23-08-2014، 16:59
دربند، محله دیوارهای کاهگلی و پیچهای تند و کوچههای شیبدار است. خیابان جلویی بعضی خانهها از خیابان پشتی۲۰ متر بالاتر است و از پنجره یک خانه به پشتبام خانه دیگر را میتوان رفت. از کنار خیلی از خانهها، کوچههایی شیبدار و پلهپله بالا میرود و تعداد این پلهها به 70 و بیشتر هم میرسد. خیلی چیزهای زندگی در دربند را همین شیبها، متفاوت و البته زیبا کرده است.
انتهای هر کوچه شکلی تازه از خانه ها نهفته است. یک جا باغی که درختی کهن و سنگین به دیوارش تکیه کرده و دیوار را خمانیده و دروازه ای به روی کوچه ساخته و یک جا کوچه ای که یک طرفش دیواری کاهگلی است به رنگ خود خاک و یک سوی دیگرش تخته سنگ بزرگی از کوه است که در نگاه اول می بینی وزنش را انداخته روی همان دیوار کاهگلی و تونلی سنگی به طول چندمتر در کوچه ایجاد کرده است. ارتفاع تونل آنقدر کم است که عمق کوچه را زیرش زیاد کرده اند و چند پله ای باید پایین بروی تا از آن بگذری و بعد می رسی به یک محوطه دنج که انتهایش بن بست است، اما دیواری در کار نیست. باغی بی در و دیوار است با جوی آبی روان و برگ های انبوه درختان عرعر چنار و گاه توت و انتهای باغ را راه به جایی نیست.
کوچه بالایی در میانه ها باز چندین «راه پله» دارد تا خیابان اصلی دربند و در میانه این پله ها گاهی دری است چوبی با پیچک هایی چسبیده به دیوار آجری و پله هایی از سنگ توف آبی البرز و گاهی این پیچک ها خزان که می کنند، برگ هایشان همه سرخ سرخ می شود و سرخ ها روی سبزآبی توف البرز می ریزد و دنیای رنگ را در دنیای شیب ها رقم می زند و بر برخی دیگر از پله ها طاق هایی به سبک قلعه های باستانی هست از سنگ و از زیرشان که می گذری، هوای خنک دربند به صورتت می زند و صدای رودخانه که می آید، باور نمی کنی که چسبیده باشی به شهر شلوغ تهران.
اما پله ها را اگر نادیده بگیری و کوچه را تا انتها بروی، مستقیم می رود تا میدان مجسمه کوهنورد که محل قرار همه برنامه های کوهنوردان است. محل خرید آش رشته خانگی از خانمی که پنجشنبه شب ها مهمانان دربند را به آش داغ دعوت می کند و کافه ای هم هست نبش همان کوچه در میدان مجسمه که در اصل خانه ای تاریخی است با دیوارهای آجری و شیشه های رنگی قرمز و سبز و زرد که از پشت هرکدام جهان به رنگی در می آید.
میدان مجسمه بیش از همه نماد شادکامی همگانی است. غروب های آخر هفته که خیابان اصلی و کوچه های شیبدار را بوی لنت ترمز گرفته و صفحه کلاچ راننده های ناآشنا به مسیر خرج برداشته، در میدان مجسمه بوی کباب و زغال است که دربند را برمی دارد. هر که آمده برای شادمانی آمده و این کمیاب است و سراسر فضا را دگرگون می کند.
خانواده ای به تماشای کوه سنگی بزرگ روبه رو ایستاده اند که نور رنگی رستوران های دربند رویش تابیده و حجم صدای رودخانه از زیر پایش روان است. کوهنوردی هم که این ساعت های پایانی روز آمده باشد، حتما قصد پیمایش شبانه مسیر را دارد زیر نورماه که به محض تمام شدن رستوران ها دیگر خلوت محض است و «خسته نباشید» و «سرزنده باشید» گهگاه کوهنوردان دیگر و آوازخوانی یکی دیگر که چند قدمی بالاتر رسیده و نشسته تا نفسی تازه کند و همراهانش گوش به آوازش سپرده و خیره به سنگینی شب روی صخره ها و درخت ها و آب ها مانده اند.
سمت چپ میدان هم جایی سه سیم از کوه جدا شده اند و از کوه این سوی میدان مجسمه رفته اند تا کوه آن سوی میدان. سه سیمی که جای آن که بالای هم باشند، دوتایشان کنار هم اند و یکی پایین تر و یک مثلث را شکل داده اند و با بست هایی فاصله شان از هم ثابت شده است. شاید هم پیش بیاید که اگر بالای سرت را نگاه کنی، کسی در میانه های سه سیم بر آسمان قدم بگذار و متهورانه دست به دو سیم کناری پا روی سیم پایینی راه برود.
از زیر این سه سیم و از کنار مجسمه که رد شوی، دیگر عملا پا از شهر و محله و دربند بیرون می گذاری و می زنی به دل کوه با شیب های سنگی و سایه های سبز و برگ های رنگارنگ و ریزش آب ها بر سنگ و آفتابی که می زند بر پوست و قطره عرقی که گاه به گاه بر ابرو سنگینی می کند و نمی چکد… (ضمیمه چمدان)
مسعود بُربُر