اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


نظرسنجی: چطور بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خوب
بد
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان هیس

#1
هیس


  مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، 
  آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد : 
آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ، 
  از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
  مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ، 
  از لپ هام گرفت تا گل بندازه
  تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده


خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من
 ُنه سالمگفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره
  گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره


  حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : 
  کجا بودم مادر ؟ آهان 
  جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود 
  بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ
  سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را
  ریختند تو باغچه و گفتند : 
  تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها
  گفتم : آخه .... 
  گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه


  بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز،به شوخی منو بغل کرد و نشوند
 رو طاقچه ، همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم 
  به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم 
  مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟ 
  عادت می کنی


  بعد هم مامانت بدنیا اومد 
  با خاله هات و دایی خدابیامرزت ، 
  بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد
  یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد
  نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ، 
  یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟
  می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون 


  می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،
  گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش


  مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :
  آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
  اونقده دلم می خواست یه دم پختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد
  دلم پر می کشید که حاجی بگه دوستت دارم ، ولی نگفت 
  حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه


  گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم 
  آی می چسبید ، آی می چسبید


  دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر 
  ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ، 
  اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم 


  یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
  گفت:هیس،دیگه چی با این عهد و عیال،
  همینمون مونده که انگشت نما شم


  مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
  می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم 
  یهو پیر شدم ، پیر


  پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ،
  هر چی بود که تموم شدآخیش خدا عمرت بده ننه 
  چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس


  به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم
  و رسیدم به کودکی اش هشتی، وشگون ، یه قل دوقل، عاشقی و ...


  گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی
  گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
  انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند


  خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ، 
  اینقدر به همه هیس نگید 
  بزار حرف بزنن 
  بزار زندگی کنن
  آره مادر هیس نگو ، باشه؟ خدا از هیس خوشش نمی یاد!
امضا بی امضا
پاسخ
 سپاس شده توسط پرنسس ارزوها ، پری خانم ، هیون جونگ ، eri 5
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان هیس - آوا 2014 - 06-12-2014، 15:04
RE: داستان هیس - آوا 2014 - 18-12-2014، 18:24

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان