امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داســـتــآنـ هــای وآقعــی !

#3
موتور سیکلت و سرعت و جوانی و نمایش مقابل دخترانی که از مدرسه تعطیل شده بودند، آنها را از مرزهای جنون عبور می داد. «ارژنگ» و دوستانش هر روز موقع تعطیلی دبیرستان دخترانه برای جلب توجه با موتورهایشان حرکات نمایشی انجام می دادند تا شاید نگاهی از نگاه دخترکان بر روی آنها خیره بماند و بتوانند از این طریق دوستی برای خود پیدا کرده و نیمه گمشده شان را بیابند.
در یکی از این روزها بود که  ناگهان نگاه ارژنگ قفل شد و ماند روی دختری که از حاشیه خیابان می گذشت. به دوستش گفت که آرام  و بی آنکه دختر جوان بفهمد، او را تعقیب کنند. آنها با موتور در پی دختر رفتند تا او به خانه شان رسید و پشت در ناپدید شد.
بعد از ظهر ارژنگ هر سو را که می نگریست یک جفت چشم اغواگر می دید که دل او را به یغما برده بود. شب هم تا صبح خواب چمن و آفتاب دید. روز بعد ارژنگ وقتی به خود آمد که مقابل مدرسه دخترانه منتظر خروج دختر ایستاده بود. وقتی مدرسه تعطیل شد و دختر بیرون آمد، ارژنگ مدتی او را تعقیب کرد و بعد در حالی که از خجالت گوش هایش هم قرمز شده بود، جلو رفت و خود را معرفی کرد. اما دختر بی اعتنا به او، راه خود را ادامه داد تا به خانه برسد. دختر سایه پسر را دید که با فاصله در پی اوست.
دیگر هر روز ارژنگ بود و راه مدرسه و خانه و دختری که ارژنگ هر کار می کرد، نمی توانست یک کلمه از زبان او بشنود. سرانجام روزی وقتی ارژنگ مثل همیشه داشت برای دختر از دلدادگی حرف می زد، زنی از مقابل او در آمد و تهدید کرد که اگر بار دیگر مزاحم دخترش شود، از او شکایت خواهد کرد.
ارژنگ فقط سه روز توانست تحمل کند و دختر را نبیند اما پس از سه روز چنان بی تاب شد که بی اختیار خود را مقابل مدرسه دخترانه دید. زنگ مدرسه که بصدا در آمد و دختر که بیرن آمد، ارژنگ به سمت او رفت و گفت نه تهدید دیگران و نه شکایت نمی تواند مانع از دیدن او شود و کلام آخر را هم با این جمله به پایان برد: «دوستت دارم و می خواهم با تو از دواج کنم. یا با تو یا با هیچکس دیگر.»
دل دخترک نرم شد. او که اولین بار بود چنین جمله یی را از جنسی مخالف می شنید قند در دلش آب شد و با چشمانی که شور عشق در آن می درخشید به ارژنگ نگاه کرد. آن روز آنها نیم ساعت با هم حرف زدند و شماره تلفن بین شان رد و بدل شد و همین دیدار سر آغاز رابطه عاطفی شدیدی میان آنها بود.
هنوز چند هفته از دوستی بین آنها نگذشته بود که ارژنگ موضوع خواستگاری را با «پگاه» مطرح کرد. پگاه که از خوشحالی انگار در آسمان پرواز می کرد، جریان را برای مادرش گفت. مادر و پدر مخالف بودند. پدر می گفت چنین ازدواج هایی سرانجام و عاقبت خوبی ندارند اما پگاه گوشش به این حرفها بدهکار نبود. می گفت یا ارژنگ و یا هیچ کس دیگر. پدر راضی شد که ارژنگ با خانواده اش به خواستگاری بیاید. ارژنگ نه تحصیلات داشت و نه کار درست و حسابی. پدر و مادرش هم در همان جلسه عنوان کردند که هیچ تمایلی به صورت گرفتن این ازدواج ندارند و تنها به اصرار پسرشان آمده اند. چون به خوبی می دانند که پسرشان آمادگی کافی برای ازدواج را ندارد.
بعد از رفتن آنها پدر به پگاه گفت که با این ازدواج مخالف است و او دیگر نباید ارژنگ را ببیند و با او رابطه داشته باشد. صبح روز بعد پدر، همسرش را با پگاه فرستاد که او را تا جلوی در مدرسه برساند. بعد از تعطیلی مدرسه پگاه مادرش را دید که جلوی در منتظر اوست. این دستور پدر، پگاه را به شدت عصبانی کرد و همین بهانه یی بود تا او شب وقتی همه خواب بودند از فرصت استفاده کرده و چند بسته از قرص های مادربزرگش را بردارد. نزدیک های صبح پگاه که قصدش ترساندن پدرو مادرش بود در نامه یی برای پدرش نوشت که به خاطر سنگدلی و بی رحمی و عدم اعتماد او دست به خودکشی زده است و قرص ها را یک جا بلعید و نامه را در دست گرفت و روی تختش خوابید.
صبح وقتی مادر پگاه دید که او هنوز برای رفتن به مدرسه بیدار نشده به اتاقش رفت و او را بی هوش روی تخت دید. وقتی نانه یی که در دست پگاه بود را خواند فریاد کشید و دو دستی بر سرش کوبید. پگاه را به بیمارستان رساندند و نجاتش دادند. بعد از دو روز که از بیمارستان مرخص شد پدرش به ازدواج آن دو رضایت داد.
ارژنگ و پگاه بعد از مراسم مختصری به عقد هم درآمدند. پگاه که دوم دبیرستان بود ترک تحصیل کرد و قرار عروس آنها ماند برای یک سال بعد تا پدر و مادر پگاه بتوانند جهیزیه او را تهیه کنند.


هنوز مدت کوتاهی از نامزدی آنها نگذشته بود که پگاه با ناراحتی به خانه آمد و گفت که حاضر به عروسی با ارژنگ نیست. او به مادرش گفت ارژنگ بداخلاق و خودخواه است و به او شک دارد و هر چند وقت یک بار به او می گوید که  حتما قبل از من با چند نفر دیگر هم دوست بوده و...
او گفت که قصد جدایی از ارژنگ را دارد و دیگر نمی تواند او را تحمل کند. هر چه پدر به او گفت که با این حرف های زودگذر آینده خود را خراب نکند، به گوش دختر جوان نرفت. رابطه عاشقانه یی که بین آنها بود از هم گسست و پگاه انگشتر نامزدی و هدایایی که ارژنگ برایش فرستاده بود را برگرداند. اما ارژنگ دست بردار نبود. او نمی توانست به راحتی از اشتیاق خود نسبت به پگاه بگذرد. با پدر و مادر پگاه حرف زد و از آنها خواست تا شرایط زندگی مشترک آنها را مهیا کنند. اما آنها در یک جمله، تمام حرف های خود را زدند:
- پگاه حاضر به زندگی با مردی بداخلاق و عصبی و شکاک نیست!
ارژنگ التماس کرد، قول داد که دیگر بداخلاق نباشد، گفت هر چه آنها بگویند قبول می کند اما چون حرف هایش به دل کسی ننشست، تهدید کرد که اگر مانع از عروسی او با پگاه شوند، دست به کاری خواهد زد که همه پشیمان شوند و آنقدر رفت و آمد تا بالاخره خانواده دختر آنها را با هم آشتی دادند.
چند ماه گذشت. در این مدت ارژنگ متوجه شد که پگاه مبتلا به افسردگی و بحرانهای روحی است اما باز هم حاضر نبود دست از او بکشد تا این که...
یک روز صبح ارژنگ با پگاه تماس گرفت و گفت:
- چند روز قبل که به خانه شما آمدم، کارت مربوط به شرکت در آزمون راهنمایی و رانندگی را درآنجا جا گذاشته ام.
ارژنگ رفت تا کارت آزمون را بگیرد. اما هرچه زنگ زد، کسی در را باز نکرد. برگشت به سر کوچه و ازتلفن عمومی با پگاه تماس گرفت و با عصبانیت به او گفت:
- من که گفته بودم می آیم پس چرا در را باز نکردی و با موبایلم تماس گرفتم جواب ندادی؟
پگاه بدون این که به سوالت ارژنگ پاسخ دهد گفت که در خانه تنهاست و این بهترین فرصت است تا او حرف هایی را که تا الان نگفته به او بگوید. ارژنگ به خانه برگشت، پگاه در را باز کرد و ارژنگ داخل شد...
پدر پگاه آن روز قصد سفر داشت. زودتر از همیشه به خانه برگشت اما  متوجه شد که کلید خانه را همراه ندارد. زنگ زد اما کسی در را به رویش باز نکرد. پدر فکر کرد که اهالی خانه حتما برای انجام کار یبیرون رفته اند و دوباره به محل کارش بازگشت.
ساعتی بعد مادر پگاه که برای خرید بیرون رفته بود در آپارتمان را باز کرد و وارد خانه شد.  پگاه را صدا کرد اما جوابی نشنید. وارد اتاق دخترش شد و ناگهان  دخترش را دید که خونین روی زمین افتاده است. فریاد کنان بیرون دوید و همسایه ها را به کمک طلببید. همسایه ها به خانه رفتند و با دیدن صحنه پدر پگاه و پلیس را خبر کردند.
آثار و شواهد به ماموران تفهیم می کرد که دختر جوان به قتل رسیده است. قاضی تحقیق دستور داد تا جسد را برای تشخیص علت مرگ به پزشکی قانونی منتقل کنند.
گروه ویژه یی از کارآگاهان به دستور قاضی کشیش جنایی، مسئول رسیدگی به پرونده شدند. ماموران در تحقیقات خود به این نتیجه رسدند که عامل جنایت با پگاه آشنایی داشته و به راحتی وارد خانه شده است اما پس از قتل از پنجره فرار کرده است. همسایه یی نیز به ماموران گفت:
- صبح روز حادثه، خودم جوانی را دیدم با کاپشن بنفش و کلاهی عجیب که بچه قرتی ها روی سرشان می گذارند، جلوی خانه پگاه نشسته بود. وقتی مرا دید سرش را پایین انداخت تا چهره اش را نبینم.
شواهد حکایت از حضور ارژنگ در صحنه قتل می کرد. او را برای بازجویی احضار کردند. در بازرسی از منزل، کاپشن بنفش آغشته به خون و همان کلاهی که زن گفته بود، کشف شد.


ارژنگ ابتدا منکر حضور در خانه شد اما کاپشن خونی، زودتر از آنچه تصور می کرد، او را به حرف آورد. او گفت:
- صبح روز حادثه با پگاه تماس گرفته و گفتم کارت آزمونم را در خانه آنها جا گذاشتم. وقتی برای گرفتن کارت به آنجا رفتم پگاه در را باز نکرد. هر چه با موبایلم شماره خانه را گرفتم جواب نداد. با عجله سمت تلفن کارتی رفتم و تماس گرفتم که تلفن را جواب داد. با عصبانیت با او حرف زدم و از او خواستم بگوید چرا در را باز نکرد و جواب تلفنم را نداد. اما او جوابم را نداد و گفت که مادر و مادربزرگش بیرون از خانه هستند و این بهترین فرصت است که با هم حرف بزنیم. وقتی به خانه رفتم او گفت قصد جدا شدن از من را دارد. او گفت که با پسری بهتر از من آشنا شده و دیگر نمی تواند مرا تحمل کند و طلاق می خواهد. حرف های پگاه کاملا مرا به هم ریخته بود اما سعی می کردم خودم و او را آرام کنم. به او گفتم که تحت هیچ شرایطی  او را طلاق نمی دهم و او باید با من زندگی کند. حال آن روز پگاه خیلی غیر عادی بود. من هر چند یک بار به او گیر می دادم و او را متهم به داشتن دوست پسر! می کردم اما از ته دل به او ایمان داشتم و می دانستم که به من خیانت نمی کند. اما نمی دانم چرا آن روز آن حرف های زشت و زننده را به من می زد. تلاش من برای آرام کردن او بی نتیجه بود. بنابراین با فریاد و کتک از او خواستم خفه شود ولی اوضاع روحی پگاه بدتر از این حرف ها بود. می خواستم از خانه خارج شوم اما جلویم را گرفت. به آشپزخانه رفت و درحالیکه لباس هایش را درآورده بود و کارد آشپزخانه در دستش بود بازگشت. گفت یا طلاقم می دهی و یا من خودم را می کشم. داشتم با حیرت به او نگاه می کردم که تلفن خانه به صدا درآمد. پگاه تلفن را جواب داد و خیلی صمیمی و گرم مشغول صحبت شد. حرف های خیلی زننده یی به آنکه پشت خط بود می زد. تحمل آن وضعیت برایم دشوار شده بود. با خودم فکر کردم که اگر آنچه می گوید حقیقت داشته باشد چه؟ گوشی تلفن را از دستش قاپیدم و وقتی گفتم الو تلفن قطع شد. پگاه شروع کرد به فحاشی کردن و گفت دوست پسرم بود آشغال من و اون... باور کنید دیگر نفهمیدم چه شد. چاقو را برداشتم و به جان پگاه افتادم و گفتم یا من و یا هیچ کس دیگر. پگاه دیگر نفس نمی کشید. کاملا گیج شده بودم. نمی فهمیدم چرا این اتفاق افتاد. خیلی ترسیده بودم. چاره یی جز فرار نداشتم. این بود که از پنجره فرار کردم. باور کنید من نمی خواستم این اتفاق بیفتد...
پرونده تنظیم شد و برای حکم به دادگاه رفت. پدر و مادر مقتول به تشریح جزییات آشنایی و چگونگی نامزدی ارژنگ و پگاه پرداختند. آنها در خاتمه حرف هایشان از دادگاه خواستند تا ارژنگ را به اشد مجازات محکوم کند. تحقیقات پلیس نشان داد آن که آن روز پگاه با دوستش «ندا» صحبت می کرد. او به ماموران گفت:
 - روز حادثه پگاه با من تماس گرفت و از من خواست در ساعتی که تعیین کرده بود با او تماس بگیرم و او برای تحریک و برانگیختن حس حسادت نامزدش آن حرف ها را به من بزند.
در پایان قاضی پرونده با توجه به اعتراف صریح متهم حکم قصاص را برای او صادر کرد و پایان این زندگی که هرگز به بهار نرسید چنین دردناک رقم خورد...
پاسخ
 سپاس شده توسط •●○●kimia •●○●


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
ً داستان واقعي".." زندگي بدون بي بهار - eɴιɢмαтιc - 09-08-2014، 15:25


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان