امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داســـتــآنـ هــای وآقعــی !

#18
-رفته بودم مطب دکتر. بیمارای زیادی قبل از من تو نوبت بودن. حوصله م سر رفته بود و با نگاه کردن به شماره یی که توی دستم بود و از تصور اینکه احتمالا تا ساعت نه، ده شب با ید منتظر بمونم حسابی کلافه شدم. روی میز سالن انتظار پر بود از مجله های رنگارنگ. برای اینکه زمان برام زود  بگذره دستم رو دراز کردم و یکی از مجله ها رو برداشتم. اطلاعات هفتگی بود. همین طوری بی انگیزه صفحات مجله رو ورق می زدم تا رسیدم به صفحه سرگذشت های واقعی. «خاتون» اسم داستان بود. راستش رو بخوای تنها چیزی که باعث شد اون داستان رو بخونم این بود که خاتون اسم مادرم بود. با دیدن او تیتر بزرگ و عکس یک جفت چشمی که کنارش چاپ شده بود بی اختیار یاد مادرم افتادم. داستان خاتون رو خوندم و همون موقع بود که از صبا ادیب بدم اومد. در نظرم «صبا» یه نویسنده خیالپرداز بود که دوست داشت خودش رو فداکار و موجه نشون بده. آدرس ایمیلت رو همون جا توی گوشی م سیو کردم و شب که برگشتم  خونه برات چند تا ایمیل توهین آمیز فرستادم. عصر یه روز هم با دفتر مجله تون تماس گرفتم، یه آقای مسن تلفن رو جواب داد و گفت فقط از طریق ایمیل یا نامه می تونم باهات در ارتباط باشم و شماره تو به من نداد. چند روز بعد تو جواب ایمیلم رو داده بودی و نوشته بودی خوشحالی از اینکه داستانت رو خوندم و حتی با دادن فحش ازت انتقاد کردم و در پایان اضافه کرده بودی که اگر به کمکت نیاز داشته باشم هر کاری ازت بر بیاد برام انجام می دیدی.
من به کمک تو نیازی نداشتم اما دلم می خواست بدونم واقعا با همه کسانی که برات شماره می ذارن، تماس می گیری و برای دیدنشون و شنیدن حرفاشون میری؟ برای همین هم شماره مو برات گذاشتم. با خودم قرار گذاشته بودم که اگر بهم تلفن نزنی  بیام دفتر مجله و هر طوری شده پیدات کنم و تف بندازم تو صورتت و هر چی از دهنم در میاد بهت بگم که با نوشتن یک سری دروغ و خزعبلات که زائیده ذهن بیمارت بود، با احساسات مردم بازی می کنی اما تو درست فردای همون روزی که برات شماره گذاشته بودم بهم تلفن زدی و گفتی هر کاری از دستت بر بیاد برام انجام می دی. درسته همه وجودم پر از نفرت وکینه ست اما وقتی صدات رو شنیدم، وقتی حس کردم اونقدر برات ارزش دارم که حاضری حتی برای دیدنم بیای، دلم خواست باهات حرف بزنم و درد دل کنم. من به کمک تو نیازی ندارم صبا، یعنی تو نمی تونی برام کاری بکنی اما یه عذر خواهی بهت بدهکارم، امیدوارم منو ببخشی...
برای دیدن «کتایون» که بارها برایم ایمیل هایی سراسر فحش و ناسزا فرستاده بود به پارک طالقانی رفتم. صبح یک روز پائیزی بود و هوا اندکی سرد. کتایون که زودتر از من رسیده بود روی نیمکت فلزی سبز رنگ پارک منتظرم نشسته بود. صدایش را که پشت تلفن شنیده بودم تصور می کردم دختری همسن و سال خودم باشد اما کتایون بر خلاف تصورم خیلی کم سن و سال بود. با وجود آرایش غلیظ و ماهرانه ایی که داشت و ابروان نازکش، خیلی راحت می شد فهمید که هفده، هجده سال بیشتر ندارد. پالتوی چرمی و پوتین های ساق بلندی که به پا داشت و موهای بلند و رنگ کرده اش که از پس و پیش شال قهوه ای رنگش بیرون زده بود، توجه آنانی که از کنارمان می گذشتند را به خودش جلب می کرد. من و کتایون با فاصله از هم روی نیمکت نشسته بودیم و کتایون سعی می کرد هنگام صحبت کردن کمتر نگاهش با من تلاقی کند. او در حالیکه خیره شده بود به برگ هایی که قلموی پائیز رنگشان کرده بود، دوباره پرسید: « عذر خواهی منو قبول می کنید؟» نمی دانم چرا، اما از همان لحظه اولی که کتایون را دیدم دلم عجیب برایش سوخت. حس می کردم با وجود سن کمی که دارد به ناچار کوله باری از تلخی ها را روی شانه هایش حمل می کند. با لبخند گفتم: « از اینکه صادقانه با من حرف زدی ازت ممنونم. باور کن من آدم خوب و فداکاری نیستم و گاهی حتی حس می کتم وجودم پر از عقده است اما بابت یک چیز خداوند رو شاکرم و اون اینکه دلم می خواد به دیگران کمک کنم. در ضمن تو کاری نکردی که من ببخشمت. اصلا من کی باشم که بخوام تو رو ببخشم؟» و سپس خودم را به کتایون نزدیک کردم و دستم را دور شانه اش انداختم اما کتایون ناگهان به سرعت از جایش بلند شد و گفت: « به من نزدیک نشید لطفا. من یه بیماری وحشتناک دارم!» از رفتار و چهره پریشان و مشوش کتایون که تا دقایقی قبل خونسرد و آرام بود، جا خوردم. حس می کردم از غم بزرگی رنج می برد و بر خلاف آنچه ادعا می کند، دنبال کسی ست که شاید بتواند کمکش کند.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: « آروم باش. من معذرت می خوام.» و سپس سر نیمکت نشستم و گفتم: « بیا بشین سرجات کتایون جان!» کتایون با چشمانی که ترس در نگاهش موج می زد، زل زد به من و بی هیچ حرفی گوشه دیگر نیمکت نشست و گفت: « به خاطر رفتارم معذرت می خوام. وقتی حرفامو شنیدی خودت علتش رو می فهمی!» چشمکی به او زدم و گفتم: « خودتو ناراحت نکن جونم. گاهی پیش میاد. الانم برای شنیدن حرفات آماده آماده ام.» و کتایون چشم های به شدت خط چشم کشیده اش را بست و از خودش برایم گفت...


-دیگه حرفاتو باور نمی کنم «آرش»! تو یه دروغگوی تمام عیاری. تو یه بیماری. می دونی، عقده داری که دیگران بهت توجه کنن و تو لذت بری! هر وقت بهت گفتم بعضی از دوستام و فامیل تو رو با یه زن یا دختر جوون تو کافی شاپ و جاهای دیگه دیدن، قشقرق به پا کردی و گفتی نه! همچین چیزی امکان نداره. اونایی که این حرفا رو بهت می زنن چشم دیدن خوشبختی ما رو ندارن و برای همین این حرفا رو می زنن! به تلفنای وقت و بی وقتت مشکوک شدم و اعتراض کردم اما طوری باهام برخورد کردی که دیگه جرات نکردم درباره ش حرفی بزنم. من چهارده سال تو خونه تو، همه رفتاراتو دیدم و تحملت کردم. تو شوهر من بودی و من  با بی غیرتی تموم، همه چیزایی که دیگران درباره تو می گفتن رو نشنیده می گرفتم امااین بار خودم دیدمت، با چشمای خودم. این بار نمی تونی انکار کنی و بگی من نبودم. خودم دیدمت که « گلی» رو سوار ماشینت کرده بوی و با هم می گفتین و می خندیدین. دیگه نمی تونم آرش، دیگه نمی تونم به این وضع ادامه بدم... من طلاق می خوام...
پدر با حالتی عصبی دستش را در موهایش فرو برد و گفت: « طلاق می خوای؟ پس اون همه عاشقی ها و دوستت دارم گفتن هات دروغ بود، آره؟ طلاق می خوای؟ دیر یادت افتاده جونم، بعد از چهارده سال زندگی طلاقت بدم که چی بشه؟» مادر اسپند روی آتش بود. در حالیکه عرض و طول سال را طی می کرد گفت: « طلاقم بده و برو با گلی ازدواج کن. می دونی آرش من یه دختر بچه دبیرستانی بودم که  تو سرراهم قرار گرفتی و اونقدر از عشق و عاشقی گفتی که حرفاتو باور کردم. من به خاطر رسیدن به تو به خانواده م پشت کردم و متاسفانه همون یکی، دوسال بعد از ازدواج مون به حرف پدرم رسیدم که می گفت «نگاه به خوشگلی و قد و قامت آرش نکن. نگاه نکن که از دولتی سر پدرش شرکت داره و وضع مالی ش خوبه. آرش مرد زندگی نیست دخترم!» من به حرف پدرم رسیدم اما اون موقع ازت یه بچه داشتم و فقط به خاطر دخترم کتایون تو این خونه موندم. موندم و عکس و نامه های عاشقانه دخترای جوون رو از جیب کتت پیدا کردم. موندم و جواب تلفن هایی رو دادم که تا من بر می داشتم و می گفتم الو قطع می کردن. موندم و از در و همسایه ها شنیدم که آرش خان یه دوست دختر جدید پیدا کرده. من همه اینا رو به خاطر کتایون تحمل کردم اما دیگه نمی تونم. آرش، گلی دختر خواهر منه. تو با دختر خواهر مطلقه من رابطه برقرار کردی  و اونوقت انتظار داری به روی خودم نیارم؟! می دونی البته خیلی هم خوب شد که گلی رو انتخاب کردی، اون مثل من وکسای دیگه نیست که رام حرفات بشه و فریب تور و بخوره. گلی بعد از اینکه شوهر اولش رو حسابی دوشید، ازش طلاق گرفت. همه فامیل می دونن گلی زن درست و حسابی نیست وبه همین خاطر خواهرم هم خجالت می کشه از اینکه دختری مثل گلی داره. خوب شد، خیلی خوب شد... حالا گلی یک پدری از روزگارت در میاره که اون سرش ناپیدا...» پدر با شنیدن حرف های مامان، ناگهان  از کوره در رفت و به سمت مادر یورش بود و بعد از سیلی محکمی که به صورتش نواخت چند بار پشت سر هم فریاد زد: « خفه شو... خفه شو...» مادر که شاید انتظار چنین حرکتی را نداشت، چند ثانیه غضب آلود به پدر خیره شد و سپس با غیض آب دهانش را به صورت پدر پرتاب کرد و گفت: « خیلی پستی آرش... تو یه حیوونی!» و پدر برای اینکه دعوایشان بیشتر از این ادامه پیدا نکند و همسایه ها سرو صدایشان را نشوند، کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. من آن روزها سیزده سال بیشترنداشتم و در حالیکه از شدت اضطراب ناخن هایم را می جویدم به دعوای آن دو خیره شده بودم.


با همان سن و سال کمی که داشتم خوب می دانستم این پدر است که مادر را آزار می دهد. همه چیز زندگی مان عالی بود؛ ماشین مدل بالا، آپارتمان، ویلای شمال و بهترین امکانات را داشتیم اما دلمان خوش نبود. از وقتی یادم  می آید چشمان مادر را خیس اشک و قرمز و متورم دیده بودم. او به قول خودش تاوان عشقش به پدر را پس می داد و به خاطر من چاره یی جز سوختن و ساختن نداشت. راستش گاهی از این حرف مادرم که «اگه تو نبودی من تا حالا صدبار  از بابات طلاق گرفته بودم» به شدت افسرده و غمگین می شدم و آرزو می کردم که ای کاش من هیچ وقت به دنیا نمی آمدم  تا مادرم مجبور به عذاب کشیدن نمی شد.
فردای همان شب بود که خاله- مادر گلی- با گریه به خانه مان و به مادر گفت: « به خدا شرمنده تم آبجی. من اصلا فکر نمی کردم گلی بخواد قاپ شوهر تو رو بدزده!»و مادر در حالیکه مانتویش را می پوشید گفت: « مقصر گلی نیست. مقصر شوهر نامرد منه. آرش خیلی قبل تر از این برام مرده بود!» مادر همان روز درخواست طلاق داد و وقتی پدر به خانه آمد به او گفت: « من امروز رفتم دادگاه آرش. چاره ایی ندارم جز اینکه اینجا بمونم تا نوبت دادگاهمون بشه!» و پدرکه انگار در این سالها جز صبوری از مادر چیزی ندیده بود گفت: « من طلاقت نمی دم. این پنبه رو از گوشت در بیار عزیزم، من طلاقت نمی دم! آره حق با توئه، من گلی رو دوست دارم و اونو به عقد موقت خودم دراوردم اما اون هیچ وقت نمی تونه جای تو رو برام پر کنه. تو زن خونه منی و من هیچ وقت از تو جدا نمی شم!» دادگاه رفتن های پدر و مادر چند ماهی کش و قوس پیدا کرد و از آنجایی که مادرم نتوانست پدر را متهم کند، رای طلاق صادر نشد اما ای کاش پدر، مادر را طلاق می داد تا آن اتفاق نمی افتاد... مادر در حیاط خانه پیت بنزین را روی خودش خالی کرد و کبریت را کشید. جرقه کوچک کبریت ناگهان تبدیل به کوهی ازآتش شد و همه وجود مادرم رادر برگرفت و تا پدرم و همسایه ها به دادش برسند، سوخت و جا در جا مرد... من کوچک بودم اما خودم را در مرگ مادرم مقصر می دانستم و شب و روز گریه می کردم. بعد از فوت مادرم دیگر مدرسه نرفتم و خودم را در خانه حبس کردم. بعد از چهلم مادر پدرم گلی را به خانه آورد و از همان بدو ورودش به خانه، جنگ و جدل بین من و او آغاز شد.
گلی زن بی بند و باری بود که هر کاری دلش می خواست آزادانه انجام می داد و برایم جای سوال داشت که چرا پدر به هیچ کدام از رفتارهای گلی اعتراض نمی کند. گلی هر روز ساعت ها پای تلفن می نشست و با دوست پسرهایش صحبت می کرد و من وقتی جریان را به پدرم می گفتم به حمایت از گلی کتکم می زد و می گفت: « تو کار که به تو مربوط نیست، دخالت نکن!» البته پدر حق اعتراض هم نداشت. او خودش هم مرد بی قید و بندی بود و نمی توانست گلی را از کاری که خودش انجام می داد، منع کند.
من از گلی متنفر بودم و آنقدر در دو سالی که با هم زندگی کردیم آزارش دادم که یک شب وقتی پدر به خانه آمد، گلی با گریه گفت: «من دیگه نمی تونم  کتایون رو تحمل کنم!» شاید باورش سخت باشد اما پدر بعد از شنیدن حرفهای گلی و در حالیکه ساعت نه و نیم شب بود، به حمایت از همسر روشنفکرش! و برای تنبیه کردنم، مرا از خانه بیرون کرد. او می دانست من جایی برای رفتن ندارم و تصور می کرد بعد از چند ساعت  پشت در ماندن، دوباره به خانه برمی گردم و به دست و پای خودش و گلی می افتم که مرا ببخشند اما این کار را نکردم. ترس وجودم را پر کرده بود اما آوارگی را به دوباره نزد پدر و گلی برگشتن ترجیح می دادم. بی هدف در خیابان ها قدم می زدم. حتی یک هزار تومانی هم در جبیم نداشتم. کوچکتر و بی تجربه تر از آن بودم که بدانم و درک کنم همان یک شب بیرون از خانه ماندن چه بلایی بر سرم خواهد آورد و چگونه زندگی ام را بر باد فنا خواهد داد...
به گمانم نیمه های شب بود و من در یک خیابان خلوت پرسه می زدم که ماشین مدل بالایی جلوی پایم ترمز کرد. راننده زن میان سالی با ظاهری آراسته بود و با لبخند مهربانش مرا به سوار شدن دعوت می کرد. حسابی سردم بود و پاهایم بس که پیاده راه رفته بودم درد می کرد. به زن بودن راننده اعتماد کردم و سوار ماشینش شدم. زن که نامش «طوبی» بود خیلی زود توانست اعتماد مرا جلب کند و من خیلی زود سفره دلم را نزدش گشودم.


طوبی آن شب مرا به خانه اش برد و شام مفصلی برایم آورد و یکی از اتاق های خانه اش را برایم آماده کرد تا بخوابم. طوبی با من مهربان بود و می گفت مرا مانند دختر خودش دوست دارد و من فریب حرف ها و ظاهر مهربانش را خوردم و همانجا ماندم. بعد از چند روز میهمانی و در خانه طوبی خوردن و خوابیدن فهمیدم که اوضاع ازچه قرار است و طوبی در ازای آن همه مهربانی چه انتظاراتی از من دارد. من کسی را نداشتم و دلم نمی خواست دوباره نزد بابا و گلی برگردم. من از بابا و گلی که مسبب مرگ مادرم بودند متنفر بودم. مجبور بودم همانجا نزد طوبی بمانم و هر کاری که از من می خواست انجام دهم.
 او دخترکان زیادی همچون من را در اختیار داشت  و از این طریق پول و پله ای بهم زده بود. طوبی در ازای فروختن ما پول خوبی به جیب می زد  مبلغ ناچیزی به ما می داد. دو سال از بودن در خانه طوبی می گذشت و قرار بود مرا برای کار به دبی بفرستد اما... من ایدز گرفته بودم. یکی از همان شب هایی که طوبی مرا در ازای پول زیادی فروخته بود، این هیولای لعنتی وارد خونم شده بود. فردای همان شب آن مردک به طوبی تلفن زده بود و با حالتی جنون آمیز گفته بود آلود به ایدز بوده و خوشحال است از اینکه از یک دختر خیابانی دیگر هم انتقام گرفته. اولش باورمان نمی شد اما وقتی به اصرار طوبی و برای راحت شدن خیالم رفتم و آزمایش دادم، پی بردم که من هم در منجلاب غرق شدم... طوبی همان روز که نتیجه آزمایش را دید مرا از خانه اش بیرون انداخت و من باز هم بی سرپناه شدم اما  این بار با این تفاوت که همه وجودم را خشم و نفرت پر کرده بود. این پدرم بود که مرا به این حال و روز انداخته بود. اگر او به مادرم خیانت نمی کرد من هم حالا همچون دختران همسن و سال خودم کنار خانواده ام زندگی می کردم نه اینکه... این پدرم بود که مرا به این روز انداخت و من انتقام زندگی تباه شده مادرم و خودم را از مردانی چون پدرم خواهم گرفت. سزای مردانی چون پدرم فقط مرگ است، فقط مرگ... مرگ...
                                    ***********************
حالت کتایون، حالتی عادی نبود. کلمه «مرگ» را با خنده ای تلخ ادا می کرد و با صدای بلند می خندید و سپس آسمان چشمانش بارانی می شد و می زد زیر گریه. دلم برایش می سوخت و نمی دانستم چه باید بگویم تا آرامش کنم؟ آرام نزدیکترش شدم و دستش را در دستانم گرفتم و گفتم: « آروم باش کتایون جان!» لبخند روی لبانش ماسید و با حالتی خاص نگاهم کرد و گفت: « تو از من نمی ترسی؟» گلویم پر از بغض بود اما نمی خواستم او را غمگین تر کنم. به هر بدبختی بود، لبخندی زدم و گفتم: «نه، برای چی باید ازت بترسم؟» و دستانش را در دستان یخ زده ام فشردم. کتایون در حالیکه لب هایش از شدت بغض می لرزید گفت: « من از مردن می ترسم صبا، تو رو خدا یه کاری برام بکن!» دیگر نتوانستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم. خدایا، کتایون این دخترک هفده ساله با نگاه سردش خیره شده بود به من و از من کمک می خواست. او از مرگ می ترسید و حق هم داشت، او هنوز نوجوان بود. سر کتایون رادر آغوشم فشردم و چیزی نگفتم، یعنی نمی دانستم چه باید بگویم! کتایون به گمانم از سکوتم پی به درماندگی ام  برده بود که به کمکم آمد و گفت: « من دیگه نابود شدم، دیگه تباه شدم... هیچ کس نمی تونه کمک کنه!» سر کتایون در آغوشم بود و من انگار لال شده بودم.  هر چه تلاش می کردم نمی توانستن حرفی بزنم. کتایون سرش را بلند کرد و بازهم با همان حالتی که تنفر  درچشمانش موج می زد، خیره شد به چشمانم و گفت: « اما تا قبل از اینکه بمیرم انتقاممو از همه مردایی که مثل پدرم خائن و نمک به حروم هستن می گیرم!» کتایون بازهم شروع به خندیدن کرد و از جایش بلند شد و گفت: « از تو هم ممنونم که امروز اومدی، شاید باز هم بهت زنگ بزنم و بخوام ببینمت، شاید یه روز وقتی دست سرنوشت از پدرم و گلی انتقام گرفت، بهت ایمیل بذارم و بخوام برات داستان تعریف کنم!» و در حالیکه زیر لب چیزی زمزمه می کرد رفت و از من دور و دورتر شد و من رفتن او را تماشا می کردم و جگرم می سوخت ازاینکه او می توانست اکنون همچون همه همسن و سالانش زندگی خوبی داشته باشد نه اینکه... او رفت و من همان جا سر جایم میخکوب شده بودم، نه قدرت حرف زدن داشتم و نه یارای راه رفتن... او رفت بی آنکه من حتی توان خداحافظی کردن با او را داشته باشم...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان واقعي".." دختري از جنس نفرت - eɴιɢмαтιc - 10-08-2014، 7:56


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان