31-05-2014، 10:15
پست دوم!...
عشق لالایی بارون تو شباست
نم نم بارون پشت شیشه هاست
لحظه ی شبنم و برگ گل یاس
لحظه ی رهایی پرنده هاست
لحظه ی عزیز با تو بودنه
آخرین پناه موندن منه
__________________________________________________
پوزخند محوی نشست کنج لباش و سرشو تکون داد!..
-- فقط کافیه اراده کنه!..من باهاش زندگی کردم سوگل حرفی که رو زبون حاجی بشینه و از دهنش بیاد بیرون واسه خیلیا حجته!..
- تا این حد که بخواد جای دخترش تصمیم بگیره؟!..
و خیلی زود جواب خودمو دادم..
- درست مثل بابام....
-- سوگل حاج مودت از خیلی جهات شبیه پدرته اما این همه ش نیست!..اون آدم بی منطق و خودخواه و مغرریه ولی..کار خیر هم تو عمرش زیــاد کرده!..
با تمسخر زیر لب خندیدم و نگاهمو از رو صورتش برداشتم..
- آره کاملا مشخصه..این کار برای کی خیر و برکت داشته که حاجی بخواد دنبال اجر و ثوابش باشه؟!..
-- مردمم فقط کارای خیر حاجی رو می بینن..حاج مودت فقط تو خانواده ست که بی منطق حرف می زنه و عمل می کنه!..به خیال خودش صلاح همه ی خانواده پیش اون نوشته شده و می دونه که باید چکار کنه!..
بخوام روراست باشم باید بگم که مامان تنها دختر حاجیه..حاجی هم نمونه ی کامل یه مرد متعصبه..نمیگم « غیرت » چون افراط و تفریط تو رفتار یه مرد، هیچ وقت غیرت به حساب نمیاد....امثال پدر تو و حاجی هر بلایی که بخوان به سر دختراشون میارن و آخرشم که دیدن اشتباهه به اسم غیرت و جوونمردی تمومش می کنن و می شینن کنار..
ولی اگه فقط یه سرسوزن معنی « غیرت » و « جوونمردی » رو می فهمیدن و درک می کردن الان..وضعیت تو و نگین و امثال ریحانه اینی که الان داری می بینی نبود!..قبول داری؟!..
-معلومه که قبول دارم!..اما مامان چرا نباید تموم حقیقتو بهمون بگه؟!..چرا وقتی حافظه شو به دست آورده بازم پنهون کاری کرده؟..فقط چون حاجی نخواسته؟..
شونه شو بالا انداخت و بلند شد..رفت سمت ظرفشویی و شیر آبو باز کرد..
--اونو دیگه باید از زبون خودش بشنویم!..
مشتشو پر از آب کرد و به صورتش پاشید..چند برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت و فقط دستاشو خشک کرد ولی صورتش هنوز خیس بود..انگار که گرمش شده!..
- ای کاش بیشتر اصرار کرده بودیم..شاید اون موقع همه چیزو می گفت!..
--حالش خوب نبود..بذار تو یه فرصت مناسب خودم ته و توشو در میارم!..راستی نسترن کجاست؟!..
- بابا بهش زنگ زد گفت بره خونه..
--اتفاق جدیدی که نیافتاده؟!..
- تا اونجایی که فهمیدم نه!..از نگین خبری نشد؟!..
-- پیگیرشم..نهایتش فرداشب همه چیز معلوم میشه!..
- نگرانم..فرداشب خیلی دیره....
ادامه دارد...
عشق لالایی بارون تو شباست
نم نم بارون پشت شیشه هاست
لحظه ی شبنم و برگ گل یاس
لحظه ی رهایی پرنده هاست
لحظه ی عزیز با تو بودنه
آخرین پناه موندن منه
__________________________________________________
پوزخند محوی نشست کنج لباش و سرشو تکون داد!..
-- فقط کافیه اراده کنه!..من باهاش زندگی کردم سوگل حرفی که رو زبون حاجی بشینه و از دهنش بیاد بیرون واسه خیلیا حجته!..
- تا این حد که بخواد جای دخترش تصمیم بگیره؟!..
و خیلی زود جواب خودمو دادم..
- درست مثل بابام....
-- سوگل حاج مودت از خیلی جهات شبیه پدرته اما این همه ش نیست!..اون آدم بی منطق و خودخواه و مغرریه ولی..کار خیر هم تو عمرش زیــاد کرده!..
با تمسخر زیر لب خندیدم و نگاهمو از رو صورتش برداشتم..
- آره کاملا مشخصه..این کار برای کی خیر و برکت داشته که حاجی بخواد دنبال اجر و ثوابش باشه؟!..
-- مردمم فقط کارای خیر حاجی رو می بینن..حاج مودت فقط تو خانواده ست که بی منطق حرف می زنه و عمل می کنه!..به خیال خودش صلاح همه ی خانواده پیش اون نوشته شده و می دونه که باید چکار کنه!..
بخوام روراست باشم باید بگم که مامان تنها دختر حاجیه..حاجی هم نمونه ی کامل یه مرد متعصبه..نمیگم « غیرت » چون افراط و تفریط تو رفتار یه مرد، هیچ وقت غیرت به حساب نمیاد....امثال پدر تو و حاجی هر بلایی که بخوان به سر دختراشون میارن و آخرشم که دیدن اشتباهه به اسم غیرت و جوونمردی تمومش می کنن و می شینن کنار..
ولی اگه فقط یه سرسوزن معنی « غیرت » و « جوونمردی » رو می فهمیدن و درک می کردن الان..وضعیت تو و نگین و امثال ریحانه اینی که الان داری می بینی نبود!..قبول داری؟!..
-معلومه که قبول دارم!..اما مامان چرا نباید تموم حقیقتو بهمون بگه؟!..چرا وقتی حافظه شو به دست آورده بازم پنهون کاری کرده؟..فقط چون حاجی نخواسته؟..
شونه شو بالا انداخت و بلند شد..رفت سمت ظرفشویی و شیر آبو باز کرد..
--اونو دیگه باید از زبون خودش بشنویم!..
مشتشو پر از آب کرد و به صورتش پاشید..چند برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت و فقط دستاشو خشک کرد ولی صورتش هنوز خیس بود..انگار که گرمش شده!..
- ای کاش بیشتر اصرار کرده بودیم..شاید اون موقع همه چیزو می گفت!..
--حالش خوب نبود..بذار تو یه فرصت مناسب خودم ته و توشو در میارم!..راستی نسترن کجاست؟!..
- بابا بهش زنگ زد گفت بره خونه..
--اتفاق جدیدی که نیافتاده؟!..
- تا اونجایی که فهمیدم نه!..از نگین خبری نشد؟!..
-- پیگیرشم..نهایتش فرداشب همه چیز معلوم میشه!..
- نگرانم..فرداشب خیلی دیره....
ادامه دارد...