امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

..-卐رمان دختر يخي پسر اتش-..卐

#4
 رمان دختر يخي پسر اتش(!)
-
-
-
به سمت بغلم چرخیدم تا با سپهر صحبت کنم که دیدم سپهر داره با یه دختر اون وسط می رقصه.
اینم که یه دقیقه سرجاش بند نمی مونه.
ساناز رو دیدم که داشت میومد سمتم.برام دست تکون داد به طرف میزمون اومد.با همه یه سلام کلی کرد و جای سپهر که کنار من بود رو نشست.
نگاهی بهم کرد و گفت:چرا اینجا تنها نشستی؟
اشاره ای به سپهر کردم که داشت با دختره می رقصید و گفتم:می بینی که اقا مشغوله
ساناز:مامانت چطوره؟
-بهتره.دکتر میگه که داره پیشرفت میکنه.
ساناز:خوب خوبه.
بعدش لبخندی زد و در حالی که از جاش بلند میشد گفت:الیکا قول داده تا ده دقیقه دیگه اینجا باشه.اون موقع دیگه حوصلت سر نمیره.
چشمکی زد و رفت.
وای چرا همه گیر داددن به الیکا.به سپهرم هر وقت زنگ میزنم میگه خبری از الیکا نداره.
من موندم چرا همه گیر دادن به الیکا؟انگار همه چی داره دست به دست هم میده تا من رو عاشق الیکا کنه.
ولی من به خودم قول دادم که حسم نسبت به الیکا بیشتر نشه.در حد یه دوست داشتن ساده باشه،همین رو بس.
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم که به افکارم نظم بدم.
بعد از چند دقیقه چشمام رو باز کردم و نگاهی به اطراف کردم که چشمم به در ورودی خورد که الیکا داشت با ساناز قدم زنان به این سمت میومدن و حرف میزدن.اخم های الیکا توهم بود و داشت به حرف های ساناز گوش میداد.سانازم مثل همیشه یه لبخند روی لباش بود.
الیکا و ساناز به سمت ساختمون رفتن.فکر کنم رفتن تا الیکا لباساش رو عوض کنه.
داشتم به در ورودی نگاه میکردم که یک دفعه سپهر پرید جلوم و گفت:مچت رو در حال دید زدن دخترعموم گرفتم.
نگاهی بهش کردم و گفتم:مثل بچه ها میمونی.
سپهر کنارم نشست و به در وردی ساختمون نگاه کرد.
بعد از چند لحظه گفت:چرا الیکا خانوم رو دوست داری؟
از سئوالش جا خوردم ولی سعی کردم خونسرد باشم.واسه ی همین گفتم:کی گفته من الیکا رو دوست دارم.
سپهر بدون اینکه به سمتم برگرده گفت:نگات همه چیز رو لو میده.
محکم زدم به شونه اش و گفتم:برو بابا.به من عشق و عاشقی نیومده.من اگه می خواستم دلم رو به این سادگی ببازم که تا حالا به جسی با ده تا دختر دیگه باخته بودم.
سپهر نگاه عصبانی بهم کرد و گفت:تو گفتی و من باور کردم.
-میل خودته میخوای باور کن.میخوای نکن.من فقط حقیقت رو گفتم.
چه دروغ گویی شده بودم.
سپهر از جاش بلند شد و گفت:در هر حال عشقت اومد.
و بعد با سرعت به طرف دیگه حیاط رفت.
نگاه در ورودی کردم که دیدم الیکا با یه لباس بنفش و دامن مجلسی مشکی و جواراب شلواری مشکی دم در ورودی ساختمون وایساده و داره نگاه اطراف میکنه.با دیدن تیپ الیکا لبخندی زدم.خیلی خوشکل شده بود. ساناز هم کنارش وایساده بود و داشت حرف میزد.من موندم این ساناز از فکش درد نمی گیره اینقدر حرف میزنه.
نگاه الیکا به من افتاد.فکر کنم با دیدن لبخند من اخماش بدجور رفت توهم و نگاش رو از من گرفت و به سمت ساناز چرخید و چیزی به ساناز گفت که ساناز چند لحظه باناراحتی نگاش کرد و بعد سرش رو تکون داد و به سمت وسط حیاط اومد.
الیکا هم به سمت ته حیاط رفت و تو گوشه ترین جای حیاط نشست تا کسی نمینتش.
نگاهی اطراف کردم.ایلیا و النا اومده بودن و کنار یکی از پسرای فامیل وایساده بودن و داشتن صحبت می کردن.
ایلیا خیلی شبیه الیکا بود.موهای بود و چشمای مشکی.صورتی کشیده و دماغی کوچیک.
ولی النا اصلا شبیه اونا نبود.قیافه اش کاملا شرقی بود.موهای مشکی و چشمای قهوه ای تیره.و ابروهای بهم پیوسته.
نگام رو از اونا و نگاهی به الیکا کردم.ایلیا فقط الیکایی بود که پسر شده بود.
از جام بلند شدم و به سمت ایلیا و النا رفتم.
النا اولین نفر بود که متوجه من شد.با یه لبخند به سمتم برگشت و گفت:سلام سامیار جان.چطوری؟مامان چطوره؟
دست باهاش دادم و گفتم:خوبم.مامان هم خوبه.تو هم که خوبی.
النا لبخندی زد.تو چشمای النا پاکی و معصومی چشمای الیکا نبود.یا شایدم من این طوری فکر میکردم.
ایلیا هم که متوجه من شده بود به سمتم برگشت و گفت:سلام سامیار.چه خبر؟
-سلام.فعلا هیچی.
ایلیا دوباره مشقول صحبت کردن با اون پسره شد و النا هم با لبخند داشت نگام میکرد.منم یه لبخند بهش زدم و به سمت الیکا که ته حیاط نشسته بود رفتم.
وقتی بالای میزش رسیدم.به پیست رقص خیره شده بود.معلوم بود که داره به یه چیز غمگینی فکر میکرد.چون چشماش غمگین بود.
پام رو زمین کوبیدم که بدبخت از جا پرید و نگاهی بهم کرد.
چشماش از اون حالت غمگین بیرون اومد و دوباره سرد شد.و یه اخمم بهش اضافه شد.
لبخندم رو جمع و جور کردم و گفتم:سلام الیکا خانوم.

الیکا
گوشی رو قطع کردم و پرت کردم به سمت صندلی کمک راننده.
من موندم چرا این ساناز اینقدر گیر داده به این پسره سامیار.
حالا زنگ زده میگه سامیار اومده زودتر بیا.اصلا به درک که اومده.می خوام که نیاد.
مگه این مامانش حالش بد نیست.پس چرا اومده مهمونی؟
با عصبانیت دستم رو کوبوندم به فرمون و سرعتم رو بیشتر کردم و به سمت خونه ساناز اینا رفتم.
به خونشون که رسیدم ماشین رو دم در پارک کردم و اومدم پایین.
در حیاط نیمه باز بود.تا در رو کامل باز کردم ساناز جلوی چشمم ظاهر شد.
لبخندی زد و گفت:بالاخره اومدی.داشتم ناامید میشدم.به خدا این پسر پوسید.
داشتیم با هم به سمت در ورودی ساختمون می رفتیم و ساناز هم داشت فقط ور میزد.منم عصابم خورد بود اینم داشت روش اسکی سواری میکرد.
به داخل ساختمون رفتم و یه راست رفتم تو اتاق ساناز.
همین طوری که داشتم مانتوم رو در می اوردم ساناز کفت:راستی ایسا و راویس هم میان.
مانتو و شالم و انداختم رو تختش و گفتم:خب من چیکار کنم؟
ساناز:بی ذوق.
-نظر لطفته.
و بعد در اتاق رو باز کردم و به سمت حیاط رفتم
ساناز:اخه من موندم تو چطور اینقدر بی احساسی؟
-همون طوری که تو نیستی.
دم در وردی وایسادم و نگاهی به اطراف کردم.
ساناز:اخه الیکا چرا تو عوض نمیشی؟دیگه دارم از دستت دیوونه میشم.چرا اینقدر تو لجبازی دختر؟حتی با دوستای خودت هم راحت نیستی؟......
نگام افتاد به سامیار که داشت با لبخند نگام میکرد.اخم کردم و رومو ازش گرفنم و روبه ساناز گفتم:اگه وارجی هاتون تموم شده من برم؟حوصله شنیدم مزخرفات شما رو ندارم.
ساناز با ناراحتی نگام کرد.به من چه خودش خیلی حرف میزنه.
ازش جدا شدم و به سمت اخر حیاط در گوشه ترین قسمت حیاط نشستم.
به صندلی تکیه دادم و نگاه پیست رقص کردم.جایی که خیلی ها داشتن اونجا می رقصیدن.
یادم به خودم و ارمان افتاد.
روز تولدش با هم وسط مجلس تانگو می رقصیدیم.اونجا ما بودیم ستاره.اونجا کل نورها به ما بود.
چرا من اینقدر احمق بودم.وقتی بوسم کرد جلوی همه اونجا بود که فکر میکردم از این خوشبخت تر نمی تونم بشم.
واقعا چقدر احمق بودم.
با صدای پایی که کوبیده شد رو زمین از جا پریدم و نگاهی به کسی که این کار رو کرده بود کردم.سامیار بود.
اخمام بدتر رفت تو هم و سعی کردم از حس و حال گذشته بیام بیرون.
سامیار با دیدن اخمام لبخندش رو جمع و جور کردم و گفت:سلام الیکا خانوم
نگام رو ازش گرفتم و دوباره نگاه پیست رقص کردم و گفتم:سلام.
دوباره صحنه ی رقص خودم و ارمان اومد جلوی چشمم.وقتی که منو بوسید.
چشمام رو بستم و محکم بهم فشار دادم.
وقتی باز کردم دیدم سامیار دقیقا روبه روم نشسته و مسیر دید منو به پیست رقص گرفته.
گفتم:فکر نکنم به شما گفته باشم که می تونید اینجا بشیند.
سامیار:کسی از شما اجازه نخواست.
این بشر چقدر پرو.
از جام بلند شدم و داشتم می رفتم که گفت:کجا؟
-فکر نکنم به کسی ربط داشته باشه.
و بعد راهمو کشیدم و به سمت ساناز رفتم که گوشه ای وایساده بود و داشت با دخترعموم فرناز صحبت میکردم.
داشتم نزدیکشون میشدم که نگاه فرناز به من افتاد یه نگاه بدی کرد بهم کرد که باعث شد از تصمیمم پشیمون بشم و به سمت دیگه برم.
گوشه ی حیاط دست به سینه وایسادم و نگاه ایلیا و النا کردم که داشتن با خنده با پسرعمه ام بهنام صحبت میکردن.
دیگه جای من اونجا نبود.من تو این خانواده،هیچ جایگاهی نداشتم.
به سمت ساختمون رفتم و وارد اتاق ساناز شدم و مانتو و شالم رو پوشیدم و اومدم بیرون.چرا من جایی باشم که هیچکی حتی نمی خواد منو ببینه.
از خونه زدم بیرون و به سمت ماشینم رفتم و سوارش شدم.

و با سرعت رفتم به سمت جایی نامعلوم.
چرا من باید جایی باشم که هیج کسی نمی خواد من اونجا باشم؟
چرا من به خاطر یه اشتباه کوچیک اینقدر سرزنش بشم؟
مامان جون کجایی که ببینی نوه عزیزت داره خورد میشه؟
جک و جازمین کجایین که منو ببینین؟الان حتما می گین الیکا چه زندگی خوبی داره.
پام رو تا تونستم رو گاز فشار دادم و از شهر خارج شدم.
چرا من نمی تونم خودم رو خالی کنم؟چرا نمی تونم گریه کنم؟
به گلوم چنگ زدم.لعنتی چرا تو نمی ترکی و منو خلاص نمی کنی؟
یه حسی بهم می گفت:اون نیاز به تکیه گاه داره تا بتونه خودش رو خالی کنه.
راست میگه.من نیاز به کسی دارم که بدون اینکه بپرسه چیزی شده و یا خوبی بغلم کنه و بگه هرچقدر می خوای گریه کن.
ولی من هیچکی رو ندارم که بغلم کنه و بهم بگه اروم باش الیکا.
دستم رو از روی گلوم برداشتم و دنده رو عوض کردم.
با سرعت می روندم.و از بین ماشین ها لایی می کشیدم.برام مهم نبود حتی اگه بمیرم.
من هیچ امیدی به زنده بودن ندارم.هیچ امیدی.
با دیدن چراغی که داره میخوره تو چشمم و صدای بوق ماشین فوری فرمون رو چرخوندم و به سمت خاکی های کنار جاده رفتم.
با دیدن اون چراغ های پر نور صحنه فرارم جلوی چشمم ظاهر شد.
"راننده اون ماشین ایلیا بود.داداشی که بهم از یه دوستم نزدیک تر بود.ایلیا از ماشین پیاده شد و نگاهی من کرد که دارم گریه میکنم و می لرزم.و پسری داره مدام الی الی میکنه."
یکی تقه ای به شیشه ی ماشین زد.
شیشه رو دادم پایین و نگاه مردی کردم که به شیشه ماشین زده بود.
مرد:خانوم حالتون خوبه؟
-بله.
و بعد ماشین رو روشن کردم و دنده عقب گرفتم و وارد و وارد جاده شدم.برای مرده چراغی زدم و به راهم ادامه دادم.
نمیدونستم دارم کجا میرم.فقط میخوام از این شهر و ادماش دور بشم.
حدود نیم ساعت به سمت خارج از شهر روندم تا اخر سر به دریاچه ی نمک رسیدم.
ماشین رو پارک کردم و خواستم پیاده بشم که برای بار هزارم ساناز بهم زنگ زد.
نمی خواستم تولدش بهش بد بگذره واسه ی همین گوشی رو برداشتم.
ساناز:الیکا کدوم گوری یهویی رفتی؟مگه تو قول ندادی؟
اروم گفتم:اونجا جای من نیست ساناز.اینو خودتم خوب می دونی.ببخشید ناراحتت کردم.تولدت مبارک.
و بعد گوشی رو قطع کردم.
پرتش کردم رو صندلی کمک راننده و از ماشین اومدم پایین.
دستام رو کردم تو جیب مانتوم و به سمت دریاچه رفتم.اهمیتی ندادم که اگه منو با اون تیپ اونجا ببینه چی درباره ام فکر میکنه.
بذار هر فکری دوست دارن بکنن.
کفشای پاشنه بلندم رو در اوردم و گرفتم تو دست راستم و به بقیه ی مسیرم ادامه دادم.

تو اون هوای تاریک که حتی نمی تونی جلوی راهت رو ببینی و صدای اب.جایی که شاید بتونه بهم ارامش بده.
دارم راه میرم روی نمک ها.
"دارم روی جاده زندگیم راه میرم.
دارم بین مرز ها راه میرم.
دارم بین گذشته و حال و اینده راه میرم.
بدون اینکه بفهمم که مقصدم کجاست.
فقط میخوام راه برم 
خودم رو از این دنیا دور کنم
برم جایی که هیچکی نباشه.
فقط من باشم
با یه دفتر
یه دفتر که بتونه حرفام رو در خودش جا بده
دفتری که بشه همدمم تو روزهام
فقط میخوام راه برم،بین مرزها"
کنار دریاچه نشستم و نگاهی به اب انداختم.
هوا ابری بود و نور ماهی نبود که بتونه اینجا رو روشن کنه.
مثل زندگی من نوری درش نیست که بتونه زندگیم رو روشن کنه.
کفشام رو گذاشتم کنارم.زانوهام رو بغل کردم و دستام رو دور زانوهام قفل کردم.
و نگاه اب کردم.چیزی ازش نمی دیدم.فقط صداش رو می شنیدم.
صدایی که داشت بهم ارامش میداد.صدایی که همدمم بود توی این شب تاریک.
سرم رو اوردم بالا و نگاه اسمون سیاه و پراز ابر کردم.چقدر اسمون تاریک بود.کاشکی اسمون گریه میکرد تا شاید کمی از درد من کم بشه.
ولی اسمون خیال باریدن نداشت.چون نمی خواست همدم من باشه توی این شب.هیچ کس نمی خواد همدم من باشه.
پوزخندی زدم.کی دوست داره همدم من باشه؟حتی ایسا و راویس و ساناز هم از من بریدن.
نگام رو از اسمون گرفتم و نگاه اب کردم.باد می ورزید.که باعث شد شالم از سرم بیفته و موهام دورم پخش بشن.
موهام رو گرفتم تو دستم و ریختمشون روی شونه سمت راستم.موهام تا یکم زیر باسنم بود.ارمان همیشه موهای بلندم رو دوست داشت.دوست داشت دستاش رو فرو کنه تو موهام.
دستام رو فرو کردم تو موهام.
می خواستم موهامم کوتاه کنم،ولی ایسا و راویس و ساناز اجازه ندادن.یادم به موقعی افتاد که میخواستم موهام رو کوتاه کنم.
"راویس قیچی رو ازم گرفت و گفت:الی میخوای با کوتاه کردن موهات چی رو برسونی؟اگه موهات رو کوتاه کنی،ارمان ناپدید میشه.تنها اتفاقی که میفته خودت بدتر عذاب میکشی.
بعدش قیچی رو پرت کرد روی میز ارایشم و گفت:اگه فکر میکنی با کوتاه کردن موهات همه ی این اتفاقات فراموشت میشه،پس بیا موهات رو کوتاه کن.اینقدر بچه بازی در نیار الی.

با گریه داد زدم:اینقدر منو الی صدا نکن.دیگه نمیخوام نه اسم اون و نه اسم الی رو بشنوم.خسته شدم از این زندگی می فهمی.پس دست از سرم بردارین."
با یاداوری اون روزها فشارم روی موهام بیشتر شد.دستم رو اوردم و جلوی صورتم گرفتم.مقداری از موهام کنده شده بود. موها رو پرت کردم سمت اب.
دستم رو دوباره کردم تو موهام.دستم خورد به دسته ای از موهام که از بقیه ی اون ها کوتاه تر بود.فقط تونستم همین مقدار رو بچینم. موهام رو جمع کردم و شالم رو پوشیدم.
از جام بلند شدم و کفش هام رو برداشتم و به سمت ماشین رفتم.
کفشام رو انداختم روی صندلی پشت ماشین و سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم.

سیگار رور توی گلدون کنار دستش خاموش کرد و نگاه جمع کرد.همه داشتن می رقصیدن یا به عبارتی در هم می لولیدن.
ویدا به سمتش اومد و با لوندی روی پای سمت راست ارمان نشست و دستش رو دور گردن ارمان حلقه کرد و بهش گفت:عزیزم امشب تو فکری؟
ارمان لبخندی به ویدا زد و در حالی که موهای بلند ویدا بازی میکرد گفت:به فکر توم عزیزم.
و بعد اروم لبش رو روی لبان ویدا گذاشت و او را اروم بوسید.بعد از چند لحظه لبانش رو از لبای او جدا کرد.و دوباره مشغول نگاه کردن بچه ها شد که داشتن می رقصیدن.ویدا که نگاه ارمان رو روی پیست رقص دید،به ارمان گفت:می یایی برقصیم؟
ارمان موافقتش رو با لبخند ثابت کرد.ویدا از روی پاش بلند شد و باهم دست در دست هم به وسط پیست رفتن.
تا اون ها به وسط پیست رسیدن،اهنگ عوض شد و به اهنگ ملایم پخش شد.
ویدا خودش رو به ارمان نزدیک کرد به عبارتی رفت توی بغل ارمان.دستاش رو دور گردن ارمان حلقه کرد و ارمان هم دستش رو گذاشت پشت ویدا و به ارومی دستش روی کمر ویدا تکون داد.ویدا سرش رو بالا اورد و نگاه ارمان کرد و زمزمه کرد:عاشقتم.
ارمان:منم همینطور
ویدا خودش رو به ارمان نزدیک تر کرد.اهنگ به پایان رسید.هر دو از پیست خارج شدن.ویدا گفت:من میرم نوشیدنی چیزی بیارم.
لبخندی بهش زد.تا ویدا رفت.ارمان هم از خونه زد بیرون.
دیگه خسته شده بود از این همه تظاهر.از دنیا خسته شده بود.سوار ماشینش شد و به سمت خونه مجردیش روند.حوصله مامانش رو نداشت.
به خونه که رسید.ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد و از ماشین پیاده شد و به سمت اسانسور رفت.دکمه ی طبقه ی 6 رو زد.
از اسانسور پیاده شد و به سمت اپارتمانش رفت.درش رو باز کرد و خودش رو انداخت تو خونه.در رو با پاش بست.
سویی شرتش رو در اورد و روی مبل های توی هال پرت کرد و خودش به سمت اشپزخونه رفت.
از توی یکی از کابینت ها شیشه های ودکا رو بیرون اورد.
در شیشه رو باز کرد و شیشه رو تا نصفه سر کشید.صورتش در هم رفت ،کل گلوش سوخت.توی چشماش اشک جمع شد.حالت تهوع بهش دست داد.ولی اهمیت نداد و بازم خورد.شیشه رو گذاشت رو اپن و نفس عمیقی کشید که باعث شد گلویش بسوزه.
شیشه رو برداشت و به سمت مبل ها رفت.پاهایش رو انداخت روی میز روبه روی مبل و لم دادم روی مبل.
شیشه رو دوباره به لباش نزدیک کردم و یه قلپ دیگه خورد.نگاهی به عکس ویدا که روی دیوار خونش بود کرد.جایی که تا دوماه پیش عکس اروشا بود.چقدر زود برایش گذشت.مطمئنن بود تا دوماه دیگه یه عکس دیگه جای عکس ویدا میاد.
پوزخندی زد یه زمانیم عکس الی اینجا بود.
قلپ دیگه ای خورد.سرش رو به مبل تکیه دادم.نمیدونست چرا نسبت به الی یه احساس عذاب وجدان داشت.برای همین دنبالش می گشت تا باهاش حرف بزنه.نمیدونست وقتی می بینتش چی میخواد بهش بگه.
خیلی جاها رو گشته بود ولی اثری ازش نبود.
ارمان تکیه سرش رو از مبل گرفت و خم شد و نگاه شیشه ی نصفه ی ودکای خود کرد.
همون لحظه گوشیش زنگ خورد.گوشیش رو از تو جیب سویی شرتش که روی مبل افتاده بود برداشت و نگاهی بهش کرد.ویدا بود.حوصله اش رو نداشت.واسه همین گوشیش رو پرت کرد روی مبل روبه رویش و دوباره روی مبل داد و چشمانش رو بست.
داشت خوابش می برد که دوباره گوشیش زنگ زد.اهمیت نداد و خواست دوباره بخوابد ولی صدای گوشیش این اجازه رو بهش نمی داد.
کلافه از جاش بلند شد و گوشیش رو خاموش کرد و انداخت روی مبل.و سویی شرتش رو پوشید و از خونه زد بیرون.
سوار ماشینش شد و به سمت دریاچه ی نمک رفت.سیگار و نوشیدنی نمی تونست بهش ارامش بده.فقط صدای اب بود که می تونست به او ارامش دهد.
بعد از نیم ساعت به ان جا رسید.از ماشین پیاده شد و به سمت دریاچه رفت.از روی نمک ها که انباشته شده بودن رد شد.به نزدیک دریاچه که رسید،نشست.
باد میزد و موهای مشکی ارمان را تکان میداد و حالتش را بهم میزد.
نگاهی به اسمون کرد که ابری بود.مثل قلب ارمان.ولی ارمان خیلی وقت بود که فراموش کرده قلبی داره.یعنی نمی خواست که داشته باشد.
دریاچه بدون نور ماه خیلی تاریک بود.به تاریکی قلب ارمان.ارمان پوزخندی زد و نگاش رو از اسمون گرفت و نگاه اب کرد.
سردش شده بود واسه ی همین زیپ سویی شرتش رو بست و زانوهایش رو بغل کرد.
یه چند وقتی بود که احساس میکرد راه خود رو گم کرده.احساس میکرد که داره اشتباه میکنه.ولی هیچ کس نیود که بهش بگه راهش درسته یا نه؟چون همه ی دور و اطرافیانش از او یاد می گرفتند.
"چند وقتی ست که راه خود رو گم کرده ام
گیجم.هیچکی نیست که راه رو بهم نشون بده
ای همسفر کجایی که بببنی بهت نیاز دارم؟
کجایی که ببینی سردرگمم؟
بیا و دستم رو بگیر، نذار دوباره بیفتم."
نگاهش رو از دریاچه گرفت و چشمانش رو بست و به صدای اب گوش داد تا صدای اب بشود مسکن دردهاش.
بعد از چند دقیقه از جای خود بلند شد و به سمت ماشینش رفت و با روحیه ای جدید به سمت خونه پیش تنها کسش، مادرش رفت.




سامیار


[b]چشمام رو اروم باز کردم.می خواستم بازم بخوابم.دیشب تا ساعت 5 بیدار بودم.
[/b]
[b]دوباره چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم.ولی دیگه خواب از سرم پریده بود.
[/b]
[b]چشمام رو باز کردم و روی تخت نشستم،ملافه رو زدم کنار و از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.
[/b]
[b]وارد دستشویی که شدم ابی به صورتم زدم و نگاهی به خودم تو ایینه کردم.دیشب تا دیروقت تولد ساناز بودم.خیلی خسته بودم.ولی به خاطر مامان از جام بلند شدم.چون بهش قول دادم امروز برم پیشش.
[/b]
[b]صورتم رو با حوله خشک کردم و به سمت اتاق مامان رفتم.در اتاق رو زدم و وارد شدم.
[/b]
[b]مامان روی تختش نشسته بود و داشت البوم عکس هاش رو نگاه میکرد و لبخند میزد.با صدای در سرش رو اورد و نگاهی به من کرد و گفت:سامی بیا این عکسو رو ببین توش خیلی زشت شدی.
[/b]
[b]با خنده به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم و گفتم:من همیشه خوشکلم.
[/b]
[b]مامان:اون که بله.
[/b]
[b]نگاهی به عکسی کردم که مامان اشاره کرده بود بهش.عکس خودم بود وقتی 3 سالم بود و کاسه اش رو روی خودم خالی کرده بودم.
[/b]
[b]رشته های اش روی لباسم و همه جا ریخته بود و داشتم می خندیدم.
[/b]
[b]رو کردم به مامان و گفتم:مامان کجا زشت شدم؟به این خوشکلی.
[/b]
[b]حدود دو ساعت پیش مامان نشستم و باهاش عکسا رو نگاه کردم.بعضیاشون خیلی خنده دار بودن.
[/b]
[b]بعدش از اتاق اومدم بیرون و به سمت اشپزخونه رفتم.داشتم از گشنگی میمردم.در یخچال رو باز کردم و نگاه سرسری بهش کردم و از توش سه تا تخم مرغ برداشتم و برای خودم درست کردم و خوردم.
[/b]
[b]نگاهی به ساعتم کردم،ساعت 2 بود.باید زود اماده میشدم چون ساعت سه و نیم کلاس داشتم.
[/b]
[b]از پشت میز بلند شدم و ظرفا رو گذاشتم توی ظرف شویی و به سمت اتاقم رفتم.فوری لباسی پوشیدم و کوله ام رو از روی میز تحریرم برداشتم و به سمت در وردی رفتم.وسط های راه یادم اومد که سوییچ رو برنداشتم.دوباره دور زدم و از روی عسلی کنار تختم سوییچ رو برداشتم و به سمت ماشینم رفتم.
[/b]
[b]سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه روندم.امروز کلاسم با الیکا باهم بود.بعد از یه ربع رسیدم.ماشین رو پارک کردم و کوله ام رو از روی صندلی کمک راننده برداشتم و از ماشین اومدم پایین و به سمت حیاط دانشگاه رفتم.
[/b]
[b]هیچ دوستی تو دانشگاه نداشتم.یعنی خودم نمی خواستم که داشته باشم واسه ی همین به سمت نیمکت همیشگیم رفتم و روش نشستم.نفس عمیقی کشیدم و نگاه اسمون کردم که صاف صاف بود.مثل دیشب ابری و تاریک نبود.لبخندی زدم.
[/b]
[b]با احساس اینکه کسی کنارمه نگام رو از اسمون کردم و نگاه دختری کردم که کنارم نشسته بود.چه قدر پرو.یه اجازه هم نگرفت و بعد بشینه.
[/b]
[b]نگام رو از صورت ارایش کرده اش گرفتم و به روبه رو خیره شدم.
[/b]
[b]دختره با لحن پر عشوه ای گفت:چند وقته می بینم تنها اینجا نشستی.چرا با هیچکسی دوست نیستی؟
[/b]
[b]اخه به تو چه؟دختره ی پررو.دوست ندارم با کسی دوست بشم.
[/b]
[b]اخم کردم و گفتم:فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه.
[/b]
[b]روی کلمه ی شما تاکید کردم.تا بفهمه اینقدر زود خودمونی نشه.ولی دختره به روی خودش نیاورد و گفت:چرا با هیچ کسی دوست نیستی؟به نظر ادم خونگرمی میایی.
[/b]
[b]همینطوری که نگام به روبه رو بود گفتم:چون کسی رو که در سطحمه رو پیدا نکردم.
[/b]
[b]اوه،چه لافی زدم.کسی در سطح من نیست.چون خودم.
[/b]
[b]دختره اروم گفت:چه کلاسیم میذاره
[/b]
[b]بعد از جاش بلند شد و به سمت دیگه ای رفت.همون بهتر،خیلی ازش خوشم اومد که بخوام کنارمم بشینه.
[/b]
[b]از جام بلند شدم و به طرف کلاس رفتم.یادم به حرفم اومد که گفتم کسی در سطحم نیست.خودم توش موندم با این دروغم.
[/b]
[b]لبخندی زدم و وارد کلاس شدم.الیکا و دوستاش ردیف وسط نشسته بودن و داشتن حرف میزدن.منم رفتم اخر کلاس پشت الیکا نشستم.
[/b]
[b]وقتی استاد وارد کلاس شد همه ساکت شدن و سرجاشون نشستن.
[/b]
[b]وقتی کلاس تموم شد،وسایلام رو جمع کردم و ریختمشون تو کولم.کولم رو انداختم رو شونه ی سمت راستم و به سمت در رفتم.از کلاس خارج شدم.
[/b]
[b]کلاس دیگه ای نداشتم.واسه ی همین به سمت ماشینم رفتم که توی راه گوشیم زنگ زد.گوشیم رو از تو جیبم برداشتم و جواب دادم.
[/b]
[b]-چته سپهر؟
[/b]
[b]سپهر:سلام.منم خوبم.مامان و بابا هم سلام دارن خدمتتون.شما چطورید؟
[/b]
[b]-سپهر چیکار داری؟
[/b]
[b]سپهر:اخی.چرا خوب نیستی.نگران نباش یه برنامه ای دارم که حالت رو کاملا خوب میکنه.
[/b]
[b]-سپـــهر
[/b]
[b]سپهر:باشه بابا.من تسلیم.
[/b]
[b]-خب حالا چیکار داری؟
[/b]
[b]سپهر:هیچی 28 اذر یعنی حدود دو هفته ی دیگه تولد الیکا خانومه.
[/b]
[b]با بی حوصلگی گفتم:خب من چیکار کنم؟
[/b]
[b]سپهر:بذار من ادامه ی حرفم رو بگم،داشتم می گفتم اینطوری که ساناز میگه قراره تولدش رو با دوستاش توی ویلاش توی مارگون بگیره.
[/b]
[b]-خب حالا من چیکار کنم؟
[/b]
[b]سپهر:خب یعنی اینکه باید خودت رو اماده بکنی،واسه تولدش.
[/b]
[b]-من که نمی یام.
[/b]
[b]سپهر:غلط می کنی.خب دیگه کاری نداری؟خدافظ
[/b]
[b]و بعد قطع کرد.بچه از دست رفت.
[/b]














الیکا


از کلاس همراه و ایسا و راویس و پدرام اومدم بیرون.


ایسا:ولی جدا الیکا کجا غیبت زد وسط مهمونی؟


بدون اینکه نگاش کنم:به تو چه.


ایسا:به من همه چه


پدرام:الیکا خانوم لطفا جواب اینا رو بدین.از وقتی اومدیم دارن ازتون این سئوال رو می پرسن.شما هم جوابتون همش به تو چه.


-باید اونقدر باهوش باشن که بدونن من جوابشون رو نمیدم.


پدرام:حالا فکر کنید نیستن.


-سخته.ولی سعیم رو میکنم.


راویس:حالا واقعا کجا بودی؟


موهام رو که از مقنعه ام زده بود بیرون رو کردم تو مقنعه ام و گفتم:وای بچه ها دیگه دارین دیوونه ام می کنید.بسه دیگه.


چند لحظه هیچ کسی هیچی نگفت.یهویی ایسا گفت:الیکا تولدت دو هفته ی دیگه است.میخوای چیکار کنی؟


-می خوام خودم رو دار بزنم.خوب باهوش مثل همیشه دور هم جمع میشیم دیگه.


راویس:تو ویلای مارگونت؟


ایسا:وای خب زودتر خودت رو دار بزن تا من راحت بشم.


بدون توجه به ایسا گفتم:شاید.شایدم تو خونه گرفتم.نمیدونم.حالا کو تا دو هفته دیگه؟


ایسا دوباره خودش رو انداخت وسط و گفت:بی ذوق.من از یه ماه قبل از تولدم به همه یاداوری می کنم.


-از بس خری


روایس:تو که هیچ وقت تو خونه نمی گرفتی؟


-اون موقع فرق داشت.من تنها زندگی نمی کردم.الان که تنهام می تونم تو خونه بگیرم.


ایسا با ذوق گفت:وای یعنی ادم های بیشتری هم دعوت میشن؟


نگاش کردم و گفتم:اره.


ایسا:پس تو خونه بگیر.


راویس:پس کی بریم مارگون؟


-نمی دونم.شاید تو زمستون رفتیم که ابشار هم یخ بسته باشه و خوشکل تر باشه.


ایسا دوباره گفت:بچه ها به نظرتون کیک.....


بقیه ی حرفشو با دیدن نگاه عصبانی من و راویس خورد و خودش رو مظلوم کرد و گفت:خب داشتم نظر میدادم دیگه.


راویس و پدرام خندیدن و پدرام طبق عادتش موهای چتری ایسا رو بهم ریخت.


ایسا هم خندید و گفت:اِاِ پدرام نکن این موهامو.روش کلی کار کردم.


پدرام خندید و شونه اش رو انداخت بالا و رو کرد به راویس گفت:بریم دیگه عزیزم؟


راویس:بریم.


وبعد از خداحافظی از ما رفتن سمت ماشین پدرام.


ایسا اهی کشید و گفت:اخی چه عاشق هایی.


زدم پس کلش و گفتم:حرفای جدید می شنوم.


ایسا در حالی که کریپسش رو صاف میکرد گفت:نه بابا جدید نیست.شما تا الان کر بودید.


نگاهی بهش کردم تا حساب کار دستش بیاد که فکر کنم حسابیم اومد.


ایسا:خب دیگه من میرم.کاری که نباید داشته باشی.بای


و بعد فوری جیم شد و رفت.بدبخت یادش نبود که قراره با من بیاد خونم.سری به نشانه ی تاسف تکون دادم و به سمت ماشینم رفتم که دیدم ایسا دست به سینه به ماشین تکیه داده و سرش رو انداخته زیر.


اخی چقدر سربه زیر شده.از همون جایی که وایساده بودم دزدگیر رو زدم که بدبخت دومتر پرید هوا.


شونه هام به انداختم بالا و به سمتش رفتم و گفتم:به من چه.


ایسا با عصبانیت گفت:اخه هیچی به شما ربط نداره


-دقیقا.حالا هم برو کنار میخوام سوار شم.اگه میخوای بیا سوار شو اگه نه هم راه بازه جدا درازه.


ایسا:بداخلاق


و بعد به سمت صندلی کمک راننده رفت و نشست و در ماشین رو با تموم شدت به هم کوبید.در ماشین رو باز کردم و سوار شدم و گفتم:فکر کنم با در تویله اشتباه گرفتی این در بدبخت رو.


ایسا در حالی که به روبه رو خیره شده بود گفت:نه.درست گرفتمش.


ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه روندم.


پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ..-卐رمان دختر يخي پسر اتش-..卐 - eɴιɢмαтιc - 12-08-2014، 14:08


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان