04-11-2014، 23:09
ناگفته هایی از لحضات مرگ هیتلر جاودان
پرده آخر!
هیتلر به رادیو گوش می دهد......... نیروهای ارتش سرخ تا دروازه های برلین پیش آمده اند ... ژنرال ژوکف: تا فردا ٬ برلین را فتح خواهیم کرد......
اما هیتلر همچنان در پناهگاه زیرزمینی خود در برلین بسر می برد...... تمامی دوستان و اطرافیانش از او خواهش می کنند که با یک فروند هواپیما از برلین خارج شود و رهبری را در مقری دورتر از جبهه های جنگ ادامه دهد........ اما هیتلر فهمیدهاست که دیگر به پایان راه رسیده است.
از منشیهایش که در آن لحظات هولناک هنوز او را رها نکرده اند می خواهد که ماشینهای تایپ خود را آماده کنند. او می خواهد وصیتنامه خود را بگوید....... وصیتنامه ای که در آن لحظات آخر نیز می گوید که ما قربانی دسیسه چینی یهودیان شدیم ........ او از یهودیان چه چیزی می دانست که دیگران نمی دانستند.......... همه جهان او را مسئول این جنگ خانمان برانداز میدانند....... اما او طوری سخن می گوید که انگار از مسائلی با خبر است که دیگران نمی دانند.......... او باز هم یهودیان را مسئول آتش جنگ می داند.
همه فکر می کردند که فیلد مارشال گورینگ یا هیملر جانشینان او خواهند شد......... اما آن دو به گفته خود هیتلر به او خیانت کرده بودند......... گورینگ و هیملر که بازی را تمام شده می دیدند٬ به خیال خود در پی کنار آمدن با متفقین شده بودند...... زهی خیال باطل........ صلح... آن هم در شرایطی که متفقین وارد آلمان شده بودند؟.......... چندی قبل گورینگ از طرف پیشوا عزل گردیده بود...... و هیملر نیز شرایط بهتری نداشت........
هیتلر در وصیتنامه خود٬ دریاسالار دونیتس که مردی خوش نام در ارتش آلمان بود را جانشین خود قرار داد و از او خواست تا برای سرافرازی آلمان هر چه می تواند انجام دهد و دیگران را نیز به فرمانبرداری او امر کرد.
پس از مرور وصیتنامه اش و طبق عادت همیشگی اش٬ اصلاح بعضی عبارات٬ به همگی فرمان داد تا برلین را ترک کنند.هواپیمایی که در میان آنهمه آتش برای بردن پیشوای آلمان آمده بود٬ نباید دست خالی باز میگشت....... برای هیتلر اهمیت داشت که وصیتنامه اش به دست بیگانگان نرسد.. پس وصیتنامه اش را بهمراه دیگر یاران نزدیکش بهمراه آن هواپیما فرستاد تا هم یارانش رهایی یابند و هم وصیتنامه اش ایمن باشد.
او از گوبلس و خانواده اش و حتی اوا براون نیز خواست که ترکش کنند... اما آنها ماندند تا نامشان در کنار هیتلر باقی بماند.
هواپیما به پرواز در آمد و هیتلر ٬دستانش را از پشت کمر به هم گره زده بود و به آن هواپیما می نگریست......... خلبان چالاک آن هواپیما از میان کوهی از آتش توانست عبور کند و دور و دورتر شد...... دقایقی پس از آنکه هواپیما از دیدها ناپدید شد..کماکان هیتلر ایستاده بود و به آسمان مینگریست......... لحظه ای به خود آمد و به اطرافش نگاه کرد........ همه مانند او داشتند به آسمان نگاه می کردند....... صدایش را صاف کرد و رو کرد به اوابراون که در نزدیکیش ایستاده بود.......... و بلند گفت که دیگر زمان آن شده است که ازدواج کنم.... آیا همسری مرا قبول خواهی کرد؟........ اوا براون که سالها آرزوی چنین پیشنهادی را داشت....... اشک در چشمانش حلقه زد و با لبخندی بر لب٬ سرش را به نشانه تایید تکان داد.
گوبلس دستور داد تا سریعا کشیشی بیاید و مراسم ازدواج را به اجرا بگذارد........ به سرعت تدارک جشن عروسی را دیدند و مقدار مختصری غذا و شیرینی نیز مهیا گردید ........ در آن لحظات ٬ شادی غیر قابل وصفی برقرار شد....... کشیش خطبه مربوط به ازدواج را خواند و از هیتلر پرسید که آیا حاضر است در سختیها و خوشیها در کنار همسرش باشد؟... هیتلر پاسخ داد:آری........ از اوا براون نیز سوالی مشابه پرسید که جواب او نیز مثبت بود........ در دفتر ثبت اسناد پس از امضای هیتلر و اوا براون٬ گوبلس از طرف هیتلر و همسر گوبلس از طرف اوا امضا کردند.
پس از ساعتی شادمانی....... دیگر زمان استراحت تازه داماد و نو عروس گشته بود....... اما هیتلر قبل از آنکه به اتاقش برود از گوبلس خواست تا بطور خصوصی با او صحبت کند....... پس آندو به دفتر کار هیتلر رفتند ٬ اما برعکس جلسات دیگر ٬ این جلسه زیاد طولانی نبود....... پس از آن هیتلر با همگی خداحافظی کرد و از آنها تشکر نمود که تا این لحظه او را ترک نکرده اند و پس از آن بازوی نو عروسش را گرفت و به اتفاق به اتاق هیتلر رفتند....... چشمان همه اشکبار بود......... این آخرین باری بود که پیشوای آلمان زنده دیده شد.
شاید هیتلر در این لحظات آخر شعری با این مضمون میخواند: ای مثل من در خود اسیر لیلی من با من بمیر تنها به یومن مرگ ما این قصه می ماند به جا...من با تو گریه کرده ام در سوگ همراهان خویش آنان که عاشق مانده اند بر عهد و بر پیمان خویش...
همه نگران بودند و خواب به چشمان هیچ کس راه نمیافت.......... ساعاتی گذشت تا اینکه صدای تیری از اتاق پیشوا به گوش رسید...... همه سراسیمه به اتاق پیشوا رفتند ........
داستان زندگی پر فراز و نشیب هیتلر به پایان رسید ...
به دستور گوبلس چاله ای که از خمپاره های متفقین درست شده بود را پر از بنزین کردند و جسد هیتلر و اوا براون را درون آن سوزاندند....... سپس گوبلس و همسرش و دختران خردسالش به پیشوایشان اقتدا کردند و آنها نیز خودکشی نمودند.
مارتین بورمان٬منشی خصوصی هیتلر٬ و تنها کسی از سران نازی که هیچگاه دستگیر نشد...... دستور سوزاندن جسد آنها را نیز صادر کرد و پس از آن مشغول جمع آوری و سوزاندن اندک مدارکی که باقی مانده بود شد.
زمانی که روسها پناهگاه هیتلر را تصرف کردند تنها تکه هایی از استخوان هیتلر را یافتند و این همه ی پایان داستان بود.