امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

[.رُمْانٓ ارْشيداْ]..!!!

#3
 پست3




پریدم پایین ، بمیری پارمین که به خاطرت مانتوی عزیزم جر خورد ، درو باز کردمو خودم به سمت ویلایی که وسط


یک باغ کوچیک بود حرکت کردم خیلی از خونشون خوشم امده بود بیشتر از اینکه از فرسخ ها اونورتر بوی


مهرو محبت از این خونه به مشام آدم می رسید خوشم امده بود


وایــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــی سگ 


شروع به دویدن به طرف سگ کردم ، اوا چرا سگ داره میدود اون طرف منم که دیدم سگه فکر می کنه از من 


سریع تر منم یک عمراً زیر لب گفتم و بیشتر شتاب گرفتم، سعی کردم بهش نزدیک شم ، سگه شروع به پارس کردن کرد


من: اِ حالا که دیدی نمی تونی از دستم در بری داری التماس می کنی


اگه دستم بهت نرسه توله ســــــــــــــــــــــــ گ


داشتم همینارو میگفتمو می دوییدم که دیدم پارمین پلاس زمین شده


در حالی که داشتم از نگرانی می مردم دوییدم سمتش و داد زدم : پارمین ، پارمین خوبی


وقتی بهش رسیدم دیدم داره می لرزه ،نزدیک بود اشکم در بیاد ،گفتم پارمین تو رو مرگ آرشیدا


یک چیزی بگو


پارمین سرشو بلند کرد که دیدم انقدر خندیده سرخ شده ، در حالی که خون خونمو میخورد با پام لگد زدم


بهش


من: خیلی فلان فلان شده ای


پارمین از مانتوم گرفتو بلند شد و در حالی که هنوز می خندید


پارمین : وای خدا، آرشیدا من این مدت بدون تو چی کار کردم


دوباره زد زیر خنده و منو محکم بغلم کرد


پارمین : دلم برای این دیوونه بازی هات تنگ شده بود


من: نمی خواد اول آدمو از ترس می کشه بد میگه دلم تنگ شده بود برات ، دیوونه


دستمو کشید و به سمت خونه برد و درو باز کرد و گفت : خوب آخه خیلی بامزه


شده بودی


و برای بار هزارم زد زیر خنده


من: کوفت ، نگاه کنا انگار نه انگار من تازه امدم خستم گشنم تشنم ، وایساده اینجا می خنده


پارمین : ای وای راست میگی، آرشیدا تو برو طبقه بالا در دومی


من: از سمت راست یا چپ


پارمین: خانم خونه لورد چی چی که نیومدی دو تا اتاق بیشتر بالا نیست که یکی اتاق من یکی هم اتاق


پوریاست


من: راستی گفتی پوریا ،اون کجاست خیلی دوست دارم ببینمش


پارمین : حالا تو برو اونجا منم برم چمدوناتو بیارم تا یکم استراحت کنی بعد آشناتون میکنم


من: پس خودمم می یام کمکت سنگینن


پارمین : نمی خواد من می یارم


من: زر نزن که بهت نمی یاد اینجور حرفا


پارمین : خوب تو که میدونی چرا تعارف می زنی بیا کمک دیگه


من: مهمانداری بلد نیستی که


باهم چدونا را بردیمشون تو اتاق پارمین ، پارمین ازم پرسید که اول می خوام فسنجون جونمو


بخورم یا نه می خوام اول بخوابم هر چقدر فکر کردم دیدم اگه بخوام اینطوری غذا بخورم ازش لذتی نمی برم


پس ترجیح دادم اول بخوابم بعد پاشم شام بخورم آخه دیگه ساعت 6 بود وقتی پارمین از اتاق بیرون رفت رو


تخت دو نفرش دراز کشیدم و تو اتاق چشم چرخوندم اتاق نازی داشت یک تخت دو نفره با روتختی بنفش


کمرنگ سمت راست آن یک تراس که پنجره آن از همون کنار تخت شروع میشد تا انتهای دیوار قرا ر داشت


که پرده های هم رنگ روتختی آن را زینت داده بود سمت چپ تخت هم میز توالت قرار داشت که پر از لوازم


آرایش بود در کل اتاق ساده و شیکی داشت ، وای چقدر خوابم می یاد


تو خواب ناز و آروم بودم که با صدای جیغ جیغوی پارمین بیدار شدم، هنوز خوابم می یومد به 


سختی لای یکی از چشمامو آروم باز کردم 


اِ پارمین که تو اتاق نیست


پس اگه پارمین تو اتاق نیست این صدای چیه ؟


این که صدای گربه ،اگه پارمین بفهمه صداشو با گربه اشتباه گرفتم موهای سرمو دونه دونه با 


موچین می کنه 


گمون کنم این دو تا گربه دارن از اون کارا می کننا ، خجالتم نمی کشن حداقل یکم آروم تر تا 


همه نفهمن ، معلومه گربهه از اون بی غیرتاست


آخ جون گوشیم داره زنگ می خوره ، وایــــــــــــــی داداش گلمِ


آرشیا : درود بر خواهر خیره سر خودم


من: سلام و درود بر برادر بی احساس خودم


آرشیا: هفته دیگه که امدم ایران بهت می گم کی بی احساسه دختره ی خیره سر


من: آرشیا راست مگی ؟ مـــــــــرگ من؟


آرشیا : آره عزیزم کارام درست شد مگه می شه من تو رو تو ایران تک و تنها بذارم


من: یدونه ای ،واقعا خیلی احساس بدی داشتم


آرشیا : برو برو ، منو خر می کنه ، تو اگه من برات مهم بودم منتظر می شدی تا منم کارام 


جور بشه که با هم بریم


من: آرشیا نگو این طوری خودت می دونی وضعیت من تو اون خونه چجور بود ، تا قبل از اینکه 


پارمین بیاد ایران تو هم یک سال بعدش بری آمریکا که مثلا عمران بخونی می تونستم رفتار 


بابا رو تحمل کنم ولی وقتی شما ها هم تنهام گذاشتیم دیگه نتونستم بیشتر از یک سال 


تحمل کنم


آرشیا : آرشیدا عزیزم می دونم تحمل رفتار بابا سخت بود اما خودتم می دونی داری بی 


انصافی می کنی خیلیم بی انصافی می کنی اون فقط به ما بی توجه بود اونم خودت می 


دونی که شرایط شغلیش اینو ایجاب می کرد وگرنه مگه می شه بچه های طرف براش بی 


ارزش باشن


من: اگه اینطوره، تو چرا یک سال پیش باهاش قهر کردی ما رو ول کردی و رفتی آمریکا


آرشیا : این موضوع رو با اون قاطی نکن ،من دوست نداشتم برم نظامی شم می خواستم 


چیزی که دوست دارموبخونم اما این برای بابا قابل درک نبود ، بابا برام یک راه فقط گذاشت 


معماری یا خانوادت؟


من رفتم اما همیشه نگران تو بودم ، به این خاطر می گم که ما براش مهمیم که به چشم


دیدم و حسش کردم، آرشیدا وقتی که تازه امده بودم آمریکا برام سخت ود که تو رو نبینم 


شاید باورت نشه اما دلم برای بابا هم تنگ شده بود همون اولا یک پسر ه امد هم اتاقیم شد 


باهاش خیلی جور شدم سر یک جریانی که خیلی طولانی هست شاید وقتی دیدمت برات 


تعریف کردم فهمیدم که اون از طرف باباست و مأمور که از من مراقبت کنه


من: باورم نمی شه


آرشیا : ولی واقعیته


من: آرشیا اینی که برام تعریف کردی واقعا منو گیج کرد و می تونم بگم که دیدگاهمو نسبت به 


بابا کمی تغییر داد اما تأکید می کنم فقط کمی ، من از کاری که کردم پشیمون نیستم وقتی 


بابا انقدر به فکر ماست چرا من نباشم ؟ چرا از بار مسئولیتش کم نکنم ؟ من بر نمی گردم ، 


تو حق داری این طور بگی اما تو این یک سال نبودی که بفهمی من چی کشیدم


آرشیا : بهت حق میدم ، من تو این دنیا فقط تو رو دارم نمی خوام ناراحتیتو ببینم ، من تا 


هفته دیگه تهرانم تو به هیچ چیز فکر نکن ، وقت زیاده حالا


حرفای آرشیا خیلی ذهنمو مشغول کرده بود ، آرشیا نمی دونست با این حرفا آتیش به جونم 


زد خوشحال شدم که بابا به فکرش بود اما چیزی که داغونم کرد این بود که بی مهری بابا فقط 


شامل من شده بود


پارمین : به چی فکر می کنی؟


من: هــــــــــــــــــــــــ ین تو کی امدی که من نفهمیدم ؟


پارمین : از وقتی که گوشه ی عُزلت این طور یتیم نشستی


من: درد خودت یتیمی


یک لحظه به حرفی که زدم فکر کردم ، واقعا من یتیم بودم


پارمین : هِی باز که رفتی تو جاده خاکی، پاشو پاشو که این فسنجون من انقدر گرمش کردم 


بی مادر شد پوریا هم زنگ زده گفته با نامزدش یک سر می یان اینجا


من: وای گفتی فسنجون دارم جون می دم براش


پارمین : پس پاشو بخوریم بعدشم تا اینا نیومدن یک دستی به این ریختت بکش


کش و قوسی به بدنم دادم و ایشی گفتم


از پارمین پرسیدم سرویس بهداشتی کجاست که اونم بردتم بیرون و در انتهای سالن خیلی 


کوچیکی کهشبیه اتاق بود و مثل اینکه نشیمن طبقه دوم بود یک درو بهم نشون داد و منم با 


بیخیالی رفتم یک آبی به سرو صورتم زدم وقتی امدم بیرون پارمین رفته بود طبقه پایین ،منم 


رفتم اتاقشو از اون همه لوازم آرایشی که اونجا بود استفاده کردم آخر کار یک نگاه به خودم 


کردم که دیدم خوب شدم البته چه آرایشی فقط یک کرم پودر با ریمل زده بودم آخه چشام یک 


چیزی بین طوسی آبی بود و همین باعث جذابیتم می شد لبامم که نگو خودم بعضی اوقات 


هوس می کردم اون لبای کوچیکو قلوه ای رو ببوسم گونه هامم که عالی بود وقتی می 


خندیدم یک چال رو گونه ی سمت چپم درست می شد، خوب دیگه چقدر خودمو دید می زنم 


رفتم سمت چمدونم و یک شلوار ورزشی مشکی شیکو با یک تی شرت مشکی که یقه اسکی بود و رویه یقش یک پاپیون قرمز می خوردو با صندل قرمزام پوشیدم بالاخره مهمون 


داشت می یومد نباید کم می یوردم ، یک کوچولو فکر کردم دیدم چیزی نمی خوام دیگه که با 


صدای داد پارمین که از پایین صدام می کرد به خودم امدم و سریع رو میله ی پله ها سر 


خوردم و رفتم پایین ، پایین که رسیدم بو کشیدم و مسیر بو رو دنبال کردم تا به آشپزخونه 


رسیدم


پارمین : بیا شکمو


رو یکی از صندلیای میز ناهارخوری 6 نفرشون نشستم و بدون معطلی شروع به کشیدن کردم


من: بذار بخورم جوابتو می دم فعلا شارژ ندارم


پارمینم در حالی که داشت خورشت می ریخت گفت : منم دقیقا مثل تو شارژ ندارم باز تو یک 


کم خوابیدی


ادامه دارد

 پست 4


صدای بمبی که از تلویزیون پخش شد خبر از نو شدن سال داد


پارمین : تبریک تبریک سال نو مبارک


همه رو بوس کرد و تبریک گفت منو آرشیا هم مثل بقیه همه رو بوس کردیم و سال نو رو تبریک گفتیم


سودی جون: از اینکه امسال همه بچه هام موقع سال تحویل پیشمم خدا رو خیلی شاکرم


پوریا : وا مامان ما که پارسالم هممون بودیم


پارمین : راست می گه


سودی جون : شماها رو نمی گم که ، آرشیدا و آرشیامو می گم


منو آرشیا نیشمون شل شد و کلی ذوق کردیم


پارمین : مامان ما رو داشته باش


پوریا: خوب بابا جون رد کن عیدیا رو


پدرام جون : پدر سوخته فقط عیدی از من می خواد


پوریا: این چه حرفی بابا


پارمین: بابا جونم تو خودتو ناراحت نکن فقط دخترا هستن که واسه پدرا می مونن


پدرام جون خندید و به بگو مگوی پوریا و پارمین توجه نکرد و قرآنو برداشت و بوسید و یک صفحه رو باز کرد و


جلو سودی جون گرفت سودی جون تراول پنجاهی رو از داخل قرآن برداشت و تشکر کرد به همین ترتیب


عیدی همه رو داد وقتی که قرآنو جلو من گرفت پدرام جون گفت : آرشیدا تفاوت اساسی بین یک انسان


عادی و یک انسان مبارز این که انسان مبارز هر چیزی رو تو زندگی یک چالش می داند در حالی که یک


انسان عادی هر چیزی رو نعمت یا مصیبت می داند ، دوست دارم اینو همیشه تو ذهنت داشته باشی


تجربیات زندگی اتفاقاتی نیست که برای یک فرد رخ می ده بلکه عکس العملی هست که به تو هنگام روی


دادن اتفاقی نشون می ده




هرچند حرفاش برام سنگین بود و می دونستم باید راجبش فکر کنم اما حرفاش به دلم نشست و سعی 




کردم همه رو تو ذهنم نگه دارم بلکه یک جایی به کارم امد
یکم دیگه نشستیم و همه عیدی هاشونو دادن و ما هم عیدی هامونو دادیم و رفتیم خونه، تو خونه برای


اینکه خوابم ببره داشتم حساب می کردم امشب 50 تومان پدرام جون داد 50 تومانم سودی جون آرشیا


هم 100تومان رو هم میشه 200 تومان ، پس من 200 تومان با یک پیرهن شب که پارمین داد با یک عطر


که پوریا داد عیدی گرفتم ، فکرم میخواست جاهای دیگه بره که خواب دیگه بهش اجازه نداد


صبح که پا شدم سریع یک دوش گرفتم و لباس پوشیدم و واسه آرشیا یک نامه نوشتم که (( من دارم


میرم امشب ساعت 8 اجرام شروع می شه تا 7 تمرین دارم یادت نره بیای )) دِ برو که رفتیم تئاتر شهر ،بچه


ها تا دیدنم کلی از مسابقم حرف زدن و اینکه گل کاشتم استاد جوان که امد وقتی منو دید یک لبخند زد و


گفت: داری موفق می شی


من: تمام تلاشمو می کنم


استاد جوان : نتیجشم میبینی


من: امیدوارم




تا ساعت 3 بکوب تمرین کردیم ساعت 3 یک چیز سبک خوردیم تا موقع اجرا سنگین نباشیم از ساعت 4تا 6


هم بازم تمرین کردیم ساعت 6 تا 7 استراحت بودیم و همه داشتیم چرت و پرت می گفتیم و می خندیدیم تا 




استرس نگیریم
استاد جوان : بچه ها آماده اید


علی : بله استاد همه آماده ایم برای گوجه خوردن


استاد اخمی کرد و گفت : دست شما درد نکنه یعنی من انقدر کارم بده که به بازیگرام گوجه 


پرت می کنن


علی : این چه حرفی استاد منظورم خودمون بودم


استاد جوان : بچه ها ما کلی کار کردیم خودتونم می دونید من به شما ها ایمان دارم باید 


بترکونید


همه از رو زمین سالن تمرین تئاتر شهر پا شدیم و دستامونو گذاشتیم رو هم و گفتیم ( یا 


علی ) رفتم پیش گریمور تا گریممو که یک جاشو که خراب کرده بودمو ترمیم کنم ، وای


خدای من چرا این گریمور انقدر بد نگام می کنه ، اصلاً وظیفته دوست داشتم گریممو خراب 


کنم، همه رفتن تو جاهاشون ایستادن و پرده ها کنار رفت صحنه اول امیر روی یک


نیمکت تو پارک نشسته و داره با پاش سنگ های فرضی کف سن رو بازی میده شبنم ویلن 


زنان همراه با امیر علی که خواهر زاده ی استاد بود و 8 سالش بود با لباسای پاره


پوره وارد می شن کنار همون نیمکت می شینن و تکیه می دن آهنگ 


the host seraphim


پخش می شه ، شبنم و امیر باید گذر زمان را با آهنگ نشون بدن چند نفر رد می شن و 


شبنم کاسه ی گداییشو به سمتشون می گیره اما کسی اعتنایی نمی کنه امیر دو


پا رو نیمکت می شینه و آروم دراز می شه و چشماشو می بنده امیر علی بلند می شه و 


شروع می کنه دور نیمکت با شور نشاط دویدن و نشان می ده که مثلاً داره آهنگ


می خونه بعد از یکم دور نیمکت دویدن از صحنه می ره بیرون که شبنم به دنبالش می ره 


بیرون آهنگ قطع می شه وآهنگ


flower of the sea




پخش می شه و من با لباسایی سر تا پا مشکی وارد می شم و حرکات فرم را که باید تغییر 


فصل از پاییز به بهار را نشون بدم رو انجام می دم علی و هومن که تا الان حالت


ساکن نقش درخت رو داشتن با حرکات من جلوی صحنه اونها هم شروع به حرکت می کنن و 


برای این که رشد درختو نشون بدن بالای نیمکت می رن و حرکاتو بالای نیمکت به


نمایش می گذارن منم که جلوی سن در حال اجرا بودم و خدا رو شکر نور سن تو چشمام بود 


و تماشاگرا رو نمی دیدم تا هول کنم بهنوش و تینا از دو طرف سن وارد شدن و بهم


ملحق شدن بعد از یک سری حرکات خودمو خم کردم و به عقب حرکت کردم انقدر تمرین کرده 


بودم که این قسمت که تقریباً قسمت سخت کار بود برام مثل آب خوردن شده بود


همونطور که عقب می رفتم بدون اینکه عقبو نگاه کنم پامو رو نیمکت گذاشتم و رفتم رو 


قسمت تکیه گاه نیمکت که یکم برام چوب کار گذاشته بودن تا راحت تر بایستم


ایستادم وقتی بالا ایستادم امیر که رو نیمکت دراز کشیده بود یک نفس راحت کشید و حالت 


ساکن درخت گرفتم شبنمو تینا هم حالت ساکن گل گرفتن ، آهنگ تموم شد و


همه تشویق کردن فکر کنم خیلی خوششون امده بود امیر علی وارد شد و صدای پرنده ها با 


صدای کم در حال پخش بود






امیر علی جلو من به حالت سه رخ ایستاد و شروع کرد سوت زدن و گفت: کوچولو بیا پایین 


باهات کار دارم،بیا برات غذا آوردم ،بیا دیگه امروز حوصله ندارم ، نمی یای نه؟ اصلاً 




من همین جا می شینم تا بیای ؟
امیر علی نشست رو زمین و سرشو رو پاهاش گذاشت وقتی سرشو بلند کرد صداشو بغض دار کرده بود و


اشک تو چشماش بود مردم نمی تونستن این اشکو ببینن اما من دیدم ، این پسر چقدر تو نقشش فرو رفته


بود


امیر علی : تو هم مثل مامانم منو تنها گذاشتی؟ می دونی چیه اصلاً با این درخت حرف می زنم


بعد رو به من کرد و گفت:یادته مامانم کنارت می نشست و کاسه ای که با خودش می یوردو زیرت می گرفت


تا تو میوه هات بریزه توش تا ما بخوریم و گشنه نمونیم


سکوت


امیر علی در حالی که داد می زد گفت : گول خوردیم ، مامان کاسه رو برای تو نمی گرفت ، برای میوه هات


نمی گرفت برای مردم می گرفت برای پولشون می گرفت


در حالی که به امیر اشاره می کرد گفت : برای این می گرفت برای این آدمایی که هر چقدرم داد می زنم


صدام بازم مثل صدای وز وز یک مگس


سکوت، انگار یک بادی می وزه و من یکم حرکت می کنم


امیر علی : تو هم تنهایی ؟


سکوت


امیر علی : اشکال نداره منم تنهام ، ما با هم بزرگ شدیم ، می دونم دلت برای مامانت تنگ شده دلت


برای نوازشاش تنگ شده ، می خوای من نوازشت کنم ؟


امد کنارم و شروع کرد ناز کردنم


موسیقی پخش شد و هومن و علی شروع کردن به خوندن


هلّا توان همه عاشقان در میهن ..


هلّا توان همه عاشقان در تبعید




دوباره زاغه نشینان به زاغه برگشتند


دوباره طاهره ها از گرسنگی مردند


دوباره راضیه بر فقر خویش راضی شد


بجای کشت کشاورز را درو کردند


بجای نان به تساوی گلوله قسمت شد


هلّا توان همه عاشقان در میهن


هلّا توان همه عاشقان در تبعید


دوباره نفیر دیو کشت عاشقان آزادی


دوباره ساده ترین حرف تیرباران شد


دوباره هر چه که رشتیم پنبه شد در باد


دوباره هر چه زمین بود گور یاران شد


هلّا توان همه عاشقان در میهن


هلّا توان همه عاشقان در تبعید


دوباره می شود آری به باغ گل رویاند


دوباره می شود آری به دشت سبزه نشاند


دوباره می شود از خانه های شاد گذشت


دوباره می شود از کودکان ترانه شنید


دوباره می شود آری اگر بپیوندیم


به دیدگان پر از انتظار شب زدگان


دوباره می شود آری اگر شکسته شود


شب سکوت و شب ترس و یاس ما یاران


هلّا توان همه عاشقان در میهن


هلّا توان همه عاشقان در تبعید


هلّا توان همه عاشقان در میهن


هلّا توان همه عاشقان در ایران


(آهنگ هلا از ابی) 


و من در حین آهنگ به خاطر نوازش امیر علی حرکات فرم کمی اجرا کردم بهنوش و تینا هم حرکات فرم


حالت پژمرده شدن انجام دادن ، موزیک که تموم شد امیر علی به درخت تکیه داده بود و چشماشو 


بسته بود سینا در حالی که تلفن حرف می زد همراه شبنم که با یک گریم دیگه بود وارد شد شبنم یک


عصا دستش بود و خیلی آروم حرکت می کرد


سینا: مادرجان زود باش دیرم شد




بعد تلفونو به گوشش نزدیک کرد و امد جلو صحنه
سینا: بله بله شما درست می گین جناب مهندس من حتماً در رابطه با اون برج با اون بهزیستی حرف


خواهم زد باید قبول کنن که اونجا رو تخلیه کنن دولت که مسخره ی اونا نیست ، بله شما نگران نباشین من


حلش می کنم


سینا همونطور که گوشی رو گوشش بود ، داشت به حرف های اون مرد پشت تلفن گوش می داد و سر تکون 


می داد شبنم، امیرو که رو نیمکت دید رفت سمتش و گفت : پاشو مادر چرا اینجا خوابیدی


سکوت


شبنم: وا مادر پاشو دیگه


با عصاش به امیر زد که امیر از رو نیمکت افتاد


شبنم : سینــــــــــــــــــــــ ــا


سینا به سمت شبنم دوید و گفت : چی شده مادر


شبنم : س سی سینا این پسر مُ مُ مرد ده


قلبشو گرفت و گفت : آخ قلبم


سینا : مادر حالت خوبه، بیا بریم دکتر ، یا حسین


شبنم در حالی که قلبشو گرفته بود و تلو تلو خوران از صحنه خارج شد سینا هم یک نگاه به امیر کرد و رفت 


آهنگ (marooned )پخش شد و سینا با گریم دیگه ای همراه با صدای آژِیر پلیس وارد شد
سینا یک نگاه به امیر کرد و اطرافشو از نظر گذروند که متوجه امیر علی شد بیسیم زد : مهرداد به مرکز


مهرداد به مر کز ما تو پارک یک جنازه پیدا کردیم مظنون هم کنارش


نور رفت و ما همه صحنه رو ترک کردیم و من همراه با گیتارم رو نیمکت نشستم و امیر هم سریع لباسایی


که باید می پوشید تو این صحنه رو پوشید و وارد شد ، نور که امد من شروع به زدن گیتار زدن کردم و امیر


شروع به خوندن کرد


از دست تو دلگیرم آرامش نمیگیرم


با یاد تو هر شب من با خودم درگیرم


خواستم پا بندت نشم اما


افسوس خیلی دیر جنبیدم


تو خوب فهمیدی که دل باختم


من از نگاهت اینو فهمیدم


_وای امیر آهنگو یادش رفته بود و نمی خوند ، وای خدای من چیکار کنم ، به این دیگه میگن قسمت ، مثل اینکه 


باید صدای خوبمو برای مردم به نمایش بذارم ، یا مسیح کمکم کن و شروع کردم به خوندن 


دلبری از تو، دلبستگی از من


عاشقی از تو، وابستگی از من


دلبری از تو، دلبستگی از من


عاشقی از تو، وابستگی از من


عجیبه که یکی شبیه من


به یک نگاه ساده دل داده


با اون همه غرور و خودخواهی


حالا به دست و پات افتاده


وقتشه باور کنی حرفامُ


من امتحان عشقو پس دادم


هر جوری میخوای امتحانم کن


تا آخرش پای تو وایسادم


_ امیر که اعتماد به نفس از دست رفتشو به دست آورده بود با من شروع کرد 


دلبری از تو، دلبستگی از من


عاشقی از تو، وابستگی از من


دلبری از تو، دلبستگی از من


عاشقی از تو، وابستگی از من


(آهنگ منوتو شهرام شکوهی)


بچه های گروه هر کدوم رو آهنگ وارد شدن و گلی توی کیف گیتارم انداختن و رفتن جلو سن تعظیم کردن
اِی جونم جمعیت ، من متعلق به همتونم ، همتون متعلق به منین ، همونطور که گیتارم تو دستم بود


همراه امیر رفتیم جلو سن ،تعظیم کردیم، تماشاگرا که منو امیرو دیدن صدا دست و سوتشون کر کننده شد


براشون بوس فرستادم و از صحنه خارج شدیم و سریع لباسامونو عوض کردیم استاد میخواست بره رو سن


تا تعظیم کنه که دست منو گرفت و گفت : بیا که نصف تماشاگرا آمدن قهرمان ریسو ببینن


جان؟!؟ امدن منو ببینن ؟ وای واقعاً مشهور شدم ، داشتم می رفتم رو سن که صدا استاد بهم فهموند چه


گندی زدم


استاد جوان : آرشیدا می خوای من نیام خودت تنها بری


زد زیر خنده


من: نه نه استاد، ببخشید، شرمنده اصلاً حواسم نبود این صدای تشویق طرفدارامو که شنیدم فهمیدم


خیلی منتظر من هستن گفتم منتظر نذارمشون


استاد جوان در حالی که می خندید سری تکون داد و گفت : بریم بریم دختره ی شیطون


با ورود منو استاد به سن باز هم سیل عظیم تشویق ها از ما استقبال کرد آرشیا رو دیدم که گل به دست


به جلو امد و گلو داد دستم که منم اونو به استاد تقدیم کردم و رفتم پایین سن ، پارمین امد جلو و بغلم کرد


و گُل داد به دستم


پارمین: وای خرس گنده ی من چه خوشگل دست و پا میزدی


من: بی فرهنگ دست و پا چیه ، کلی هنر به خرج دادم


پارمین: برای من درست مثل همون موقع که به دنیا آوردمتون داشتی دست و پا می زدی بود


آرشیا : عالی بودی خواهرِ آرشیا


پارمین: اِ ی خدا بچه هام ببین چقدر بزرگ شدن


من: مامان بزرگ برو اون ور من یکم با برادرم اختلاط کنم


پارمین: حرف نزن که می زنم تو سرتا الان می خوان باهات مصاحبه کنن اون وقت تو می خوای با این


اختلاط کنی


من: نــــــــــــــــــه


پارمین: آره خودم زنگ زدم بهشون و گفتم که تو اجرا داری


من: دستت طلا


در همین حین که با پارمین حرف می زدم داشتم امضا هم می دادم که آخر سر عصبی شد و گفت:شیوید


من و آرشیا اونور منتظرتیم




من: باشه
دیگه نفهمیدم آرشیا و پارمین کجا رفتن چون خیلی سرم شلوغ بود آخ جون نمی دونستم طرفدارام انقدر


جیگرن یک پسر امد سمتم و برگه ای گرفت سمتم و گفت : بفرمایید


یک لبخند پسر کش زدم و گفتم : خودکار هست خدمتتون من خودکارمو نمی دونم دادم به کی


پسر : برای چی


من: می خوام بزنم پوشت گوشم آخه کلاس داره


پسر خندید و گفت : متأسفم من همرام خودکار ندارم چون معمولاً تو گوشیم می زنم


من: اِ گوشیتون پس از این تاچ اسکریناست؟


پسر که از حرفای من گیج شده بود گفت : نه


اینم مشکل داره ها ، خدایا چرا نمی ذاری من همین طور شکرت کنم ، گفتم طرفدارام خوشتیپن طرف کم


عقل در امد که، برگشتم سمت تماشاگرا تا از یکی خودکار بگیرم از دست این روانی خلاص شم ، که احساس


کردم یک چیز نرم زیر پامِ ، از ترس این که جونوری چیزی باشه چشمامو بستم و پامو بلند کردم و محکم کوبوندم روش


:آآآآآآآآآآآآآآخ 
اِی وای این که سپهراد ، هول کردم یک لبخند طویل زدم و تند گفتم : سلام خودکار دارین


سپهراد در حالی که چشماشو از درد جمع کرده بود گفت: وحشی


من : مثل اینکه ندارین


برگشتم تا از یکی دیگه خودکار بگیرم که عدسی دوربین رفت تو دماغم


در حالی که دماغمو می مالیدم گفتم : آخ دماغم خوب اونو بکش عقب دماغم له شد ، از تو سوراخ دماغ


من می خواین فیلم بگیرین


سالار که نمی دونم از کجا پیداش شد در گوشم گفت : آرشیدا آروم باش سوژه خبرنگارا نشو


من: آخه امده تو دماغ من انگار می خواد راز بقا بسازه


خبر نگار : خانم من واقعاً شرمندم


سالار : آروم باش تو رو خدا گند نزن


من: خیلی خب یک خودکار به من بده من اینو رد کنم


سالار یک خودکار بهم داد و من خواستم رو برگه ای که پسر داده بود امضا کنم که دیدم توش نوشته شده


من: آقا منو مسخره کردین


پسر در حالی که نیشخندی رو لباش بود گفت : چرا خانم


من: این که توش نوشته شده


سپهراد در حالی که آثار خنده تو حرفاش مشخص بود گفت : آی کیو اون بهت شماره داده


الهی بمیری آرشیدا با این سوتیای ضایعت ، حالا من چی بگم به این ، وایــــــــــــی خدا عقل منو به کار


بنداز، مثل اینکه خدا هم می دونست عقل من کار افتادنی نیست و خبرنگارو انداخت وسط


خبرنگار : خانم لویس آماده اید ضبط بریم


من: مگه تا الان ضبط نبود




سپهراد بازم تو گوشم وز وز کرد : با اون گندی که شما زدی سالار بهشون پول داد تا اونو 




حذف کنن و دوباره بگیرن
خبرنگار : خانم لویس نمایش فوق العاده ای بود ما که همه محو کارتون شده بودیم ، خودتون از کارتون 


راضی بودین؟


من: فکر می کنم همه تلاشمو برای خوب بودن انجام دادم من که خودم راضی بودم امیدوارم تونسته باشم


مخاطبامو هم راضی کنم 


خبرنگار : ما که راضی بودیم ، چی شد که از رِیس به تئاتر رسیدین؟


من: یک اشتباه کوچولو داشتین من از تئاتر به مسابقات رِیس رسیدم، من اعتقاد دارم که زندگی خیلی 


کوتاه و من باید از این زندگی کوتاه همه جوره استفاده کنم تا بتونم به همه علاقیاتم برسم 


خبرنگار :حق با شماست به نظرتون در مسابقات آسیایی می تونید مقام کسب کنید 


من: مسلماً می تونم 


خبرنگار : خیلی به خودتون مطمئنید 


دوربین چرخید و منو سالارو سپهراد و خبرنگار تو کادر بودیم 


خبرنگار : جناب سراج نظر شما در رابطه با نمایش چی بود؟


سالار: کار بسیار حرفه ای بود کار آقای جوان و خانم لُویس و سایر همکارانشون ستودنی بود 


اُهو چه لفظ قلم حرف می زنه سالار 


خبرنگار : از اینکه یک خانم به گروهتون اضافه شده چه احساسی دارین 


احساس می کنن همه جوشاشون رفته بابا به تو چه فوضول 


سالار: فکر می کنم خانم لویس باعث شدن تا دید جامعه کمی تغییر کنه 


قربون دهنت 


خبرنگار : یعنی مشکلی با این موضوع ندارین 


آخه چه مشکلی می خواد داشته باشه من به این آقایی نه ببخشید خانمی 


سالار : هم گروهی خانم لویس بودن افتخاریست 


چاکرتیم داداش یادم باشه بعد از این با اجازه پریا یک ماچ گندت کنم 


خبر نگار : نظر شما چیه آقای هخامنش ؟


خدایا به خیر بگذرون 


سپهراد : در رابطه با؟


وا اگه یک درصدم شک داشتم که سالم الان مطمئن شدم این یک مشکلی داره اونم از نوع حادش ، طرف 


داره سه ساعت حرف می زنه تازه می گه راجب چی 


خبرنگار خنید گفت: سپهراد جان طرفدارات حواستو پرت کردنا 


سپهراد تک خنده ای کرد


خبرنگار : در رابطه با ورود خانم لویس به گروه


سپهراد : من مشکلی ندارم به نظرم باید یک فرصتی هم به خانما داد تا خودشونو اثبات کنن


نمردیمو از تو یک حرف درست حسابی شنیدیم 


خبرنگار : پس تو به عنوان سرگروه عضویت خانم لویس را باعث خللی در کارتون نمی دونی؟


سپهراد : باعث خلل که نمی شه گفت اما خوب به هر حال ایشون کمی آماتور هستن و باید خیلی روشون 


کار کرد


خبرنگار که انگار موضوع براش جالب شده بود گفت: منظورتون اینه که 


پریدم وسط حرفش و گفتم: می شه بپرسم چطوری یک آماتور می تونه از یکی مثلاً حرفه ای مثل شما جلو 


بزنه ؟مطمئنم خودتونم قبول دارین از اینکه من شما رو جلو زدم آماتور بودن خودتونو ثابت کردم 


سپهراد : یادم نمی یاد شما از من جلو زده باشی 


من: همه فهمیدن که اگه ماشین من بر اثر اون برخورد دچار خرابی نمی شد من برده بودم 


سپهراد: من که به یاد ندارم 


من: بله بالاخره سن و سالی ازتون گذشته خیلی چیزا رو فراموش می کنید 


سپهراد چشمکی زد و گفت : شما درست می فرمایین شما هم دقیقاً مثل بچه ای می مونید که پاشو رو 


زمین می کوبه و بستنی می خواد 


من: من نمی فهمم فردی با این سن و سالو چه به بازی تو ریس 


سپهراد : منم نمی فهمم شما رو چه به هم بازی شدن با یکی به سنو سال من البته من عاشق بازی با 


نوه هامم 


آرشیدا آروم باش ، آروم باش نفس عمیق، نه نمی تونم همه حرصمو تو پاهام جمع کردم و با کوبیدنشون به 


زمین خواستم تا ارامش از دست رفتمو برگردونم 


من: شما باید درمان بشید


سپهراد یک نگاه به پاهام کرد و گفت: ملاحظه فرمودین 


سالار : بچه ها بســــــــــــه 


منو سپهراد جفتمون به سالار نگاه کردیم 


سالار : آقا ما دیگه مصاحبه نمی کنیم 


خبرنگار لبخندی زد و گفت: مشکلی نیست 


بعد از رفتن خبرنگارا سالن خالی شده بود و همه بیرون منتظرمون بودن 


سالار : سپهراد تو که این خبرنگارا رو می شناسی چرا گند می زنی تو کار ، حالا این هیچی ( به من اشاره 


کرد) ، میگیم خبرنگارا رو نمی شناسه ، تو دیگه چرا 


سپهراد شونه ای بالا انداخت و از در سالن رفت بیرون


سالار نفسشو فوت کرد بیرون و گفت: آرشیدا بیا منو تو هم بریم 


من: باشه 


وسایلمو از پشت صحنه برداشتم و با سالار همراه شدم 


سالار : تو چرا با این لج می کنی این نمی فهمه 


من: خیلی از خودراضیه 


سالار : قبول دارم اما باید به اخلاقش عادت کنی 


من: اَه اَه آدم انقدر پر رو 


سالار : دوست دختراش پر روش کردن 


من: همون معلومه ولی کی حاضر شده با اخلاق این کنار بیاد 


سالار : اوف انقدر دوست دختر داره که 


من: فکر می کردم از ایناست که همه حسرتشو می کشن 


سالار: آره همینطوری هست اما خوب برای صمیمی شدن باهاش فقط لازم که یک هیکل میزون با صورت 


خوشگل داشته باشی 


در سالنو باز کردیم و بیرون رفتیم ، تعداد معدودی جلو در داشتن از سپهراد امضا می گرفتن، محلش ندادیم و 


به راهمون ادامه دادیم ، خدا رو شکر مردمم ندیدنمون


من: راستی پریا و سیامک و شهروز نیومدن؟


سالار : پریا نتونست بیاد بله برون خواهرش بود، سیامکو شهروزم امدن اما همون اول خبرنگارا ریختن 


سرشون نفهمیدم چی شدن 


من: مگه تو نامزد پریا نیستی پس تو چرا نرفتی بله برون 


سالار : نامزد چیه ، رفتیم خواستگاری گفتن اول خواهر بزرگه باید ازدواج کنه الانم که بله برون خواهر 


بزرگست دیگه ببینیم خدا چی می خواد 


من: ایشالله همه چیز درست می شه


گوشیم داشت زنگ می خورد
من: بله


پارمین: بزغاله کجایی


من: بی فرهنگ دارم میرم پیش ماشینم


پارمین: خیلی خوب با فرهنگِ من پس ما می ریم خونه تو هم می یای یا با دوستات می ری بیرون؟


من: نه بابا می یام خونه


پارمین : اِ آخه یکی از دوستات به ما گفت که قرار برید بیرون


من: کی بهت همچین حرفی زد


پارمین: یک پسر خوشتیپ


من: نمی دونم مهم نیست من که دارم می یام خونه


پارمین:چرا این خوشی رو از ما میگیری


من: بمیر عشقم ، بای


گوشیو گذاشتم تو جیبم


من: ببخشید سالار جان


سالار : خواهش می کنم، من ماشینم اینجاست دیگه می رم


من: باشه خدافظ


سالار : خدافظ ، سر جریان سپهرادم خودتو ناراحت نکن


من: باشه مرسی که هوامو داری


سالار که دیگه تو ماشینش نشسته بود چشمکی زد و رفت


هِی خدا چقدر امروز خوش گذشت به جز قسمت آخرش کم کم دارم به همه آرزوهام می رسما ، تو ماشین


که نشستم از آینه وسط به خودم خیره شدم و چشمکی به خودم زدم ، اِی قربون این دخترِ خوشگل بشم


من ، یعنی اوج اعتماد به نفسما ، بزنم به تخته چشم نخورم ، تق تق ، من که واقعاً نزدم به تخته پس این


صدا از کجا بود، هــــــــــــــــــــــــ ی این اینجا چیکار می کنه با اون لبخند مزخرفش کاش که بهش می گفتم


وقتی می خنده شبیه این پیرمردای 90 ساله بدون دندون می شه ، خوب شد نگفتم اگه می گفتم خودم


ضایع می شدم آخه این کجاش زشت می شه ، نه باید جلو این گاو رنگ صلح نشون بدم چون رم می کنه


طبق قولی که به خودم دادم خیلی با پرستیژ شیشه رو دادم پایین


من: بله


سپهراد : می بخشید خانم لویز پنچرین


من: خانم لویز عمته


سپهراد : خیلی خب ، خانم آماتور پنچرین


زیر لب یک نکبت گفتم


سپهراد : نوه ی عزیزم من فقط آلزایمر دارما گوشام مشکلی نداره


من: تو کلاً سر تا پا مشکلی


سپهراد : نفرمایید


من: فعلاً شما بفرما اونور من برم


سپهراد : نوچ نوچ مثل اینکه شما هم آلزایمر گرفتیا همین الان گفتم پنچری


با تعجب نگاهش کردم درو یه دفعه باز کردم که خورد بهش


سپهراد : تو هر سری عادت داری منو ناقص کنی


همونطور که عین این مادر مرده ها داشتم به لاستیک پنچر شدم نگاه می کردم گفتم : مهم نیست فعلاً


ماشین من مهم


سپهراد که دیگه صاف ایستاده بود گفت: مرسی از این همه توجه


من: وظیفه بود


رفتم تا صندوق عقبو باز کنم ، اِی وای لاستیک عقبم که پنچره


من: خدا باعثو بانیشو ببره زیر تریلی


سپهراد : نفرمایید دلتون می یاد


من: چرا نباید بیاد


سپهراد : آخه حیف پسر به این خوشگلی نیست که بره زیر تریلی


من: چــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــی ؟ تو این کارو کردی


سپهراد : اگه می دونستم انقدر خوشت می یاد هر چهار تاشو پنچر می کردم


من: می کشــــــــــــــــــــــم ت


افتادم دنبالش، اونم مسلماً واینستاد منو نگاه کنه و موردی بهتر از چرخیدن دور ماشین برای گیج کردن من


پیدا نکرد


سپهراد : دلت می یاد این همه دخترو با کشتن من گوشه نشین کنی


من: خودتو دخترا رو با هم میکنم تو گور


سپهراد زد زیر خنده


من: البته فکر کنم باید صدو خرده ای متر عمق داشته باشه ماشالله زیادن جا نمی شن


سپهراد : نه بابا 50 متر کافیه ما دوستانه می خولبیم جا می شیم


من: بی ادب


سپهراد : سقراط را گفتن ادب از که آموختی گفت از آرشیدا


من: آرشیدا خانم


سپهراد : خیلی خب سقراط را گفتن ادب از که آموختی گفت از آرشیدا خانم


من: ببین آقای هخامنش دعا کن دستم بهت نرسه


سپهراد :چند تا دعا می تونم بکنم؟


من: هه آقا رو باش چه خوش خیال




سپهراد : به جا اون دعا به یک شام دعوتت میکنم
این چی گفت ، منو به شام دعوت کرد ، وایستادم و نگاهش کردم


سپهراد : نظرت چیه


بدم نمی یومد قبول کنم ، اما نه این گاو بود الان باهاش یکم نرم شم خودمو گاو می کنه پس نتیجه می


گیریم نباید گاو بازی در بیارم تا این گاو منم مثل خودش گاو کنه، فیلسوفیم واسه خودما


سپهراد : الان تو پوست خودت نمی گنجی


من: چرا چون که تو بهم پیشنهاد شام دادی


سپهراد: نه چون بهت پیشنهاد ازدواج دادم


من: خب اون که عمراً قبول کنم


سپهراد :حالا این دفعه رو مرگ من قبول کن


بعدم رفت تو قالب جدیش و گفت: می یای یا نه؟


من: مسلماً نه


سپهراد از لای دندونای به هم فشردش گفت : به درک


آخی رفت فکر کنم خیلی حالشو گرفتم ، ولی خوب شد دندوناش نشکست مگر نه از من خسارت می


خواست ، آخ گفتم خسارت یادم رفت ازش خسارت بگیرم، وسایلمو از تو ماشین برداشتم تا برم خونه که


ماشین سپهرادو دیدم که به سرعت به سمتم می یومد کنارم با صدای فجیعی زد رو ترمز


سپهراد : به زودی جواب این کارتو می گیری


با بیخیالی شونه بالا انداختم و پریدم تو ماشین


من: دستت درد نکنه قبل از اینکه جواب کار منو بدی جواب کار خودتو بده که زدی ماشینمو پنچر کردی


سپهراد با تعجب بهم خیره شد


من: اسکن شد ، حالا کپیشو بده بیرون


سپهراد : واقعاً پر رویی


من: آینه هست خدمتتون


سپهراد : آینه برای چی


من: چون دارید صفات خودتونو می گید گفتم شاید دارید تو آینه به خودتون نگاه می کنید


سپهراد زد تو دنده و راه افتاد و گفت : فعلاً که به تو نگاه می کنم


من: هِی هِی هِی صبر کن ببینم نکنه انتظار داری من ماشینمو تو این خیابون بذارم برم


سپهراد : هیچکس نمی یاد دیدی که نیم ساعته ما اینجاییم مگس پر نمی زد


من: من با بستگان تو کاری ندارم ، من ماشینمو اونجا نمی ذارم بمونه


سپهراد : منم بر نمی گردم می خوای همینجا نگهدارم برگردی


من : خیلی خوبشم بر می گردی ، بعدم ماشین منو می دی تعمیر گاه


سپهراد : اوهو کی می ره این همه راهو


من: سپهراد هخامنش


سپهراد همونطور که خم شده بود تا عینکشوکه رو داشبورد بود بذاره تو داشبورد خنده ی دخترکشی کرد و


گفت : شاید


الان اینی که گفت یعنی چی ؟ یعنی بر می گرده پیش ماشین ماشین منو می بره تعمیر گاه؟ یا نه بر می


گرده پیش ماشین فقط؟ یا نه اصلاً برمی گرده پیش ماشین منو پیاده می کنه ؟ یا نه ... اِ بسه چقدر یا نه یا


نه می کنی سر گردون به سپهراد که داشت دور می زد نگاه کردم


سپهراد : چقدر این نگاه برام آشناست


من: کدوم نگاه ؟


سپهراد : همین نگاه تو


من: می شه بدونم چیش براتون آشناست


سپهراد : اصولاً همه دخترا به من اینطوری نگاه می کنن


من: من اونا رو نمی دونم اما من به یک دیوونه اینطوری نگاه میکنم


سپهراد خواست حرفی بزنه که یک سوزوکی که توش پر دختر بودن امد ، جلل خالق اینا تابلو نقاشی


کوبیسم هستن یا دختر


دختر سرشو از ماشین اورد بیرون و گفت : هی فراری


سپهراد یدونه از اون لبخند معروفاشو به من زد و رو به دختر کردو گفت : هوم سوزوکی


هه چه باحال به هم سلام دادن یادم باشه از این به بعد اینطوری سلام بدم فکر کن طرف


فرقون دستش باشه بگی هی فرقونی خخخخخخ ، فقط تو ایران دور دورو تجربه نکرده بودم


که اونم دارم با آقای هخامنش تجربه می کنم


دختر : این کیته ؟


من: مامان بزرگشم امده ببرتم دکتر آخه چشام خوب نمی بینه


سپهراد زد زیر خنده ، اوناییم که داخل سوزوکی بودنم زدن زیر خنده حتی خود دختر هم خندش گرفته بود


دختر : خیلی باحال بود


من: قابل شما رو نداشت


دختر : شماره بدم فراری


سپهراد : اگه رُنده بده


اون سه تایی که داخل ماشین بودن با صدای بلندی گفتن : اُ


من: آره مادر این آلزایمر داره فراموش می کنه


دختر خندید گفت : حالا تو بزن بعداً برات رُند می شه


سپهراد : نوه نظرت چیه شمارشو بگیرم


دختر : مگه مامان بزرگت نبود


سپهراد : روابط ما پیچیدست درک بالا می خواد


من: دخترم بگو شمارتو من حافظم خوبه حفظ می کنم


سپهراد خندید و دختره گفت : نه بابا ما از خیر بابابزرگ شما گذشتیم ولی خیلی باهاتون حال کردیم بریم با


هم یک قلیون بکشیم


سپهراد یک برو بابایی زیر لب گفت و گازشو گرفت


جلو ماشینم نگه داشت و گفت:بفرما مادمازل اینم ماشینتون




من: مرسی



 ادامه دارد...


اما نميدونم كِي!!!!!!
پاسخ
 سپاس شده توسط خخخخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: [.رُمْانٓ ارْشيداْ]..!!! - eɴιɢмαтιc - 14-09-2014، 21:52


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان