30-06-2014، 12:17
نفسم در نمی آید. نسشته ام کنار قفسه بهم ریخته کتاب هایم. رو به پنجره . دستهایم را با زنجیر کلفتی بستم به گل های اسلیمی فرش. نشستم کنار حوض قالی ام و سوت می زنم .سوت زدن بلد نیستم اما نفس های بریده ام را جمع می کنم تا آهنگین شود . بالاخره صدای سوت بهتر از صدای خش دار سرفه است . سوت نمی زنم . سوت می زنم اما صدا ندارد. عقرب های ساعتم بر عکس می رود.انگار زمان به عقب بر می گردد تیک تیک تیک .7.8.9.... چشم دوختم به گل های سرخ رز اویزان به سقف. هروقت گلی از ان بالا می افتد اشکم در می اید. حیفم می اید سقف پر از گلهای رزم خشک شود. مرغ عشق خریدم.البته واقعا نخریدم اما دوست دارن یکی شان را داشته باشم از ان ها یی که یک نفس می خوانند و ادم باید کنارشان بنشیند و زار بزند. مرغ عشقم حتما تنهاست و قفس اویزانش جلویم تکان تکان می خورد . میرود سمت راست . سمت چپ و مرغ عشق می خواند و من جیغ می کشم که دست های زنجیر شده ام به قفسش نمی رسد تا آزادش کنم. سرفه می کنم.اتاقم تاریک شده . شبح گلهای سقف را می ترساند و صدای اب حوض خواب را از چشم هایم گرفته . می خواهم سرم را بکنم و بینداز دور. تصور سرم را ،چشم های سرخم ودهان باز کنار تن سرد شده ام افتاده است. حقم است باید بکشم. این سرنوشت دختری که زود عاشق شد ...