امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داســـتــآنـ هــای وآقعــی !

#9
- من دروغگوي بزرگي بودم. دروغگويي بزرگ و زيرك...
اين جملات را به عنوان معرفي از زبان دختركي ميشنوم كه به زور 20 سال دارد. خطوط چهره اش آنقدر پررنگو درهم گره خورده است كه انسان باور نميكند فقط 20 بهار بر آن صورت گذشته است. نه برق جواني در نگاهش ميدرخشد و نه در دلش شوري براي جواني كردن باقي مانده است. خيلي كم حرف ميزند و وقتي چيزي مي گويد پر از بي پروايي و گستاخي است.
شايد اين بار از اين كه مجبور به شنيدن و نوشتن حرفهاي اين قرباني شده ام، پشيمانم. لااقل كاش به جاي تقاضاي ملاقات برايم نامه مي نوشت. مثل بيشتر كسانيكه روزي زندگي تلخشان را به قلم كشيدم. ولي اين دخترك كم حرف گستاخ با آن چشمان مات و نگاه بي فروغش اصرار زيادي براي ديدنم داشت، آن هم در خانه خودش.
انگار همان حرفهاي اندكش را هم مدتها بود كسي نشنيده است. فضاي اتاق از صداي حرفهايش خالي ميشود. به سرعت سيگاري روشن مي كند. دود خاكستري سيگار در اطراف چهره خزان زده اش مه ميسازد كه من حتي قادر به ديدن لبهايش هم كه گهگاه آهي ميكشد نمي شوم. با سرانگشتان زرد و از ريخت افتاده اش دودها را كنار مي زند ومي گويد:
- چيزي نمي پرسي؟ من منتظرم.
در ذهنم دنبال حرفي، جمله اي، كلمه اي ميگردم كه لااقل بتواند آغازگر صحبت شود ولي انگار همه واژه ها گم شده اند يا در ميان مه غليظ دود سيگار «دختربس» محو! سرانجام صبر او تمام ميشودو در مقابل سكوت من خودش شروع مي كند:
- حالا كه تو نمي خواي بپرسي، باشه نپرس. من خودم شروع مي كنم. از كجا بگم!
و من اين بار به خودم جرات مي دهم و مي گويم:
- از اول. از هرجا كه راحتتري.
دختر بس آهي ميكشد و مي گويد:
- راحتي خيلي وقته كه تو دنياي من مرده. حالا فقط اجباره و نياز. همين و بس.
بعد با نوك انگشتانش لوله شكننده خاكستر سيگارش را مي تكاند و ادامه مي دهد:
-بابا، ننه م بعد از هشت تا دختري كه پشت سرهم پس انداخته بودن آرزوي پسر ميكردن. ننه م دوباره حامله شد. اين بار همه انتظار يه پسر كاكل زري رو ميكشيدن. هيچ كس حتي «كبراي» دو ساله هم نمي تونست به مغز كوچيكش اين احتمالو راه بده كه ممكنه اين نهمي هم دختر باشه. ولي شد. من به دنيا اومدم و از دنيا اومدنم كسي خوشحال نشد. وقتي بابا فهميد نهمين شاهكارش هم دختر از آب دراومده ديگه كاسه صبرش لبريز شد و ما رو رها كرد و رفت تا شانسشو با يه شريك ديگه امتحان كنه و شايد يه روزي بالاخره به آرزوي پسردارشدنش برسه. بعد از رفتن بابام ننه م هم چند روزي بيشتر طاقت نياورد. اين نهمي انگار براي اومدن خيلي اذيتش كرده بود.
خلاصه نه تا بچه ي قد و نيم قد مونديم و يه دنيا دربه دري و بي كسي.
هر كي هروقت دلش ميسوخت ما رو مهمون سفره اش ميكرد و فردا باز هم گرسنگي بود و گرسنگي... از بچه گي جز بدبختي چيز ديگه ايي براي گفتن ندارم. اگر هم داشته باشم به درد تو نمي خوره. چون نمي فهمي چي مي گم. فقط دنبال سياه كردن ورق هاي خودتي حالا با هر موضوعي.
از توهينش جا خوردم ولي خيلي زود توانستم آرام شوم. گفتم:
- خب، بقيه اش...
- تو همون روزا بود كه نميدونم كي از كجا پيداش شد و اسم منو گذاشت «دختربس».
14-15 سالم كه شد با بر و بچه هايي كه 5 تاشون خواهراي خودم بودن كاسبي ميكرديم. وضعمون اي... بدك نبود. لااقل از گرسنگي كشيدن بهتر بود. تا اين كه يه روز يكي از بچه ها پيشنهاد كرد به جاي تن فروش و دله دزديها يه دزدي حسابي كنيم. يه چيزي كه بشه لااقل يه چند ماهي روش حساب كرد.
خيلي مشورت كرديم و آخرش به اين نتيجه رسيديم كه بهترين راه دزدي و نون حسابي درآوردن، خالي كردن يه آموزشگاه كامپيوتره. چون هم يه آموزشگاه خوب و پولساز سراغ داشتيم و هم آشنايي كه اونا رو از ما بخره.
فكرامونو ريختيم رو هم و نقشه كشيديم. قرار شد يكي از بچه ها، يعني خواهر يكي مونده به آخر من به عنوان كسي كه دنبال كار ميگرده بره اونجا تا با شرايط و محيط و آدماش آشنا بشه. كبري راه افتاد و رفت آموزشگاه اما هنوز يه ساعت نگذشته بود كه برگشت. اونا بهش كار نداده بودن. دليلش هم واضح بود، كبري ضامن معتبري نداشت. ولي اين دليل بهم خوردن نقشه ي ما نميشد. تصميم مونو گرفته بوديم. يه جور ديگه شروع كرديم. اين بار من داوطلب شدم. رفتم آموزشگاه و به عنوان شاگرد خودمو معرفي كردم. اسممو فوري نوشتم و شدم يه شاگرد زرنگ و موذي و فرصت طلب.


از كامپيوتر خوشم مي اومد. دنياش شيرين بود. كنار هدف اصلي م كه فهميدن راه و چاه اونجا بود دنبال كامپيوتر رو هم گرفتم. ميخواستم لااقل اگر هيج هنري جز دزدي تو كارنامه ي زندگيم نيست كامپيوتر بدونم.
سه، چهار ترمي ميگذشت. زير و زبر آموزشگاه دستم بود ولي به بچه ها لو نميدادم. ميترسيدم به محض اين كه بگم نقشه ي دزدي رو بكشن چرا كه من تو عمرم به يه چيز دل بسته بودم و نميخواستم از دستش بدم. داشتم به آرزوم و پيشرفتهايي ميرسيدم كه فشار بچه ها بيشتر شد. آخه از بس پول كلاس من رو جور كرده بودن خسته شده بودن. اونا نتيجه اين همه ولخرجي هاشونوميخواستن. ديگه داشتم كم كم تسليم اونا ميشدم و از نيمه راه برميگشتم كه سر و كله ي «شهروز» پيدا شد. استاد جديد آموزشگاه و البته من.
همون جلسه اول كافي بود تا به قدرت و مهارت من پي ببره و تحسينم كنه. اين در واقع حداقل كاري بود كه ميتونست بكنه. چون من به خودم ايمان داشتم. هيچ كس تو اون آموزشگاه نبود كه انگشتاش به سرعت انگشتان من روي صفحه كليد بچرخه.
شهروز شد كاشف استعداد خفته ي من. با چنان حرارت و اشتياق از من و كارم تعرف ميكرد كه من گاهي حس ميكردم چقدر آرزو ميكرد كه ايكاش جاي من بود و بعد از اين فكر و يادآوري موقعيت خودم خنده م مي گرفت.
ورود شهروز به زندگيم در واقع آغاز تغيير مسير نقشه مون بود. بچه ها فكر ميكردن كه ميشه با استفاده از شهروز به چيزاي بهتر و بيشتري رسيد و راهش هم فقط يه چيز بود. نزديكي هرچه بيشتر به شهروز.
 پيشنهاد بدي نبودلااقل هيچي كه نبود سرگرمي جالبي بود. حالا كه ديگه وظيفمو ميدونستم، به لبخنداش، نگاههاي تحسين آميزش جواب ميدادم. تشويقاشو به هر منظوري كه ميخواستم برداشت ميكردم و اجازه ميدادم تا هرجا كه ميخواد پيش بيادو هرچي كه مي خواد بگه.
بيچاره شهروز كم كم باورش شده بود كه من دوستش دارم. در روياهاش چه آرزوهايي كه نكرده بود و چه خيالاتي كه نبافته بود. ولي هرچي كه بود من در كنار او به همه اطلاعاتي كه ميخواستم رسيدم حتي به كليد آموزشگاه. داشتم به نقشه ام نزديك ميشدم كه شهروز با پيشنهادش ازدواجش همه چيز رو بهم ريخت.
طفلك همه دروغامو باور كرده بود. شهروز جوون خوبي بود. نميشد پيشنهادشو بدون فكر رد كرد. اونم من كه ميدونستم هرگز ديگه چنين پيشنهادي نخواهم داشت. و اين بار باز هم نقشه مون عوض شد. ما مي تونستيم آموزشگاه و ثروت شهروز رو يه جا بالا بكشيم. با اين نقشه من به پيشنهادش جواب مثبت دادم و به عقد شهروز دراومدم.
يادم هست روزي كه منو به خونه ش برد به جاي لذت از مهربوني و پذيرفتن محبتهاي خالصانه ش مدام توي اتاقها سرك ميكشيدم و در ذهنم اجناسو قيمت گذاري ميكردم و حساب سبكها و سنگين ها رو جدا ميكردم. حتي صداي شمردن پولهاي بيشماري كه نصيبمون مي شد رو حس مي كردم.
يكي، دو ماهي هم به اين ترتيب گذشت. شهروز ديگه حسابي تو دام عشقم گرفتار شده بود كه ما نقشه شوم مونو عملي كرديم.
دختر بس به اينجا كه مي رسد آهي مي كشد و ته مانده سيگار را در جا سيگاري مي فشارد و مي گويد:
- افسوس. زندگي قشنگي مي تونست باشه اما خرابش كردم. به خاطر يه بي عقلي بزرگ همه چيز رو خراب كردم. شهروز خيلي زود موضوع رو فهميد. لازم به پنهان كردن نبود. وقتي وسايل خونه شهروز و آموزشگاه به سرقت رفت و من هم يه شبه گم شدم شهروز جز ارتباط اين دو موضوع با هم چاره نداشت. اون يه ذره  تحقيقي هم كه كرد در واقع مهر تاييد به همه حدس هايي زد كه خدا خدا مي كرد غلط از آب در بياد. من و شركام راهي زندون شديم و شهروز خيلي زود طلاقم رو داد…
دختر بس سيگار ديگري روشن مي كند و مي گويد:
- تو سوال ديگه يي نداري؟
با تعجب مي پرسم:
- پس داستان آلوده شدنت؟ نميخواي تعريف كني؟
دختربس با بي اعتنايي و گستاخي خاص خودش مي گويد:
- سوغاتي زندان! واسه همه آدمهايي كه به اميد يه تغيير، پيدا كردن يه نقطه روشن تو زندگي شون به زندان تبعيد مي شن،‌علاوه بر گناههاي قبلي اين يكي هم به پرونده شون اضافه ميشه كه جز مرگ  هيچ انتهايي نداره!
- پس تو زندان آلوده شدي؟
- آره، خيلي هاي ديگه هم مثل منن!
و بعد موذيانه مي خندد و مي گويد:
- الان ديگه آزادم. خوب ميدونم بايد تلافي اين زندگي كه نكردم رو كجا و از كي بگيرم. خيلي از بسترهاي چشم به راه تن آلوده ي منه!
و بلند ميشود و هم چنان خنده كنان ميرود. هنوز هم تنم از جمله ي آخرش مي لرزد. دلم ميخواهد از او، از حرفهاي پر از توهين و انتقامش متنفر شوم،‌اما انگار نيمي از وجودم نميگذارد. دلم برايش ميسوزد. براي سالهاي بي خبري و اين انتهاي شومش، براي روزهاي قشنگي كه ميتوانست داشته باشد و خرابش كرده بود، يعني خرابش كرده بودند. نوعي بي تفاوتي سرد وجودم را فرا مي گيرد. بلند ميشوم و بدون اينكه حتي به فكر همدردي صميمانه اي با او- كه اكنون به درختي تكيه داده و به سيگارش پك ميزند باشم- از كنارش مي گذرم.
پاسخ
 سپاس شده توسط •●○●kimia •●○●


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان واقعي.' انتهاي شوم - eɴιɢмαтιc - 09-08-2014، 15:52


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان