10-05-2014، 7:48
سلام دوستای گل و نازنینم..
بعد از مدت ها برگشتم..یه عده شاید ازم دلخور باشن ولی خب..باور کنید که نمی تونستم..دلایلم تا قسمتیش شاید شخصی باشه اما بدونید منم گرفتاری های خودمو داشتم..نمی تونستم زیاد سر بزنم..باور کنید نوشتن کار خیلی سختیه..باید تمرکزتو روی نوشته هات بذاری و کاملا آروم باشی..و این خودش خیلیه که بشه رمان رو اونطور که می خوای ادامه بدی و به مشکل بر نخوری..
اما از این به بعد همیشه هستم..
قصدم اینه وسط هفته ها و آخر هفته ها چه از ببار بارون و چه از ویرانگر پست بذارم..
به محض اینکه بذارم تو وبم اطلاع میدم..
بازم بابت همه چیز ازتون عذر می خوام و میگم که شرمنده ام..
همونطور که می دونید دنیای واقعی از دنیای مجازی جداست و تو دنیای واقعی مشکلاتمونم واقعیه و نمیشه اونها رو نادیده گرفت..
ان شاالله که همیشه تو زندگیتون شاد باشین و با خوشحالی کنار خونواده هاتون یه زندگی خوب و پر از مهربونی و صفا رو داشته باشین دوستای گلم..
وای خــــدایا چقدر حرف زدم..می دونم دیروقته ولی خب چه میشه کرد دلم خیلی خیلی براتون تنگ شده بود..یعنی اینجوری بگم که حد و حسابی واسه ش نیست....
می بوسمتون..
و بریم که داشته باشیم پستای امشب رو..می دونم کمه ولی ان شاالله فرداشبم در خدمتتون هستم..هم با ببار بارون و هم با ویرانگر!..بگید ایشاالله!
__________________________________________________ _
اشک های سوگل هم یکی پس از دیگری به روی گونه هایش چکید!..
سرنوشت چه ناجوانمردانه بازی می کرد!..
سوگل چشمانش را بست..
روی موهای نسترن را بوسه زد..
- تا خدا هست چرا تنها خواهری؟..مگه خودت همیشه اینو نمی گفتی که آدما پر از کینه و نفرتن، بخوان نباشن هم نمیشه بالاخره شده باشه از یه چیزی متنفر میشن پس نمیشه بهشون امید داشت که دوستت داشته باشن..و من امروز میگم همه اینجوری نیستن نسترن..آدما وقتی می تونن بدون کینه و نفرت زندگی کنن که عاشق باشن..بتونن عاشق بشن و یکی رو از ته دل دوست داشته باشن..اون موقع دیگه همه چیز فرق می کنه..تو هیچ وقت تنها نیستی چون خدا دوستت داره..عشق خدا به بنده هاش مگه کم چیزیه؟!..
نسترن از آغوش سوگل بیرون آمد..نیم نگاهی به صورت پر از آرامش او انداخت!..لبخند کم جانی به صورتش روح بخشید..
بعد از دقایقی چشمانش را لحظه ای بست و دوباره باز کرد..
-- ولی سوگل..آرامش نیست..چون اگه بود قلبم اینجوری خودشو به در و دیوار نمی کوبید!..
- شاید این خودش نشونه ی خوبی باشه!....
و زمانی که نگاهه گنگ نسترن را دید لبخند زد: اینکه با دیدنش آروم و قرار نداری..اینکه هنوز دوسش داری و خیلی راحت بهش اعتراف می کنی که عاشقشی..اینکه اون برگشته پیشت..خب شاید..........
--نه سوگل......
سوگل متعجب از حالت و نگاهه عصبی خواهرش دهانش باز ماند..اما نسترن نگاهش را دزدید..
-- حتی..حتی اگه همه ی اینایی که گفتی حقیقت داشته باشه شهرام دیگه هیچ جایی تو زندگی ِ من نداره..نمی خوام اشتباهه گذشته رو یه بار دیگه تکرار کنم..چون..........
لبانش از بغض لرزید و نگاهش را زیر انداخت..ادامه داد: چون اگه اینبارم بخواد ترکم کنه من....من..حتما می میرم..به خدا سوگل دیگه گنجایششو ندارم!..
سوگل دستش را به نرمی روی دست نسترن گذاشت و فشرد..
- اگه اشتباه نباشه چی؟!..تو که میگی واسه کارش دلیل داشته..........
نسترن سرش را تکان داد..سوگل منتظر بود..لحظه ای بعد نسترن پاهایش را روی مبل گذاشت و آنها را جمع کرد..
چانه ش را روی زانوانش گذاشت و متفکرانه زمزمه کرد: دوست دارم امشب فقط باهات حرف بزنم..
سوگل مشتاقانه روی مبل زانو زد..
- ناراحت نشیا خواهری..ولی می خوام از گذشته بدونم..اما اگه تو نخوای اصرار نمی کنم..کنجکاویمم به خاطر اینه که اون موقع ازش هیچی بهم نمی گفتی....
-- اون موقع نتونستم..ولی..حالا میگم....
و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: اون روز تو خونه باهاش بحثم شد....راستش اول گذاشتم اون حرفاشو بزنه..گفت موقعیت جوری نیست که بتونیم با هم باشیم..گفت یه ماموریت جدید بهش خورده که آخرش به جاهای خوبی ختم نمیشه..
هر چی ازش پرسیدم اون ماموریت چیه هیچی نگفت فقط حرفش این بود که ما نمی تونیم با هم باشیم..برای همینم بود که باهاش بحثم شد..
وقتی گریه مو دید اومد کنارم نشست..خواست بغلم کنه که اینجوری آروم بشم ولی من با پرخاش ازش فاصله گرفتم ..بلند شدم خواستم برگردم خونه که نذاشت..بالاخره با زور تسلیمم کرد..
ازم می خواست آروم باشم ولی مگه می شد؟..یه چیز غیرممکن ازم می خواست..دوست نداشتم جلوش ضعیف باشم ولی دست خودم نبود..
وقتی حال خرابمو دید گفت اگه آروم باشی همه چیزو برات تعریف می کنم..
ادامه دارد...
بعد از مدت ها برگشتم..یه عده شاید ازم دلخور باشن ولی خب..باور کنید که نمی تونستم..دلایلم تا قسمتیش شاید شخصی باشه اما بدونید منم گرفتاری های خودمو داشتم..نمی تونستم زیاد سر بزنم..باور کنید نوشتن کار خیلی سختیه..باید تمرکزتو روی نوشته هات بذاری و کاملا آروم باشی..و این خودش خیلیه که بشه رمان رو اونطور که می خوای ادامه بدی و به مشکل بر نخوری..
اما از این به بعد همیشه هستم..
قصدم اینه وسط هفته ها و آخر هفته ها چه از ببار بارون و چه از ویرانگر پست بذارم..
به محض اینکه بذارم تو وبم اطلاع میدم..
بازم بابت همه چیز ازتون عذر می خوام و میگم که شرمنده ام..
همونطور که می دونید دنیای واقعی از دنیای مجازی جداست و تو دنیای واقعی مشکلاتمونم واقعیه و نمیشه اونها رو نادیده گرفت..
ان شاالله که همیشه تو زندگیتون شاد باشین و با خوشحالی کنار خونواده هاتون یه زندگی خوب و پر از مهربونی و صفا رو داشته باشین دوستای گلم..
وای خــــدایا چقدر حرف زدم..می دونم دیروقته ولی خب چه میشه کرد دلم خیلی خیلی براتون تنگ شده بود..یعنی اینجوری بگم که حد و حسابی واسه ش نیست....
می بوسمتون..
و بریم که داشته باشیم پستای امشب رو..می دونم کمه ولی ان شاالله فرداشبم در خدمتتون هستم..هم با ببار بارون و هم با ویرانگر!..بگید ایشاالله!
__________________________________________________ _
اشک های سوگل هم یکی پس از دیگری به روی گونه هایش چکید!..
سرنوشت چه ناجوانمردانه بازی می کرد!..
سوگل چشمانش را بست..
روی موهای نسترن را بوسه زد..
- تا خدا هست چرا تنها خواهری؟..مگه خودت همیشه اینو نمی گفتی که آدما پر از کینه و نفرتن، بخوان نباشن هم نمیشه بالاخره شده باشه از یه چیزی متنفر میشن پس نمیشه بهشون امید داشت که دوستت داشته باشن..و من امروز میگم همه اینجوری نیستن نسترن..آدما وقتی می تونن بدون کینه و نفرت زندگی کنن که عاشق باشن..بتونن عاشق بشن و یکی رو از ته دل دوست داشته باشن..اون موقع دیگه همه چیز فرق می کنه..تو هیچ وقت تنها نیستی چون خدا دوستت داره..عشق خدا به بنده هاش مگه کم چیزیه؟!..
نسترن از آغوش سوگل بیرون آمد..نیم نگاهی به صورت پر از آرامش او انداخت!..لبخند کم جانی به صورتش روح بخشید..
بعد از دقایقی چشمانش را لحظه ای بست و دوباره باز کرد..
-- ولی سوگل..آرامش نیست..چون اگه بود قلبم اینجوری خودشو به در و دیوار نمی کوبید!..
- شاید این خودش نشونه ی خوبی باشه!....
و زمانی که نگاهه گنگ نسترن را دید لبخند زد: اینکه با دیدنش آروم و قرار نداری..اینکه هنوز دوسش داری و خیلی راحت بهش اعتراف می کنی که عاشقشی..اینکه اون برگشته پیشت..خب شاید..........
--نه سوگل......
سوگل متعجب از حالت و نگاهه عصبی خواهرش دهانش باز ماند..اما نسترن نگاهش را دزدید..
-- حتی..حتی اگه همه ی اینایی که گفتی حقیقت داشته باشه شهرام دیگه هیچ جایی تو زندگی ِ من نداره..نمی خوام اشتباهه گذشته رو یه بار دیگه تکرار کنم..چون..........
لبانش از بغض لرزید و نگاهش را زیر انداخت..ادامه داد: چون اگه اینبارم بخواد ترکم کنه من....من..حتما می میرم..به خدا سوگل دیگه گنجایششو ندارم!..
سوگل دستش را به نرمی روی دست نسترن گذاشت و فشرد..
- اگه اشتباه نباشه چی؟!..تو که میگی واسه کارش دلیل داشته..........
نسترن سرش را تکان داد..سوگل منتظر بود..لحظه ای بعد نسترن پاهایش را روی مبل گذاشت و آنها را جمع کرد..
چانه ش را روی زانوانش گذاشت و متفکرانه زمزمه کرد: دوست دارم امشب فقط باهات حرف بزنم..
سوگل مشتاقانه روی مبل زانو زد..
- ناراحت نشیا خواهری..ولی می خوام از گذشته بدونم..اما اگه تو نخوای اصرار نمی کنم..کنجکاویمم به خاطر اینه که اون موقع ازش هیچی بهم نمی گفتی....
-- اون موقع نتونستم..ولی..حالا میگم....
و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: اون روز تو خونه باهاش بحثم شد....راستش اول گذاشتم اون حرفاشو بزنه..گفت موقعیت جوری نیست که بتونیم با هم باشیم..گفت یه ماموریت جدید بهش خورده که آخرش به جاهای خوبی ختم نمیشه..
هر چی ازش پرسیدم اون ماموریت چیه هیچی نگفت فقط حرفش این بود که ما نمی تونیم با هم باشیم..برای همینم بود که باهاش بحثم شد..
وقتی گریه مو دید اومد کنارم نشست..خواست بغلم کنه که اینجوری آروم بشم ولی من با پرخاش ازش فاصله گرفتم ..بلند شدم خواستم برگردم خونه که نذاشت..بالاخره با زور تسلیمم کرد..
ازم می خواست آروم باشم ولی مگه می شد؟..یه چیز غیرممکن ازم می خواست..دوست نداشتم جلوش ضعیف باشم ولی دست خودم نبود..
وقتی حال خرابمو دید گفت اگه آروم باشی همه چیزو برات تعریف می کنم..
ادامه دارد...