با بچه ها داشتیم از مدرسه بر میگشتیم هرکی یه چیزی درباره روز پدر میگفت چقدرلحضه شماری کرده بودم برا این روز ....تا اینکه بچه ها متوجه سکوت من شدن اونا هیچی از من نمی دونستن من تازه امسال به این مدرسه اومده بودم دوستای زیادیم نداشتم تازه اخرایی مدرسه دو سه تا دوست پیدا کرده بودم اوناهم چیزای خواصی در بارم نمی دونستن میلاد ازم پرسید ...دانیال تو برای روز پدر چه نقشه ایی داری ؟.....منم با شور شوق اشتیاق زیاد گفتم که میخوام برا بابام گل بخرم تا این حرفمو شنیدن همشون زدن زیر خنده واقعا خیلی عصبیم کردن ولی خشممو فروع کردم عصری که شد رفتم گل فروشی یه گل رز خوشگل خریدم راه افتادم سمت خونه بابا ولی تو راه متوجه گلاب فروشا شدم و گلابم خریدم رفتم نزدیک بابا نشستم بالا قبرش و اشکام دونه دونه شروع کرد به ریختن از دست دوستام ناراحت نبودم اونا چیزی در باره بابام نمی دونستن از خودم ناراحت بودم که تنهایی کادویی که میتونستم بخرم همین بود 



امید وارم خوشتون بیاد من رماان های زیادی می نویسم ولی همه از سر تنبلی نمی خوننش شرمنده اگه بد بود داستانم




امید وارم خوشتون بیاد من رماان های زیادی می نویسم ولی همه از سر تنبلی نمی خوننش شرمنده اگه بد بود داستانم

