15-11-2014، 18:47
اصل داستان این که یه پشر بچه و یه درخت سیب باهم دوس بودن تو دوران کودکی پسربچه با درخت سیب بازی میکردن و باهم حرف میزدن بعد این پسره بزرگ تر که میشه کم تر به درخته سر میزنه یه روز میاد میگه که من پولی ندارم تا خرجمو بدم اجازه میدی میوه هاتو ببرم و بفروشم؟درخت هم قبوله میکنه و پسره میوه ها رو میکنه میبره میقروشه چند سال بعد دوباره پسره میاد میگه من ازدواج کردم ولی خونه ندارم اجازه میدی با شاخ و برگ هات واسه خودمو زنم خونه بسازم؟درخته قبول میکنه چندین سال بعد دوباره میاد و میگه بچه هام بزرگ شدن و ذفتن زنمم مرده اجازه میدی بیام زیرت بشینم؟درخت قبول میکنه.او درحالی برگشته بود که تنها و خسته و غمگین بود و درخت باز هم اونو پذیرفت
درخت مثل پدرو مادر ما بود همه چیز به فرزندش(پسرک داد)و پسرک اونو فراموش کرده بود و فقط موقع نیاز پیشش میومد وقتی که پسرک تنها و خسته اومد باز درخت اونو پذیرفت
درخت مثل پدرو مادر ما بود همه چیز به فرزندش(پسرک داد)و پسرک اونو فراموش کرده بود و فقط موقع نیاز پیشش میومد وقتی که پسرک تنها و خسته اومد باز درخت اونو پذیرفت