اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـــــــــــآنِ *کــآفِه سورنآ* ^خــعلــی خوشمـــله^

#1
سلام ((: 

همیچی نمیگم بریم سراغ رمان ♥ 


-راشین تلفن!
ظرف ها رو توی سینک گذاشتم و در حالیکه دست خیسم رو با دامنم خشک میکردم به طرف مامان رفتم. با تکون دادم سرم پرسیدم کیه و گفت: از کافی نته
لبخندی زدم و با گفتن جانم گوشی رو روی گوشم گذاشتم
-سلام خانوم سعیدی ... ببخشید مزاحم شدم یوسفی هستم... یه کار تایپه 20 صفحه است میگه واسه پس فردا بگیرم؟
روی صندلی میز تلفن نشستم و گفتم: فرمول نویسی که نداره؟
-مممم..... نه متن فارسیه.... یه تحقیقه.... میتونید دیگه
-صبح یا شب؟
-واسه عصر بیارین میخوان ببرن واسه صحافی و این کارا 
یه دودوتا چهارتا کردم و گفتم: باشه بگیرین.... من الان میام میبرم
-مرسی خداحافظ
گوشی رو گذاشتم... همیشه رفتار آقای یوسفی منو متعجب میکرد... انقدر با احترام باهام حرف میزد که خوشم میومد و یه جورایی بهم اعتماد به نفس میداد...
تو فکر و حساب کتابای خودم بودم که مامان گفت: فکر کنم بوی سوختن ناهارت بلند شدا!
از جام پریدم و به آشپزخونه رفتم و در قابلمه رو برداشتم، خدا رو شکر داشت ته میگرفت، مامان منم پیازداغشو زیاد کرده بود ، کو تا سوختن... قابلمه رو عوض کردم و با سیم به جون اونی که ته گرفته بود افتادم.... وقتی کارم تموم شد لباس پوشیدم و به مامان گفتم: چیزی لازم نداری؟
-فقط ماست بگیر....
چشمی گفتم و از خونه بیرون اومدم... خوبی این کافی نت این بود که درست سر کوچه مون بود و نباید زیاد تو راه میموندم... بعد از دید زدن ویترین مغازه از پله ها بالا رفتم... بنده خدا آقای یوسفی داشت ناهار میخورد ... بوی خوش قورمه سبزیش مغازه رو پر کرده بود... با دیدنم قاشقش رو توی ظرفش گذاشت و منم با گفتن شرمنده سعی کردم بابت اینکه مزاحم ناهارش شده بودم عذر خواهی کنم... برگه های دستنویس رو جلوم گذاشت و توضیحاتی که روی کاغذ نوشته بود رو برام میخوند
-فونتش بی زر 14 باشه.... شما اول با نازنین بنویس ببین چقدر میشه بعدش تبدیل کن.... فاصله خط هم که میدونید 5/1 باشه
منم بی توجه به حرفهای آقای یوسفی به این فکر میکردم که حتما واسه شام قورمه سبزی درست کنم... بوش بدجوری مستم کرده بود....
خداحافظی سرسری کردم و برگه ها رو برداشتم و اومدم بیرون... ماست رو خریدم و به خونه برگشتم... بعد از ناهار کامپیوتر رو روشن کردم و برگه ها رو جلوم گذاشتم و مشغول شدم.... خدا رو شکر انقدرا خطش بد نبود... جاهایی که از حد سوادم خارج بود رو با مداد علامت میزدم و تایپ میکردم.... وقتی صدای زنگ در رو شنیدم تقریبا نصفش تموم شده بود... دستم تند بود ولی وقتی تایم زیاد داشتم دل به کار نمیدادم ولی اگه میخواستم میتونستم چند ساعته 20 صفحه رو تموم کنم... ترجیح میدادم زود تموم نکنم یه ذره ناز کردن هم بد نبود، اگه میخواستم سه سوت تحویل بدم مثل جای قبلی 200 صفحه رو یه روزه ازم میخواست... حالا خوبه وقتی با نوید کار میکردم انقدر سریع نبودم ولی چون خوش قولی میکردم اونم فکر میکرد که دیگه غلام حلقه به گوششم...
در رو باز کردم و ارشیا و آرش اومدن تو.... نرسیده کل کلشون بالا گرفت... توجهی نکردم و سراغ تلویزیون رفتم... اونها هم حق داشتن از کامیپوتر استفاده کنن... نیاز مالی نداشتم ولی ترجیح میدادم تایپ کنم ، حین تایپ کردن کلی چیز یاد میگرفتم، مثلا لئوناردو داوینچی رو خوب شناختم ، یه بارم یه متن حقوقی بود و کلی واسه خودم وکیل شدم... یه جورایی با تایپ هام زندگی میکردم و دوست داشتم سرعت دستم بیشتر هم بشه... روزای اول به زور حروف روی کیبورد رو پیدا میکردم و یه صفحه دو ساعت وقتم رو گرفت ولی الان تو 5 دقیقه تمومش میکردم... بابا هم مخالف کاری که میکردم نبود و این برام کفایت میکرد..... 
اگه میخواستم در مورد خودم تو چند خط توضیح بدم، راشین دختر اول پدرم، یه جورایی عزیز کرده و اینکه مورد اعتماد خانواده بودم.... با دوتا برادر ، ارشیا که دوسال و آرش که 4 سال ازم کوچیکتره... زندگی خوبی داشتم که دوستش داشتم ... چند وقتی بود که هیچ پسری رو به حریمم راه نداده بودم و یه جورایی عاقل شده بودم.... از داشتن دوست پسر و اینکه بخوام همش بترسم خسته شده بودم و ترجیح میدادم خودم باشم و خودم!
قد نسبتا بلند و هیکل میشه گفت خوبی داشتم... موهای بلند مشکی ، صورت گندمی و چشمای میشی ( قهوه ای)، بینی ام سربالا نبود اما کوچیک و جمع و جور بود ولی لبهام یه فرم خاصی داشت که از دید هرکس قابل توجه بود. و همه این اجزا توی صورت گردم جای گرفته بود.
با اومدن تیتراژ سریال کنترل رو دست مامان دادم و برای گرم کردن بقیه ناهار که میشد شام راهی آشپزخونه شدم... در حین در آوردن قابلمه از توی یخچال به جوک بی مزه ای که هرسال تو پیک نوروز چاپ میشد فکر میکردم، از دانش آموزه میپرسن نصف النهار چیه میگه شام!
خب راست میگفت دیگه اگه ناهار زیاد درست نکرده بودم که الان باید دست به کار میشدم... بابا مثل همیشه نبود و منم با مرتب کردن ظرف های غذا بچه ها رو صدا کردم تا کمکم کنن.... کار بابا طوری بود که ساعت درستی نداشت ... کار کردن رو ماشین هم تو آژانس هم گرفتن چندتا سرویس همین بود دیگه.... پسرها هم بعد کلی غرغر برای کمک اومدن و سه تایی سفره رو چیدیم... میل زیادی نداشتم ... چندتا قاشق خوردم و تو حد فاصل خوردن بچه ها سراغ کامپیوتر رفتم و مشغول ادامه کارم شدم... اگه تا فردا تمومش میکردم خوب میشد... هنوز دو صفحه نزده بودم که خمیازه کشیدم... بیخیال کار شدم و به اتاقم رفتم و خودم رو یه خواب عمیق مهمون کردم
**

فلشم رو به سمت آقای یوسفی گرفتم و مشغول دید زدن مشتری ها شدم... فایل های ورد رو توی سیستمش کپی کرد و بعد از شمردن تعداد صفحات تایپ شده پولم رو روی میز گذاشت... پول رو برداشتم و تشکری کردم و از مغازه بیرون اومدم... قرار بود با مامان اینا بریم خونه عموم... حوصله مهمونی نداشتم ولی رفتن و تحمل کردن پسرعموهای بچه مثبتم خیلی بهتر از دیدن اخم و تخم های مامان و بابا بود.... به خونه رفتم و نرسیده پریدم توی حموم... بعد از حموم موهامو خشک کردم و خیلی ساده بالای سرم بستمشون.. خدا رو شکر اهل آرایش نبودم.. شلوار جین سورمه ای رنگم رو با تونیک نسبتا بلند سفیدم پوشیدم، مانتوی مشکی هم با شال طرح دار سفید مشکی ست کردم و حاضر و آماده توی هال نشستم... ارشیا اتو به دست جلوم ایستاد و گفت: راشین جون ارشی اینو اوتو کن
نوچی گفتم و گوشیمو برداشتم...
-تروخدا من باید دوش بگیرم ... چرا واسه آرش میکنی واسه من....
نقطه ضعف من آرش بود که ارشیا گرفته بود توی دستش و هر وقت براش کاری نمیکردم سه سوت پای آرش رو می کشید وسط... یه جورایی با آرش صمیمی تر بودم تا ارشیا.... چپ چپی نگاش کردم و پیرهنشو با حرص از دستش کشیدم و رفتم سراغ میز اتو... دو شاخه رو توی برق زدم و منتظر شدم تا اتو داغ بشه که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد... محدثه بود یکی از دوستهای دوران دبیرستانم که سالی ماهی یکبار هم نمیدیدمش
-سلام راشین برنامه آفیس رو داری
اتو رو تست کردم ، داغ شده بود روی پیرهن ارشیا کشیدم و مشغول جواب دادن به اس ام اس محدثه شدم...
-آره دارم ولی 2007 هستش ها... به دردت میخوره؟
-آره... بیام ازت بگیرم
میگن رو بدی طرف جو گیر میشه... همین بود دیگه....
-نه نیا... داریم میریم مهمونی
-زود میام جون محی....
این حرف تو کله اش نمیرفت؟! 
-خب فردا بیار ببر
-نمیشه واسه دانشگاه پروژه دارم سیستمم آفیس نداره... فردا باید تحویل بدم
از اینکه یکی دانشجو بودنش رو بکوبه تو فرق سرم متنفر بودم... دوست نداشتم برم دانشگاه، پارسال هم قبول شدم ولی نرفتم... حس و حال درس خوندن به کلی از سرم پریده بود و همه اینها رو مدیون محمد بودم... دوست پسرم که دوران دبیرستان باهاش دوست بودم... انقدر اذیتم میکرد که از درس زده شده بودم.... ولی خب انقدر احمق بودم که برام مهم نبود... فکر میکردم وقتی با محمد ازدواج کردم یا راضیش میکنم درس بخونم یا اینکه می شینم تو خونه و خانومی میکنم ولی یه خیال خام بود واسه یه دختر 16 – 17 ساله... هیچ وقت ازدواج نکردیم و اون عشق اسطوره ای که فکر میکردم داریم و همه ازش خبر داشتن با یه دعوا به هم خورد و دیگه سراغی از هم نگرفتیم......
دلم به حال محدثه سوخت... تو دبیرستان خیلی هوامو داشت... گوشیمو برداشتم و نوشتم:
-سر راه برات میارم
همین که گزارش ارسال اس ام اس رو دیدم به بابا گفتم: بابا میشه از سمت مدرسه قبلی من بریم خونه عمو اینا
-چرا؟
-برنامه آفیس رو بدم به محدثه طفلی واسه پروژه اش لازم داره
من و منی کرد و گفت: میخوریم به ترافیک ها
-بابا.... یه چیز ازت خواستم
-باشه بریم.... فقط رسیدی نشینی اخبار یه سال رو ازش بگیری ها
یه لبخند زورکی زدم و گفتم : چشم
با غرغرهای بابا از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم... طبق روال همیشه جلو نشستم، خوشم نمیومد عقب بشینم... بابا راه افتاد و منم کوچه هایی که میدونستم راهش نزدیکتره رو به بابا نشون میدادم.... هنوز وارد کوچه محدثه اینا نشده بودم که براش نوشتم: بیا دم در
وقتی رسیدیم جلوی در خونشون دیدم با چادر سفید گل گلیش جلوی در ایستاده و داره سر تا ته کوچه رو با نگاهش متر میکنه... پیاده شدم و به طرفش رفتم 

یاده شدم و به طرفش رفتم 
-سلام فرشته
-سلام و کوفت... میگی بیا دم در و نیم ساعت بعدش میرسی
-چه میدونستم پشت در چادر زدی
-مرسی .... راشین جبران میکنم
-باشه حالا نمک نریز... من برم که شام مهمونیم
-خوش بگذره
نگاش کردم و با شیطنت گفتم: میگذره!
براش دستی تکون دادم و سوار ماشین شدم... بابا هم زود راه افتاد... داشبرد رو باز کردم و از بین سی دی ها دنبال سی دی مورد علاقه ام گشتم
-راشین ابی بذار
-کوفت ابی بذار... همه اش شده ابی... بذار ببینم چی گیرم میاد
از اونجایی که بخشندگی بابا حد و اندازه نداشت میدونستم همه سی دی هامو پیش کش هرکسی که از راه رسیده کرده... یکی از سی دی ها رو توی ضبط گذاشتم و صداشو تنظیم کردم که داد همه رو در نیاره... 
اه لعنتی.... پشت ترافیک گیر کردیم... سعی کردم بی تفاوت باشم و اصلا خودمو درگیر غر زدن بقیه نکنم.... به خیابون خیره شدم و نگاهم رو بین ماشین ها و عابرین می چرخوندم. بالاخره بعد نیم ساعت تاخیر رسیدیم.... به محض اینکه زنگ واحد عمو اینا رو زدم در باز شد
آرش از روی جوب پرید و گفت: انگاری منتظرمونن ها
دستش رو گرفتم و به طرف پله هایی که در انتهای پارکینگ بود رفتم... حالا کی حال داشت سه طبقه با پله ها بره بالا.... تو دلم به مدیر بی عرضه ساختمونشون فحش میدادم که چرا به فکر نیست یه آسانسور بذاره... با اینکه پارسال سهم هر واحد رو برای آسانسور گرفت ولی اقدامی نکرده بود. نفس نفس زنون رسیدیم جلوی در. دستم رو روی زنگ گذاشتم و سه چهارتایی پشت سر هم زدم
صدای غر غر عموم رو از پشت در می شنیدم
-ورپریده... بذار برسی بعدش زنگ خونمو آتیش بزن
به محض باز شدن در خودمو تو بغل عمو انداختم و برای پسرعموهام یه لبخند نسبتا ملیح زدم... خوبی عمو احمد این بود که چون دختر نداشت خیلی لی لی به لا لام میذاشت و همه جوره تحویلم میگرفت. بعد کلی تعارف تیکه پاره کردن رفتم یه گوشه دنج نشستم و خودمو با تنقلات روی میز سرگرم کردم... صدای اس ام اس گوشیم همزمان شد با اومدن افشین پسر عموم
-چه خبرا دختر عمو
گوشیمو در آوردم و گفتم: خبرا پیش شماست پسر عمو
اس ام اس از طرف محدثه بود
-راشین من بلد نیستم نصبش کنم
نمیدونم چرا بی اراده زیر لب زمزمه کردم: احمق گاگول
-با منی؟
با حرف افشین خجالت کشیدم... بدون اینکه سرم رو از روی گوشیم بلند کنم گفتم:
-نه ببخشید.... با تو نبودم... این دختره مغز فندوقی گفت براش آفیس ببرم از صدقه سری ایشون دیر رسیدیم حالا میگه بلد نیستم نصبش کنم... کدوم خری به این میخواد لیسانس بده نمیدونم
-مگه رشته اش چیه؟ 
-ادبیات انگلیسی میخونه... یکی نیست مثلا تافل هم داری برو دستور نصبشو بخون نصب کن...
-کمکش کن خب... شاید سختشه
نگاهی به صورت افشین کردم و گفتم: آخرش شام امشبمو این دختره زهرم میکنه... تلفن اتاقت وصله برم بهش زنگ بزنم؟
-آره ولی چرا اونجا
-میخوام یه کامپیوتر دم دستم باشه براش توضیح بدم... مغز این با مترادف و مشابه سازی کار نمیکنه
دستم رو کشید و گفت: بیا اتفاقا منم آفیس ندارم هم واسه من بریز هم یاد دوستت بده
محدثه چه فرشته خیری برای افشین شده بود... به اتاقش رفتم... پشت میزش نشستم و کامپیوترش رو روشن کردم...
-چرا آفیس نداری؟ مگه ضروری نیست برات؟
-رو این سیستم ندارم همش با لپ تاپ کار میکنم به این نیازی ندارم به اون صورت
-راستی افشار چیکار میکنه؟
-حالا به دوستت یاد بده چیکار کنه، بعدش حرف میزنیم
بعد این حرف از اتاق بیرون رفت و شماره خونه محدثه اینا رو گرفتم
-بله؟
-سلام.... خوبی؟
-سلام راشین تویی؟... کجایی شماره غریب افتاده
-چطوری دانشگاه میری؟ چطور کنکور قبول شدی... گفتم شام مهمونم... ببین برو پای کامپیوترت بهت یاد بدم که چیکار کنی
-وای راشین تو خیلی خوبی.... 
-خرم نکن... برو صداتم در نیاد.
بعد از اینکه همه چی رو با کلی مشقت برای محدثه توضیح دادم و اونم موفق شد آفیس رو نصب کنه باهاش خداحافظی کردم .
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط ✔✘ζoΘdY✘✔ ، saba 3 ، میا
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمـــــــــــآنِ *کــآفِه سورنآ* ^خــعلــی خوشمـــله^ - [ :: Sмιℓєу Gιяℓ# :: ] - 29-07-2014، 8:32


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان