امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داســـتــآنـ هــای وآقعــی !

#19
- ماجرای آشنایی من با مجله «اطلاعات هفتگی» خیلی جالبه. نزدیک آپارتمان من و پدرم تو«لندن» یه سوپرمارکت بزرگ ایرانی هست که من همیشه مایحتاج روزانه مون رو از اونجا خرید می کنم. آقای امیدی، صاحب این فروشگاه بزرگ، مرد مسن و مهربونیه که نزدیک به بیست ساله به انگلیس مهاجرت کرده و اونجا زندگی می کنه. دقیقا خاطرم نیست اما به نظرم حدودا یکسال قبل بود که برای خرید رفته بودم فروشگاه. آقای امیدی پشت صندوق نشسته بود و چنان با ولع صفحات مجله اطلاعات هفتگی رو ورق می زد که من برای اینکه متوجه حضورم بشه چندین بار با صدای بلند سلام کردم. عکس روی جلد مجله که دخترکی بود که داشت با مادرش برف بازی می کرد توجهم رو به خودش جلب کرد. چیزایی که لازم داشتم رو از قفسه ها برداشتم و پولش رو حساب کردم و به آقای امیدی گفتم: « می شه چند لحظه مجله تون رو بدین به من؟» آقای امیدی لبخندی زد و در حالیکه مجله رو به سمتم می گرفت، گفت: « ما جداندرجد خواننده اطلاعات هفتگی هستیم. قبل از اینکه بیام اینجا هرهفته برای خرید مجله لحظه شماری می کردم. تو این چند سالی که اومدم اینجا، دختر خواهرم هر هفته مجله رو برام می خره و هر چند ماه یکبار که شوهرش برای کارش می یاد اینجا، همه رو جمع می کنه و می ده اون برام می یاره.» مجله رو از آقای امیدی گرفتم و لحظاتی عکس روی جلدش رو نگاه کردم و گفتم: « این عکس منو یاد مادرم می ندازه.» خوب حس کردم که در صدام بغض موج می زنه. آقای امیدی این مرد مهربان و خوش قلب که تا حدودی از زندگی ما اطلاع داشت گفت: « تو که هنوز به گذشته ها فکر می کنی دخترجون؟ باور کن فکر کردن به گذشته ها مثل این می مونه که به دنبال باد بدوی. حالا هم نمی خواد بیخود خودتو ناراحت کنی. ماشاا... زبون فارسی رو هم مثل بلبل بلدی و می تونی نوشته های این مجله رو بخونی. پس این اطلاعات هفتگی رو امانت ببر خونه تون و خط به خط ش رو بخون و ببین این رفیق قدیمی من چه حالی بهت می ده!» راستش خودم هم بدم نمی آمد یک مجله ایرانی رو بخوانم، پس اون را از آقای امیدی گرفتم و به خونه بردم و الحق و الانصاف از همه نوشته هایش لذت بردم. و به این ترتیب بود که من هم از خواننده های پر و پاقرص مجله اطلاعات هفتگی شدم. سرگذشت های واقعی که شما می نویسید رو هم همیشه می خونم. می دونید صبا خانم، من از همون بچگی  دوست داشتم نویسنده بشم و گاهی برای دل خودم یه چیزایی می نویسم. می دونید من خیلی هم ایرانی نیستم اما عاشق ایرانم و بزرگترین مسئله یی که زندگی کردن تو لندن آزارم می ده دیدن ایرانی هایی ست که به محض رسیدن به اینجا خودشون رو گم می کنن. من البته فقط برای دل خودم داستان ایرانی هایی که خیلی هاشون سالهاست تو غربی یا ایرانی بودنشون مردد موندن رو می نویسم. داستان کسانی که دیگه یادشون رفته که روی نقشه های جغرافیایی جایی به اسم ایران هم هست که خاکش از همه خاکها آشناتر و آبش زلال ترین آب دنیاست... بگذریم خانم ادیب، من دختر حرافی هستم که اگر چونه م گرم بشه انقدر حرف می زنم که کلافه می شید. شما هم ماشاا... انقدر مستمع خوبی هستید که صاحب سخن رو سر ذوق میارید. من نزدیک به یک ماهه که ایرانم و هفته آینده باید برگردم لندن و از اونجایی که اعتقاد دارم اگر اینترنت سرتاسر دنیا رو هم فتح کنه باز نامه نوشتن کیف دیگه یی داره، براتون نامه نوشتم و شماره مو گذاشتم تا هم ببینمتون و هم از خودم و سرگذشتم براتون حرف بزنم. قول می دم زیاد وقتتون رو نگیرم...


«لعیا» چهره زیبا و نمکینی داشت و چشمان مشکی و ابروان کشیده اش بیش از هر چیزی در چهره اش خودنمایی می کرد. او لباس مرتبی پوشیده بود و واژه های ایرانی را با لهجه ای اروپایی به سختی ادا می کرد. از نوع برخورد و نگاه و حرف هایش می شد به مهربانی بیش از حد او پی برد. وقتی از ایران حرف می زد انگار همه وجودش لبریز از عشق می شد.در جواب صحبت های لعیا لبخندی زدم و گفتم: « قلم زدن در قدیمی ترین نشریه خانوادگی ایران یکی از بزرگترین افتخارات منه که به واسطه اون دوستان خوبی پیدا کردم. وقت من در اختیار شماست لعیا جان و باید بدونی که من به خودم می بالم از اینکه اون سر دنیا مجله اطلاعات هفتگی و سرگذشت های واقعی رو خوندی و وقتی اومدی ایران دلت خواسته منو ببینی!» لعیا دستانم را به گرمی در دستانش فشرد و گفت: « ازتون ممنونم. پس اجازه بدین از اول همه چیز رو براتون بگم. اینجوری هم شما کامل تر متوجه می شید و هم من بعد از سالها با یک نفر درد دل می کنم و خالی می شم»...
                                            ********************
مادرم تنها دختر یک خانواده ثروتمند شش نفره بود و از آنجایی که بعد از چهار فرزند پسر به دنیا آمده بود، نور چشم خانواده و به خصوص پدرش شده بود. پدربزرگم آنقدر مادرم را دوست داشت که حاضر بود برای خوشحالی دخترش هر کاری انجام دهد و وقتی مادر بعد از تمام شدن تحصیلاتش هوس سفر خارج از کشور کرد، پدربزرگ بی هیچ چون و چرا و مخالفتی پذیرفت و مقدمات سفرش به انگلیس را فراهم کرد. مادرم به عنوان میهمان اقامت شش ماهه آن کشور را داشت اما از آنجایی که او همیشه عاشق انگلیس بود، از بدو ورودش به آنجا علاقه اش برای ماندن هزار برابر شد. مادرم آنقدر عاشق انگلیس شده بود که دیگر حتی ایران را هم از یاد برده بود. پدربزرگم خیلی تلاش کرد تا مادر را راضی به برگشتن بکند اما موفق نشد. عشق غرب چنان چشمان مادرم را کور و گوش هایش را کرکرده بود که دیگر چیزی نمی دید و نمی شنید. آواز دهل انگلیس خوب توانسته بود دل مادرم را بلرزاند و همین شد که تصمیم گرفت هر طوری شده برای ماندنش فکری کند و اینطور بود که با پدرم آشنا شد.  پدرم مرد محترم و با شخصیتی بود و در یک شرکت ساختمانی کار می کرد. مادرم که بی پروا و بازیگوش بود توانست دل این مرد 40 ساله را ببرد و رشته ماندنش را محکمتر گره بزند. پدرم قبلا یک بار ازدواج کرده بود اما همسرش را در یک تصادف از دست داده و با پسرک هشت ساله اش «جیبسون» زندگی می کرد.
پدربزرگ و مادربزرگم به شدت با این ازدواج مخالفت بودند اما مادر فقط رویای انگلیس و ماندن در آن کشور را می دید و چشمانش جز جلوی پاهایش جایی را نمی دید. به هر حال مادرم علیرغم مخالفت شدید خانواده اش با پدرم ازدواج کرد و به قول خودش با زرنگی به آرزویش رسید و در انگلیس ماندگار شد. دو سال بعد از ازدواج شان من به دنیا آمدم و تازه آن موقع بود که مادرم فیلش یاد هندوستان کرد و فهمید چه اشتباهی کرده و چه طور با دستان خودش همه خوشبختی که می توانست در کنار خانواده اش داشته باشد را از خودش دریغ کرده! تفاوت سنی زیاد، اختلاف فرهنگی، به دنیا آمدن من و پسر پدرم دیگر جایی برای دلگرم شدن مادرم به آن زندگی نمی گذاشت. مادر که فقط به هوای ماندگار شدن در انگلیس با پدرم ازدواج کرده بود خیلی زود از او زده شد و تنفر قلبش را پر کرد. پدر اما نه، او عاشق مادر بود و دلش نمی خواست از او جدا شود. زندگی پدر و مادر مانند هوای انگلیس خیلی سرد بود. من کوچک بودم اما خوب به خاطر دارم مادر با دوستانش تا پاسی از شب بیرون می ماند و مرا نزد پدر می گذاشت و اگر پدر به رفتارهایش اعتراض می کرد، با فریاد می گفت: « چیه؟ نکنه انتظار داری با توی پیرمرد برم بیرون و مهمونی؟» و پدر از آنجایی که بی نهایت مادر را دوست داشت سکوت می کرد و دیگر ادامه نمی داد. من پنج ساله بودم که بالاخره پدر و مادر از هم جدا شدند. مادر رفت و من و جیبسون سهم پدر شدیم. بعد از رفتن مادر، پدر پریشان وگرفته بود اما تلاش می کرد پیش ما به روی خودش نیاورد. جیبسون که بی نهایت مهربان بود، تلاش می کرد تا من جای خالی مادر را حس نکنم. او یک انگلیسی الاصل بود و من یک ایرانی به زور انگلیسی شده. با این همه همدیگر را خوب درک می کردیم و خواهر و برادری مهربان برای هم بودیم. سیزده، چهارده ساله که شدم تازه فهمیدم دور و برم چه خبر است و مادرم چرا ما را ترک کرد؟ پدرم هرگز حرفی به من نزد اما جیبسون برایم تعریف کرد که مادرم عاشق مردی جوانتر و ثروتمندتر از پدرم شده و برای رسیدن به او من و پدرم را رها کرده. وقتی پدرم حرف های جیبسون را تایید کرد، حس تنفر در تمام وجودم ریشه دواند. آن روز را هیچ وقت فراموش نمی کنم. من و پدر در آغوش هم اشک می ریختیم. پدر صورتم را می بوسید و می گفت: « من نمی خواستم تو حقیقت رو بدونی. نمی خواستم از مادرت متنفر بشی.» و من با گریه می گفتم: « آخه چطور تونست این کارو بکنه؟ چطور تونست یه مرد دیگه رو به من و تو ترجیح بده؟»


روزها پشت سرهم می گذشتند و من بزرگ و بزرگتر می شدم. پدر و جیبسون آنقدر به من محبت می کردند که خاطره کم رنگ مادر از ته رویاهایم هم پاک شد. من نمی خواستم به مادر حتی فکر هم بکنم. به زنی که بچه ای 5 ساله را رها کرد و رفت، زنی که در این پانزده، شانزده سال حتی سراغی هم از فرزندش نگرفته بود. با تشویق های پدر و جیبسون که حالا با دختر مورد علاقه اش ازدواج کرده و صاحب دخترکی زیبا و شیرین زبان شده بود، از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و دست و پا شکسته خواندن و نوشتن زبان فارسی را یاد گرفتم. زندگی مان خوب و شیرین بود. پدری مهربان و برادری دلسوز داشتم. ما به معنای واقعی خوشبخت بودیم تا اینکه... یک روز وقتی از خانه دوستم برگشتم پدر که انگار نگران برخورد تندی از جانب من بود با دستپاچگی قبل از اینکه وارد سالن شوم گفت: « لعیاجان، یه مهمون تو خونه منتظرته. خواهش می کنم باهاش مهربون باش.» با تعجب وارد سالن شدم و با دیدن زن تکیده و لاغر اندامی که روی مبل منتظر من نشسته بود، جا خوردم. خدای من، آن زن مادرم بود. نمی دانستم در آن لحظه چه عکس العملی باید نشان دهم. مثل مسخ شده ها سرجایم خشک زده بود و خیره شده بودم به او؛ اویی سالها قبل مرا با بی رحمی رها کرده بود. مادر با دیدن من از جایش بلند شد، به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت. گرمای تنش را به وجودم ریخت و من یاد محبت مادرانه ای افتادم که سالها پیش گمش کرده بودم. مادر بعد از این همه سال آمده بود تا گناهش را توجیه کند. او که از بیماری لاعلاجی رنج می برد پشیمان بود و دل صاف و بچه گانه من بیشتر از آن طاقت شرمندگی اش را نمی آورد؛ من مادر را بخشیدم، به همین سادگی و آسانی!
مادر چند روزی در خانه مان ماند. می گفت دلش هوای وطنش را کرده و می خواهد برود خانواده اش را بعد از سالها ببیند. او وسایلش را جمع می کرد تا برگردد ایران و من همان موقع بود که وسوسه شدم ایران را ببینم. من در انگلیس متولد شده بودم و پدر و برادرم که بی نهایت دوستشان داشتم انگلیسی بودند اما مادرم ایرانی بود و من یک نیمه ایرانی داشتم که گم شده بود. آدم نصفه بی معناست. باید کامل شد تا آرامش پیدا کرد. همراه مادر راهی ایران شدم. وقتی پاهایم به خاکش رسید به حسی رسیدم که تا حالا هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم. آن قدر وسیع و بلند که کلمه ها قادر به توصیفش نیستند. من با دیدن ایران پر از حس قشنگی شده بودم که برای حس کردنش فقط باید تجربه اش کرد، همین!
مادر آنجا، در وطن خودش در تنهایی غریبی دست و پا می زد. خانواده اش که سالها قبل او را طرد کرده بودند حاضر به قبول او نبودند اما من انگار برای مادر فرشته نجاتی شده بود که نگذارم وحشت تنهایی، زندگی اش را جهنم کند. پدربزرگم وقتی برای اولین بار مرا دید با تمام وجودش مرا در آغوش گرفت و مادربزرگ و دایی ها بوسه بارانم کردند. آنها به خاطر من مادرم را قبول کردند و من ظرف چند ماهی که آنجا بودم آن قدر به آب و خاک ایران دل بستم که انگار سالها در ایران زیسته بودم. دلم برای پدر و جیبسون تنگ شده بود. چند ماهی پیش مادر و خانواده اش ماندم و دوبار به انگلیس بازگشتم. با ذوقی وصف ناپذیر از ایران و خانواده مادر برای پدر می گفتم و او با خوشحالی حرف هایم را می شنید. شش، هفت ماهی گذشت تا اینکه مادربزرگ از ایران تماس گرفت و از من خواست در اولین فرصت به ایران بروم. دلم برای مادر شور می زد. حس می کردم حالش بدتر شده و البته حسم درست بود. سه روز بعد از رفتن من به ایران او بالاخره تسلیم غول سرطان شد و در آغوش خودم جان داد. آخرین نگاهش را هرگز فراموش نمی کنم. انگار با نگاهش می خواست  او را به خاطر همه بی مهری هایش ببخشم. مادر که فوت کرد چیزی در قلبم از جایش کنده شد. انگار حالا که نبود بیشتر از قبل نبودش را حس می کردم. او را در بهشت زهرا به خاک سپردیم... حتم دارم پدرم با وجود اینکه مادرم دیگری را بر او ترجیح داد از فوت مادرم ناراحت و غمگین است، او بی نهایت مادرم را دوست داشت؛ آنقدر که هرگز از او نزد من بدگویی نکرد و همیشه با احترام از او یاد می کرد... الان سه هفته از فوت مادرم می گذرد و من باید نزد پدرم باز گردم اما تا عمرم دارم هر وقت فرصت پیش بیاید به ایران و سر مزار مادرم خواهم آمد، من ایران را با تمام وجودم دوست دارم...
صورتم خیس اشک بود. بی اختیار لعیا را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم: « با معرفت، نری دیگه پشت سرت رو هم نگاه نکنی. اومدی ایران حتما به من سر بزن و بدون من خیلی دوستت دارم.» لعیا هم صورتم را بوسید و گفت: « ممنونم از اینکه وقتتون رو به من دادید. حتما میام و بهتون سر می زنم.» لعیا خداحافظی کرد و رفت. وقتی می رفت حس کردم «ایرانی» پیدا کرده ام که بر عکس بعضی از اطرافیانم دلش می خواهد ایرانی بودنش را همه جا فریاد بزند. حرف های لعیا که تمام شد از این همه محبت و مهربانی او تعجب کردم، از این همه عاطفه او در عصر یخبندان و فلز...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
«داستان واقعي » لعيا - eɴιɢмαтιc - 10-08-2014، 7:59


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان