من بودم تنها بودم مهربان بودم لجوج بودم
اما
حل شدم در عشقی که حالا دیگر نیست
اما
حل شدم در عشقی که حالا دیگر نیست
روزی کسی آمد نماند رفت و احساس مرا با خود برد
منم و کوهی از یخ در سینه که آنرا عاشقانه دوست دارمآرامم ساده اما دیگر عشقی در من شکل نمیگیرد
عشق من همان بود که دیگر نیست
راستش را بخواهی برایم مرده است
پس سعی نکن خورشید بشوی و آبم کنی
سرد تر از آنم که بتوانی
راستش را بخواهی برایم مرده است
پس سعی نکن خورشید بشوی و آبم کنی
سرد تر از آنم که بتوانی