اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان دريا

#1
نزديك عيد بود . بوي بهار مي آمد ، و درختها لباس نو به تن كرده بودند . بعضي از آنها ، مثل عروس سفيد پوش بودند ، و بعضي ديگر ، فقط جوانه داشتند . همانطور كه پشت پنجره نشسته بودم و به ماهي توي تنگ نگاه مي كردم ، يك مرتبه دلم گرفت . بنظرم آمد كه دل ماهي هم گرفته ، در چشمهايش موج غم ديده مي شد . انگار كه چشمهايش پر از اشك بود ، و فقط دنبال بهانه كوچكي مي گشت ، تا بيرون بريزد ، اما مگر گريه ماهي هم معلوم مي شود ؟ قطرات شفاف اشك چگونه روي گونه هايش خواهد غلطيد ؟

خوش به حال ماهي كه هر وقت گريه مي كند هيچكس اشكهايش را نمي بيند . من هم دلم مي خواهد مثل ماهي گريه كنم ، و هيچكس اشكهايم را نبيند ، اما نمي توانم ، وقتي كه گريه كرده باشم ، مادرم زود مي فهمد . همينكه از در وارد خانه مي شوم ، مادرم به چشمهام نگاه مي كند ، اگر گريه كرده باشم ، او متوجه مي شود . نمي توانم پنهان كنم ، مخصوصاً از مادرم .

چقدر دلم مي خواهد وقتي كه ماهي ، در تنگ ، خودش را اين طرف و آن طرف مي زند ، او را بردارم و ببرم و بيندازم توي دريا ، بجايي كه او متعلق به آنجاست ، و خواب آنجا را مي بيند ، اما مي دانم كه دريا از من و ماهي خيلي فاصله دارد . يادم هست مادرم مي گفت كه : « دريا جاي خيلي بزرگي است ، و ما نمي توانيم به اين زودي ها به آنجا برويم»

يادش بخير ، داداش احمدم مي خواست من را به دريا ببرد . و او مي گفت : « دريا جاييه  كه آدم توش غرق ميشه ، دريا خيلي خيلي بزرگه ! »

داداش احمدم خيلي از دريا برايم حرف مي زد . اصلاً او قول داده بود امسال با هم برويم دريا ، تا او از نزديك آنجا را به من نشان بدهد . مي گفت : « اگه به دريا برسيم ، مي تونيم ماهي توي تنگمونو ، توي آب دريا بيا ندازيم . »

من هميشه در آرزوي ديدن دريا هستم ، مي خواهم ببينم ، آن همه آب چطوري يك جا جمع مي شود ؟ من دريا را فقط توي عكس ديدم ، اما مي خواهم صداي مو.جها را هم بشنوم . داداش احمدم چقدر از موجهاي بلند ، و مرغان دريائي برايم گفته بود ! يادش به خير.

او به مادرم هم قول داده بود ، قول زيارت آقا امام رضا . مادرم هم مرتب مي گفت ، و هي روزشماري مي كرد ، كه چه وقت به زيارت مي رود . داداش احمدم اصلاً اخلاقش همانطور بود ، مي خواست براي همه يك كاري بكند ، و چون وقتش را نداشت قولش را به آينده مي داد . هر وقت هم مي توانست سر قولش مي ايستاد ، اما او خيلي گرفتار بود ، شب روز نداشت ، همه اش اينطرف و آنطرف مي دويد درست مثل اين ماهي كه الان توي تنگه . آرام و قرار نداشت . شب و روز نمي شناخت .

چقدر دلم مي خواست . با او حرف بزنم ، خوب من كه چيزي نداشتم به او بگويم . منظورم اين است كه چيز بدرد خوري نداشتم كه بگويم ، ولي دوست داشتم كمي حرف بزنم ، و بقيه اش را  او بگويد . من همه اش اصرار مي كردم ، و مي گفتم : « داداش احمد ، باز هم بگو ، خوب ، بعدش چي شد ؟ » او هم ، با آنكه خسته بود ، مي گفت ، بعد هم مي ديدم كه خوابش مي آيد . چشمهايش سرخ مي شد . مي گفت : « بقيه اش بمونه براي فردا شب » .

داداش احمد خيلي به من علاقه داشت ، خيلي ، اما حيف كه شهيد شد ، و من الان چند ماه است كه كه او را نديدم . منتظرم كه بياد و با هم تنگ آب را ، با ماهي اش  برداريم و برويم دريا ، و بياندازيم توي آبهاي خورشان آنجا . حتماً داداش احمدم توي آن دنيا كنار ساحل يك درياي بزرگ منتظر نشسته ، تا من ماهي را ببرم پيش او ، و با هم بياندازيمش توي دريا .

چقدر دلم مي خواست ، كه امسال عيد ، وقتي كه سال تحويل مي شد ، او هم پيش ما بود ! پدرم مي گويد : « احمد امسال و هر سال ديگه ، و در تمام لحظه ها ، پيش ماست . جاي او ، توي قلب تك تك ماست . » ، اما مادرم هنوز هم چشمهايش به در است كه داداش احمد ، از راه برسد ، و او را به زيارت ببرد . او هنوز هم باور نمي كند ، كه پسر پاسدارش شهيد شده . شب عيد چقدر گريه كرد ! همه ما را به گريه انداخت . روز عيد رفتيم سر قبر داداش احمد . من تنگ ماهي را برداشتم و با خودم بردم گورستان . همه ما سر قبر نشسته بوديم ، و من هم تنگ را گذاشتم روي قبر داداش احمد . ماهي چه كار مي كرد ! حيوان مثل اينكه مي خواست ، ديوار شيشه اي تنگ را بشكند ، و بيرون بيايد !

مادرم ، همينطور كه حرف مي زد ، اشكهايش مثل سيل از صورتش سرازير شده بود . مي كوشيد گريه نكند ، و يك جوري بغضش را نگه دارد ، ولي نمي توانست . سيل اشك چادرش را خيس كرده بود . من هم چادر مادرم را مي گرفتم و مي كشيدم ، و هي مي گفتم : « مگه داداش احمد نگفت كه گريه نكن . مگه بهش قول ندادي ؟ » به من نگاه كرد . چشمهايش قرمز شده بود .

كاش مي توانستم آن كساني را كه داداش احمدم را كشتند ، با اين دستهام خفه كنم . آن وقت تنگ ماهي را بردارم و بروم لب دريا ، آنجا ، توي ساحل بياستم و با صداي بلند ــ آنقدر كه ماهي هاي ته دريا هم بشنوند ــ داد بزنم : « داداش احمد ، من آخر دريا را ديدم ، كاش تو هم پيشم بودي ، آخه دل من خيلي برات تنگ شده ، داداش احمد ! » حتماً داداش احمد ، جوابم را مي داد ، او هيچوقت مرا بي جواب نمي گذاشت ، اگر ته دريا هم برود ، باز هم جوابم را مي داد . من اورا مي شناسم . بعد به او مي گويم : « داداش ، بيا ماهي رو آوردم ، بگيرش . »

آنوقت آب تنگ را با ماهي خالي مي كردم توي دريا ، و شنا كردن ماهي را ، توي درياي بزرگ تماشا مي كردم ، و بعد داداش احمدم از آب بيرون مي آمد ، و دست مرا مي گرفت ، و با خودش به دريا مي برد . روي موجهاي بلند ، كنار ماهي هاي رنگي و زيبا ،

خدايا ! چقدر خوشحال مي شدم
داستان دريا
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان دريا - キム尺刀ム乙 - 24-07-2014، 12:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان ازدواج حضرت قاسم علیه السلام در کربلا
  داستان کوتاه درخت قوم بنی اسراعیل
  داستان کوتاه ادعای خدایی/دیدار فرعون با ابلیس
Heart یک داستان کوتاه درباره امام زمانم(قشنگه)
  داستان قرآنی، موریانه و سلیمان
Star داستان #طلبه#کرجی(Update )
  داستان کوتاه درباره حضرت عباس علیه السلام
  بررسی دو داستان جعلی
  داستان ما و اونا و خونِ شهدا
  داستان کوتاه اولین دیدار امام علی (ع) با قاتلش

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان