31-05-2014، 17:29
پست پنجم!...
غم هایت را بر روی شن بنویس تا باد آن را با خود ببرد
شادیهایت را بر روی سنگ بنویس تا برای همیشه باقی بماند
________________________________________
با تعجب سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..
- چه تصمیمی؟!..
دل تو دلم نبود..
تند و بی وقفه گفت: من می خوام که..هر چه زودتر عقد کنیم!..
از تعجب لال شدم و فقط با چشمای گشاد شده نگاهش کردم..
انقدر تعجب کرده بودم که خودشم فهمید..
با لبخند گفت:شرمنده حواسم نبود..تصمیم به این مهمی رو نباید اینقدر بی مقدمه و سریع می گفتم، درسته؟!..
با دیدن چشمای شیطونش به خودم اومدم و چشم از نگاهش دزدیدم و به رو به روم نگاه کردم و بعدشم به دستام....
هنگ بودم..
علیرضا ازم خواستگاری کرد؟..اونم اینجوری؟!..خدایا خوابم یا بیدار؟!..
و اون بی توجه به حال دگرگون من جدی ادامه داد: عقدت با بنیامین که تکلیفش مشخصه..اگه آدم بود شاید حالا حالاها همچین پیشنهادی رو نمی تونستم بهت بدم اما من حتی اندازه ی یه ارزنم آدم حسابش نمی کردم ولی بازم هر چی تو بگی شک نکن همون کارو می کنم....
به هر جون کندنی بود بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم: اما من..یه مدت کوتاه..زنش بودم....
--اگه منظورت اینه که باید تا 3 ماه صبر کنی؟!..باید بگم هیچ نیازی نیست چون اون قانون شامل دوران عقد نمیشه فقط بعد از ازدواج و زندگی زناشویی هستش که قابل اجراست!..تو هم که با بنیامین زندگی نکردی!..
- چطور تو این مدت زمان کم..تونستی درموردش تحقیق کنی؟!..
صدای خنده ی ریزشو شنیدم که گفت: با یه تلفن....حالا وکیلم؟!..
از شیطنتی که تو صداش بود به خنده افتادم..ولی چیزی نگفتم..
-- نگامم نمی کنی؟..
گوشه ی لبمو گزیدم..از حرارت زیاد، داشتم می سوختم..
--پس این یعنی قبولم نمی کنی؟..
سرمو آروم بلند کردم..لبخندمو جمع کردم و گفتم: بابام چی؟..از اون نباید اجازه بگیرم؟!..
نمی دونم چرا نگاهش و لبخندش هر دو رنگ گرفتن!..
-- من تو این زمینه تابع دستور تو ام..بخوای میریم باهاش حرف می زنیم ولی واسه عقد نیازی به اجازه ی پدرت نیست چون این عقد دومت محسوب میشه!..
- اما من دیگه نمی خوام هیچ کدومشونو ببینم..اگه اون وجود منی که دخترشمو انکار می کنه، منم فراموش می کنم!.........
-- سوگل فکراتو خوب بکن!..
- بابام پشت سرم چیزی باقی نذاشته که بخوام به عنوان محبت بهش فکر کنم..
--مطمئنی؟..
ادامه دارد...
غم هایت را بر روی شن بنویس تا باد آن را با خود ببرد
شادیهایت را بر روی سنگ بنویس تا برای همیشه باقی بماند
________________________________________
با تعجب سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..
- چه تصمیمی؟!..
دل تو دلم نبود..
تند و بی وقفه گفت: من می خوام که..هر چه زودتر عقد کنیم!..
از تعجب لال شدم و فقط با چشمای گشاد شده نگاهش کردم..
انقدر تعجب کرده بودم که خودشم فهمید..
با لبخند گفت:شرمنده حواسم نبود..تصمیم به این مهمی رو نباید اینقدر بی مقدمه و سریع می گفتم، درسته؟!..
با دیدن چشمای شیطونش به خودم اومدم و چشم از نگاهش دزدیدم و به رو به روم نگاه کردم و بعدشم به دستام....
هنگ بودم..
علیرضا ازم خواستگاری کرد؟..اونم اینجوری؟!..خدایا خوابم یا بیدار؟!..
و اون بی توجه به حال دگرگون من جدی ادامه داد: عقدت با بنیامین که تکلیفش مشخصه..اگه آدم بود شاید حالا حالاها همچین پیشنهادی رو نمی تونستم بهت بدم اما من حتی اندازه ی یه ارزنم آدم حسابش نمی کردم ولی بازم هر چی تو بگی شک نکن همون کارو می کنم....
به هر جون کندنی بود بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم: اما من..یه مدت کوتاه..زنش بودم....
--اگه منظورت اینه که باید تا 3 ماه صبر کنی؟!..باید بگم هیچ نیازی نیست چون اون قانون شامل دوران عقد نمیشه فقط بعد از ازدواج و زندگی زناشویی هستش که قابل اجراست!..تو هم که با بنیامین زندگی نکردی!..
- چطور تو این مدت زمان کم..تونستی درموردش تحقیق کنی؟!..
صدای خنده ی ریزشو شنیدم که گفت: با یه تلفن....حالا وکیلم؟!..
از شیطنتی که تو صداش بود به خنده افتادم..ولی چیزی نگفتم..
-- نگامم نمی کنی؟..
گوشه ی لبمو گزیدم..از حرارت زیاد، داشتم می سوختم..
--پس این یعنی قبولم نمی کنی؟..
سرمو آروم بلند کردم..لبخندمو جمع کردم و گفتم: بابام چی؟..از اون نباید اجازه بگیرم؟!..
نمی دونم چرا نگاهش و لبخندش هر دو رنگ گرفتن!..
-- من تو این زمینه تابع دستور تو ام..بخوای میریم باهاش حرف می زنیم ولی واسه عقد نیازی به اجازه ی پدرت نیست چون این عقد دومت محسوب میشه!..
- اما من دیگه نمی خوام هیچ کدومشونو ببینم..اگه اون وجود منی که دخترشمو انکار می کنه، منم فراموش می کنم!.........
-- سوگل فکراتو خوب بکن!..
- بابام پشت سرم چیزی باقی نذاشته که بخوام به عنوان محبت بهش فکر کنم..
--مطمئنی؟..
ادامه دارد...