اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حمله جن ها به روستا (قسمت اول)

#1
داستان حمله اجنه به روستای ما
داستانی که براتون تعریف میکنم مرتبط است با آبان :
ماه سال ۹۲ که در روستایی در همدان منطقه خرقان
میباشد اتفاق افتاده است حال بریم
سراغ داستان : دم دمای غروب بود که به نزدیکی
روستایمان رسیدیم برای رسیدن به روستا باید ابتدا از
یک قبرستان عبور میکردیم هوای بس ناجوانمردانه
سرد بود درخت های انبوه کاج دور تا دور قبرستان را
پوشانده بود هوای نیمه ابری بود ابرهایی سیاه و باران
زا در اطراف قبرستان ما را نگاه میکردند وانگار که ما
را از رفتن به روستا باز میداشت من با دوستم شروع
کردیم به عبور از قبرستان صدای خش خش برگ های
زیر پایمان سکوت روستا را میشکست اما نه انگار
روستا بیش از حد ساکت بود در راه که در حال عبور از
قبرستان بودیم من حس کردم که کسانی ما را از کنار
و پشت درخت ها نظاره میکنند قبرستان کم کم در
حال تموم شدن بود ولی من هنوز اون حس رو داشتم
هر وقت هم که برمیگشتم هیچ کس نبود در انتهای
قبرستان صحنه ی عجیبی مشاهده شد پارچه ای
بزرگ و سیاه روی زمین افتاده بود ولی نه انگار که
پارچه نیست اما اون ها
........... !
اما اون ها پارچه نبودند کلغ بودند میتونم بگم که
بیش از سیصد چهارصد تا کلغ بودند آن ها مانع رفتن
ما به روستا شده بودند با روشن کردن آتشی تونستیم
آنان را پراکنده کنیم اما صحنه ی عجیب تری را
مشاهده کردیم این بود که ....... کلغ ها پا نداشتند
!!! کلغ ها بالی سر ما میچرخیدن و ما را تا رسیدن
به روستا اسکورت کردن اما در نزدیکی روستا با
صدای وحشتناک بر گشتند و به جای اول خود رفتند
اما هوا یکم مشکوک میزد ///چرا هیچکس در روستا
نیست ////خدایا چی شده //// وای خدای من /////با
ترس وارد روستا شدیم و به نزدیکی خونمون رسیدیم یه
مسیر پلکانی را باید طی میکردیم تا به خونه برسیم تا
پله دوم را برداشتم دیدم که در پشت و جلوی پر از
اجنه هستند دوستم که طبق معمول در هنگام بال
رفتن از پله یا علی میگوید این را گفت و اجنه رفتند
داستان را به دوستم گفتم ولی اون باور نکرد و گفت
جن اصل وجود نداره رسیدیم به در خانه و در زدیم در
به تندی باز شد و ما را به داخل خود پرتاب کرد طوری
که آرنج دوستم آسیب دید تا به اطرافم نگاه کردم
................... خیلی جا خوردم زیرا
زیرا همه فامیل هایی که تو ده داشتیم همه اینجا بودند
ازشون پرسیدم چیزی شده گفتن : جن !! گفتم چی
شده گفتن: جن !!گفتم یعنی چی گفتن جن!! گفتم
ل مذهب یعنی چی هی میگید جن گفتن اجنه به
دهات حمله کردن آخه چه طور چی جوری الکی
!... نمیشه که
هیچ کس نمیدونست که چرا اجنه به روستا حمله
کرده اند فامیلمون فقط میگوفتند که هر کی از
خونه بیرون میره توسط اجنه کتک خورده و ناپدید
.. میشود
تو خونه من بودم و دوستم و ۳ تا عمه ام و عموم و دو
... تا از مرد های فامیل
یه نیم ساعتی گذشته بود که گفتم : تا آخر عمرون
که نمیتونیم این جا بمونیم و قایم شیم یه فکری کنید .
یکی گفت بیاید از روستا فرار کنیم اون یکی گفت نه
اگه بخوایم فرار کنیم از کوه سنگ میندازن یکی وقتی
داشت فرار میکرد با سنگ زدنش و ناپدید شد بالخره
سرتون رو درد نیارم هرکی یه چیز مزخرف میگفت
بالخره قرار شد که از خونه بیرون بریم و اهالی روستا با
هم دیگه در یک جا جمع شیم و همفکری کنیم
هر چی سنجاق تو خونه بود به خودمون زدیم
اسلحه ها و چیز هایی که بدرد میخورد رو برداشتیم :
!......اعم از کولت و شمشیر و چاقو و
من کولت رو برداشتم دوستم یکم ترسو بود چاقو
برداشت عموم شمشیر و باقی هم چیز های مختلف
.... برداشتن
در خونه رو وا کردیم و یه حلقه زدیم زنا و بچه ها رفتن
داخل حلقه و مردها نیز حلقه را تشکیل داده بودند
یکی از عمه هام یه ساک برداشته بود که توش پر از
چاقو بود
قرار شد در تک تک خونه ها رو بزنیم و بریم تو افراد اون
خونه رو برداریم و با هم یه جا جمع شیم اول از خونه
روبه رویی شروع کردیم خونه مش عباس
در خونه رو باز کردیم یه سراشیبی ملیم تا رسیدن به
اتاق ها بود با سرعت خودمون رو به در اتاق رسوندیم و
.............. در رو باز کردیم داخل اتاق
داخل اتاق یه پیر مرده و پیر زنه نشسته بودند و دعا :
میخوندند اونا رو برداشتیم و بیرون اومدیم و به خانه
های اطراف رفتیم و هر که تو روستا بود رو برداشتیم
تقریبا ۱۰۰ نفری شده بودیم ۳۰ نفر جوون بودیم که دور
حلقه بودیم باقی یا بچه یا مسن یا ترسو ها بودند چون
تعدادمون زیاد بود نمیتونستیم همگی قشنگ حلقه را
حفظ کنیم تصمیم گرفتیم تو اون تاریکی شب به
مسجد بریم و اونجا اسکان کنیم ۱۰ نفر با اونا رفتن به
مسجد و اون جا اسکان کردند من با ۱۹ نفر از جوونا
رفتیم خونه ها رو یه بار دیگه بگردیم تا کسی جا
نمونده باشه تو راه که داشتیم به وسط روستا میرفتیم
بارون گرفت کلی اعصابمون رو خورد کرد تو راه
لمپ کوچه ها به دلیل بارون اتصالی کرده بودند و
نورشون کم و زیاد میشدند صدای هو هوی باد تو
اون شب تاریک از همه چیز ترسناک تر بود من این
موضوع رو که میتونم اجنه را ببینم از اونا مخفی کرده
بودم تو راه ازشون پرسیدم بچه ها ما که نمیتونیم اونا
رو ببینیم اگه همین بغلمون باشن و بهمون حمله
کنن چی ؟ همه که تا به حال به این موضوع فکر
نکرده بودند مشغول فکر کردن شدند و به زیر
پاهاشون نگاه کردند یک دفعه همچین رعد و برقی
زد که حداقل من متوجه شدم وسط میدان روستا
هستیم این میدون از ۴ طرف به اطراف جاده داشت
من با نور رعد و برق به انتهای کوچه ها توجهم جلب
شد دیدم که ....... بچه ها ......بچه ها ......علی
......ابراهیم ..... بیژن ...... با شمام ...... مواطب باشید
...........فرار کنید ......اما نه هیچ کس صدای من رو
نمیشنید تفنگم رو به سمت بال گرفتم و بنگ بنگ همه
یکهو به من نیگا کردند آخر کوچه ها رو نیگا کنید
اونا چین مثل این که ماشینن دارن با سرعت به
طرفمون میان فرار کنید فرار ......... مواظب باشید
.......نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه نههههههههههه
..........ممممم ررررررااااقققققققققبببببببببببب باشید
........................................................................
........
........................................................................
! ............................بیژن


ادامه دارد...
به سلامتیه رفقای قدیم
که شدن ..... های جدید
پاسخ
 سپاس شده توسط farivar ، ✖ ̶̶ℬ̶̶Å̶̶Ð̶̶ ̶̶Ш̶̶ϴ̶̶Ḻ̶̶ℱ̶̶ ✖ ، رکسانا h/2
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
حمله جن ها به روستا (قسمت اول) - hokm - 17-05-2014، 8:29


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان