29-10-2014، 20:58
دلم میخواست تمام آدم های دنیا دلشون صاف بود وطعم عشق را حس میکردن.
طعم درد جدایی رو حس میکردن و میفهمیدن وقتی عاشق از معشوق جدا میشه و معشوق را با
کس دیگری میبینه چه حالی میشه.
خدایا چه کار کنم دردم را به کی بگم؟
به هر کسی که میگم هنوز دوستش دارم میگه دیوانه ام.
غم دلم را به کی بگم؟
اما دیگه مهم نیست چون عشق ما یک طرفه است.
من قلب خود را از او پس میگیرم و آنرا در اعماق دلم مدفون میسازم.
شبهای تاریک را دوست دارم چون یاد آور خاطراتی خوب برای من است.
ستاره های آسمان را دوست دارم چون نورشان مثل نور کمی است که در اعماق قلبم سوسو میکند و هنوز امید به زنده ماندن دارد.
ابرها را دوست دارم چون عشق را میفهمند و به حالم گریه میکنند.
سرما را دوست دارم چون آوازی غم انگیز به همراه می آورد.
گرما را دوست دارم چون نگذاشت قلبم مقلوب و سرد شود.
بهار را دوست دارم چون گلهای سرخ به همراه می آورد همان گلی که او دوست داشت.
تابستان را دوست دارم چون گرمایش مانند سوزش عاشقی میباشد.
پاییز را دوست دارم چون به یاد لحظاتی می افتم که او مانند برگهای پاییزی مرا زیر پای خود خرد
کرد و من همچنان هنوز عاشقانه دوستش دارم.
زمستان را دوست دارم چون غم های مرا در پشت برفهای سپیدش پنهان میسازد.
خدا را دوست دارم چون مهربان است .
چون فقط اوست که وقتی از عشق سخن میگویم مرا دیوانه خطاب نمیکند.
اما از جدایی نفرت دارم چون او بود که دستهای مارا از هم جدا کرد
و من دیگرهیچوقت او را متعلق به خود ندیدم.
اما هنوز امیدوارم به دیدن دوباره او
هر چند که دیگر دستهایش گرمی همیشگی را ندارد.
و من بعد از رسیدن به این آرزو
با خیال راحت چشمهایم را میبندم
و از این دنیا به آن دنیا سفر میکنم.
هنوز به دیدن او زنده ام
چرا؟نمیدانم
چون هنوز دوستش دارم.
چون دلم برایش تنگ شده.
چرا مرا نخواست؟
چرا رهایم کرد؟
چرا مرا کشت؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟
طعم درد جدایی رو حس میکردن و میفهمیدن وقتی عاشق از معشوق جدا میشه و معشوق را با
کس دیگری میبینه چه حالی میشه.
خدایا چه کار کنم دردم را به کی بگم؟
به هر کسی که میگم هنوز دوستش دارم میگه دیوانه ام.
غم دلم را به کی بگم؟
اما دیگه مهم نیست چون عشق ما یک طرفه است.
من قلب خود را از او پس میگیرم و آنرا در اعماق دلم مدفون میسازم.
شبهای تاریک را دوست دارم چون یاد آور خاطراتی خوب برای من است.
ستاره های آسمان را دوست دارم چون نورشان مثل نور کمی است که در اعماق قلبم سوسو میکند و هنوز امید به زنده ماندن دارد.
ابرها را دوست دارم چون عشق را میفهمند و به حالم گریه میکنند.
سرما را دوست دارم چون آوازی غم انگیز به همراه می آورد.
گرما را دوست دارم چون نگذاشت قلبم مقلوب و سرد شود.
بهار را دوست دارم چون گلهای سرخ به همراه می آورد همان گلی که او دوست داشت.
تابستان را دوست دارم چون گرمایش مانند سوزش عاشقی میباشد.
پاییز را دوست دارم چون به یاد لحظاتی می افتم که او مانند برگهای پاییزی مرا زیر پای خود خرد
کرد و من همچنان هنوز عاشقانه دوستش دارم.
زمستان را دوست دارم چون غم های مرا در پشت برفهای سپیدش پنهان میسازد.
خدا را دوست دارم چون مهربان است .
چون فقط اوست که وقتی از عشق سخن میگویم مرا دیوانه خطاب نمیکند.
اما از جدایی نفرت دارم چون او بود که دستهای مارا از هم جدا کرد
و من دیگرهیچوقت او را متعلق به خود ندیدم.
اما هنوز امیدوارم به دیدن دوباره او
هر چند که دیگر دستهایش گرمی همیشگی را ندارد.
و من بعد از رسیدن به این آرزو
با خیال راحت چشمهایم را میبندم
و از این دنیا به آن دنیا سفر میکنم.
هنوز به دیدن او زنده ام
چرا؟نمیدانم
چون هنوز دوستش دارم.
چون دلم برایش تنگ شده.
چرا مرا نخواست؟
چرا رهایم کرد؟
چرا مرا کشت؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.