امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داســـتــآنـ هــای وآقعــی !

#16
از دیشب تا به حال که چت کرده بودم دیگر حال و هوای خودم را نمی شناختم. اصلا خودم با خودم احساس غریبگی می کردم. وقتی در آینه به چشمان خودم خیره می شدم انگار داشتم به یک غریبه نگاه می کردم. داستان این چت کردن من از آنجا شروع شد که همکلاسی ام «مهناز»مرا مشتاق به این کار کرد وگرنه من اصلا اهل این جوری بازی ها و هیجان ها نبودم. اواخر سال تحصیلی بود و بحبوحه امتحانات دیپلم.
مهناز دختر شیطان و شلوغی بود. از آن دسته بچه هایی بود که مدام توی کلاس دنبال سوژه می گردند تا سر به سر بچه های دیگر بگذارند! او اهل بگو و بخند بود و فوق العاده خوش مشرب و سر و زبان دار.
مهناز هیچ وقت به زمین و زمان بند نبود و هر وقت توی کلا س بچه ها دسته گل به آب می دادند خانم ناظم بی برو برگرد دنبال سرنخ بود از کارهای مهناز! که معمولا هم حدس خانم ناظم درست از آب در می آمد و نقش مهناز در آن خرابکاری کاملا محرز بود.
میانه من و مهناز بد نبود تا اینکه در یکی از جلسات امتحانات آخر سال من به او تقلب رساندم و مهناز هم که انتظار چنین کاری را از من نداشت کلی حال کرد! در عوض این لطف من، او «آی. دی» فردی را به من داد که من ندانسته و ناخواسته وارد ماجرایی شدم که زندگیم بالکل عوض شد. آخرین امتحان را هم که دادیم مهناز پیش من آمد و گفت:
- هی... بچه مثبت... بچه درسخون... حالت خوبه؟ واقعا که بچه باحالی هستی! جون خودت اگه اون تقلب رو به من نرسونده بودی اوضاعم خیلی شیر تو شیر می شد. خیلی دلم می خواد من بتونم درحق تو لطفی بکنم.
من که تحت تاثیر تعارف های مهناز قرار گرفته بودم سرخ و سفید شدم و مودبانه گفتم:
- خواهش می کنم عزیزم. من که کاری نکردم.
مهناز دوباره شروع کرد به تملق گویی و ناز کشیدن:
- من عاشق این مرامتم... بابا ایول... تو خیلی با حالی... تاسف من از اینه که که چرا این آخر سالی فهمیدم که تو اینقدر ماهی؟ اما خب می گن ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س. من و تو حالاها حالاها می تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم.
من که از تعارف ها و تملق گویی های مهناز از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم شروع کردم به تشکر کردن:
- وای مهناز جون تو چقدر خوبی... تو چقدر گلی... تو چقدر...
از آن روز به بعد مکالمات تلفنی من و مهناز به شکل روزمره در آمد و کم کم صمیمیت بیشتری با هم پیدا کردیم تا اینکه مهناز به من آن آی. دی را  داد. من چندان اهل چت کردن و این حرف ها نبودم اما گویا طرف مقابل حسابی این کاره بود! او خودش را مهندس کامپیوتر معرفی کرد و از حرف هایش معلوم بود که روح لطیفی دارد و اهل شعر و شاعری است. بالاخره بعد از چند بار چت کردن او تقاضای دیدار کرد. من می ترسیدم با او ملاقات کنم اما بالاخره بر ترسم مسلط شدم و تسلیم خواسته او شدم و با او قرار ملاقات گذاشتم. من و «صادق» در یک پارک قرار گذاشته بودیم. صادق به من گفته بود که فقط چهار سال از من بزرگتر است اما وقتی او را دیدم حسابی جا خوردم! او حدود سی چهار، پنج سال داشت و به نظر مرد پخته ای می آمد. من که فقط هفده سال داشتم از دیدن او یکه خورده و زبانم بند آمد. او که متوجه حال من شده بود سعی کرد این یخ فاصله را ذوب کند. از رو نرفت و شروع کرد به شعر خواندن...


حدود یک ساعتی با هم در پارک روی نیمکت فلزی سبز رنگ نشستیم و حرف زدیم. وقتی به خانه برگشتم تصمیم گرفتم دیگر با او چت نکنم و جواب تلفنش را ندهم. اما در طی یک هفته او آنقدر برایم پیام گذاشت و زنگ زد- البته خودم هم دلم برایش تنگ شده بود و به او عادت کرده بودم- که دوباره با او چت کردم.
دیدار دوم ما در یک کافی شاپ بود. من با اینکه خیلی دلهره داشتم اما می گفتم کافی شاپ محیط عمومی است و برایم اتفاق بدی نخواهد افتاد. او برایم یک شاخه گل رز قرمز آورده بود با یک کارت پستال زیبا که وقتی آن را باز می کردی موزیک ملایمی از آن پخش می شد. وقتی داشتم با او خداحافظی می کردم تا به خانه بازگردم او دستش را به سمتم دراز کرد و من که تا به حال با هیچ مرد غریبه یی دست نداده بودم، با او دست دادم...
آن شب تا صبح نتوانستم بخوابم. حس غریبی داشتم. از یک طرف به خودم نهیب می زدم که اگر پدر و مادرم از این ماجرا بویی ببرند من چطور به چشم های آنها نگاه بکنم؟! پدر و مادرم خیلی برای من که تنها فرزند آنها بودم زحمت کشیده بودند و به من خیلی اعتماد داشتند و من از اینکه کاری بکنم که باعث ناراحتی آنها شوم از خودم بدم می آمد. از یک طرف هم فکر می کردم که کار بدی نکردم و دیدار در یک پار و کافی شاپ عواقب بدی ندارد.
میان این دو فکری که در سر داشتم مانده بودم سفیر و سرگردان! و بدتر از همه احساسی بود که به صداق پیدا کرده بودم. من شدیدا به او وابسته شده بودم. چقدر دلم می خواست در این مورد با مادرم حرف بزنم اما هر بار که می خواستم شروع به صحبت بکنم یا مامان داشت تلفنی با یکی از همکارهایش حرف می زد یا در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود. هر وقت هم که می دید من توی فکرم خندان می گفت:
- «ساغر» جون... چته مادر؟ مگه کشتی هایت غرق شدن؟ نکنه فکر کنکور هستی؟ ای بابا نگران نباش امسال نشد سال دیگه... پسر نیستی که بخوای بری سربازی...
من تا می آمدم سر صحبت را باز کنم و از این حال پریشان خودم بگویم مامان مشغول کار شده بود و انگار نه انگار که من سرگشته نیاز به درد دل کردن دارم! مامان صبح ها می رفت سرکار و عصرها بر می گشت. او حسابدار یک شرکت خصوصی بود و گاهی وقت ها دفاتر و سندها را به خانه می آورد و تا پاسی از شب گذشته مشغول حساب و کتاب می شد. بابا هم در خارج از تهران کار می کرد و معمولا ده، پانزده روز در شهرستان بود و چند روزی هم به تهران می آمد تا پیش ما باشد. در این شرایط تنها کسی من رازم را با او در میان می گذاشتم مهناز بود. او مرا به ادامه این رابطه تشویق می کرد و می گفت به نظر او صادق ارزش دوست داشتن را دارد.
من دیگر عاشق صادق شده بودم. اگر یک روز صدایش را نمی شنیدم کاملا بی حوصله و عصبی بودم و حال خودم را نمی فهمیدم. شبها با یاد صادق و اشعارش به خواب می رفتم و هر صبح به یاد او از خواب بیدارمی شدم. کار به جایی کشیده بود که لحظه ای بدون فکر کردن به صادق زندگی برایم زیبا و دلپذیر نبود.
عضو کتابخانه شده بودم و فقط و فقط رمان های عاشقانه می خواندم. در تمام آن کتاب ها، صادق عاشق بود و معشوق من! بعضی روزها مهناز به خانه مان می آمد و من سر دلدادگی ام را به صادق برایش می گفتم و او با حوصله به حرف هام گوش می کرد و می گفت از رفتارهای صادق معلوم است که او هم عاشق من شده و من نمی دانستم که...
آن روز کذایی در خانه تنها بودم. مامان سرکار بود و بابا هم رفته بود شهرستان. صادق تماس گرفت و برای ناهار مرا به یک سفره خانه سنتی دعوت کرد. محیط گرم و صمیمی سفره خانه با موزیک محلی که پخش می شد، نشاط آور و دلپذیر بود. صادق سفارش ناهار داد. زل زد به چشم هایم و لبخند زد و از من پرسید:
- ساغرم... بانوی من... تو چی می خوری؟
زیر سنگینی نگاهش داشتم ذوب می شدم. ناز آلود گفتم:

- هر چی که تو می خوری...
گارسونی پوشیده در لباس محلی به تخت مان که با قالیچه های ترکمنی و زمینه قرمز و مخده و پشتی از همان رنگ و جنس تزیین شده بود،  نزدیک شد و سینی را بر روی سفره گذاشت. صادق ظرف سفالی دیزی های را جلوی دستشش گذاشت و با گوشت کوب افتاد به جان محتویات داخل آن، و من احساس کردم که سالهاست او را می شناسم و با او زندگی کرده ام.
بعد از خوردن دیزی صادق سفارش چای و بعد قلیان داد. من تا آن روز قلیان نکشیده بودم اما از بودن در کنار صادق آنقدر سرمست بودم که دلم می خواست هر کاری بخواهد برایش انجام دهم. صادق همچنان عاشقانه نگاهم می کرد و برایم شعر می خواند:
- شیشه پنجره را باران شست، از دل من اما، چه کسی یاد تو را خواهد شست...
بعد از خواندن این شعر در حالیکه من را بانوی خود خطاب می کرد، از من خواستگاری کرد. من دیگر روی تخت سفره خانه نبودم. تبدیل شده بودم به یک ابر شناور که در آسمان آبی بی انتهای خداوند بالا و پایین می رفتم. انگار زمان و مکان را فراموش کرده بودم. 
آن روز به دعوت صادق برای اولین بار به خانه ش رفتم و در حالیکه خود را همسر آینده او می دیدم به خواسته اش  تن دادم. مدتی به همین منوال گذشت. من هنوز هم راز زندگیم را با مهناز در میان می گذاشتم و چقدر خوشحال بودم از این که ماجرای تقلب باعث بوجود آمدن این دوستی عمیق بین ما شده بود. مهناز مرا به ادامه این دوستی دعوت می کرد و به داشتن چنین عشقی غبطه می خورد.
آنشب قرار بود پدرمن از سفر بازگردد. صادق قول داده بود که در این سفر پدر به تهران حتما به خواستگاری ام خواهد آمد. من در خانه مانده بودم و به کارهای خانه رسیدگی می کردم. نزدیکی های غروب بود که تلفن به صدا در آمد. شماره همراه مامان بود. گوشی را برداشتم:
- ساغر جان... هول نشو مامان... من تصادف کردم و الان بیمارستان هستم.
در و دیوار خانه هوار شد روی سرم. بغض کردم:
- مامان جون... تو رو خدابگو چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟
- هیچی مادر... من طوریم نشده.  من به یه پیک موتور سوار زدم. حالا گوش کن ببین چی می گم. برو از تو کمد لباس هام از توی اون کیف پول چرمی چند تا تراول بردار و با آژانس بیا به این آدرس... من جلوی اطلاعات بیمارستان منتظرت هستم...
با اینکه از شنیدن این خبر کاملا گیج و سراسمه بودم اما دستورات مامان را مو به مو اجرا کردم. وقتی جلوی اطلاعات بیمارستان رسیدم مامان با خانم جوانی مشغول صحبت بود. پول را به مامان تحویل دادم و همراه با آن ها به پشت در اتاق عمل رفتیم. مامان دست های آن خانم جوان را که باردار هم بود در دست هایش فشار داد و با مهربانی گفت:
- عزیزم نگران نباش. دکتر گفت چیز مهمی نیست. یه بیهوشی کوتاه مدت می دن و پای شوهرت رو گچ می گیرن. بنده خدا معلوم نبود حواسش کجاست؟ با موتور یکهو پرید جلوی ماشین من. خدار و شکر که سرعت زیادی نداشتم وگرنه... به هر حال، حالا که به خیر گذشته و من هر کاری از دستم بربیاد براتون انجام می دم.
آن خانم جوان باردار در حالی که گریه می کرد از مامان تشکر کرد. بالاخره مصدوم را از اتاق عمل به بخش منتقل کردند. من و مامان و خانم آن مرد بالای سرش رفتیم. به محض دیدن بیمار روی تخت رنگ از روی من پرید. ضربان قلبم تند و تندتر شد. نزدیک بود از حال بروم. بغض بدی مثل بختک چنگ انداخت به گلویم. روی تخت، آن مرد جوان پا شکسته کسی نبود جز صادق... دلم می خواست باور کنم که این فقط یک خواب است اما ناگهان صدایی آشنا به من فهماند که خوابی در کار نیست. سرم را به سمت صاحب صدا برگرداندم، مهناز در چارچوب در ایستاده بود و گریه کنان می گفت:
- زن دایی، چه بلایی سر دایی صادق اومده؟
مهناز که متوجه من و مادرم شده بود، با دیدن ما بی آنکه چیزی بپرسد سریع اتاق را ترک کرد. من قربانی حماقت و زودباوری خودم شدم  و از کسی نباید گله کنم. نه صادق و نه مهناز بعد از آن ماجرا دیگر با من تماس نگرفتند. من هم هنوز ماجرا را برای مادر و پدرم نگفتم. کار روز و شبم شده گریه . به کاخ آرزوهایم فکر می کنم که چه ساده لوحانه خودم بر سرم هوار کردم...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان واقعي".." كاخ ارزو ها - eɴιɢмαтιc - 10-08-2014، 7:48


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان