اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سارق ماشين ،فرستاده اي از طرف خدا'«داستان »

#1
  سارق ماشين ،فرستاده اي از طرف خدا'«داستان »




غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در امد ..
زن گوشي را برداشت ان طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين دارو خانه رفت تا داروي دختر كوچكش را بگيرد. وقتي از دارو خانه بيرون امد متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است..!
زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت پرستار به او گفت هر لحظه حال دخترش بدتر ميشود او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در
اتو مبيل را باز كند زن سريع سنجاق سرش را باز كرد نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت .ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم هوا داشت تاريك ميشد و باران شدتت گرفته بود زن با وجود نااميدي زانو زد و گفت خدايا كمكم كن!!


در همين لحظه مردي ژوليده با لباس هاي كهنه به سويش امد زن يك لحظه با ديدن قيافه مرد ترسيد و با خودش گفت :خدايا من از تو كمك خواستم انوقت اين مرد!!!


زبان زن از ترس بند امده بود مرد به او نزديك شد و گفت خانم مشكلي پيش امده؟


زن جواب داد بله دخترم خيلي مريض است 
و من بايد هر چه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نميتوانم درش را باز كنم .


مرد از اون پرسيد كه ايا سنجاق سر همراه دارد ? و زن فورا سنجاق سرش را داد مرد در عرض چند دقيقه در اتومبيل را باز كرد 
زن بار ديگر زانو زد و گفت خدايا متشكرم 
سپس رو به زن كرد و گفت اقا متشكرم شما مرد شريفي هستيد 


مرد سرش را برگرداند و گفت نه خانم من مرد شريفي نيستم من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان ازاد شدم!
خدا براي كمك به زن يك دزد فرستاده بود ان هم يك دزد حرفه اي !!!!!!


زن ادرس شر كتش را به مرد داد و از او خواست كه فررداي انروز حتما به ديدنش برود ....
فرداي ان روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر ريس شركت شد فكرش را هم نميكرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در ان شركت بزرگ استخدام شود وقتي احساس غربت و تنهايي ميكني يادت باشد خدا همين تزديگي هاست......!
پاسخ
 سپاس شده توسط ✔✘ζoΘdY✘✔ ، Interstellar ، AعطریناA
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
سارق ماشين ،فرستاده اي از طرف خدا'«داستان » - eɴιɢмαтιc - 25-08-2014، 14:28

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان