اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بخشی از داستان زندگی من ((1))

#1
Exclamation 
عادت به چتروم نداشتم ... ینی اصلا اهل چت نبودم و خوشم نمیومد ... ولی یه روز حوصله ام سر رفت بیکار بودم رفتم یه چتروم واسه ولگردی و اگه خدا بخواد برای خوشگذرونی .... یه هفته نشد به اونجا وابسته شدم ... دوستای زیادی {پسر} پیدا کرده بودم والبته {دختر}های زیادی هم ((بنا به دلایلی)) {جهت اختصار توضیح نمیدم} با من میحرفیدن .... یه روز مثل همیشه ماراتون پسرا و دخترا بود ... یهویی دعوا شد ... الکی الکی شوخی شوخی جدی شد ... سر چی حالا ؟ سر اینکه پسرا بی معرفتن یا دخترا که پسرارو ترک میکنن !!!!! میبینین توروخدا چه بیکار بودیم؟؟ بگذریم .. عاقا بحث شد ... هر کی با یکی میحرفید ولی خب همه توی جو هم بودیم و طرفداری میکردیم ... یهویی یه دختری اومد خودشو نخود اش کرد انداخت وسط گفت پسرا کلا بی شعورن !!! عاقا مارو میگی غیرت پسرونه مون شروع کرد غل غل کردن ... همه ریختن سرش { پسرا } ... من نشستم فکر کردم چرا همچین حرفی زد ؟؟؟ خصومت شخصی با کسی داشت ؟ از پسرا زده شده بود ؟ کسی ترکش کرده بوده ؟ عقده ای بوده ؟ و هزار تا چیز دیگه ... در هر حال قانع نشدم ... 
رفتم خصوصیش ازش چرایی حرفشو پرسیدم ... اولش تفره رفت ولی بعد از اصرار من شروع کرد ...
عاشق یکی بوده ... با هم خیلی قول و قرار میزارن ولی پسره دلش گیر از ما بهترون میفته و ولش میکنه ... برعکس پسره از این پولدارا بوده و این بنده خدا وضع مالی متوسط ولی اون از ما بهترونه توپ توپ بوده ... خلاصه دیده جفت و جور اونه ، اینو ول کرده رفته ... این بنده خدا هم یکم عقاید مذهبی {نسبتا مذهبی} داشته ... 
عاقا سرتونو درد نیارم ... سفره دلشو که باز کرد تازه فهمیدم یه بار هم گول خورده و خلاااصصصههههههه ... اعتماد خانواده رو از دست داده ... 
از اونجایی که من این حوادث رو توی فامیل های خودم دیده بودم ... میدونستم باید چیکار بکنه و بهش یجورایی مشاوره دادم .... اونم رفت مو به مو هر چی گفتم انجام داد ....
اولاش هیچ حسی بهش نداشتم .... 
ولی کم کم وقتی معصومیتش و اون مهربونیش و صداقتش رو دیدم نظرم خود به خود در موردش عوض شد ... 
تا اینکه یه روز توی روم دیدمش ... اومد تشکر کرد و گفت همه چیز درست شد ... عاقا مارو میگی میخواستیم لبتابو بکوبیم زمین خودمون هوا بریم نمیدونی تا کجا بریم ....
ولی چیزی از خودم بروز ندادم ... گفتم خب خداروشکر و از این شعر و سرود ها ... 
تا اینکه تقی به توقی خورد و یه چیزی از دهنش پرید که {نمیگم تا تو کفش بمونی} بهش گفتم تو بهم علاقه داشتی و پنهان کرده بودی ؟؟؟ {یکی نیس به خودت بگه خل و چل مگه تو ازش متنفر بودی ؟ این چه سوالیه پرسیدی ؟ !!! } خلاصه گفت من از حرفات و نصیحتات و راهنماییات بهت علاقه مند شدم ... خلاااااصه ....
مدتی گذشت و واقعا بهتون بگم من نه هوس بازم نه هر چیز دیگه ای ... اگه خاطرتون باشه گفتم حتی چت هم نمیرفتم { عاقا فیس بوکم ندارم اینقد خصوصی ندین باو .. اه } و صادقانه بگم من تا به حال توی عمرم با هیچ دختری نبودم ... حتی دست به دختری نزدم چه برسه برم باهاش پارک بستنی بخورم { میخوای فوش بدی ؟ بده .. اره اصلا من پاستوریزه ... حالا شما که هنوز 3000 بار نجوشیدی و هموژنیزه نشدی گوش بده بقیشو } اینم بگم هنوزم که هنوزه رابطه ام با این بنده خدا در حد همین نت و تل هست ... {رعایت کنین عمم مریضه} 
خلاصه مدتی بود بهش علاقه شدید پیدا کرده بودم و واقعا هم همینطور بود چون الان دارم نتیجه های دوری هامونو میبینم ... به هر حال ... من به سرم زد موضوع رو با خانواده ام در میون بزارم ... { اینو بگم خانواده ی من خانواده ی خشک مذهبی و اینا نیست ولی نسبت به عقیده ها و فرهنگ هامون خیلی سفت و سخت هستیم ... 
وقتی موضوع رو در میون گذاشتم بابام از همون اول مخالفت کرد ... چون همونطور که گفتم توی اقوام و فامیل خیلی از این رابطه ها به جدایی و بدبختی کشیده شده بود ... خلاصه .. مامنم هم زیاد راضی نبود ... علت اصلیشون هم همین اشنایی چت بود ... میگفتن نباید اصلا بهش شمارتو میدادی و از این حرفا .... خلاصه شمارمو زورکی عوض کردن و مجبورم کردن یه مدتی قطع رابطه کنم ... نت هم نمیزاشتن برم ... تا اینکه بابام ازم قول گرفت تا وقتی واقعا احساس نیاز به ازدواج نکردم دیگه از این حرفا نزنم .... شاید فکر میکرد حس من هوس بوده ... نمیدونم ... ولی وقتی خودمو میزارم به جاش بهش حق میدم ...
عاقا از بحث دور شدیم ...  خلاصه یه مدتی من دور بودم و البته خیلی دلتنگ و ناراحت ... تا اینکه پام به نت باز شد دوباره ... خب هم ایمیل همو داشتیم هم با هم یه وب مشترک زده بودیم ... ینی به راحتی همو میتونستیم پیدا کنیم .... تا اینکه دوباره دیدمش توی نت .... راستشو بخواین روم نمیشد حتی باهاش انلاین باشم و بحرفم چه برسه ایمیل بدم .... خب من گند زده بودم ... بدون اینکه چیزی بهش بگم یه مدتی غیب شده بودم ... خودتون فرض کنین حالا چیشد ... نه اشتباه نکنین وقتی قضیه رو گفتم به راحتی پذیرفت ... و من اینجا بود که پی بردم واقعا اون هم به من عشق قلبی داره ... البته قرینه های دیگه ای هم بود ... خب منم که دوسش داشتم ... دوباره رابطمونو شروع کردیم ... ولی اینبار مخفیانه ... 
میگن ادم تا چیزی رو از دست نده قدرشو نمیدونه ... و من تازه اینجا بود که پی بردم عجب گنجینه ی مهمی پیشم داشتم و خودم خبر نداشتم ... طلای خالص و نابی که هنوز که هنوزه هر وقت حرف از جدایی میزنم ازش اب طلا بیرون میاد .... مروارید های با ارزشی که باید لباس عشقشو ، وقتی که توی بغلشه ، خیس کنن نه اینکه بریزن روی لباس خودش و فقط باعث بیشتر شدن غم و غصه هاش بشن .... 
بگذریم ... عاقا ما دوتا دیوونه ایم ... با اینکه میدونیم به هم نمیرسیم .... ولی نمیدونم چرا هر کاری میکنیم نمیتونیم از هم جدا بشیم ... واقعا نمیتونیم ...

 
دوستان از من به شما برادرانه نصیحت ... از طریق نت یا تلفن عاشق نشین ... بیشتر رابطه ها که هوسه ولی همون یکم عشق واقعیش هم راه به جایی نمیبره ... 

مرسی  از اینکه وقتتون رو پای بنده حقیر گذاشتین ... این داستان نبود ... بخشی از تومار زندگی واقعی من بود که هنوزم ادامه داره ...

بله .... ادامه دارد ...
نفهمید  بلند خندیدم  تا صدای شکستن قلبم را نشنود ......
پاسخ
 سپاس شده توسط Nυмв ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
بخشی از داستان زندگی من ((1)) - defender - 03-10-2014، 23:54


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان