29-07-2014، 9:11
(آخرین ویرایش در این ارسال: 29-07-2014، 9:13، توسط [ :: Sмιℓєу Gιяℓ# :: ].)
از اتاق افشین بیرون رفتم و خودم بین افشین و افشار و ارشیا نشوندم
-باز نرسیده خودتو لوس کردی
میدونستم افشار از لوس بازی های من متنفره ولی اصلا برام مهم نبود.
نیم ساعتی به کل کل و بحث گذشت تا صدای زن عمو برای کمک خواستن بلند شد
سه تایی مثل بچه های خوب پشت سر هم وارد آشپزخونه شدم و هرکدوم یه وسیله توی دستمون گرفتیم و مثل قطار راه افتادیم از آشپزخونه زدیم بیرون. میز رو با کلی ناز چیدم و هزار بار جای وسیله ها رو عوض کردم که داد همه در اومد اما به اذیت کردن پسرها می ارزید... زن عمو هم میدونست برنامم چیه و هیچی نمیگفت...
بعد شام یک ساعتی نشستیم... به زحمت چشمم رو باز نگه داشته بودم؛ شب قبلش حسابی تایپ ریخته بود سرم و اصلا فرصت نکرده بودم درست بخوابم... بی اراده خمیازه کشیدم که افشین خندید و گفت: راشین خوابت گرفته؟
ارشیا هم خندید.. حق داشتم خسته بودم خب... با خمیازه دوم من زن عمو بلند شد و گفت: راشین جان میخوای بری تو اتاق استراحت کنی
پیشنهاد بدی نبود اما اگه خوابم میبرد و وسطش بیدارم میکردن سردرد بدی میگرفتم... برای همین گفتم: نه زن عمو خوابم ببره اذیت میشم
-خب عزیزم شب همینجا بمون
مغزم ارور داد... چی؟ شب بمونم... عمرا.... بی خوابی هم هلاک می شدم اونجا بمون نبودم
با خمیازه های پی در پی من بابا بلند شد و منم خوشحال مانتومو پوشیدم و منتظر خداحافظی کردن بقیه شدم... آرش زودتر از همه بیرون رفت، منم سوئیچ بابا رو برداشتم و بعد از کفش پوشیدن آرش زدیم بیرون... ریموت ماشین رو زدم و دوتایی منتظر بقیه نشستیم ، میدونستم خداحافظی کردنشون بیشتر از شام خوردن طول میکشه... سرم رو به صندلیم تکیه دادم و خوابم برد. با صدای بابا بیدار شدم
-راشین.... پاشو رسیدیم
لعنتی مثلا میخواستم اذیت نشم... به زحمت از ماشین پیاده شدم، به بابا تکیه کردم و با هم از پله ها بالا رفتیم
**
مانتومو پوشیدم و حاضر شدم برم کافی نت کارهای تایپ جدید رو تحویل بگیرم... آقای یوسفی یک ساعت پیش بهم زنگ زد و گفت که یه کار سفارشی گرفته و کلی تاکید کرد که سر وقت ببرم... میخواستم بگم تا حالا بدقولی کردم آخه!
کلیدمو برداشتم و از خونه زدم بیرون... کل کوچه به لطف ساختن دوتا ساختمون همزمان به گند کشیده شده بود.... به خاطر بارونی که اومده بود و خاکی که کارگرا ریخته بودن کل کوچه گلی شده بود، سعی میکردم لیز نخورم برای همین به آرومی راه میرفتم... هوا عالی شده بود و به شدت یه قدم زدن دونفره رو می طلبید. جلوی مغازه که رسیدم کفشم رو با تکه مقوایی که جلوی در بود تمیز کردم و رفتم تو.... واااای از شلوغی مغازه حالم گرفته شد اصلا حوصله نداشتم و این وسط اینجا هم شلوغ بود... چشم چرخوندم تا آقای یوسفی رو پیدا کنم ولی نبود و به جاش یه پسر جوون روی صندلی نشسته بود و با صبر جواب مشتری ها رو میداد.... منم به دیوار پشت سرم تکیه دادم و صبر کردم تا سرش خلوت بشه.... تو یه نگاه کلی پسر بدی به نظر نمیرسید. چون نشسته بود نمیتونستم قدش رو برانداز کنم ولی سبزه بود با موهای کوتاه و ساده مشکی... یه پیراهن طوسی با طرح های چهارخونه مشکی تنش بود ، یه شلوار جین و کفش مشکی اسپرت... چشماش یه طوری بود انگار غمناکه، یه طوقه اشک داشت؛ یه جورایی ترحم برانگیز!
بینیش به صورت پسرونه اش میومد نه بزرگ بود نه کوچیک، سربالا هم نبود ، یه ته ریش هم داشت که سنش رو بیشتر میکرد، بیشتر از 24 بهش نمیخورد داشته باشه.... ولی رفتارش خوب بود، با صبرش و برخورد خوبش باعث شده بود کسی غر نزنه و منتظر بمونن تا کارشون تموم بشه...
واسه خودم رفتم توی رویا... چرا باید این پسره اینطوری گرفته باشه، اصلا کی بود... خب میتونست شاگرد مغازه باشه ولی خب به سنش شاگرد بودن نمیخورد.... میتونست کارمند باشه... کارمند هم خوب بود... اسمش چی میتونست باشه؟ خب حالا اسمش به درک، چش بود؟ چرا یه طوری بود انگار که میخواد بزنه زیر گریه؟!
چرا یه طوری بود انگار که میخواد بزنه زیر گریه؟!
-تایپیست؟
با صداش به خودم اومدم... جلوتر رفتم و گفتم: بله
یهو از قالب آرومش در اومد و گفت: نمیتونستید زودتر بگین تایپیستین؟
جا خوردم، این چرا قاطی کرد؟!
-سرتون شلوغ بود، ادب حکم میکرد صبر کنم تا خلوت بشه.... بعدشم نمیدونستم شما منو نمیشناسین
پوشه رو با حرص جلوم گذاشت و گفت: در جریان که هستین انشالله!
دلم میخواست با پوشه میکوبیدم تو صورتش ولی خب زشت بود این به درک جلوی آقای یوسفی که آبرو داشتم....
-نباشمم شما قرار نیست منو تو جریان بذاری... با اجازه
پوشه رو برداشتم و بدون اینکه اصلا بپرسم چی به چیه زدم بیرون... تا پامو گذاشتم بیرون مثل دیوونه ها شروع کردم به غر زدن... بچه پر رو بزنم لهش کنم.... اصلا کی گفت سر من داد بزنه ، حقش بود میرفتم مثل ملخ میچسبیدم بهش که این همه معطل نشم، حیف من که احترام این الاغ رو نگه داشتم... یعنی خاک تو سرش... پسره چل وضع
انقدر غر زدم تا رسیدم خونه. وقتی رسیدم خونه تازه یادم افتاد من هیچی نپرسیدم، ای بابا حالا این کاره رو چیکار میکردم... اصلا خوشم نمیومد برم از اون پسره خودشیفته داغون بپرسم، حیف اون همه دلسوزی که براش کردم.
همونطوری با مانتو نشستم وسط هال و داشتم دنبال یه راهی میگشتم تا مشکلمو حل کنم... یعنی زنگ بزنم بهش بگم توضیح تایپ چیه؟ عمرا
پوشه رو باز کردم و برگه هاشو بالا پایین کردم، هیچی دستگیرم نشد تازه یه سری جاها هم علامت داشت که بدتر گیجم کرد. دیگه چاره ای نبود، وقتم هم نداشتم بخوام ناز کنم تازه کارش هم سفارشی بود و باید یه نصفه روز روی مرتب کردنش کار میکردم.نشستم یه سری خط روی کاغذ کشیدم و شروع کردم به استخاره مدرسه ای کردن:
رو خط هام علامت میزدم و میگفتم: زنگ بزنم، زنگ نزنم، زنگ بزنم.....
اه لعنتی به بزنم رسید.گوشی رو برداشتم و شماره مغازه رو گرفتم، آماده بودم هرچی گفت چهارتا بذارم روش و جوابشو بدم که صدای آقای یوسفی رو شنیدم
-بفرمایید
انگار دنیا رو دو دستی بهم دادن، نیشم باز شد و گفتم: سلام آقای یوسفی، سعیدی هستم
-سلام خانوم سعیدی... میخواستم بهتون زنگ بزنم، برادرم گفت اومدین کارها رو بردین منتها چون سرش شلوغ بوده فراموش کرده توضیحاتش رو بهتون بده
برادرش؟ نه بابا... گفتم چقدر روش زیاده نگو داداش طرفه که هرچی میخواد میگه دیگه...چقدر این بشر پر رو بود، یادش رفت داشت منو درسته قورت میداد.. منم کلی کلاس گذاشتم و گفتم:
-بله بنده خدا خیلی سرش شلوغ بود
-پوشه رو باز کنید تا براتون توضیح بدم
پوشه باز جلوم بود ، سریع گفتم: بازه بفرمایید
تند تند توضیحاتش رو گفت و منم یادداشت کردم.. چیز خاصی نبود خدا رو شکر بیشتر قسمت ها حذف شده بود...
بعد از گرفتن توضیحات و اینکه دیدم 70درصد کار حذف شده خوشحال رفتم سیستم رو روشن کردم، یه لیوان چایی ریختم و پشت کامپیوتر نشستم... همت میکردم تا شب تموم شده اینطوری تو پر اون بچه پر رو هم میزدم... بسم الله گفتم و شروع کردم
بسم الله گفتم و شروع کردم
همزمان هم صفحات رو مرتب میکردم هم تایپ میکردم، چشمام درد گرفته بود ولی از رو نمیرفتم... با خودم حرف میزدم و تایپ میکردم و هر ازگاهی هم غر میزدم، مامان یکسره به کارام می خندید، خدا رو شکر دل مامان هم از خل و چل بازی هام شاد شده بود... ساعت نزدیک 10 شب بود که کارم تموم شده.... یه بازبینی فوری کردم و نفسم رو بیرون دادم... فلشم رو به سیستم وصل کردم و فایل ورد رو توی فلشم کپی کردم و از خونه زدم بیرون... میدونستم دیروقته ولی دلم میخواست حال اون فسقلی رو بگیرم... سریع خودمو رسوندم به مغازه، خوشبختانه باز بود... وقتی وارد شدم جز آقای یوسفی و اون پسره هیچ کس دیگه ای نبود، پوشه رو روی میزش گذاشتم و فلشم هم به طرفش گرفتم. با تعجب گفت:
-تموم شد؟
-بله.... کار زیادی نداشت... آوردم اگه میخواین جاییش تغییر کنه وقت باشه
-ولی شما دوروز دیگه وقت داشتین ها
حرف اون پسره رو نشنیده گرفتم و چشمم رو به مانیتور دوختم، چند دور از بالا به پایین کارمو چک کرد و گفت:
-ممنون
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم فلشم رو گرفتم و از مغازه زدم بیرون.... خدا رو شکر جلوی داداشش حرفی نزد وگرنه آبرو برام نمیموند.
***
-میدونم خانوم سعیدی ولی خب میخواد همزمان با تایپ تحقیقش هم مرتب کنه
-آخه اونجا شلوغه من همینطوریشم که میام کار رو میبرم سرسام میگیرم حالا بشینم وسط اون همه آدم تایپ کنم
-یعنی اصلا امکان نداره؟
چی میتونستم بگم... خب پیشنهادش وسوسه انگیز بود ولی خب میدونستم دیونه میشم ...
-باشه میام.... فقط کی باید بیام
-گفت فردا ساعت 10 صبح اینجا باشید
-باشه پس میام
قطع کردم و با خودم فکر کردم فردا رو چیکار میکنم... لعنتی چرا قبول کردم.... حتما دوساعت علافم میکرد... اما دیگه قبول کرده بودم.... سرم رو به تلویزیون گرم کردم... بقیه رفته بودن خونه پدربزرگم و من تک و تنها واسه خودم مونده بودم خونه.... انقدر به تلویزیون زل کردم که خوابم گرفت ، کنترل رو برداشتم و خاموشش کردم و همون جا روی زمین خوابیدم
با صدای خنده بچه بلند شدم، آهنگ آلارم گوشیم صدای قهقه یه بچه بود، بهم یه حس خوبی میداد. بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم یه لیوان چایی ریختم... موهامو باز کردم تا مرتبش کنم و بعد از خوردن چایی و حاضر شدن یه یادداشت روی در گذاشتم که اگر بقیه زودتر از من رسیدن نگرانم نشن. کلیدم رو برداشتم و به طرف مغازه رفتم.
مثل تصورم بازم شلوغ بود، پشت اولین سیستم نشستم و با اشاره آقای یوسفی دختری که قرار بود براش تایپ کنم به سمتم اومد. یه مانتوی کوتاه مشکی تنش بود با شلوار مشکی اسپرت که بغلش دوتا خط سفید داشت و کتونی های سفید و سورمه ای.... انگار از باشگاه اومده بود، کوله اش رو روی میز کنارش گذاشت و از تو کوله اش کلاسورش رو بیرون کشید و گفت:
-این برگه رو شروع کنید تا بقیه رو مرتب کنم
برگه رو جلوم گذاشتم و شروع کردم، موهای فر ریزش از زیر مقنعه بیرون زده بود، صورت سبزه ای داشت و شبیه سیاهپوست های دورگه بود. چشماش طوسی رنگ بود ، بینی تراشیده اش به صورت خوش فرمش جذابیت داده بود. چند خطی رو تایپ کردم که سریع اومد و برگه رو از جلوم برداشت و گفت:
-ااا ببینید از اینجاش رو از این برگه تایپ کنید
سرم رو تکون دادم برگه دوم رو گذاشتم جلوم و از جایی که علامت زده بود شروع کردم، چند دقیقه ای گذشت و تقریبا آخرهای صفحه بودم که سرش رو تکون داد و از وسط کلاسورش برگه ای بیرون کشید و گفت:
اینم اینجا تایپ کنید.... درست از اینجا به بعد و وسط مانیتورم رو نشون داد
کلافه ام کرده بود در عرض یک ساعت هی متن رو عوض میکرد ، حسابی عصبی شده بودم و چیزی نمونده بود یه کتک سیر مهمونش کنم ولی هی به خودم دلداری میدادم الان تموم میشه
با صدای باز شدن در سرم رو بلند کردم و از دیدن اون پسره از خود متشکر عصبی تر شدم، دقیقا همینو کم داشتم
سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم و به کارم ادامه بدم
چند دقیقه ای نگذشته بود که شروع کرد وسط مغازه رژه رفتن و با صدای بلندی گفت: میخواین پرینت بفرستین کاغذ رو روی A4 تنظیم کنید
چند دقیقه ای نگذشته بود که شروع کرد وسط مغازه رژه رفتن و با صدای بلندی گفت: میخواین پرینت بفرستین کاغذ رو روی A4 تنظیم کنید
از نوار ابزار ورد کاغذم رو چک کردم و به کارم ادامه دادم... یه مقدار از کارها تموم شده بود و دختره تصمیم داشت پرینت بگیره و بره سراغ بقیه مطالب
به آقای یوسفی که پشت سیستم اصلی نشسته بود اشاره کردم پرینت بفرستم
با سرش تایید کرد و منم دستور پرینت رو فرستادم
با بلند شدن صدای پرینتر پسرک سریع خودشو به پرینتر رسوند، وقتی پرینت تموم شد با خشم به طرف میزم اومد و گفت: متوجه شدین گفتم رو A4 تنظیم کنید؟ الان نصفه اومده چون حواستون نبوده
جا خوردم ، خیلی دلم میخواست بدونم این چه دشمنی با من داره که از برخورد اول شمشیرش رو از رو بسته.. با ترس برگه ها رو از دستش گرفتم، میدونستم اشتباه نکردم ولی اینطوری که این جلوی جمع بهم پرید همه اعتماد به نفسم رو گرفت
با یه نگاه به برگه ها لبخندی رو لبم نشست و گفتم: شرمنده اخلاق ورزشکاریتونم ولی این پرینت های من نیست
-نیست؟
حال کردم خورد تو پرش
-نه نیست... میتونید ببینید من متنم ورزشیه و این پرینت ها یه متن دیگه است
همون موقع صدای آقای یوسفی رو شنیدم که گفت: خانوم سعیدی پرینت هاتون
یکی از مشتری ها هم با صدای بلندی گفت که پرینت فرستاده
از اینکه دمش رو چیده بودم ذوق کردم طوری که این دوساعت علافی رو بی خیال شدم و با اشتیاق بیشتری به کارم ادامه دادم.
بالاخره دخترک دل کند و بعد کلی صغرا کبرا چیدن تحقیقش تموم شد... دیگه داشتم از حال میرفتم، بعد ماجرای پرینت دیگه پسرک که حالا میدونستم اسمش رضاست دور و برم آفتابی نشد.... اما هی راه میرفت و غر میزد و منم سعی میکردم حواسم رو فقط به کارم بدم.
بعد از تموم شدن کارم بدون اینکه حرفی بزنم سریع خداحافظی کردم و رفتم خونه... مامان اینا تازه رسیده بودن، خداروشکر نهار خورده بودن. با اینکه احساس ضعف میکردم اما انقدر خسته بودم که بیخیال گرم کردن غذا شدم و یه گوشه دراز کشیدم.
**
-میخواستم بدونم وقتتون آزاد هست یا نه؟
-خب بله... راستش من بیکارم تو خونه... الانم فقط با شما کار میکنم.... نمیدونم کیس مناسبی هستم یا نه ولی سر رشته زیادی هم تو کامپیوتر ندارم
-مشکلی نیست.... فقط میخواستم ببینم میشه رو شما هم حساب کنم یا نه
-بله من هستم....
-شرمنده مزاحم شدم... خدانگهدار
گوشی رو گذاشتم و در جواب نگاه پرسشگر مامان گفتم:
-از کافی نت بود میخواست بدونه میرم اونجا کار کنم یا نه؟
-بری اونجا؟ خودت هم میخوای؟
-آره مگه مشکلی داره؟
-نه.... جاشم که خوب و نزدیکه.... ساعت کاریش چطوریه؟
سرم رو از روی کتابم بلند کردم و گفتم: مادر من زنگ زد ببینه تمایل دارم کار کنم یا نه... انگار جز من بازم هستن.... بعدشم من اونقدرا کامپیوتر بلد نیستم که.... شاید بهتر از من زیاد باشه... حالا زیاد بهش فکر نکن...
اما فکر خودم درگیر شده بود... خیلی وقت بود بیکار بودم و دلم میخواست برم سرکار ولی جایی که بتونم توش راحت باشم پیدا نکرده بودم... بابا هم با سرکار رفتن هیچ مشکلی نیست و تازه تشویقمم میکرد... من که دانشگاه نمیرفتم کار کردن بهتر از به بطالت گذروندن بود.... یه نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم حواسم رو روی رمانی تمرکز کنم که شروع کرده بودم.... نویسنده اش از بچه های اینترنت بود و کلی تعریفش رو شنیده بودم... کل داستان رو کل کل بود و منم جذبش شده بودم....
دو سه روزی گذشت... دیگه پیشنهاد آقای یوسفی رو فراموش کرده بودم.... داشتم برای خودم لاک میزدم تا شب که تولد بابا بود حسابی بترکونم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. بعد از چند دقیقه که مطمئن شدم لاکم خشک شده بازش کردم. آقای یوسفی بود:
-سلام... ساعت 3 بیاین مغاز
-باز نرسیده خودتو لوس کردی
میدونستم افشار از لوس بازی های من متنفره ولی اصلا برام مهم نبود.
نیم ساعتی به کل کل و بحث گذشت تا صدای زن عمو برای کمک خواستن بلند شد
سه تایی مثل بچه های خوب پشت سر هم وارد آشپزخونه شدم و هرکدوم یه وسیله توی دستمون گرفتیم و مثل قطار راه افتادیم از آشپزخونه زدیم بیرون. میز رو با کلی ناز چیدم و هزار بار جای وسیله ها رو عوض کردم که داد همه در اومد اما به اذیت کردن پسرها می ارزید... زن عمو هم میدونست برنامم چیه و هیچی نمیگفت...
بعد شام یک ساعتی نشستیم... به زحمت چشمم رو باز نگه داشته بودم؛ شب قبلش حسابی تایپ ریخته بود سرم و اصلا فرصت نکرده بودم درست بخوابم... بی اراده خمیازه کشیدم که افشین خندید و گفت: راشین خوابت گرفته؟
ارشیا هم خندید.. حق داشتم خسته بودم خب... با خمیازه دوم من زن عمو بلند شد و گفت: راشین جان میخوای بری تو اتاق استراحت کنی
پیشنهاد بدی نبود اما اگه خوابم میبرد و وسطش بیدارم میکردن سردرد بدی میگرفتم... برای همین گفتم: نه زن عمو خوابم ببره اذیت میشم
-خب عزیزم شب همینجا بمون
مغزم ارور داد... چی؟ شب بمونم... عمرا.... بی خوابی هم هلاک می شدم اونجا بمون نبودم
با خمیازه های پی در پی من بابا بلند شد و منم خوشحال مانتومو پوشیدم و منتظر خداحافظی کردن بقیه شدم... آرش زودتر از همه بیرون رفت، منم سوئیچ بابا رو برداشتم و بعد از کفش پوشیدن آرش زدیم بیرون... ریموت ماشین رو زدم و دوتایی منتظر بقیه نشستیم ، میدونستم خداحافظی کردنشون بیشتر از شام خوردن طول میکشه... سرم رو به صندلیم تکیه دادم و خوابم برد. با صدای بابا بیدار شدم
-راشین.... پاشو رسیدیم
لعنتی مثلا میخواستم اذیت نشم... به زحمت از ماشین پیاده شدم، به بابا تکیه کردم و با هم از پله ها بالا رفتیم
**
مانتومو پوشیدم و حاضر شدم برم کافی نت کارهای تایپ جدید رو تحویل بگیرم... آقای یوسفی یک ساعت پیش بهم زنگ زد و گفت که یه کار سفارشی گرفته و کلی تاکید کرد که سر وقت ببرم... میخواستم بگم تا حالا بدقولی کردم آخه!
کلیدمو برداشتم و از خونه زدم بیرون... کل کوچه به لطف ساختن دوتا ساختمون همزمان به گند کشیده شده بود.... به خاطر بارونی که اومده بود و خاکی که کارگرا ریخته بودن کل کوچه گلی شده بود، سعی میکردم لیز نخورم برای همین به آرومی راه میرفتم... هوا عالی شده بود و به شدت یه قدم زدن دونفره رو می طلبید. جلوی مغازه که رسیدم کفشم رو با تکه مقوایی که جلوی در بود تمیز کردم و رفتم تو.... واااای از شلوغی مغازه حالم گرفته شد اصلا حوصله نداشتم و این وسط اینجا هم شلوغ بود... چشم چرخوندم تا آقای یوسفی رو پیدا کنم ولی نبود و به جاش یه پسر جوون روی صندلی نشسته بود و با صبر جواب مشتری ها رو میداد.... منم به دیوار پشت سرم تکیه دادم و صبر کردم تا سرش خلوت بشه.... تو یه نگاه کلی پسر بدی به نظر نمیرسید. چون نشسته بود نمیتونستم قدش رو برانداز کنم ولی سبزه بود با موهای کوتاه و ساده مشکی... یه پیراهن طوسی با طرح های چهارخونه مشکی تنش بود ، یه شلوار جین و کفش مشکی اسپرت... چشماش یه طوری بود انگار غمناکه، یه طوقه اشک داشت؛ یه جورایی ترحم برانگیز!
بینیش به صورت پسرونه اش میومد نه بزرگ بود نه کوچیک، سربالا هم نبود ، یه ته ریش هم داشت که سنش رو بیشتر میکرد، بیشتر از 24 بهش نمیخورد داشته باشه.... ولی رفتارش خوب بود، با صبرش و برخورد خوبش باعث شده بود کسی غر نزنه و منتظر بمونن تا کارشون تموم بشه...
واسه خودم رفتم توی رویا... چرا باید این پسره اینطوری گرفته باشه، اصلا کی بود... خب میتونست شاگرد مغازه باشه ولی خب به سنش شاگرد بودن نمیخورد.... میتونست کارمند باشه... کارمند هم خوب بود... اسمش چی میتونست باشه؟ خب حالا اسمش به درک، چش بود؟ چرا یه طوری بود انگار که میخواد بزنه زیر گریه؟!
چرا یه طوری بود انگار که میخواد بزنه زیر گریه؟!
-تایپیست؟
با صداش به خودم اومدم... جلوتر رفتم و گفتم: بله
یهو از قالب آرومش در اومد و گفت: نمیتونستید زودتر بگین تایپیستین؟
جا خوردم، این چرا قاطی کرد؟!
-سرتون شلوغ بود، ادب حکم میکرد صبر کنم تا خلوت بشه.... بعدشم نمیدونستم شما منو نمیشناسین
پوشه رو با حرص جلوم گذاشت و گفت: در جریان که هستین انشالله!
دلم میخواست با پوشه میکوبیدم تو صورتش ولی خب زشت بود این به درک جلوی آقای یوسفی که آبرو داشتم....
-نباشمم شما قرار نیست منو تو جریان بذاری... با اجازه
پوشه رو برداشتم و بدون اینکه اصلا بپرسم چی به چیه زدم بیرون... تا پامو گذاشتم بیرون مثل دیوونه ها شروع کردم به غر زدن... بچه پر رو بزنم لهش کنم.... اصلا کی گفت سر من داد بزنه ، حقش بود میرفتم مثل ملخ میچسبیدم بهش که این همه معطل نشم، حیف من که احترام این الاغ رو نگه داشتم... یعنی خاک تو سرش... پسره چل وضع
انقدر غر زدم تا رسیدم خونه. وقتی رسیدم خونه تازه یادم افتاد من هیچی نپرسیدم، ای بابا حالا این کاره رو چیکار میکردم... اصلا خوشم نمیومد برم از اون پسره خودشیفته داغون بپرسم، حیف اون همه دلسوزی که براش کردم.
همونطوری با مانتو نشستم وسط هال و داشتم دنبال یه راهی میگشتم تا مشکلمو حل کنم... یعنی زنگ بزنم بهش بگم توضیح تایپ چیه؟ عمرا
پوشه رو باز کردم و برگه هاشو بالا پایین کردم، هیچی دستگیرم نشد تازه یه سری جاها هم علامت داشت که بدتر گیجم کرد. دیگه چاره ای نبود، وقتم هم نداشتم بخوام ناز کنم تازه کارش هم سفارشی بود و باید یه نصفه روز روی مرتب کردنش کار میکردم.نشستم یه سری خط روی کاغذ کشیدم و شروع کردم به استخاره مدرسه ای کردن:
رو خط هام علامت میزدم و میگفتم: زنگ بزنم، زنگ نزنم، زنگ بزنم.....
اه لعنتی به بزنم رسید.گوشی رو برداشتم و شماره مغازه رو گرفتم، آماده بودم هرچی گفت چهارتا بذارم روش و جوابشو بدم که صدای آقای یوسفی رو شنیدم
-بفرمایید
انگار دنیا رو دو دستی بهم دادن، نیشم باز شد و گفتم: سلام آقای یوسفی، سعیدی هستم
-سلام خانوم سعیدی... میخواستم بهتون زنگ بزنم، برادرم گفت اومدین کارها رو بردین منتها چون سرش شلوغ بوده فراموش کرده توضیحاتش رو بهتون بده
برادرش؟ نه بابا... گفتم چقدر روش زیاده نگو داداش طرفه که هرچی میخواد میگه دیگه...چقدر این بشر پر رو بود، یادش رفت داشت منو درسته قورت میداد.. منم کلی کلاس گذاشتم و گفتم:
-بله بنده خدا خیلی سرش شلوغ بود
-پوشه رو باز کنید تا براتون توضیح بدم
پوشه باز جلوم بود ، سریع گفتم: بازه بفرمایید
تند تند توضیحاتش رو گفت و منم یادداشت کردم.. چیز خاصی نبود خدا رو شکر بیشتر قسمت ها حذف شده بود...
بعد از گرفتن توضیحات و اینکه دیدم 70درصد کار حذف شده خوشحال رفتم سیستم رو روشن کردم، یه لیوان چایی ریختم و پشت کامپیوتر نشستم... همت میکردم تا شب تموم شده اینطوری تو پر اون بچه پر رو هم میزدم... بسم الله گفتم و شروع کردم
بسم الله گفتم و شروع کردم
همزمان هم صفحات رو مرتب میکردم هم تایپ میکردم، چشمام درد گرفته بود ولی از رو نمیرفتم... با خودم حرف میزدم و تایپ میکردم و هر ازگاهی هم غر میزدم، مامان یکسره به کارام می خندید، خدا رو شکر دل مامان هم از خل و چل بازی هام شاد شده بود... ساعت نزدیک 10 شب بود که کارم تموم شده.... یه بازبینی فوری کردم و نفسم رو بیرون دادم... فلشم رو به سیستم وصل کردم و فایل ورد رو توی فلشم کپی کردم و از خونه زدم بیرون... میدونستم دیروقته ولی دلم میخواست حال اون فسقلی رو بگیرم... سریع خودمو رسوندم به مغازه، خوشبختانه باز بود... وقتی وارد شدم جز آقای یوسفی و اون پسره هیچ کس دیگه ای نبود، پوشه رو روی میزش گذاشتم و فلشم هم به طرفش گرفتم. با تعجب گفت:
-تموم شد؟
-بله.... کار زیادی نداشت... آوردم اگه میخواین جاییش تغییر کنه وقت باشه
-ولی شما دوروز دیگه وقت داشتین ها
حرف اون پسره رو نشنیده گرفتم و چشمم رو به مانیتور دوختم، چند دور از بالا به پایین کارمو چک کرد و گفت:
-ممنون
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم فلشم رو گرفتم و از مغازه زدم بیرون.... خدا رو شکر جلوی داداشش حرفی نزد وگرنه آبرو برام نمیموند.
***
-میدونم خانوم سعیدی ولی خب میخواد همزمان با تایپ تحقیقش هم مرتب کنه
-آخه اونجا شلوغه من همینطوریشم که میام کار رو میبرم سرسام میگیرم حالا بشینم وسط اون همه آدم تایپ کنم
-یعنی اصلا امکان نداره؟
چی میتونستم بگم... خب پیشنهادش وسوسه انگیز بود ولی خب میدونستم دیونه میشم ...
-باشه میام.... فقط کی باید بیام
-گفت فردا ساعت 10 صبح اینجا باشید
-باشه پس میام
قطع کردم و با خودم فکر کردم فردا رو چیکار میکنم... لعنتی چرا قبول کردم.... حتما دوساعت علافم میکرد... اما دیگه قبول کرده بودم.... سرم رو به تلویزیون گرم کردم... بقیه رفته بودن خونه پدربزرگم و من تک و تنها واسه خودم مونده بودم خونه.... انقدر به تلویزیون زل کردم که خوابم گرفت ، کنترل رو برداشتم و خاموشش کردم و همون جا روی زمین خوابیدم
با صدای خنده بچه بلند شدم، آهنگ آلارم گوشیم صدای قهقه یه بچه بود، بهم یه حس خوبی میداد. بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم یه لیوان چایی ریختم... موهامو باز کردم تا مرتبش کنم و بعد از خوردن چایی و حاضر شدن یه یادداشت روی در گذاشتم که اگر بقیه زودتر از من رسیدن نگرانم نشن. کلیدم رو برداشتم و به طرف مغازه رفتم.
مثل تصورم بازم شلوغ بود، پشت اولین سیستم نشستم و با اشاره آقای یوسفی دختری که قرار بود براش تایپ کنم به سمتم اومد. یه مانتوی کوتاه مشکی تنش بود با شلوار مشکی اسپرت که بغلش دوتا خط سفید داشت و کتونی های سفید و سورمه ای.... انگار از باشگاه اومده بود، کوله اش رو روی میز کنارش گذاشت و از تو کوله اش کلاسورش رو بیرون کشید و گفت:
-این برگه رو شروع کنید تا بقیه رو مرتب کنم
برگه رو جلوم گذاشتم و شروع کردم، موهای فر ریزش از زیر مقنعه بیرون زده بود، صورت سبزه ای داشت و شبیه سیاهپوست های دورگه بود. چشماش طوسی رنگ بود ، بینی تراشیده اش به صورت خوش فرمش جذابیت داده بود. چند خطی رو تایپ کردم که سریع اومد و برگه رو از جلوم برداشت و گفت:
-ااا ببینید از اینجاش رو از این برگه تایپ کنید
سرم رو تکون دادم برگه دوم رو گذاشتم جلوم و از جایی که علامت زده بود شروع کردم، چند دقیقه ای گذشت و تقریبا آخرهای صفحه بودم که سرش رو تکون داد و از وسط کلاسورش برگه ای بیرون کشید و گفت:
اینم اینجا تایپ کنید.... درست از اینجا به بعد و وسط مانیتورم رو نشون داد
کلافه ام کرده بود در عرض یک ساعت هی متن رو عوض میکرد ، حسابی عصبی شده بودم و چیزی نمونده بود یه کتک سیر مهمونش کنم ولی هی به خودم دلداری میدادم الان تموم میشه
با صدای باز شدن در سرم رو بلند کردم و از دیدن اون پسره از خود متشکر عصبی تر شدم، دقیقا همینو کم داشتم
سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم و به کارم ادامه بدم
چند دقیقه ای نگذشته بود که شروع کرد وسط مغازه رژه رفتن و با صدای بلندی گفت: میخواین پرینت بفرستین کاغذ رو روی A4 تنظیم کنید
چند دقیقه ای نگذشته بود که شروع کرد وسط مغازه رژه رفتن و با صدای بلندی گفت: میخواین پرینت بفرستین کاغذ رو روی A4 تنظیم کنید
از نوار ابزار ورد کاغذم رو چک کردم و به کارم ادامه دادم... یه مقدار از کارها تموم شده بود و دختره تصمیم داشت پرینت بگیره و بره سراغ بقیه مطالب
به آقای یوسفی که پشت سیستم اصلی نشسته بود اشاره کردم پرینت بفرستم
با سرش تایید کرد و منم دستور پرینت رو فرستادم
با بلند شدن صدای پرینتر پسرک سریع خودشو به پرینتر رسوند، وقتی پرینت تموم شد با خشم به طرف میزم اومد و گفت: متوجه شدین گفتم رو A4 تنظیم کنید؟ الان نصفه اومده چون حواستون نبوده
جا خوردم ، خیلی دلم میخواست بدونم این چه دشمنی با من داره که از برخورد اول شمشیرش رو از رو بسته.. با ترس برگه ها رو از دستش گرفتم، میدونستم اشتباه نکردم ولی اینطوری که این جلوی جمع بهم پرید همه اعتماد به نفسم رو گرفت
با یه نگاه به برگه ها لبخندی رو لبم نشست و گفتم: شرمنده اخلاق ورزشکاریتونم ولی این پرینت های من نیست
-نیست؟
حال کردم خورد تو پرش
-نه نیست... میتونید ببینید من متنم ورزشیه و این پرینت ها یه متن دیگه است
همون موقع صدای آقای یوسفی رو شنیدم که گفت: خانوم سعیدی پرینت هاتون
یکی از مشتری ها هم با صدای بلندی گفت که پرینت فرستاده
از اینکه دمش رو چیده بودم ذوق کردم طوری که این دوساعت علافی رو بی خیال شدم و با اشتیاق بیشتری به کارم ادامه دادم.
بالاخره دخترک دل کند و بعد کلی صغرا کبرا چیدن تحقیقش تموم شد... دیگه داشتم از حال میرفتم، بعد ماجرای پرینت دیگه پسرک که حالا میدونستم اسمش رضاست دور و برم آفتابی نشد.... اما هی راه میرفت و غر میزد و منم سعی میکردم حواسم رو فقط به کارم بدم.
بعد از تموم شدن کارم بدون اینکه حرفی بزنم سریع خداحافظی کردم و رفتم خونه... مامان اینا تازه رسیده بودن، خداروشکر نهار خورده بودن. با اینکه احساس ضعف میکردم اما انقدر خسته بودم که بیخیال گرم کردن غذا شدم و یه گوشه دراز کشیدم.
**
-میخواستم بدونم وقتتون آزاد هست یا نه؟
-خب بله... راستش من بیکارم تو خونه... الانم فقط با شما کار میکنم.... نمیدونم کیس مناسبی هستم یا نه ولی سر رشته زیادی هم تو کامپیوتر ندارم
-مشکلی نیست.... فقط میخواستم ببینم میشه رو شما هم حساب کنم یا نه
-بله من هستم....
-شرمنده مزاحم شدم... خدانگهدار
گوشی رو گذاشتم و در جواب نگاه پرسشگر مامان گفتم:
-از کافی نت بود میخواست بدونه میرم اونجا کار کنم یا نه؟
-بری اونجا؟ خودت هم میخوای؟
-آره مگه مشکلی داره؟
-نه.... جاشم که خوب و نزدیکه.... ساعت کاریش چطوریه؟
سرم رو از روی کتابم بلند کردم و گفتم: مادر من زنگ زد ببینه تمایل دارم کار کنم یا نه... انگار جز من بازم هستن.... بعدشم من اونقدرا کامپیوتر بلد نیستم که.... شاید بهتر از من زیاد باشه... حالا زیاد بهش فکر نکن...
اما فکر خودم درگیر شده بود... خیلی وقت بود بیکار بودم و دلم میخواست برم سرکار ولی جایی که بتونم توش راحت باشم پیدا نکرده بودم... بابا هم با سرکار رفتن هیچ مشکلی نیست و تازه تشویقمم میکرد... من که دانشگاه نمیرفتم کار کردن بهتر از به بطالت گذروندن بود.... یه نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم حواسم رو روی رمانی تمرکز کنم که شروع کرده بودم.... نویسنده اش از بچه های اینترنت بود و کلی تعریفش رو شنیده بودم... کل داستان رو کل کل بود و منم جذبش شده بودم....
دو سه روزی گذشت... دیگه پیشنهاد آقای یوسفی رو فراموش کرده بودم.... داشتم برای خودم لاک میزدم تا شب که تولد بابا بود حسابی بترکونم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. بعد از چند دقیقه که مطمئن شدم لاکم خشک شده بازش کردم. آقای یوسفی بود:
-سلام... ساعت 3 بیاین مغاز