28-12-2014، 0:01
برخاک نشسته بودم
که خدا آمد کنارم نشست!
گفت: مگر کودک شده ای ،که با خاک بازی می کنی ؟
گفتم : نه ولی ....
از بازی آدمهایت خسته شده ام !
همان های که فکر می کنند هنوز خاکم و روح تو در من دمیده نشده ...
من با این خاک بازی میکنم ،تا آدمهایت را بازی ندهم !
خدا خندید....
پرسیدم خدایا چرا از آتش نیستم؟!
تا هر که قصد بازی داشت را بسوزانم
خدا ساکت بود !
گویا از من دلخور شده بود !
گفت : تو را از خاک آفریدم تا بسازی ، نه بسوزانی ...!
تو را از خاک عنصر برتر ساختم
از خاک ساختم که با آب ،گل شوی و زندگی ببخشی ...
از خاک که اگر آتشت زدنند باز هم زندگی میکنی و پخته تر میشوی ...
با خاک ساختمت تا همراه باد برقصی ...
تا اگر هزار بار آتش و آب و باد تو را بازی داد تو برخیزی ....
سر برآوری...
در قلبت دانه عشق بکاری ...
و رشد دهی و از میوه شیرینش لذت ببری ...
تو از خاکی پس به خاک بودنت ببال...
و من هیچ نداشتم برای گفتن به خـــــدا!
آمدن رسم و رسوم خودش را دارد
نمی شود که هرکس از راه رسید
سرش را بی اندازد پایین و واردِ خانه ی دل شود
مهمان فرق دارد .. همیشه عزیز است
همیشه هم مسافر
می آید؛ می نشیند؛ می گوید
می خندد و گاهی هم بغض خالی می کند
و بعد می رود
در میانِ بغض هایش شاید یکهو بگوید
می شود بمانم ؟
یا مثلا می گوید
دوستت دارم
یا اینکه می گوید
من کنارِ تو چقدر آرامم
تو حواست باشد که این ها تنها
یک آرامش است .. یک آرامش پس از بغضی خالی شده !
آمدن و ماندن
دیوانگی دارد!
میانِ گریه ها خندیدن و در آغوش کشیدن دارد
شانه بالا انداختن و
- بی خیالِ بغض هایم من تو را دارم -
دارد
آمدن نشانه هایِ کوچک مثلِ
شرمِ اولین کلمات
چشم هایِ پر شده از اشک
نگاه هایِ طولانی از سرِ دلتنگی
و زم زمه هایِ بی صدا
مثلِ :
جانا ! چه خوب که آمدی
دارد
آمدن حسادت هایِ دخترانه
غیرت هایِ به جایِ مردانه
دارد
آمدن
ماندن دارد ...!!
عادل دانتیسم
دیــــــــــــــــــــــــــــرآمدی عزیز
پیش پایت رفـــــــــــــــــــــــــت
دلـــــــــــــــــــی که برایت
تنـــــــــــــگ شده بود..!!
تنهایی ،
چیزهای زیادی به انسان می آموزد ..
اما تو نرو !
بگذار من نادان بمانم ..
از کدام جاده ى ناپيدا
بايد گذر کنم
تا کمى
بااين دل
راه بيايى؟!
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ
ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ
ﯾﺎ ﻧﻪ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﻗﯿﭽﯽ ﮐﻨﻢ !
ﺗﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻧﯿﻤﯽ ﺑﺎﺷﯽ
ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻧﯿﻤﯽ ﺩﯾﮕﺮ
ﺭﺍﺳﺘﯽ .......
ﺑﺎ ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ
ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ترس من از مردن و رفتن به آن دنیا و دیدن دوباره
آدمهای این دنیاست ...
"حسین پناهی"
دست های تو تصميمم بود
بايد می گرفتم و دور می شدم...
نیستی و نمیدانی
گاهی شبــــهای تنهاییم روزها طول میکشد...