگین های ریز پوشانده بودن.به پوست سفیدم میومد.از پله ها اومدیم پایین. دِ بیا چقدر مهمون دارن اینا.مهمونی هاشونم عجیب غریبه.ما کل عروسی هامون وبا هم جمع کنیم مهموناش نصف مهمونای اینا نمی شه.چه لباسای عجیب غریبی هم پوشیدن.اروم اروم ازپله ها اومدیم پایین.با رها پیش دوتا از فامیل هاشون رفتیم که گویا دوقلو بودن.مو نمی زدن.شیرین و سیمین.چشم و ابرو وموهای مشکی داشتند رها گفت:
__بچه ها.ماهان بهترین دوستم.والبته ...
دستمو دراز کردم سمتشون و حرف رها و نصفه گذاشتم:
__ماهان هستم بادیگارد اقای راد.
سیمین زودتر دستش و دراز کرد وپرسید:
__جدا تو بادیگارد رهامی؟فکر نمی کردم هیچ وقت بادیگاردی بگیره.
شیرین دم گوشم گفت:
__نقطه ضعف رهام و می دونی؟
__نه.
__یعنی نمی دونی رهام از اینکه یه نفر و ببوسه متنفره؟
__اما من باهاش روبوسی کردم.عادی بود.
__نه عزیزم بوسه معمولی نه.
__اها؟اونوقت چرا؟
__یه نوع وسواسه.لابد بدش میاد.چه می دونم.
هه هه هه.یادم باشه از این نقطه ضعفش استفاده کنم.دستی رو چشمام قرار گرفت یعنی کی می تونه باشه؟برگشتم که بادوتا چشم ابی برخورد کردم.زل زده بودم تو چشماش که یادم بیاد این کیه.اها فهمیدم.سعیدِ.لبخندی زدم.پرسید:
__پس بادیگارد جدید رهام تویی؟فکر می کردم بادیگاردش مرد باشه.
هنوز نگاهش می کردم.قدرت حرف زدن نداشتم.ادامه داد:
__زبونتو موش خورده؟من هنوز اسمت و نمی دونم.چرا اون شب با اون لباسا تو خیابون می دویدی؟
__ام.خــب.راستش.مفصله.
یکی از پشت بغلم کرد.دستش روی شکمم بود.صورتمو برگردوندم که ببینمش.اااا؟این که رهامه چرا اینجوری بغلم کرده؟خواست دستش و باز کنم که محکم تر فشار داد.و رو به سعید گفت:
__با ماهان اشنا شدی؟زیبا ترین دختریه که تو عمرم دیدم.
__شنیدم بادی گاردته.
__اره.البته بیشتر من باید مراقبش باشم.همین الانش هم بیشتر از صد نفر قصد دارن از من بدزدنش.
مردشورتو ببرن مردتیکه جلو بقیه خوب باهام رفتار می کنه تنها که می شیم جوری باهام رفتار می کنه که انگار جزام دارم.سعید رو به رهام گفت:
__چند وقت پیش تو خیابون با ماهان جان(جانم؟ماهان جان؟چایی نخورده پسر خاله شد) تصادف کردم.دوروزی خونه ما بود البته شهین زن فرید خیلی ازش مراقبت کرد.خوشحالم براش اتفاقی نیوفتاد.
رو به من کردو گفت:
__می تونم تنها باهات حرف بزنم؟
__بله حتما.
به سختی دستای رهام و از دورم باز کردم.یه چشم قره رفت که چهار ستون بدنم رفت رو ویبره.
گوشه ای ایستادیم.تو چشمام خیره شد و گفت:
__اهل هاشیه نیستم.ازت خوشم اومده باهام دوست می شی؟
منو می گی؟تو دلم عروسی برپاشد.بندری می رقصیدم.(اها بیا...بیا وسط...)بلاخره یکی از این پولدارا از من خوششون اومد.یه کم عشوه خرکی اومدم:
__خب راستش....نمی دونم.
__برای یه مدت کوتاه چطوره؟قبول.
__باشه حالا که التماس می کنی...اما گفته باشم من فقیرم.پول مول ندارم.اداب پولدارا و هم بلد نیستم.عادت دارم کوچه بازاری حرف میزنم.
__از همین ِت خوشم اومده.
داشتم می رفتم پیش رها که رهام دستم و کشید و منو برد تو اشپز خونه.پرسید:
__سعید چی بهت گفت؟
__هیچی فقط ازم خواست باهاش دوست بشم.
__توچی؟قبول کردی؟
__چرانباید قبول می کردم؟
__چون من می گم.
__چرا چون تو می گی نباید قبول می کردم؟اها.لابد چون بادیگارد توم نباید قبول می کردم.باشه پس من از اینجا می رم.
__اولا که بله چون تو زیر دست منی نباید قبول می کردی دوما اگرم می خوای بری برو ولی کجا؟تا اونجایی که من می دونم تو خونه ای نداری.سوما2میلیون پول فسخ قرار داد و بده وبرو.
اه اه اه اه راس می گه.اولا من خونه ای ندارم.دوما پول فسخ قرار داد و از کجا بیارم؟داشتم فکر می کردم که دیدم رها با چشم گریون از اشپزخونه رفت بیرون.وا؟این چرا گریه کرد؟اونی که باید گریه کنه منم.دنبالش دویدم.رفتم تو اتاقش روی تخت دراز کشیده بود گریه می کرد.ازش پرسیدم:
__چیزی شده؟چرا داری گریه می کنی؟
__سعید از تو خواست تا باهاش دوست شی؟
__اره.اما چرا این برای همتون مهمه؟مگه چه اتفاق خاص...
نـــــــــه؟؟؟؟؟نکنه؟؟؟اه ا.فهمیدم.با صدای بلند زدم زیر خنده:
__پس تو از سعید خوشت میاد؟اونوقت چرا زودتر نگفتی خب؟ایول من باهاش حرف می زنم.می گم پشیمون شدم.
رها پرید بغلم و تا تونست منو بوسید.از اتاقش اومدم بیرون.تو اتاقم نشسته بودم که صدای رها و رهام میومد.گوش دادم.رها گفت:
__چاره دیگه ای نداشتم باید به ماهان دروغ می گفتم که عاشق سعیدم.واگر نه همینجوری با سعید دوست می موند.
__درسته باید بیشتر مراقب اطرافم باشم .همه چیز داره خطر ناک می شه.
اینا دارن چی می گن؟یعنی رها به من دروغ گفت؟کسی که ادعا می کرد خیلی منو دوست داره که من بهترین دوستشم به من دروغ گفت؟منظور رهام از اینکه باید بیشتر مراقب اطرافم باشم همه چیز داره خطر ناک می شه چی بود؟حرف اون شب مرد که گفت همه کاره منم چی بود؟ که اگر بیوفتم دست دشمناش می شم برگ برنده؟دارم گیج می شم.مگه من چی دارم؟اون کابوس ها که توش یه نفر می خواد بخاطر انتقام از پدرم منو بکشه؟چرا؟ بعضی ها می خوان من و بکشن بعضی هام می خوان منو باخودشون ببرن؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
باید همه چیز و بفهمم.سریع در وباز کردم با این حرکتم هر دوتاشون غافل گیر شدن.پرسیدم:
__رها تو دیگه چرا؟تو چرا به من دروغ گفتی؟مگه من با سعید دوست بمونم چی می شه؟
اومد جلوگفت:
__ماهان گوش کن.اصلا چیز خاصی نیس فقط سعید ادم خوبی نیست.یه کم هوس رانه.
باورم نمی شه. نمی تونم حرفاشون و باور کنم.دیگه حرفای رها و هم قبول ندارم.باید چیکار کنم؟سکوت؟سرمو مثل کبک بکنم زیربرف و بگم اتفاقات این اخیر همه اش توهمات ذهن مغشوشمه؟یا بهشون اعتماد کنم؟شایدم باید به قضیه پی ببرم؟هعی نمی دونم. نمی دونم. نمی دونم.اصلا چرا رهام یه جور رفتار می کنه که انگار ازم متنفره؟اره؟چرا نفهمیده بودم.از روز اول از من بدش میومد.از روزی که من اومدم تو این خونه یا مسافرت بود یا سر کار من بادیگاردشم اما منو هیچ جا نمی برد.دارم به این خانواده شک می کنم.یه چیز این خانواده می لنگه.بدون توجه به اون دوتا سرمو انداختم پایین ورفتم تو اتاقم.لباسمو دراوردم وپرتاب کردم به طرف لباس راحتی مو پوشیدم.پریدم روتخت.
ساعت از دو گذشته بود.اروم اروم رفتم تو کتابخونه.باید یه چیزایی بفهمم.دوری تو کتابخونه زدم.بزرگ بود دور تا دور اتاق قفسه هایی بود که تا سقف کتابخونه کشیده شده بود.میز بزرگی وسط کتابخونه قرار داشت که بیشتر از 10 تا صندلی اطرافش چیده شده بود.عکس یه زن روی دیوار توجه امو جلب کرد.زن زیبایی بود که لباس بلند سفید پوشیده بود و یه تور روی صورتش قرار داشت به قفسه کنار تابلو نگاه کردم یه کتاب از بقیه کتاب ها جلو تر قرار گرفته بود . کتاب و برداشتم...
پشتش یه دکمه بود .دکمه بمب که نمی تونه باشه(هه هه هه قابلا توجه بعضی ها)دکمه رو فشار دادم.قفسه کتاب خونه شروع به تکون خوردن کرد.یکدفعه قفسه تا نیمه باز شد.رفتم داخل یه اتاق کوچیکی قرار داشت .تار عنکبوت همه جاش و پوشونده بود.تعجب برانگیز تر از اتاق مخفی چیز هایی بود که توش قرار داشت...

با دقت راه می رفتم.اتاق خیلی تاریک بود.علاوه بر اون بوی نم.تخت پوسیده.شیشه مشروب میوه گندیده علاوه بر اون سقف و هم تارعنکبوت پوشونده بود.حیونای موزیهم این نور اونور رژه می رفتن...
همه وهمه دست به دست هم داده بودند تا حالم بد شه.با نور موبایلم اطراف و نگاه می کردم.تابلو ها وعکس های متعددی از یه زن به دیوار اویزون شده بود.اما اگر این مادر رهاست
چرا هیچ شباهتی بهش نداره؟مثل گوجه ای اند که از وسط له شده باشه.زنه واقعادرمعنای واقعی کلمه ... زیباییه.موهای بلند قهوه ای باچشمای قهوه ای روشن تقریبا مثل چشمای منه.قد کشیده و هیکل لاغر تحسین برانگیزه.ولی چرا عکسی که توی کتابخونه است با این عکسا یکی نیست اونجا یه نفر دیگه بود.اونجا عکس یه زن دیگه بود.
__اخخخ.بر پدرت.
خردم به میز.چقدر خاک گرفته و کثیفه.حالم دگرگون شد.(اع.دارم بالا میارم.)
میز چوبی پوسیده که صدای موریانه ها هم از داخلش به گوش می رسه.چند تا عکس و یه
دفتر روی میز بود با اینکه خیلی قدیمی وداغون بود باز می شد دختر بچه ای که تو عکس بود
و تشخیص داد... این... اینکه منم. عکس بچگی هامه.این گردنبندم هم هست.
همون که مامانم موقع تولدم بهم داد.دفتر و عکس و برداشتم.ازاتاق خارج شدم...
قفسه و هل دادم تابسته بشه. وارد اتاق خودم شدم...
چرا؟عکس بچگی های من تو خونه اینا چیکار می کنه؟اینا کی اند؟خوابم نم برد دفتر و برداشتم برم تو باغ تا زیر نور مهتاب بشینم و بخونمش.اروم اروم پله ها رو طی کردم.
توی الاچیق نشستم ساعت4 بود.نور مهتاب روی اب استخر منعکس شده بود.بوی شب
بو هاهم پیچیده شده بود.یه صدای اومد دفتر و کردم تو کاپشنم.از جام بلند شدم که یه
دستمال نم ناک روی دهنم قرار گرفت و...
(فصل دوم)
تا الان شده حس سردرد و دلدرد و حالت تهوع و سرگیجه و ضعف و با هم داشته باشین؟
منم نداشتم.هه هه هه اما الان سردرد وسرگیجه و با هم دارم.
چشمام و باز کردم.نورخورشید وادارم کرد دوباره چشمام و ببندم.چند لحظسه بعد وقتی چشمام خودشون و با نور محیط وفق دادن.بازشون کردم.اولین چیزی که دیدم یه عکس بزرگ از منه که
به سقف اویزون شده بود.عکس خیلی قشنگیه. نیم خیز شدم.
خدای من... دیوار مقابلم فوق العاده زیباست .روی دیوار عکسی از من که لب حوض خونه قدیمی مون نشسته بودم نقاشی شده بود. فکر کنم اون موقع 4 یا 5 سالم بوده باشه.
موهام بلند بود .یه پیراهن بلند قرمز هم تنم بود.
اتاق دکور بنفش و صورتی داشت.یکی از دیوارا بنفش بود ویکی دیگه از دیوارا صورتی کمد
و تخت و مبل صورتی بود میز کامپیوتر ومیز تلویزیون بنفش...
با حالت گیجی از جام بلند شدم و کنار پنجره وایسادم.به بیرون خیره شدم.موج های دریا
یکی بعد از دیگری میومدن و میرفتن...
وایساببینم؟دریا؟یعنی من الان شمالم؟ما تهران نیستیم؟خدایا یعنی منو دزدیدن؟(منو با این هوشم ترور نکنن خوبه.)خب معلومه منو دزدین.
در باز شد و یه زن اومد تو اتاق.قد متوسط وزیبا با یه کت و دامن ابی .من این و یه جا دیدم...
اره همونه که عکسش تو کتابخونه اویزون شده بود.سینی غذا تو دستش بود روی تخت نشست و پرسید:
__چه عجب بیدار شدی الان دوروزه خوابیدی.
__شما.مادر رهام اید؟
__درباره من بهت گفته؟راستی اون دفتر خاطرات که همراهت بود کنارتخته.بهش دست نزدم ترسیدم خصوصی باشه.
__ممنون.
رفت بیرون.صبحانه وکه شامل شیرو اب میوه و نون و کره و پنیر بود و خوردم.حالا که می دونم خونه مادر رهامم خیالم راحت شده.دفتر وبرداشتم.
صفحه اول نوشته بود:
(عشق یا نفرت.)
شروع کردم به خوندن:
الان که دارم این و می نویسم...یه بچه تو بغلمه.این بچه امید منه.تنها یادگار عشقمه...
سرم تو کارای خودم بود...تازه شرکت مهندسی و راه انداخته بودم که دیدمش.
مهندس تازه وارد بود .چند وقتی می شد که به استخدام شرکت در اومده بوداما من به
دلیل مشغله نتونستم ببینمش.اسمم و که می دونید.کاوه راد تنها پسر خانواده راد.
وارد ابدار خونه شرکت شدم یه چایی بریزم.داشت با یکی از ابدارچی ها حرف می زد.محوش شده بودم که برگشت زل زد تو چشام و گفت:
__چیه؟ادم ندیدی؟یا اینقدر خوشگل ندیدی؟
خندیدم.اعتماد به نفس اش منو کشته جواب دادم:
__سنگ پا قزوین ندیدم.
__خب حالا دیدی؟چطور بود؟
__ یکی شو الان دیدم که پوست سفید وچشمای عسلی و لبای صورتی اش همه رو دیوونه می کنه.
__پ بپا نسری دیوونه شی.
واقعا بامزه بود.یعنی داشت تهدیدم می کرد؟رفتم جلو قدم ازش بلند تر بود سرم و پایین گرفتم تا بتونم تو چشماش زل بزنم.گفتم:
__منکه پام همین الان سر خورد.شانس بیارم نخورم زمین.
عصبانی شد لیوان ابی و که تو دستش بود و خالی کرد روم.لبخندی زد و خیلی عادی از ابدار خونه رفت بیرون.
تو دفترم نشسته بودم که منشی وارد شد:
__رییس. خانوم دریا باکری مهندس جدید نقشه ها رو اورده.بگم بیاد تو.
__بله.
اومد داخل چند لحظه نگاهم کرد.فکر کنم انتظارش و نداشت که من رییسش باشم.خودشو زد به بی خیالی .نقشه ها رو گذاشت جلوم وگفت:
__نقشه های برج شمیران.
__ممنون اسمتون چی بود؟رودخونه؟
__اسم شما چی بود؟اقا گاوه.
قاه قاه زدم زیر خنده.خیلی بامزه بود.اون اما به یه لبخند اکتفا کرد:
__خانوم بامزه.اینقدر بامزه ای اینجا حروم نشی؟
__راست می گید.خب باشه قرار دادم که تموم شد می رم.
__نه نه من...منظور من این بود که.
__بااجازه.من باید برم.
رفت.اما دلمم با خودش برد...
یک ماهی می شه که با هم کار می کنیم هر روز بیشتر عاشقش می شم.اما اون اصلا بهم رو نمی ده. بهم توجه نمی کنه.بیشتر به کارش می رسه.دیگه اعصابم خرد شده.اومد داخل:
__ببخشید رییس من تو یه قسمت از نقشه ها مشکل دارم می تونید کمک کنید؟
__بله.حتما
نقشه رو مقابلم گذاشت تمام و کمال بهش توضیح دادم.اون نشسته بودد روی صندلی و من خم شده بودم تا بهش توضیح بدم بعد از پایان توضیح پرسیدم:
__متوجه شدی؟
روشو برگردون وگفت :
__بله.
همونطور بهش خیره شده بودم که بدون فکر بوسیدمش. از جاش بلند شد و یه سیلی تو گوشم زد:
__مردتیکه بی شعور.به چه جرئتی به من دست زدی؟ شما همه اتون همینید.
از دفترم رفت.حرفش برام سنگین بود نمی تونستم درک کنم.دیگه نیومد شرکت.نمی دیدمش چند بار رفتم خونه اشون.اما کسی جواب درست حسابی بهم نمی داد.روز به روز بیشتر دلم براش تنگ می شد... نمی دونستم چی کار کنم.
یه روز کسل کننده تو دفترم نشسته بودم که نیما دوستم اومد.نیما هم دوست دوران بچگیمه.هم شریکم تو شرکت نشست رو مبل وگفت:
__کاوه باورت نمی شه بلاخره راضی شد باهام ازدواج کنه.
__کی؟
__دریا.بلاخره قبول کرد.خب من برم به بقیه خبر بدم.
دنیا رو سرم خراب شد...تو این دنیا نبودم.یه چیزی بود ...یه چیز بین مرگ و زندگی.خوب وبد.دیدن وندیدن.نمی دونم.خوشحال باشم از اینکه دوستم داره ازدواج می کنه؟یا ناراحت باشم
از اینکه عشقم داره ازدواج می کنه؟نیما...تو من و خرد کردی.دریا تو که می دونستی عاشقتم. مگه نیومدم سراغت؟مگه نگفتم با تمام وجودم می خوامت؟مگه نگفتم بدون تو من یه جنازه ام؟ اما تو قبول نکردی.تو نخواستی.
الان تو مراسم عروسی عشقم با دوستم نشسته ام .دارم می بینم که چقدر خوشحالن.خوبه اگر تو خوشحال باشی منم خوشحالم.حتی نمی تونم تصورش و بکنم امشب اون مال یکی دیگه می شه...
نه من می میرم. من بدون دریا می میرم.ازمجلس زدم بیرون.بدن مقصد تو خیابون راه می رفتم داشتم دیوونه می شدم.یه شیشه نوشابه افتاده بود کنار خیابون شکوندمش و محکم رو رگم فشار دادم کم کم احساس ضعف کردم.چشمام سنگین شده بود.اروم خوابیدم.
چشمامو که باز کردم تو بیمارستان بودم:
__نه نه نه نه چرا منو نجات داید.من می خوام بمیرم. من میخوام بمیرم.
گریه می کردم اشکام می ریخت:
__مامان بابا من می خوام بمیرم.
مامانم درحالی که اشک می ریخت گفت:
__این چه حرفیه پسرم؟ دشمنات بمیرن.دریا نشد یکی دیگه.تو جوونی خوشتیپی .پولداری...
عاشق نشده که بدونه.من فقط عشقم و می خوام.از اون روز بیخیال شرکت شدم.تو خونه می موندم یه اتاق مخفی درست کردم به اسم( اتاق دریا).عکساشو تو اون اتاق اویزون می کردم. همیشه تو اون اتاقم.بااون اتاق انس می گیرم.
دوماه از عروسیم می گذره.انا زنم دوماهه بارداره.اما من هیچ توجهی بهش نمی کنم.بیشتر اوقات تو اتاق دریام و به عکساش نگاه می کنم.هروقت تو این اتاقم اینقدر مشروب می خورم تا خودمو هم فراموش کنم.اتاق دریا دکور سفید و کرم داره. یه تخت سلطنتی بزرگ تو ضلع شمالی اتاق و یه میز مطالعه کنارش.سرتاسر دیوار عکس هاش اویزون شده.
****
امروز دختر نیما و دریا به دنیا اومد اسمش و ماهان گذاشتن.منم دوتا به دارم به اسم رهام ورها ولی هیچکدومشون و به اندازه ماهان دوست ندارم.دریا بعد از به دنیا اومدن ماهان طاقت نیاورد و فوت کرد.کمرم خرد شد.من به دوری از دریا عادت داشتم اما نیماچی؟اون طاقت نیاورد و ماهان و داد پرورشکاه.فکر می کرد ماهان باعث مرگ دریا شده.ماهان و از پرورشگاه اوردم خونه.اما کسی تو خونه ماهان و نمی پذیره بچه ها و انا.مامان وبابا هیچکدوم راضی نشدم ماهان وتو خونه نگهداریم.اما منم تهدیدشون کردم.اگر ماهان وقبول نکنند .از خونه میرم.

چند وقتی می شد که انا به بچه ها و مامان توجهی نمی کرد بیشتر بادوستاش می رفت بیرون بیرون بیش از حد ارایش می کرد.تلفن های یواشکی و نامه های عجیب.تو رستوران با یکی از وکلام قرار داشتم که انا رو با نیما دست تو دست دیدم.نیما دست انا رو بوسید. می خندیدن. باورم نمی شه.یه کاراگاه استخدام کردم تا مراقب انا باشه.از گفتن یه همچین چیزی خجالت می کشم امامن و انا یک سالی بود که با هم رابطه نداشتیم که یه روز به مادر گفت بارداره منفجر شدم.مخصوصا که کاراگاه عکس های از انا و نیما تو مهمونی های مختلف اورده بود تویکی از مهمونی ها انا بالباس ناجور درحال بوسیدن نیما بود تو چند تا عکس دیگه یا همدیگه رو می بوسیدن یا تو بغل هم بودن.
یه روز نیما و انا رو به همون رستورانی دعوت کردم که انا و نیما به اونجا می رفتند. رستوران نقلی و قشنگی بود.رقص نور و محیط عاشقانه اش موزیک ملایمش به ادم ارامش می داد.به هردوتاشون نگاه کردم وگفتم:
__یه سوپراز دارم براتون.
هر دوتاشون خوشحال شدن.دریغ از اینکه این خوشحالی کم دوامه.عکس ها رو انداختم روی میز بعد از دیدنش انا گفت:
__اینا ساختگی(اره لابد 20 سال پیش فتو شاپ می کردن).
نیما سرش و انداخته بود پایین گفتم:
__برام مهم نیست که بهترین دوستم با زنم بهم خیانت کرده.برام مهم نیست که زنم به شوهرش و بچه هاش خیانت کرده.برام مهم نیست که این کار شما زنا محسوب می شه.برام مهم نیست که سنگسار داره. هیچ چیز شما برام مهم نیست .اما برام مهمه که تو...نیما...تو به زنت دریا به دخترت ماهان خیانت کردی...بخاطر همینم نمی بخشمتون.باید تاوان کارتون وپس بدید.
__توروخدا کامران تو رو به جون بچه ها قسمت می دم.التماست می کنم به جون رها به جون رهام.
برام فرقی نمی کردکه جون بچه هارو قسم بخوره اما چیزی گفت که کنترلم و از دست دادم.
__کاوه تو به جون ماهان.
چنان سیلی تو گوشش زدم که تا الان به احدی نزده بودم.نباید جون ماهان و قسم می خورد. می دونم خود خواهیه که بچه هام و حتی یک چهارم ماهان دوست ندارم.اما من فقط وفقط ماهان ودوست دارم.نیما گفت:
__اگرشکایت کنی ماهان و ازت می گیرم.حتی نمی ذارم برای یه لحظه ببینیش.می دونی که من پدرشم.
حتی نمی تونستم یه لحظه دوری از ماهان و تحمل کنم فورا گفتم:
__به یه شرط شکایت نمی کنم...اول ماهان و می دی به من دوم ماهان و رهام به عقد هم دربیان واگرنه شرمنده ام.
نیما بدون یه لحظه تامل گفت:
__باشه.
****
تموم شد؟پس بقیه اش کجاست؟چرا ادامه نداد؟صفحه اخر دفتر یه عکس بود.
نــــــــــه ؟؟؟؟ چشمام 4تا نمی دونم 6 تا شایدم8 تاشد....اینکه ...اینکه مشهدی رضاست.... صاحب خونه من...پس ماجرا این بود.تموم این سالها که کنارم بود از بچه هاش گذشت.روز های که بهم محبت می کرد محبتش و بخاطر من از بچه هاش دریغ می کرد.برای همین رهام از من متنفره؟فکر می کنه من بابا شو ازش گرفتم؟یعنی بابام اینقدر ادم رذل و پستی بود که بخاطر مادر ماهان از من گذشت؟از پاره تنش گذشت؟ از یادگار زنش؟عصبانی بودم.
در اتاق وباز کردم خونه سه طبقه بود که به وسیله پله های مارپیچ به سالن های پایین وصل می شه.دکور همه سالن ها چوبی و به سبک قدیمی بود.با دقت به اطراف نگاه کردم. اتاقی
که من توش بودم طبقه دوم بود.مجسمه های بزگ کنار هر در روی میز قرار داشت فرش قرمزی که روی پله ها پهن شده.نرده های چوپی پله ها که طرح مار پیچیده و داشتند.همه و همه این خونه رو فوق العاده کرده بودند پله هارو طی کردم اومدم پایین.سالن پایین دوقسمت داشت
یک قسمت که با مبل سلطنتی طلایی تزیین شده بود...قسمت مدرن تر که کاناپه های
چرم مشکی داشت.مادر رهام با یه مردی که تاالان ندیده بودمش داشت تو ماهواره یه
فیلم عشقی(عق)نگاه می کرد.مبلشون ایستادم طوری که مانع فیلم دیدنشون می شدم. مرده از جاش بلند شد و درحالی که میومد به سمتم گفت:
__ماهان جان بابا ...چقدر بزرگ شدی.خانومی شدی برای خودت.
__جان؟؟؟؟؟ماهان جان؟؟؟؟بابا؟؟؟؟ببخشید من شمارو می شناسم؟
(این جمله رو با تمسخر گفتم)
__ماهان .می دونم در حقت بد کردم.می دونم برات پدر نبودم.اما الان پشیمونم .می خوام برات پدری کنم .
_واو....تو چقدر بزرگواری؟پتروس فداکار.نه نانا اگر می خواستی برام پدری کنی تو ای22سال به اندازه کافی وقت داشتی.تازه من یه پدر بالهوس نمی خوام.کسی که بخاطر هوسرانیش به زنش و بچه اش و بهترین دوستش خیانت کرد.
بایه سیلی تو گوشم جوابمو داد.منم حرمت پدر بودنش و گذاشتم کنار یه سیلی زدم:
__این بخاطر مادرم بود.
دومی و هم زدم:
__اینم بخاطر خودم بود.
واکنشی نشون نداد سرش و پایین انداخته بود ادامه دادم:
__تو تمام این 22سال به خودم افتخار می کردم.به پدرم که شجاعانه کشته شد.مادر خونده ام بهم گفته بود پدرم پلیس بوده که تو یکی از ماموریت ها کشته شد.اما حالا فهمیدم پدرم یه ادم رذل بود که بخاطر هوسرانی اش حاضر شد بچه اش و از خودش جدا کنه.حاضر شد دخترش و بفروشه.
مکثی کردم.برگشتم تو چهره و بدن انا دقیق شدم:
__چرا؟می خواستی جسمش و به دست بیاری؟من که بعید می دونم فکر کنم حتی قبل از ازدواجتون جسمش و به دست اورده بودی...
نه؟انا جون؟؟راستی انا جون رها و رهام و دیدی؟ یادمه اولین روزی که به عنوان بادیگارد پامو تو خونه اشون گذاشتم بهم گفت پدر مادرم مرده.
اون عکس خاک گرفته تو کتابخونه مال توئه؟اخی یه دستمالم بهش نکشیدن که؟
داشت اشک می ریخت نقطه ضعف هر دوتاشون و پیدا کردم سر نیما(خوشم نمیادبهش بگم بابا)پایین بود اما انا به من نگاه می کرد اشک می ریخت :
__ماهان جون منو ببخش.من بد کردم درحق همه اتون.
__اون که بلـــــــه...اما دارم فکر می کنم با بخشیدنتون چطور 22 سال به خودم برگردونم؟28 سال و به رهام و 24 سال و به رها پس بدم.به نظرت این عمر تلف شده بر می گرده؟...
شما چقدر بدبختین...بچه ندارین؟
__نه.
__اوخی.پس تو این خونه به این بزرگی چیکار می کنید؟بهتر نبود خونه کوچیکتر بگیری؟اخ باز یادم رفت تو بخاطر پول با نیما ازدواج کردی.باشه الان که رفتم خونه ام به رهام و رها می گم مامانشون هنوز داره نفس می کشه.داره هوای این جامعه رو با نفس های سمی اش الوده می کنه.
به سمت در ورودی رفتم که با دوتا غول برخورد کردم.ای بر ارواح عمه ات درود...
داد زدم:
__گم شید کنار.
تعظیم کوچیکی کردن و گفتن خانوم کوچیک شما نمی تونید از عمارت خارج شید.
دوباره داد زدم:
__گفتم گشو می خوام رد شم.
با دستم هلش دادم اما از جاش تکون نخورد.کتکش می زدم اما فقط وایساده بود و تحمل می کرد .رو زمین زانو زدم و گریه می کردم اخه این بدبخت چه گناهی داشت؟
وایسا ببینم.با دقت بهش نگاه کردم:
__تو.تو همون نبودی که تو همونی می خواستی منو با اسلحه بکشی؟
__خانوم کوچیک من همچین جسارتی نکردم.من می خواستم جونتون وحفظ کنم.چند نفر می خواستن مزاحمتون بشن.
از کار اون شبم پشیمون شدم.پرسیدم:
__حالت که بد نشد؟پات خوبه؟زیاد خون از دست داد؟ راستی اسمت چیه؟
__نه خانوم.حالم خوبه.اسمم محمد رضاست.محمد صدام می کنن.
__به هر حال بابت اون کارم متاسفم. اقا محمد.
داشتم می رفتم داخل که صدام کرد:
__خانوم کوچیک؟شما ادم خوبی هستید.من متاسفم که مجبور شدم رو به زور بیارمتون تو این جهنم.
با بغض جواب دادم:
__ممنون.تو خونه یه دوری زدم هر سالن 5 تا اتاق خواب داشت که هر اتاق مجهز به سرویس بهداشتی بود.دوتا اشپز خونه داره(دوتا اشپزخونه رو می خوان چیکار؟)
وارد یکی از اتاقا شدم. نمای فوق العاده زیبایی داشت .یه تراس که از روی اون کاملا می شد دریا رو دید.چون طبقه پایین دوم بود فاصله زیادی با زمین نداشت.لباسمو درست کردم.دفتر کامران برداشتم و با یه ملافه که از نرده اویزون کرده بودم رفتم پایین.
__اخخ.مچ پام خرد به یه تخته سنگ.
وایی درد می کنه.خدا کنه چیزی نشه من بتونم فرار کنم.داشتم می دویدم که یکی محکم دستم و گرفت.برگشتم.خدایا این دیگه کیه؟چه قیافه اشنایی داره:
__تو کی هستی؟ولم کن میخوام برم.
__منو یادت نمیاد؟اون شب تو مهمونی.مسابقه رقص...چیزی یادت نیومد؟
__اها اره.خب خوشحالم دوباره دیدمت.من دیگه باید برم.
دستمو محکم گرفت و منو به سمت ماشینی که پارک شده بود برد:
__نچ نچ تو برگ برنده منی.تو بامن میای.
چی ؟برگ برنده؟پس منظور محمد از برگ برنده دشمنا این پسره بود؟ دستم تو دستش بود. دستش و پیچوندم.از درد زانو زده بود. با زا نوم کوبیدم تو سرش با حالت منگی از جاش بلند شد بیاد سمتم.مشتشو حواله صورتم کرد.فکر کنم چشم باد کنه. دوباره بازانوم زدم تو شکمش.بعد یه لگد بین پاهاش زدم.اون یه لگد به کمرم زد افتادم رو زمین خواست بیاد سمتم که یه مشت شن و ریختم تو چشاش.دوتا مشت تو دماغش زدم و فلنگو بستم. داشتم می دویدم.
که دست یکی حلقه شد دور کمرم وای.خدا رو شکر محمد بود. پسر که از اونجا رفت محمد هم منو به زور برد خونه و پرسید:
__مگه بهتون نگفتم حق ندارید از خونه برید؟اگر دست اون شاهین میوفتادید الان زنده نبودید.
__شاهین دیگه کدوم خریه؟
__محمد تو می تونی بری من برای ماهان توضیح می دم.
این صدای نحس نیما بود.اومد سمتم خواست دستمو بگیره که دستمو کضشیدم عقب روی مبل نشست من همونطور که وایساده بودم منتظر موندم تا توضیح بده.....
__شاهین برادرته.
__چی؟؟؟؟؟؟؟
الان موی بدنم سیخ شد....
__اون میخواد با جدا کردن تو از من انتقام بگیره.
__معلوم شد پسرتونه.دقیقا مثل خودت احمق ونادونه.اگر من برای شما اهمیت داشتم که تو این 22 سال ازتون دور بودم.پدر وپسر مثل همن.
عصبانی از جاش بلند شد و گفت:
__تو حق نداری با پدرت اینطوری حرف بزنی...
__بزن کنار باد بیاد.پدر.تو نام پدر و الوده کردی.

__نمی دونم؟شاید حقمه.شاید باید تحمل کنم.تو هم دقیقا مثل مامانتی.اونم همین رفتار و باهام داشت.
قلبش و فشار داد. افتاده بود روزمین قلبش و فشار می داد انا سراسیمه رفت سراغ نیما و یه قرصی و بهش داد.حالش بهتر شد.رفت تو اتاقش.انا یه نگاه سر زنش گر بهم انداخت و دنبال شوهر جونش رفت.باید یه نقشه بکشم از این خونه برم.از پنجره که دیگه نم تونم برم.خب وقتی داشتم فرار می کردم.یه ویلای دیگه رو چسبیده به این ویلا دیدم.اگر بتونم از سقف ویلا بپرم تو ویلای همسایه می تونم از اینجا فرار کنم. در اتاق به صدا در اومد.انا بود یه سینی غذا تو دستش بود گذاشت رو تخت.ازش پرسیدم:
__از اینجا راحت می شه ستاره هر رو دید.چطور میتونم برم روی سقف؟می خوام شب روی پشت بوم بخوابم.
__اخه شبا اینجا پر از جک و جونور خطرناکه.دخترم تو...
__به من نگو دخترم.من دختر تو نیستم.حالا هم برو بیرون.
ناراحت شد.از اتاق رفت بیرون.به درک.به سق سیا.بذار اینقدر ناراحت شه که از غصه دق کنه. از اتاقم اومدم بیرون تا یه راه حل برای فرار پیدا کنم که حرفاشون وشنیدم...
__چرا بهش نمیگی نیما اون دخترته باید حقیقت و بدونه.
__چی بگم؟اینکه مادرش منو دوست نداشت؟اینکه مادرشو مجبور کردم باهام از دواج کنه.
اینا دارن چی می گن؟درباره مادر من دارن حرف می زدن؟ در وباز کردم رفتم داخل:
__من میخوام همه چیزو بشنوم. باید به من بگی.یالله.
__اما دخترم...
__همین الان.
__من و مادرت دختر عمو پسر عمو بودیم. از بچگی اسممون روی هم بود .من دوسش داشتم اما اون هیچ علاقه ای به من نداشت به هر حال هر طور شد باهم ازدواج کردیم.8 سال از ازدواجمون گذشت اما اون حتی یه بارم نذاشت بهش نزدیک شم.دیگه خسته شده بودم.یه شب...یه شب بهش تجاوز کردم...
اهی کشید و ادمه داد:
__این شد که تو به دنیا اومدی...اما هیچوقت بی محبتی های مادرت و فراموش نکردم.همه این بی محبتی ها بخاطر کاوه بود.اون با من سرد بود همه اش از طلاق حرف می زد.همه اش می گفت کاوه و دوست داره.برای یه مرد خیلی سخته که نه جسم زنش نه روح زنش براش نباشه. ماهان بابا تو متوجه نمی شی.
بعد از مرگ دریا مادرت متوجه شدم انا هم مثل خودم داغ دیده اس تصمیم گرفتیم انتقاممون و از کاوه بگیرم.اما اون از ما مدرک داشت.تهدیدم کرد که ازمون شکایت نمی کنه مگر تو رو به عقد رهام دربیارم و سرپرستیت و بهش بدم.اون موقع تازه عاشق انا شده بودم.مادرت بخاطر تو مرده بود.برای همین هیچ علاقه ای بهت نداشتم.اما بعد از این کارم پشیمون شدم.دنبالت گشتم اما مثل یه سوزن شده بودی تو انبار کاه.ماهان بابا منو ببخش.
گیج شده بودم.بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون.تو حموم زیر دوش نشسته بودم و داشتم زندگی مو تحلیل می کردم.کسی که من بادیگاردشم شوهرمه.که از قضا پسر عاشق مادرمه.مادرشم زن بابامه.نیما و مامانش به باباش خیانت می کنن.کاوه منو از نیمای رذل می گیره و22 سال دور از بچه هاش بزرگم می کنه.به من محبت می کنه اما محبتش و از بچه هاش دریغ می کنه.
__دیگه نمی خوام. دیگه نمی خوام تو این دنیای نحس باشم.مامان چرا داشتی می رفتی منم با خودت نبردی چرا 3 تابچه این وسط تباه شدن؟چرا کاری کردی رها و رهام از من متنفر شن؟چرا پاتو تو اون شرکت لعنتی گذاشتی.تیغ و گذاشتم روی رگم. باید همه چیز و درست کنم.با مرگ من رهام و رها راحت می شن.نیما وانا تقاص پس می دن.کاوه هم بر می گرده پیش بچه هاش.کلید این قفل منم.
فشارش دادم اول کمی سوخت دارم احساس ضعف می کنم.ته دلم داره خالی می شه. دستم یخ کرده.زیر دوش اب گرمم اما داره سردم می شه.مامان کاوه دوستون دارم.
****
__دکتر شهلا مهدوی به بخش اورژانس.
این صدا همه اش تو گوشم می پیچید.پس الان تو بیمارستانم.چشمام و باز کردم.انا کنارم روی صندلی نشسته بود سرش رو تخت بود.مثل اینکه خوابه.دلم به حالش سوخت:
__تو تقصیری نداری. تو هم یه قربانی.مقصر پدرمه .باوجود اینکه می دونست مادرم دوستش نداره مجبورش کرد باهاش ازدواج کنه.
سرش تکون خورد.بلند شد گردنشو تکون داد.یه نگاه به اتق کردم.تخت های دیگه پر از بیمار بود.انا لبخندی زد و گفت:
__بیدار شدی؟حالت خوبه؟
چشمام پر از اشک شده بود.بغض تو گلوم گیر کرده بود.چرا این با اینهمه توهینی که من بهش کردم اینقدر بهم محبت می کنه؟ اشک هام ریخت گفتم:
__نمیدونم چرا کاوه دوست نداشت؟ولی من...خیلی دوست دارم.تو می تونستی مثل مادر نداشته ام باشی.می تونستی مادر بچه هات باشی.در هر صورت .ببخشید که بهت توهین کردم.
هیچی نگفت.از جاش بلند شد و از اتاق رفت.من انا رو بخشیدم.اما پدرم.به هیچ وجه نمی تونم ببخشمش اون قابل بخشش نیست.از تخت اومدم پایین با همین لباسای بیمارستاران رفتم تو خیابون مردم چپ چپ نگاه می کردن.داشتم طول خیابون و طی می کردم که یه ماشین وایساد:
__خانوم جنگجو سوار شو ببرمت یه جایی.
شاهین بود.یعنی الان میخواد منو بدزده؟
__چی از جونم می خوای دس از سرم بردار.هرچی می خوای و از بابات بگیر.
__ماهان سوار شو باید یه چیزی و بهت بگم.
سوارد ماشینش شدم.حرکت کرد یه دستش رو دنده بود با اهنگ ضرب می گردفت.پرسیدم:
__می خواستی یه چیز بگی.زود بگو من کار دارم.
__دندون رو جیگر بذار می گم.
کنار یه رستوران سنتی وایساد در ودیوار رستوران پر بود از عکس های رستم و سهراب و کلا قهرمانای شاهنامه.روی یکی از صندلی ها نشستم.گفت:
__می دونم با بابا خوب نیستی. اینو هم می دونم که ازش بدت میاد.
__خب؟
__من تازه فهمیدم تو وجود داری.می خوام از بابا انتقام بگیرم.کمکم می کنی؟
__نه.
__چرا؟
__اون هر چقدرم در حقم نامردی کرده باشه.من حاضر نیستم ازش انتقام بگیرم.تو می تونی هرکاری دلت خواست بکنی.
__مطمئنی؟
__کاملا.
عین گاو کله اش و انداخت و رفت.این بوزینه خداحافظی کردن بلد نیست؟ایشالله یارتاقان بزنی.
هه هه هه مردم دارن منو نگاه می کنن می خندن.حق هم دارن من با لباس بیمارستان تو همچین رستورانی نشسته ام الان حال می ده یه دیزی بزنم.
از رستوران اومدم بیرون.تا خونه رضا و پیاده رفتم.بی پولی بد دردیه.کوچه هنوز همونجوریه
تنگ و باریک زنا صبح کوچه رو اب پاشی می کنند. بوی نم بارون با خاک خدایا هوای عالیه.رسیدم مقابل در کوچیک خونه وایسادم زنگ در و فشار دادم. بعد از چند دقیقه مشهدی رضا(کاوه خودمون)در و بازه کرد با دیدن من برقی تو چشاش زد.پریدم بغلش. داشتم بوش می کردم.چقدر دلم براش تنگ شده.ازش جدا شدم پرسید:
__ماهان بابا حالت خوبه؟رضا گفت از خونه اون مرده که بادیگاردش بودی رفتی.
__بابا کاوه.دلم برات تنگ شده بود.
متعجب نگاهم می کرد.یه لبخندی گوشه لبش نشست و گفت:
__چی گفتی؟
__بابا کاوه دلم برات تنگ شده بود.
داشت گریه می کرد:
__22سال منتظر موندم تا این جمله رو از زبونت بشنوم.حالا کی اسمم و بهت گفت؟
__این دفتر.
دفتر واز دستم گرفت دوباره چهره متعجب به خودش گرفت:
__تو اتاق دریا و پیدا کردی؟
سرمو چند بارتکون دادم.
__تو این دفتر و خوندی؟
دوباره سرمو تکون دادم.
__تو می تونی اون سر نیم کیلویی و تکون بدی ولی زبون یه مثقالی ونمی تونی تکون بدی؟
__بابا کاوه.مامانم عاشقت بود.این و نیما بهم گفت.
__تو نیما و دیدی؟
__اره.اون منو دزدیده بود.اما من فرار کردم.اون گفت مامانم هیچوقت دوسش نداشت.همونطور که تو انا رو دوس نداشتی.گفت مامانم 8سال عاشقت بود.اون می خواست از نیما جداشه با تو ازدواج کنه.
__دخترم.منوببخش که 22سال این حقیقت و ازت پنهون کردم.
__چرا؟تو می تونستی تو این 22 سال بچه هاتو بزرگ کنی.چرا با من اومدی اینجا؟
__اونا رو پدرم بزرگ کرد.پدرم برای اونا از من دلسوز تر بود.من بدون اونا می تونستم زندگی کنم اما بدون تو نه.
__مامانم چی؟اونی که منو بزرگ کرد.اون کی بود؟
__اون مامانم بود.یکسال جدا زندگی کردم.فهمید نمی تونه بدون من که تنها پسرشم زندگی کنه .قبول کرد نقش مادرتو بازی کنه.اون خیلی دوست داشت حتی از منم بیشتر دوست داشت.
*رماלּ ایرانے و عاشـᓆـانـہ ᓘـانوҐ باـבیگارב*
پاسخ
 سپاس شده توسط ارمیتا13 ، [ Aνяιℓ ] ، " Arrow" ، gisoo.6
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
*رماלּ ایرانے و عاشـᓆـانـہ ᓘـانوҐ باـבیگارב* - MONA-GH - 02-01-2015، 8:45

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رماלּ ڪاشڪے بـ؋ـهمے * نارωـیـω لوانے

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان